رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و هشتم

رسیدیم خونشون و دیدم که ملودی در حال عکس گرفتن با گلهای خونشونه. فرهاد وایستاد و خیره به حرکات ملودی شد...زدم به شونه‌اشو گفتم:

ـ فقط نگاه کردن کافی نیست! برو پیشش...

خندید و رفت کنارش...منم دیدم در انباری بازه و یه صدایی میاد...نزدیک که شدم دیدم یلدا داره قالی می‌بافه و تینا هم کنارش نشسته...تقه‌ایی به در زدم که یلدا گفت:

ـ بفرمایید...

کفشمو درآوردم و تا وارد شدم، یلدا با خوشحالی بلند شد و گفت:

ـ خوش اومدی پسرم...دوتا برادر شهر و خوب گشتین؟ تونستی باهاش حرف بزنی؟!

نمی‌خواستم بهش بگم که فرهاد درگیر چه مسئله‌ایی شده چون بهش قول داده بودم و بخاطر قلب مریضش نمی‌خواستم که متوجه این موضوع بشه، بنابراین لبخندی زدم و گفتم:

ـ آره گشتیم ولی...

با ترس گفت:

ـ ولی چی؟!

کمکش کردم بشینه و منم کنارش نشستم...گفتم:

ـ ولی نمی‌خوام بهش اصرار کنم! ببینین اونم به نوبه خودش حق داره...اون ویژگی‌هایی که از یه پدر تو ذهن خودش تعریف کرده، با خصوصیات و اتفاقاتی که ما از بابا فرهاد براش تعریف کردیم، متفاوته...الآنم از دستش خیلی عصبانیه بخاطر شما و کاری که باهاتون کرد و من امیدوارم یه روزی بتونه این عصبانیت و تو خودش حل کنه و باهاش کنار بیاد...

یلدا یکم ناراحت شد که دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم:

ـ خواهش می‌کنم شما هم بهش اونقدر اصرار نکنین!

تینا هم از پشت یلدا محکم بغلش کرد و گفت:

ـ حق با کوروشه مامان...

  • پاسخ 214
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    214

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و نهم

یلدا بهش نگاهی کرد و تینا گفت:

ـ هر وقت بابت چیزی به فرهاد اصرار کردیم، نتیجه عکس داد! بذاریم طبق احساسات خودش عمل کنه!

خندیدم و گفتم:

ـ مطمئنم که عشق بهش کمک می‌کنه راهشو پیدا کنه! 

یلدا و تینا با تعجب نگام کردن که در انباری رو یکم بازتر کردم تا فرهاد و ملودی رو ببینن! خیلی عمیق در حال خندیدن بودن و فرهاد داشت از ملودی که ژست میداد عکس می‌گرفت! تینا با خنده و تعجب گفت:

ـ ملودی و فرهاد؟!

منم همون‌جوری که به صحنه روبروم لبخند میزدم گفتم:

ـ چرا که نه!

یلدا گفت:

ـ خدایا این صحنه‌ها رو هم بهم نشون دادی، واقعا نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم!

گفتم:

ـ برای اظهارات گرفتن از عباس، همکارای من رفتن خونشون...فقط مونده الفت که از اونم خودم اظهاراتش و میگیرم! یه درخواستی ازتون دارم که امیدوارم رد نکنین!

یلدا که ته نگاهش همیشه یه ترس نهفته بود گفت:

ـ چی؟!

گفتم:

ـ میدونین که ما فردا صبح برای اینکه مادربزرگم شک نکنه، باید برگردیم تهران! از شما می‌خوام وقتی قراره مادربزرگ و ببرن، شما هم تو خونه ما باشی! 

یلدا بهم نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه دادم و گفتم:

ـ دلم میخواد قیافشو ببینم وقتی که اونجوری شما رو از اونجا انداخت بیرون، وقتی ببینه با نوه ایی که فکر می‌کرده مرده، برگشتین چه شکلی میشه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و دهم

تینا از یلدا پرسید:

ـ مامان نظرت چیه؟!

یلدا یه آهی کشید و گفت:

ـ نمی‌دونم والا اصلا آمادگی اینو دارم دوباره با خاتون مواجه شدم یا نه! به من باشه واقعا دیگه حتی نمی‌خوام ریختشو ببینم اما باید از امیر و فرهاد هم بپرسم پسرم!

سرشو بوسیدم و گفتم:

ـ هرجور خودت راحتی! اصلا نمی‌خوام که اذیت بشی.

