رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و هشتم

رسیدیم خونشون و دیدم که ملودی در حال عکس گرفتن با گلهای خونشونه. فرهاد وایستاد و خیره به حرکات ملودی شد...زدم به شونه‌اشو گفتم:

ـ فقط نگاه کردن کافی نیست! برو پیشش...

خندید و رفت کنارش...منم دیدم در انباری بازه و یه صدایی میاد...نزدیک که شدم دیدم یلدا داره قالی می‌بافه و تینا هم کنارش نشسته...تقه‌ایی به در زدم که یلدا گفت:

ـ بفرمایید...

کفشمو درآوردم و تا وارد شدم، یلدا با خوشحالی بلند شد و گفت:

ـ خوش اومدی پسرم...دوتا برادر شهر و خوب گشتین؟ تونستی باهاش حرف بزنی؟!

نمی‌خواستم بهش بگم که فرهاد درگیر چه مسئله‌ایی شده چون بهش قول داده بودم و بخاطر قلب مریضش نمی‌خواستم که متوجه این موضوع بشه، بنابراین لبخندی زدم و گفتم:

ـ آره گشتیم ولی...

با ترس گفت:

ـ ولی چی؟!

کمکش کردم بشینه و منم کنارش نشستم...گفتم:

ـ ولی نمی‌خوام بهش اصرار کنم! ببینین اونم به نوبه خودش حق داره...اون ویژگی‌هایی که از یه پدر تو ذهن خودش تعریف کرده، با خصوصیات و اتفاقاتی که ما از بابا فرهاد براش تعریف کردیم، متفاوته...الآنم از دستش خیلی عصبانیه بخاطر شما و کاری که باهاتون کرد و من امیدوارم یه روزی بتونه این عصبانیت و تو خودش حل کنه و باهاش کنار بیاد...

یلدا یکم ناراحت شد که دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم:

ـ خواهش می‌کنم شما هم بهش اونقدر اصرار نکنین!

تینا هم از پشت یلدا محکم بغلش کرد و گفت:

ـ حق با کوروشه مامان...

  • پاسخ 203
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    204

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و نهم

یلدا بهش نگاهی کرد و تینا گفت:

ـ هر وقت بابت چیزی به فرهاد اصرار کردیم، نتیجه عکس داد! بذاریم طبق احساسات خودش عمل کنه!

خندیدم و گفتم:

ـ مطمئنم که عشق بهش کمک می‌کنه راهشو پیدا کنه! 

یلدا و تینا با تعجب نگام کردن که در انباری رو یکم بازتر کردم تا فرهاد و ملودی رو ببینن! خیلی عمیق در حال خندیدن بودن و فرهاد داشت از ملودی که ژست میداد عکس می‌گرفت! تینا با خنده و تعجب گفت:

ـ ملودی و فرهاد؟!

منم همون‌جوری که به صحنه روبروم لبخند میزدم گفتم:

ـ چرا که نه!

یلدا گفت:

ـ خدایا این صحنه‌ها رو هم بهم نشون دادی، واقعا نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم!

گفتم:

ـ برای اظهارات گرفتن از عباس، همکارای من رفتن خونشون...فقط مونده الفت که از اونم خودم اظهاراتش و میگیرم! یه درخواستی ازتون دارم که امیدوارم رد نکنین!

یلدا که ته نگاهش همیشه یه ترس نهفته بود گفت:

ـ چی؟!

گفتم:

ـ میدونین که ما فردا صبح برای اینکه مادربزرگم شک نکنه، باید برگردیم تهران! از شما می‌خوام وقتی قراره مادربزرگ و ببرن، شما هم تو خونه ما باشی! 

یلدا بهم نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه دادم و گفتم:

ـ دلم میخواد قیافشو ببینم وقتی که اونجوری شما رو از اونجا انداخت بیرون، وقتی ببینه با نوه ایی که فکر می‌کرده مرده، برگشتین چه شکلی میشه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و دهم

تینا از یلدا پرسید:

ـ مامان نظرت چیه؟!

یلدا یه آهی کشید و گفت:

ـ نمی‌دونم والا اصلا آمادگی اینو دارم دوباره با خاتون مواجه شدم یا نه! به من باشه واقعا دیگه حتی نمی‌خوام ریختشو ببینم اما باید از امیر و فرهاد هم بپرسم پسرم!

سرشو بوسیدم و گفتم:

ـ هرجور خودت راحتی! اصلا نمی‌خوام که اذیت بشی.

گفت:

ـ مرسی از درکت پسرم!

همین لحظه صدای آقا امیر اومد که بلند گفت:

ـ ملت کجایین؟!

همه رفتیم بیرون که دیدیم دستش پر از گوشته و رو به من و فرهاد گفت:

ـ خب پسرا آماده‌ایین برای امشب تو حیاط منقل درست کنیم؟! 

منو فرهاد سرمون و به نشونه تایید تکون دادیم و فرهاد رفت نایلون و از دستش گرفت و گفت:

ـ می‌بینم که کولاک کردی بابا!

بعدش امیر گفت:

ـ خانوما هم از بالا مارو نظارت کنند!

ملودی پرید بالا و گفت:

ـ آخجون! من عاشق این برنامه‌هام.

بعدش آقا امیر رو به من گفت:

ـ خب پسر سیخ ها رو از گوشه حیاط بیار! دست بجنبون!

خندیدم و رفتم کاری که گفت و انجام بدم! جالب بود اما امیر شخصیت بی‌نهایت دوست داشتنی داشت که حتی به دل منم نشسته بود...کاملا صمیمیتش از ته دل بود و من باورش داشتم و حق میدادم به فرهاد از اینکه اینقدر عاشقش باشه.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و یازدهم

اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت:

ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد.

بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید:

ـ نظرتون چیه؟!

امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت:

ـ پسرم تو چی میگی؟!

فرهاد گفت:

ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمی‌خواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمی‌خواد اون صحنه رو از دست بدم.

با شادی گفتم:

ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! 

همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم:

ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟

فرهاد با ذوق گفت:

ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم...

با تعجب گفتم:

ـ راجب چی داری حرف میزنی؟!

اونم با تعجب گفت:

ـ مگه ملودی رو نمیگی؟

خندیدم و گفتم:

ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست.

گفت:

ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...