نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 02:29 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 02:29 PM پارت صد و هشتاد و سوم ملودی واقعا به بازیگر حرفهایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار میکرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید: ـ دخترم اون چمدون چیه؟! ملودی گفت: ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه! مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی میشنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت: ـ راست میگه کوروش؟! با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت: ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی میکنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه! بعد کمی مکث کرد و پرسید: ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟! ملودی گفت: ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا! مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت: ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم! مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت: ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد میکنه و باید استراحت کنم! مامان بزرگ گفت: ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه میکنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟! به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت: ـ آره، کوروش امروز بهم گفت! مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14516 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 07:09 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 07:09 AM (ویرایش شده) پارت صد و هشتاد و چهارم مادربزرگ خبر نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته و اون شب ما اجازه دادیم که هرچقدر میخواد بابت اتفاقات توی ذهنش شادی کنه! خبر نداشت که مادر واقعیم و برادر دوقلوم که فکر میکرد مرده، برگردن همونجایی که اون با بیرحمی تموم بیرونش کرده بود. منو مامان موقع شام حتی یه لقمه هم از گلومون پایین نرفت و مشغول بازی کردن با غذامون بودیم. بجاش ملودی در حال حرف زدن راجب موضوعات مختلف با مادربزرگ بود و اونم با جون دل بهش گوش میداد و حواسش به من و مامان نبود وگرنه کلی سوال پیچمون میکرد که چرا تو فکریم؟! قرار شد بعد از پیام دادن تینا به من، با همدیگه راهی کرمانشاه بشیم و من برم تا با خانواده اصلی خودم، با مادرم که عشق اول پدرم بود و برادر دوقلوم فرهاد آشنا بشم... ( یلدا ) فرهاد با وضعیت خیلی ناراحت و داغونی از خونه رفت بیرون، میدونستم که با این قضیه خوب برخورد نمیکنه چون بینهایت آدم احساسی بود اما انتظار یه چنین برخوردی هم واقعا نداشتم! دلم میخواست که بفهمه منو امیر اون زمان بخاطر اینکه دستمون به جایی بند نبود، مجبور شدیم در مقابل تهدیدهای خاتون سر هم کنیم! بعدم که من چهلم فرهاد، ارمغان و دیدم، حس مادری رو ازش گرفتم و خیالم راحت شد که میتونم بچمو دستش بسپارم...بعد از بابا احمدم و این همه سال انگار به چشم انتظار بودن و نبودنش عادت کرده بودم و نخواستم زندگیشو خراب کنم اما تو این مورد حق با فرهاد بود...این بچها دیگه بزرگ شده بودن و میتونستن حق زندگیشون و از خاتون بگیرن ویرایش شده پنجشنبه در 08:24 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14533 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:00 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:00 AM (ویرایش شده) پارت صد و هشتاد و پنجم قلبم واقعا درد گرفته بود و تنهایی تو خونه بیشتر به اعصابم فشار میورد...