گفت:

ـ مرسی از درکت پسرم!

همین لحظه صدای آقا امیر اومد که بلند گفت:

ـ ملت کجایین؟!

همه رفتیم بیرون که دیدیم دستش پر از گوشته و رو به من و فرهاد گفت:

ـ خب پسرا آماده‌ایین برای امشب تو حیاط منقل درست کنیم؟! 

منو فرهاد سرمون و به نشونه تایید تکون دادیم و فرهاد رفت نایلون و از دستش گرفت و گفت:

ـ می‌بینم که کولاک کردی بابا!

بعدش امیر گفت:

ـ خانوما هم از بالا مارو نظارت کنند!

ملودی پرید بالا و گفت:

ـ آخجون! من عاشق این برنامه‌هام.

بعدش آقا امیر رو به من گفت:

ـ خب پسر سیخ ها رو از گوشه حیاط بیار! دست بجنبون!

خندیدم و رفتم کاری که گفت و انجام بدم! جالب بود اما امیر شخصیت بی‌نهایت دوست داشتنی داشت که حتی به دل منم نشسته بود...کاملا صمیمیتش از ته دل بود و من باورش داشتم و حق میدادم به فرهاد از اینکه اینقدر عاشقش باشه.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و یازدهم

اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت:

ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد.

بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید:

ـ نظرتون چیه؟!

امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت:

ـ پسرم تو چی میگی؟!

فرهاد گفت:

ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمی‌خواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمی‌خواد اون صحنه رو از دست بدم.

با شادی گفتم:

ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! 

همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم:

ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟

فرهاد با ذوق گفت:

ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم...

با تعجب گفتم:

ـ راجب چی داری حرف میزنی؟!

اونم با تعجب گفت:

ـ مگه ملودی رو نمیگی؟

خندیدم و گفتم:

ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست.

گفت:

ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و دوازده

گفتم:

ـ خوبه! پس من قبل از اینکه بخوام برگردم با اون همکارم میام و از دور مراقبت هستیم.

یهو دیدم رفت تو خودش...پرسیدم:

ـ چته؟!

مردد نگام کرد و گفت:

ـ میشه ملودی رو نبری؟!

خندیدم و گفتم:

ـ واقعا اگه بخاطر نقش بازی کردن جلوی مادربزرگم نبود، میگفتم که بمونه اما اگه با من برنگرده، خیلی ضایعست فرهاد. منو ببین! تو مثل اینکه واقعا خیلی عاشقش شدیا!

فرهاد یه آهی کشید و گفت:

ـ بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشم بکنی! خیلی ذهن و قلب منو به خودش مشغول کرده. 

گفتم:

ـ خیلی خب، نگران نباش! خیلی زود شما هم میاین تهران. دیگه اون زمان من به مامان میگم که کارا رو رسمی کنیم بین خانواده ها.

فرهاد دستی تو موهاش کشید و گفت:

ـ ببینم کوروش، خانواده این مثل خودش داش مشتین دیگه مگه نه؟!

خندیدم و گفتم:

ـ ببخشید من خیلی معنی این الفاظ و نمی‌دونم!

ادای منو درآورد و گفت:

ـ وای شرمنده آقای پلیس! یادم رفته بود که شما تو بالاشهر بزرگ شدین. 

از حالت صورتش بیشتر خندم گرفت که خودش ادامه داد و گفت:

ـ منظورم اینه که مثل اون مادربزرگت درگیر این اختلاف طبقاتی...

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سیزده

حرفش و قطع کردم و گفتم:

ـ نه نگران نباش! کلا خانوادش به تصمیماتش خیلی احترام میذارن.

فرهاد یه نفس راحتی کشید و گفت:

ـ خوبه پس! حالا بریم چهارنفره باهم یکم شهر و بگردیم.

گفتم:

ـ آره فکر بدیم نیست اما فکر نکن نفهمیدم برای اینکه بخوای با ملودی وقت بگذرونی این پیشنهاد و دادیا!

خندید و بدون هیچ حرفی رفت بالا.

( فرهاد )

بعد اینکه قرار شد هممون باهم بریم بیرون رفتم سمت اتاق تینا و خواستم در بزنم که حرفاشون توجهم و جلب کرد و پشت در وایستادم! تینا از ملودی پرسید:

ـ خب نظرت چیه؟!

ملودی گفت:

ـ من واقعا از همون اولین باری که عکسشو بهم نشون داده بودی و از رفتارش تعریف کردی، خوشم اومده بود.

