نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت صد و هشتاد و سوم ملودی واقعا به بازیگر حرفهایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار میکرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید: ـ دخترم اون چمدون چیه؟! ملودی گفت: ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه! مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی میشنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت: ـ راست میگه کوروش؟! با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت: ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی میکنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه! بعد کمی مکث کرد و پرسید: ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟! ملودی گفت: ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا! مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت: ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم! مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت: ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد میکنه و باید استراحت کنم! مامان بزرگ گفت: ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه میکنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟! به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت: ـ آره، کوروش امروز بهم گفت! مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14516 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و هشتاد و چهارم مادربزرگ خبر نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته و اون شب ما اجازه دادیم که هرچقدر میخواد بابت اتفاقات توی ذهنش شادی کنه! خبر نداشت که مادر واقعیم و برادر دوقلوم که فکر میکرد مرده، برگردن همونجایی که اون با بیرحمی تموم بیرونش کرده بود. منو مامان موقع شام حتی یه لقمه هم از گلومون پایین نرفت و مشغول بازی کردن با غذامون بودیم. بجاش ملودی در حال حرف زدن راجب موضوعات مختلف با مادربزرگ بود و اونم با جون دل بهش گوش میداد و حواسش به من و مامان نبود وگرنه کلی سوال پیچمون میکرد که چرا تو فکریم؟! قرار شد بعد از پیام دادن تینا به من، با همدیگه راهی کرمانشاه بشیم و من برم تا با خانواده اصلی خودم، با مادرم که عشق اول پدرم بود و برادر دوقلوم فرهاد آشنا بشم... ( یلدا ) فرهاد با وضعیت خیلی ناراحت و داغونی از خونه رفت بیرون، میدونستم که با این قضیه خوب برخورد نمیکنه چون بینهایت آدم احساسی بود اما انتظار یه چنین برخوردی هم واقعا نداشتم! دلم میخواست که بفهمه منو امیر اون زمان بخاطر اینکه دستمون به جایی بند نبود، مجبور شدیم در مقابل تهدیدهای خاتون سر هم کنیم! بعدم که من چهلم فرهاد، ارمغان و دیدم، حس مادری رو ازش گرفتم و خیالم راحت شد که میتونم بچمو دستش بسپارم...بعد از بابا احمدم و این همه سال انگار به چشم انتظار بودن و نبودنش عادت کرده بودم و نخواستم زندگیشو خراب کنم اما تو این مورد حق با فرهاد بود...این بچها دیگه بزرگ شده بودن و میتونستن حق زندگیشون و از خاتون بگیرن ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14533 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و هشتاد و پنجم قلبم واقعا درد گرفته بود و تنهایی تو خونه بیشتر به اعصابم فشار میورد...رفتم تو تراس خونه نشستم و سعی کردم نفس بکشم...با بغض گفتم کاش اینقدر زود نمیرفتی فرهاد! میموندی و بچهاتو میدیدی! کاری که مادرت در حق زندگی ما کرد رو میدیدی، واقعا جات خیلی پیش ما خالیه! و هر روز بیشتر از قبل دلتنگتم...البته میدونم که تو از اون بالا بالاها خیلی بیشتر حواست به ماها هست...تو همین فکرا بودم و به آسمون خیره شده بودم کمه گوشیم زنگ خورد...امیر بود! برداشتم و خیلی سریع گفتم: ـ امیر باهاش حرف زدی؟! امیر خندید و گفت: ـ آره عزیزم نگران نباش! الان داریم با همدیگه میایم کرمانشاه و کوروش میخواد که برادر و مادر واقعیشو ببینه! خیلی ذوق کردم...