رفتم تو تراس خونه نشستم و سعی کردم نفس بکشم...با بغض گفتم کاش اینقدر زود نمیرفتی فرهاد! میموندی و بچهاتو میدیدی! کاری که مادرت در حق زندگی ما کرد رو میدیدی، واقعا جات خیلی پیش ما خالیه! و هر روز بیشتر از قبل دلتنگتم...البته میدونم که تو از اون بالا بالاها خیلی بیشتر حواست به ماها هست...تو همین فکرا بودم و به آسمون خیره شده بودم کمه گوشیم زنگ خورد...امیر بود! برداشتم و خیلی سریع گفتم: ـ امیر باهاش حرف زدی؟! امیر خندید و گفت: ـ آره عزیزم نگران نباش! الان داریم با همدیگه میایم کرمانشاه و کوروش میخواد که برادر و مادر واقعیشو ببینه! خیلی ذوق کردم...سریع گفتم: ـ یعنی اصلا از دستم ناراحت نشد؟! امیر گفت: ـ نه یلدا؛ خیلی منطقی تر از فرهاد برخورد کرد! حتی لباس پوشیدنشم عین فرهاد خدا بیامرزه...حالا تو بگو که فرهاد چجوری برخورد کرد؟! با ناراحتی گفتم: ـ خیلی بد امیر! پسرم خیلی دلش شکست...تهش با سکوت از خونه رفت بیرون! امیر هم با ناراحتی گفت: ـ حدس میزدم! تینا هم بهش زنگ میزنه، جواب نمیده ولی تو نگران نباش، من میدونم زمانهایی که ناراحت میشه کجا میره، وقتی رسیدیم کرمانشاه با هر دوتا پسرت میام پیشت... ویرایش شده پنجشنبه در 10:19 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14538 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 11:23 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:23 AM پارت صد و هشتاد و ششم واقعا خداروشکر که امیر و توی زندگیم داشتم! اگه اون نبود، تا الان خیلی جاها تسلیم میشدم و کم میآوردم. امیر قوت قلب روزهای ناامیدی برای من بود و دقیقا مثل یه پدر همیشه پشتم وایستاد و دستام و گرفت و بدون قضاوت بهم گوش داد...همیشه حمایتم کرد و بهم امیدواری داد تا حتی در بدترین شرایط هم نیمه پر لیوان و ببینم و ناامید نباشم...دلم پیش فرهاد بود! اصلا دوست نداشتم که پسر پر انرژی و شوخی طبع خودمو تو اون حالت میدیدم...نگاهای پر از خشمش بهم از جلوی چشمام اصلا کنار نمیرفت! امیدوارم وقتی برادرش و دید، یکم دیدش به این موضوع عوض بشه و بتونه درک کنه که تو این ماجرا همه قربانی بازی مادربزرگش شدن.... ( فرهاد ) همیشه که دلم میگرفت و ناراحت میشدم، میومدم سمت سران نیلوفر و به اون دریاچه زل میزدم و سعی میکردم اتفاقات و توی وجود خودم حل کنم...از بچگی پاتوق ناراحتیام اینجا بود و جز بابا هیچکس نمیدونست...آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود! حتی با اینکه فهمیدم پدرم کس دیگهایی بوده اما بازم حسم و نسبت بهش عوض نکرده و بجاش بیشتر حسرت میخورم و دلتنگش میشم! به کل کل هامون فکر کردم، به بازیهامون، به بحثایی که باهم تو مغازه میکردیم، به فوتبال دیدنامون! وقتی به اون روزا فکر میکردم اشک همینجور از چشام میریخت...من زندگی پر از زرق و برق و پولداری و بدون بابا امیرم نمیخوام...واقعا دلم نمیخواد که به زندگی بدون تینا و بابا امیر فکر کنم...سرمو گذاشتم رو زانوهام و داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد...فری بود! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14539 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 11:44 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:44 AM پارت صد و هشتاد و هفتم الان اصلا حوصله چرت و پرتاش و اون قضیه قاچاق اسلحه رو نداشتم! گوشیو خاموش کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم که یهو دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای بابا امیر و شنیدم که گفت: ـ مهمون نمیخوای پسرم؟! با شنیدن صداش، سریع سرمو بلند کردم و محکم بغلش کردم که خندید و گفت: ـ یواش پسر! اندازه خرس شدی. لهم کردی! با بغض گفتم: ـ بابا فکر کردم رفتی و... سریع حرفمو قطع کرد و صورتم و گرفت بین دوتا دستاشو گفت: ـ منو نگاه کن! بنظرت من خانوادمو ول میکنم فرهاد؟! نگران نباش، تا آخر عمر بیخ ریشتم... خندیدم و اشکامو با دستاش پاک کرد و گفتم: ـ خدا کنه! بعد با لبخند بهم گفت: ـ ببین کیو برات آوردم! یهو رفت کنار و دیدم تینا و یه دختره دیگه و یه پسر کپی خودم دارن میان سمتم...از تعجب این همه شباهت انگار بهم برق دویست و بیست ولتی وصل کردن. اونم مثل من کلی تعجب کرده بود و برای چند ثانیه بهم خیره شدیم! بابا کنار گوشم گفت: ـ کوروش برادرته پسرم! من همینجور تو سکوت بهش خیره بودم که اومد نزدیکم و دستشو دراز کرد و با لبخند گفت: ـ سلام! بهتر بود هرچی سریعتر از این شوک دربیام وگرنه بابا کلهامو میکند...دستشو با لبخند فشردم و گفتم: ـ سلام! بابا سریع گفت: ـ همین؟! دوتا برادر دوقلو بعد این همه وقت همو دیدین و تنها چیزی که بهم میگین سلامه ؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14540 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:56 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:56 AM پارت صد و هشتاد و هشتم خندیدم و گفتم: ـ خب بابا، شوکه شدیم...انتظار داری چی بگیم بهم؟! با این حرفم همه خندیدن...پیش تینا اون رفیقش که فکر کنم ملودی بود، خیلی نظرمو جلب کرده بود حتی بیشتر از برادر دوقلوم! دورادور با نگاهاش بهم لبخند هم میزد...کوروش متوجه نگاه های من شد و گفت: ـ دخترخالمو بهت معرفی کنم، ملودی! بعدش ملودی با یه قیافه خوشحال و گونههای گل انداخته اومد جلو و دستشو دراز کرد و گفت: ـ خیلی خوشبختم از آشنایی با شما! کوروش به ملودی نگاه کرد و با خنده گفت: ـ دخترخالم یکم زیادی با آدما احساس راحتی میکنه! منم همونجوری که روی ملودی زوم بودم، دستشو به گرمی فشردم و خطاب به کوروش گفتم: ـ هیچ اشکالی نداره! خوبه اتفاقا...مشخصه ارتباط اجتماعی بالایی داره... نمیدونم چقدر دستم تو دستاش مونده بود که با نیشگون بابا به خودم اومدم که بهم گفت: ـ فرهاد، اینقدر چشم چون نباش پسرم! آروم خندیدم و گفتم: ـ زیادی قشنگ نیست بابا؟! بابا هم آروم خندید و گفت: ـ چرا خیلی زیباست منتها که مادربزرگت بازم سعی داره این دوتا رو بهم دیگه قالب کنه! با ناراحتی گفتم: ـ چی؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14562 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:01 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:01 AM (ویرایش شده) پارت صد و هشتاد و نهم همین لحظه تینا اومد سمتم و گفت: ـ فرهاد نمیریم خونه؟! مامان تنهاست و من واقعا دلم پیششه! خیلی که ناراحتش نکردی؟! سرمو انداختم پایین و با لحن جدی گفتم: ـ تو جای من بودی چیکار میکردی خانوم دکتر؟! تینا گفت: ـ سعی میکردم که بدون قضاوت کردن، گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم... یه هوفی کردم که بابا کوروش و ملودی رو صدا زد و گفت: ـ بچها میخوام ماشین بگیرم، بریم خونمون... کوروش به نشونه تایید سرشو تکون داد..بازم نگاه های ملودی روی من بود...زیر گوش تینا گفتم: ـ هعی، دختر! این دوستت نسبت به کوروش... تینا حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه هیچ حسی نداره جز حس برادری! بعدش یهویی انگار متوجه چیزی شده باشه با تعجب رو به من گفت: ـ البته تو خیر باشه؟! زیادی داری با چشمات ملودی رو میخوری...