تینا هم با شادی گفت:

ـ من مطمئنم که با همدیگه خوشبخت میشین! فرهاد اینقدر آدما رو قشنگ دوست داره که باور کن روز به روز بیشتر عاشقش میشی.

ته دلم کلی قربون صدقه تینا رفتم که اینقدر قشنگ از من تعریف می‌کرد. یهو دستی رو شونه ام قرار گرفت که سه متر پریدم هوا! وقتی برگشتم دیدم مامانه! دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:

ـ مامان چیکار می‌کنی؟! سکته کردم.

مامان چشماشو ریز کرد و دستش به سینی چایی بود و گفت:

ـ تو اومدی فالگوش دم اتاق خواهرت وایستادیم که چی بشه؟!

سینی چایی و از دستش گرفتم و با خوشحالی گفتم:

ـ مامان مگه همش دلت نمی‌خواست من سروسامان بگیرم! بده این سینی چایی رو من ببرم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سیزده

مامان سینی چایی رو به زور از دستم کشیدم و گفت:

ـ فرهاد زشته! بده به من

گفتم:

ـ نه مامان توروخدا بده من ببرم...

همینجور در حال کشمکش بودیم که یهو در اتاق تینا باز شد و تینا اومد دم در و گفت:

ـ چه خبره اینجا؟!

مامان طوری که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه گفت:

ـ از دست این برادر تو! برو کنار ببینم

بعدشم سینی چایی رو گرفت و رفت داخل اتاق...بعدش رو به من گفت:

ـ بیا داخل دیگه فرهاد!

هیچی! خدا نکنه که مامان متوجه به موضوع بشه. تا منو سگ آبرو نمی‌کرد، ولکن ماجرا نبود! با خجالت رفتم داخل و تینا هم درو بست. ملودی هم با تعجب مشغول نگاه کردن به ما بود! مامان رفت رو تخت تینا نشست و رو به من گفت:

ـ بیا اینجا بشین فرهاد!

با خجالتی رفتم نشستم و مامان برای ملودی چایی گذاشت و گفت:

ـ ببین دخترم؛ این پسر من دلش بدجوری پیشت گیر کرده و...

همینجور با پاهام میزدم به مامان و زیر لب گفتم:

ـ مامان داری چیکار میکنی؟!

مامان با خنده گفت:

ـ خب چیه پسرم! دارم از دخترم می‌پرسم که...

ملودی با خنده یهو گفت:

ـ بله!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و چهارده

با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم داره با ذوق می‌خنده...گفتم:

ـ بله؟؟!

یهو تینا گفت:

ـ هوووو؛ مبارکه پس!

همینجور که مات و مبهوت تو این لحظه بودم یهو تینا پرید بغلم و صورتم و بوسید. مامان هم مشغول بوسیدن صورت ملودی شد...کوروش وارد اتاق شد و با خنده پرسید:

ـ چه خبره اینجا؟!

مامان خندید و گفت:

ـ دخترم بله‌اشو به ما داد...دیگه میمونه کارای رسمی بین خانواده ها زمانی که اومدیم تهران حلش می‌کنیم.

بابا امیر هم یهو با بسته شیرینی اومد داخل و گفت:

ـ خب پس بفرمایید دهنتون و شیرین کنین.

اون روز خیلی خوب بود چون کسی که عاشقش شده بودم، همون حسی رو بهم داشت که من بهش داشتم و هیچ چیزی قشنگ تر از یه رابطه دوطرفه نبود. قرار شد آخر شب چهارنفری بریم بیرون و به مناسبت دوستی منو ملودی، من همه رو یه معجون مهمون کنم...

وقتی رفتم معجون ها رو از کافه گرفتم...تینا گفت:

ـ ماشالا! چقدر داماد شدن به داداشم میاد!

کوروش یهو خندید و گفت:

ـ دستت درد نکنه تینا خانوم! یعنی به من نمیاد؟!

همه باهم خندیدیم که ملودی رو به کوروش گفت:

ـ آخه فرهاد من یه چیز دیگست...

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و پانزده

همین لحظه سرشو بوسیدم و گفتم:

ـ قربونت برم من دختر!

بعدش معجون ها رو جلوی هر کدومشون گذاشتم و تینا گفت:

ـ ولی خدایی کار روزگار و میبینین؟ اگه خدا بخواد آدما رو بهم برسونه بعد از گذشت این همه سال، چطور اقدام می‌کنه؟! 