سریع گفتم: ـ یعنی اصلا از دستم ناراحت نشد؟! امیر گفت: ـ نه یلدا؛ خیلی منطقی تر از فرهاد برخورد کرد! حتی لباس پوشیدنشم عین فرهاد خدا بیامرزه...حالا تو بگو که فرهاد چجوری برخورد کرد؟! با ناراحتی گفتم: ـ خیلی بد امیر! پسرم خیلی دلش شکست...تهش با سکوت از خونه رفت بیرون! امیر هم با ناراحتی گفت: ـ حدس میزدم! تینا هم بهش زنگ میزنه، جواب نمیده ولی تو نگران نباش، من میدونم زمانهایی که ناراحت میشه کجا میره، وقتی رسیدیم کرمانشاه با هر دوتا پسرت میام پیشت... ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14538 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 53 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 53 دقیقه قبل پارت صد و هشتاد و ششم واقعا خداروشکر که امیر و توی زندگیم داشتم! اگه اون نبود، تا الان خیلی جاها تسلیم میشدم و کم میآوردم. امیر قوت قلب روزهای ناامیدی برای من بود و دقیقا مثل یه پدر همیشه پشتم وایستاد و دستام و گرفت و بدون قضاوت بهم گوش داد...همیشه حمایتم کرد و بهم امیدواری داد تا حتی در بدترین شرایط هم نیمه پر لیوان و ببینم و ناامید نباشم...دلم پیش فرهاد بود! اصلا دوست نداشتم که پسر پر انرژی و شوخی طبع خودمو تو اون حالت میدیدم...نگاهای پر از خشمش بهم از جلوی چشمام اصلا کنار نمیرفت! امیدوارم وقتی برادرش و دید، یکم دیدش به این موضوع عوض بشه و بتونه درک کنه که تو این ماجرا همه قربانی بازی مادربزرگش شدن.... ( فرهاد ) همیشه که دلم میگرفت و ناراحت میشدم، میومدم سمت سران نیلوفر و به اون دریاچه زل میزدم و سعی میکردم اتفاقات و توی وجود خودم حل کنم...از بچگی پاتوق ناراحتیام اینجا بود و جز بابا هیچکس نمیدونست...آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود! حتی با اینکه فهمیدم پدرم کس دیگهایی بوده اما بازم حسم و نسبت بهش عوض نکرده و بجاش بیشتر حسرت میخورم و دلتنگش میشم! به کل کل هامون فکر کردم، به بازیهامون، به بحثایی که باهم تو مغازه میکردیم، به فوتبال دیدنامون! وقتی به اون روزا فکر میکردم اشک همینجور از چشام میریخت...من زندگی پر از زرق و برق و پولداری و بدون بابا امیرم نمیخوام...واقعا دلم نمیخواد که به زندگی بدون تینا و بابا امیر فکر کنم...سرمو گذاشتم رو زانوهام و داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد...فری بود! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14539 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 32 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 32 دقیقه قبل پارت صد و هشتاد و هفتم الان اصلا حوصله چرت و پرتاش و اون قضیه قاچاق اسلحه رو نداشتم! گوشیو خاموش کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم که یهو دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای بابا امیر و شنیدم که گفت: ـ مهمون نمیخوای پسرم؟! با شنیدن صداش، سریع سرمو بلند کردم و محکم بغلش کردم که خندید و گفت: ـ یواش پسر! اندازه خرس شدی. لهم کردی! با بغض گفتم: ـ بابا فکر کردم رفتی و... سریع حرفمو قطع کرد و صورتم و گرفت بین دوتا دستاشو گفت: ـ منو نگاه کن! بنظرت من خانوادمو ول میکنم فرهاد؟! نگران نباش، تا آخر عمر بیخ ریشتم... خندیدم و اشکامو با دستاش پاک کرد و گفتم: ـ خدا کنه! بعد با لبخند بهم گفت: ـ ببین کیو برات آوردم! یهو رفت کنار و دیدم تینا و یه دختره دیگه و یه پسر کپی خودم دارن میان سمتم...از تعجب این همه شباهت انگار بهم برق دویست و بیست ولتی وصل کردن. اونم مثل من کلی تعجب کرده بود و برای چند ثانیه بهم خیره شدیم! بابا کنار گوشم گفت: ـ کوروش برادرته پسرم! من همینجور تو سکوت بهش خیره بودم که اومد نزدیکم و دستشو دراز کرد و با لبخند گفت: ـ سلام! بهتر بود هرچی سریعتر از این شوک دربیام وگرنه بابا کلهامو میکند...دستشو با لبخند فشردم و گفتم: ـ سلام! بابا سریع گفت: ـ همین؟! دوتا برادر دوقلو بعد این همه وقت همو دیدین و تنها چیزی که بهم میگین سلامه ؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-14540 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.