خبریه آقا فرهاد؟! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشگله و خوش انرژی! تینا خندید و گفت: ـ فرهاد بعد اینهمه وقت برادر دوقلوت و دیدی، بعد داری با چشمات دخترخاله طرفو میخوری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه یکی شکل خودم چه جذابیتی میتونه برام داشته باشه تینا؟! تینا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...همین لحظه ماشین اومد و هممون سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونمون که مامان بچهاشو کنار هم ببینه. ویرایش شده دیروز در 10:02 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14563 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:04 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:04 AM (ویرایش شده) پارت صد و نودم تو ماشین کوروش ازم پرسید: ـ خب فرهاد، چیکارا میکنی؟! درست تموم شده؟! خندیدم و گفتم: ـ مگه مصاحبه کاری اومدی؟! پشت بند من، ملودی هم خندید که کوروش گفت: ـ نه فقط میخوام با برادرم بیشتر آشنا بشم! گفتم: ـ من بعد دیپلم، رفتم کنار بابا و مشغول کار کردن شدم! پرسید: ـ همون مغازه چرم فروشی؟! گفتم: ـ آره. بعدش رو به بابا گفت: ـ خیلی دلم میخواد کاراتون و ببینم! بابا هم با لبخند بهش گفت: ـ خیلی خوشحال میشیم پسرم! بعدش من ازش پرسیدم: ـ خب حالا شما از مادربزرگ ظالمت یکم برای من تعریف کن! بابا با کفش زد به پام که از نگاه کوروش دور نموند و کوروش هم گفت: ـ نه اشکالی نداره، بهرحال داره درست میگه! بعدش رو به من گفت: ـ برای من عدالت مهم ترین چیزه و مطمئن باش حتی اگه مادربزرگمم باشه، براش پارتی پارتی بازی نمیکنم! خندیدم و گفتم: ـ خوبه پس پلیس خوبی هستی! ویرایش شده دیروز در 10:26 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14565 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 06:14 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:14 PM (ویرایش شده) پارت صد و نود و یکم کوروش بهم لبخندی زد و چیزی نگفت! آدم جدی و باسیاستی بنظر میرسید! اما ته چهرش بهش میخورد خوش قلب باشه...تو ماشین گوشیم و روشن کردم که بازم زنگ خورد و مجبور شدم سایلنتش کنم...چرا فری ولکن ماجرا نبود؟! بعد فکری به ذهنم رسید! اگه این ماجرا رو به کوروش میگفتم شاید میتونست منو از دستشون نجات بده، من هرچی بودم، خلاف کار نبودم...فقط بابت شهریهی دانشگاه خواهرم مجبور شدم که پول نزول بگیرم...تو همین فکرا بودم که ملودی رو بهم گفت: ـ آقا فرهاد، رفتین تو فکر! سرمو از گوشی بلند کردم و رو بهش با لبخند گفتم: ـ چیز مهمی نیست... بازم بهم خیره شدیم که طاقت نیاوردم و گفتم: ـ تینا نگفته بود بهم که دوستش اینقدر چشمای خوشگلی داره! گونههاش سرخ شد و گفت: ـ خجالت کشیدم یهو! خندیدم و گفتم: ـ همه جوره خوشگلی، حتی با خجالت! گفت: ـ چقدر رفتارا شما و کوروش باهم متفاوتین! خندیدم و گفتم: ـ اون زیادی خشک و جدیه نه؟! با خنده حرفم و تایید کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ و فکر میکنه که اینجوری خیلی جذاب تره! یهو با صدای بلند خندید که توجه بقیه بهمون جلب شد...کوروش نگاهش و از منظره بیرون دزدید و گرفت و رو به منم ملودی گفت: ـ خدا محبتتونو زیاد کنه! ویرایش شده دیروز در 07:11 PM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14570 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد و نود و دوم خندیدم و گفتم: ـ داشتم میگفتم با این حالت زیادی خشک بودنت هیچکی گردنت نمیگیره! حیف قیافه من که رو صورت توعه! با این حرف من همه شروع کردیم به خندیدن! فهمیدم که جنبه کوروش هم بالاست و میشه باهاش شوخی کرد...بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدیم دم در خونه و وقتی از ماشین پیاده شدیم، بابا رو به منو کوروش گفت: ـ خب بچها شما دوتا جفتتون باهم برید داخل تا یلدا از صمیم قلبش خوشحال بشه! بعدش سریع من گفتم: ـ بابا قبلش من یه شرطی دارم! بابا بهم نگاهی کرد و با خنده گفت: ـ اگه واسه من شرط نمیذاشتی، تعجب میکردم کره خر! بگو... با بغض گفتم: ـ بهم قول بده، که منو مامان و هیچوقت تو زندگیم ول نمیکنی و نمیری! مهم نیست حقیقت چیه! مهم اینه که تو همیشه بابای من بودی و میمونی! من مردونگی و معرفت و حتی زندگی درست رو از تو یاد گرفتم...ولی من.. بابا با اینکه با حرفای من خیلی ذوق زده شد اما با ناراحتی گفت: ـ فرهاد یادته همیشه بلندپرواز بودی و از آرزوهات میگفتی! اونا تو سرنوشتت بوده و برات مقدر شده چون تو مال این زندگی نیستی پسرم! اون زندگی که همیشه میخواستی و حقته توی تهران منتظر... اشکم ریخت و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ من بدون تو اون زندگیو نمیخوام بابا! حتی اگه مامانم عاشق تو نباشه، من خیلی دوستت دارم... بابا اشک ریخت و منو محکم گرفت تو بغلش و گفت: ـ قسم خوردی که این لحظه هم اشک منو دربیاری نه؟؟ چی بهت بگم من پسرم! اگه بدونی که من از همون لحظه که گرفتمت تو بغلم تا به همین الان چقدر دوستت دارم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14593 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل پارت صد و نود و سوم بعد انگشت آخرمو بردم سمتش و گفتم: ـ پس بهم قول دادیم! صورتم و بوسید و انگشتش و تو انگشتم گره زد و گفت: ـ قول مردونه! ملودی همین لحظه گفت: ـ میشه بریم داخل؟! خیلی دلم میخواد مادر واقعیتونو ببینم! بابا لبخندی زد و رفت آیفون زد و بدون هیچ صدایی در باز شد. به قیافه کوروش نگاه کردم، از نفس های بلندش متوجه بودم که چقدر استرس داره! رفتم نزدیکش و همینجور که مسیر حیاط و طی میکردیم، گفتم: ـ هیجان داری؟! نگام کرد و گفت: ـ خیلی معلومه؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره اما خب طبیعیه دیگه! همین لحظه در هال باز شد و مامان سراسیمه و با گریه اومد رو تراس...اون لحظه قیافه مامان دیدنی بود و تو صورتش حس اون انتظاری که بالاخره به نتیجه رسیده، حس میشد! بابا با خوشحالی رو بهش گفت: ـ جفت بچهات بالاخره اینجان یلدا! بالاخره اومدن پیشت! مامان با شادی و بدون دمپایی از پلهها اومد پایین و منو کوروش و با تموم قدرتش تو آغوشش فشرد و جفتمون و غرق در بوسه کرد...بعدش من رو بهش گفتم: ـ من حالا میرم کنار تا با کوروشی که به زور از بغلت گرفتن، بیشتر آشنا بشی! ( کوروش ) موقع وارد شدن به خونه مادر واقعیم وجودم از استرس پُر شده بود! کف دستام عرق کرده بود و قلبم داشت از سینهام میزد بیرون...وقتی از در خونه با اون هیجان اومد بیرون و دیدنش انگار نیمی از وجودم آروم شد...عجیب بود اما این چهره برام خیلی آشنا میومد! مثل دژاوو...مثل یه صحنهایی که انگار قبلا زندگیش کردم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14596 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و نود چهارم با ذوق غیر قابل وصفی پا برهنه دوید سمت منو فرهاد و جفتمون و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن اما زیر لب فقط خداروشکر میکرد...