کوروش همون‌طور که با قاشق توی دستش بازی می‌کرد گفت:

ـ اما من اصلا فکرشو نمی‌کردم که مادربزرگم این همه بازی ترتیب داده که دوتا آدم بهم نرسن!

گفتم:

ـ من فکر میکردم آدم بدا فقط تو قصه‌هان اما نگو که تو واقعیت هم وجود دارند.

بعدش ملودی دستم و گرفت و گفت:

ـ بعد فکر‌کن که همیشه هم اصرار داشت منو کوروش همه جا باهم باشیم تا بلکه بینمون یه جرقه‌ایی بخوره! اصلا براش مهم نبود که حسی بهم نداشتیم.

تینا گفت:

ـ اونم بخاطر اینه که پدربزرگتون آدم اسم و رسم داریه و خاتون هم چون عاشق قدرته دلش نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی ارتباطش با اونا قطع بشه...

ملودی گفت:

ـ ولی این بین، مظلوم ترین آدم بنظرم عمو فرهاد بود. خیلی رکاب بزرگی از سمت مادرش خورد...بنظر من که لحظات آخر زندگیش متوجه همه چی شده بود اما نتونست کاری کنه.

رو به ملودی گفتم:

ـ نه عزیزم؛ اتفاقا اگه میخواست بنظرم می‌تونست. خودش خواست که مادرشو باور کنه و چشمش و روی حقایق ببنده.

ملودی گفت:

ـ فرهاد یه مقدار نسبت به این موضوع سخت نمیگیری؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و شانزده

رو به ملودی گفتم:

ـ نه عزیزم! چون مردونگی که بابام در حق مادرم کرد و اگه همون فرهاد میکرد، قلب مادرم اینقدر اشکال پیدا نمی‌کرد و خوشحال بود اما نکرد حالا بابام با اینکه میدونست این زن هیچوقت عاشقش نمیشه،جوری پای مامانم و من وایستاد که انگار من بچه خودش بودم! می‌تونست اینکارو نکنه و بعدش مثل فرهاد مارو ول کنه و بره اما اینکارو نکرد واسه همینم من به شخصه نمی‌تونم به همین راحتی ببخشمش...شاید یه روزی ازش گذشتم اما اون روز، الان نیست! 

کوروش گفت:

ـ خودتو بذار جای اون! با اون مادر بزرگ شده فرهاد...فکر کن اگه یه درصد یلدا شبیه خاتون بود و نمی‌خواست تو با ملودی ازدواج کنی، در هر صورت تو به حرف مادر خودت قطعا خیلی بیشتر اعتماد داری تا ملودی و ترجیح میدی که حرف اونم باور کنی. بعد مدتها متوجه میشی مادرت بهت دروغ گفته...

تینا حرفم کوروش و تایید کرد و جملشو قطع کرد و گفت:

ـ بنظرم حتی اونم در این حدشو از مادرش انتظار نداشته و نمی‌دونسته که مادرش اونقدر بی‌رحمه که حتی با سرنوشت پسرش هم بازی کنه.

بنظرم حرف کوروش منطقی اومد. هرچی که بود نمی‌تونستم قضاوتش کنم. بهرحال معلوم نبود که پیشش چه حرفایی زده که مرده رو به این باور رسونده که مادرم گشنه پول بوده! در حالی که گشنه واقعی ثروت و پول خودش بوده...

بعدش تینا دوباره با لبخند به آسمون نگاه کرد و گفت:

ـ ولی من ازت ممنونم عمو فرهاد که باعث شدی یه همچین برادر و مادر به این گُلی داشته باشم. 

هیچوقت به این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. دست تینا رو گرفتم و گفتم:

ـ آره حق با توئه! حداقلش باور نکردن اون باعث شد که خانوم دکتر خواهر من بشه و من با بابا امیر بزرگ بشم...راست میگه فرهاد! دمت گرم! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و هفده

همین لحظه گوشیم زنگ خورد. فری بود...یه نگاهی به کوروش انداختم که خودش قضیه رو گرفت و گفت:

ـ بچها شیرموز هم می‌خورین؟

ملودی گفت:

ـ من دلم آب هویج میخواد.

بعدش کوروش بلند شد و گفت:

ـ پس منو فرهاد بریم بگیریم.

به این بهونه از میز دور شدیم و بهم گفت:

ـ جوابشو بده.

گوشی رو باز کردم و گذاشتم رو بلندگو:

ـ بله!

ـ الو فرهاد، کجایی؟!

ـ مگه مهمه؟! 

ـ گوش ببین چی میگم! برنامه تغییر کرده و محموله همین تازه از مرز رسیده و نمی‌تونیم منتظر فردا بمونیم...تا نیم ساعت دیگه بیا سمت گاراج.

به کوروش نگاه کردم و با چشماش بهم اشاره کرد که قبول کنم و گفتم:

ـ باشه میام.

بعدشم قطع کرد. رو به کوروش گفتم:

ـ دیوونه شدی!؟ الان به دخترا چی بگیم؟ بعدش به مامان اینا چی بگیم؟!

کوروش یکم فکر کرد و گفت:

ـ میگیم بابت اون مرده بهزاد یه خبری بهمون رسیده و باید سریعتر بریم! 

گفتم:

ـ شک نمیکنن بنظرت؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و هجدهم

کوروش گفت:

ـ الان موضوعمون رو همین بحثه، بعید می‌دونم که شک کنن!

بعد از اینکه برای ملودی آب هویج گرفتیم، رفتیم پیششون و کوروش گفت:

ـ خب بچها سریعتر بخورین که شما رو برسونم خونه و بعدش منو فرهاد باید بریم جایی.

جفتشون قیافشون شبیه علامت سوال شد که تینا پرسید:

ـ شما می‌خواین کجا برین؟!

تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت:

ـ یه خبری از اون مرده بهزاد رسیده، منو فرهاد باید بریم پیش یکی از همکارام اینجا.

بنظر میومد که قبول کردن اما ته چهرشون هنوز یه علامت سوال دیده می‌شد. خلاصه اونا رو تو علامت سوال های ذهنشون باقی گذاشتیم و بعدش رسوندیمشون خونه...بعد از اون هم رفتیم اداره آگاهی و با همکاری کوروش آشنا شدم. جریان پرونده تو دست مدیر آگاهی بود و یه ماشین شخصی در اختیار کوروش و همکارش قرار دادن و تصمیم بر این شد تا رسیدن من به گاراج منو تعقیب کنن. منم چون کوروش پشتم بود، خیالم راحت بود و می‌دونستم که اتفاقی برام نمیفته...با یه تاکسی رفتم سمت گاراج. فری با ویپ توی دستش دم در منتظر من بود. با دیدن من گفت:

ـ آفرین جوون ، خوشم اومد که دقیقا سر وقت حاضر شدی.

عادی گفتم:

ـ کجا باید برم؟!

به ون مشکی اشاره کرد و گفت:

ـ الان با این ون میبرمت جایی که کامیون هست و تو اونجا سوار میشی و منتظر میمونی تا اسلحه هارو تو کیسه‌های برنج جاسازی کنن و بعد اونم راه میگفتی سمت تهران.

با تعجب پرسیدم:

ـ باید برم تهران؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و نوزدهم

فری گفت:

ـ آره، صبح این کیسه های برنج باید اونجا باشه!

دیگه چیزی نپرسیدم و همراه باهاش سوار ون شدم و حدود یکساعت بعد رسیدیم سمت جایی که اسلحه هارو آورده بودن. یکسری آدمای دیگه هم اونجا مشغول درآوردن اسلحه ها بودن و بقیشون داشتن کیسه های برنج و باز می‌کردن و اسلحه ها رو درونشون جاساز می‌کردن. فری بهم تریلی رو نشون داد و گفت:

ـ جاسازی اینا حدود دو ساعت طول میکشه، وقتی تموم شد، اینارو به این آدرس توی تهران می‌بری!

بعدش ورقه رو داد دستم...اسم کارخونه برنجی که باید براشون می‌بردم و وقتی دیدم، کُرک و پَرم ریخت! کارخونه برنج اصلانی؟!! اینجا کارخونه کوروش ایناست...یعنی اون خاتون تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟! یهو فری ازم پرسید:

ـ چی شد جوون؟! آدرسو دیدی، یهو انگار زرد کردی!

سریع به خودم اومدم و گفتم:

ـ نه...چیز خاصی نیست!

بعدش بهم پوزخندی زد و گفت:

ـ محموله رو که تحویل دادی، بیا پیش خودم که یدونه از چک های بدهکاریتو خط بزنم.

با سرم حرفشو تایید کردم و رفت...وارد کارخونه که شدم، اسم اصلانی رو روی تمام کیسه های برنج دیدم. باورم نمیشد!! این زن واقعا یه آدم دیوونه زنجیره‌ایی بود. پس مشخص شد که بعد از مرگ پسرش اینهمه ثروت و تبلیغات از کجا اومده!! از پول قاچاق اسلحه. 