بعدش فرهاد خودشو کشید کنار تا مادرم حسرت بیست و خوردی سال ندیدن منو از دلش دربیاره! صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ عین پدرت شدی پسرم! حتی لباس پوشیدنتم شبیهش شده...خدا فرهاد و ازم گرفت اما بجاش دوتا فرهاد دیگه بهم هدیه داد...بذار یه دل سیر بغلت کنم و بوت کنم...دست مادربزرگت بشکنه که اون روز با وجود اون همه گریه کردنت، نذاشت حتی بهت دست بزنم تا آرومت کنم. حرفاش باعث شد منم اشکم دربیاد! خیلی زن با احساسی بود دقیقا عین مامان ارمغان و حتی میتونم بگم که احساساتی تر...بالاخره از شوک درومدم و اشکشو پاک کردم...زبونم که انگار بهم منگنه شده بود و باز کردم و گفتم: ـ توروخدا اینجوری گریه نکنین! بازم با احساس بیشتر گفت: ـ قربون صدات بشم من پسرم! مشخصه که زیر دست ارمغان بزرگ شدی، خدا حفظش کنه... موهای فرفریش که از روسری زده بود بیرون و پخش و پلا شده بود و گذاشتم پشت گوشش و دستشو بوسیدم و گفتم: ـ دقیقا شبیه تصورات من بودی! یهو قلبش و گرفت و داشت غش میکرد که همزمان فرهاد و آقا امیر هم اومدن سمتش و محکم گرفتیمش تو بغلمون...فرهاد گفت: ـ خب بسته دیگه! اینقدر احساساتی نکن وضعیتو! مادرم قلبش تحمل نمیکنه! به اندازه کافی وضعیت پر از حس و درام هست! دقیقا شخصیتش شبیه ملودی بود! حتی تو این موقعیت هم میتونست بقیه رو بخندونه...با ماساژ های دستش توسط امیر و تینا، مامانم به خودش اومد...آقا امیر گفت: ـ بهتره بریم بالا بشینیم! یکم یلدا به خودش بیاد! بفرمایید داخل... ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14597 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و نود و پنجم تینا یه ور دست مامانم و گرفت و آقا امیر یه طرف دیگشو و فرهاد هم دعوتمون کرد داخل خونه. یه خونه قدیمی بود و یه هال کوچیک داشتن و با دوتا اتاق خواب...شاید کل خونشون اندازه اتاق من تو عمارت بود! اول از همه چشمم به عکس خانوادگیشون که روی دیوار نصب شده بود، افتاد! خوشحالی از چشمای همشون جز مادرم موج میزد...مامان یلدا که دید به عکس خیره شده، بعد از خوردن یه لیوان آب همراه قرصش گفت: ـ به زودی به عکس خانوادگی میگیرم که تو هم داخلش باشی پسرم! نگاش و کردم و بهش لبخند زدم...بهم اشاره کرد که برم روی مبل کنارش بشینم و اینا مشغول چایی ریختن تو آشپزخونه بود...اینقدر زن گرم و صمیمی بود که اصلا نه من و نه ملودی احساس غریبگی نمیکردیم. مامان یلدا رو به ملودی گفت: ـ پس از طریق شما و تینا، پسرم منو پیدا کرد! ملودی با شادی گفت: ـ آره خاله! خوب شد که من ترم اولی بودم و تینا رو دیدم که ازش کمک بخوام و باعث بشه با همدیگه دوست شیم! مامان نگاهی به من کرد و دستی به موهام کشید و گفت: ـ ارمغان در جریان موضوع... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ مادرم همه چی و میدونه! و اونم تو بازی مادربزرگم قرار گرفت و در جریان چیزی نبود. ببینین من با اون زن بزرگ شدم، اگه میدونست که یه چنین داستانی پشتش هست... مامان یلدا حرفم و قطع کرد و گفت: ـ میدونم پسرم؛ چشمای آدما هیچوقت دروغ نمیگه! چهلم پدرت که دیدمش فهمیدم که از چیزی خبر نداره و بعلاوه اینکه بچهایی که از خونش نبود و مثل پسر خودش بزرگ کرد که بعد از فهمیدن این قضیه هنوزم پشت مادرشه... گفتم: ـ راستش یکم زمان میبره تا به شما و خانواده جدیدم عادت کنم، چون من حس اولیه رو از مامان ارمغان گرفتم...اما شما هم به من خیلی حس خوبی میدین! فرهاد گفت: ـ مادره من تکه! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14624 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.