ماشین فری داشت دور می‌زد که همین لحظه کوروش و همکارش از ماشین پیاده شدم و بعدش صدای آژیر ماشین پلیس درومد و همه جا رو محاصره کردند. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و بیست

کوروش سریع اومد پیشم و رو بهم گفت:

ـ ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟!

نگاش کردم و همون‌جور که هنگ بودم، گفتم:

ـ من حالم خوبه اما نمی‌دونم تو با دیدن اینا حالت خوب میشه یا نه!

با تعجب نگام کرد و کیسه برنج و از دست یکی از کارگرا کشیدم و دادم دستش...گفتم:

ـ می‌دونستی که مادربزرگت تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟!

کوروش هم مثل من خنگ کرده بود وقتی اسم کارخونه رو روی کیسه های برنج دید. آدرس توی دستم و بهش نشون دادم و گفتم:

ـ اینجا آدرس کارخونه شماست دیگه درسته؟!

کوروش با ناراحتی سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همکارش اومد پیشش و گفت:

ـ کمیسر حالت خوبه؟!

بغضشو قورت داد و گفت:

ـ خوبم؛ اینا همشون و ضمیمه پرونده کنین، رسیدم تهران خودم خاتون اصلانی رو تحویل میدم.

پسره یکم دست دست کرد و پرسید:

ـ ببخشید کوروش جان که این سوال و میپرسم ولی با شما نسبتی دارن؟!

کوروش با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

ـ متاسفانه بله.

بعدش گفت:

ـ پس اظهارات خودتون...

کوروش حرفشو قطع کرد و گفت:

ـ بله پروسشو می‌دونم! رسیدم تهران همه چیو حل میکنم فقط شما گزارش اون نزول خور و حتما برای من بفرستین.

پسره چشمی گفت و رفت...رفتم کنارش وایستادم که گفت:

ـ یعنی تمام سرمایه خانوادم از رو پول حروم بوده؟! یعنی بابامم تو این کار بوده؟؟! خدایا دیگه چی هست که ما هنوز نمی‌دونیم...فرهاد واقعا میتونی باور کنی؟!

گفتم:

ـ اینکه پدرت یعنی همون پدرمون تو این کار هست یا نه رو نمی‌دونم ولی اگه الان یه قتل هم دربیاد و پشتت مادربزرگت باشه دیگه تعجب نمی‌کنم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و بیست و یکم

کوروش یه آه بلندی از روی خستگی کشید و گفت:

ـ واقعا نمی‌دونم باید چی بگم!

گفتم:

ـ باید بمونیم اینجا یا...

حرفم و قطع کرد و گفت:

ـ نه همکارای پلیس خودشون جمع می‌کنن!

داشتیم از اون سوله بیرون می‌رفتیم که فری با انگشت اشاره‌اش برام خط و نشون کشید ولی اصلا بهش محل ندادم. کوروش از یکی از همکاران پلیس خواست تا مارو برسونن خونه و تو ماشین بهم گفت:

ـ فرهاد من فکر نمی‌کردم اینق قضیه تا اینجا ادامه پیدا کنه که سرنخش به مادربزرگ برسه...شرمنده ولی این مسئله برای اظهار گرفتن از خانوادم باید باز بشه.

سریع گفتم:

ـ نه بابا داداش، مشکلی نیست! همین که دستم به کار خلاف آلوده نشده، هزاران بار شکر. 

تا برسیم خونه، جفتمون توی مسیر ساکت بودیم کوروش از این می‌ترسید که نکنه فرهاد هم تو این کار بوده باشه و تصورش نسبت به اون خراب بشه اما یه حسی به من می‌گفت که مادربزرگش بعد از مرگ پسرش وارد این کار شد تا بتونه اون کارخونه رو سرپا نگه داره. 

ساعت دو و نیم نیمه شب بود که رسیدیم‌. وقتی وارد شدیم همه براق خاموش بود جز برق تراس که مامان با تسبیح توی دستش روی صندلی نشسته بود. با دیدن ما از رو صندلی بلند شد و گفت:

ـ بچها تا الان کجا بودین؟ خبری از بهزاد شده؟!

تازه یادم افتاد که دروغی که واسه سر وا کردن دخترا بهشون گفته بودیم به گوش مامان رسیده. 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...