رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هشتاد و سوم

ملودی واقعا به بازیگر حرفه‌ایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار می‌کرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید:

ـ دخترم اون چمدون چیه؟!

ملودی گفت:

ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه!

مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی می‌شنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت:

ـ راست میگه کوروش؟!

با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت:

ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی می‌کنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه!

بعد کمی مکث کرد و پرسید:

ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟!

ملودی گفت:

ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا!

مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت:

ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم!

مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت:

ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد می‌کنه و باید استراحت کنم!

مامان بزرگ گفت:

ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه می‌کنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟!

به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت:

ـ آره، کوروش امروز بهم گفت!

مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت:

ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن!

  • پاسخ 176
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    177

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هشتاد و چهارم

مادربزرگ خبر نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته و اون شب ما اجازه دادیم که هرچقدر میخواد بابت اتفاقات توی ذهنش شادی کنه! خبر نداشت که مادر واقعیم و برادر دوقلوم که فکر می‌کرد مرده، برگردن همونجایی که اون با بی‌رحمی تموم بیرونش کرده بود.

منو مامان موقع شام حتی یه لقمه هم از گلومون پایین نرفت و مشغول بازی کردن با غذامون بودیم. بجاش ملودی در حال حرف زدن راجب موضوعات مختلف با مادربزرگ بود و اونم با جون دل بهش گوش میداد و حواسش به من و مامان نبود وگرنه کلی سوال پیچمون می‌کرد که چرا تو فکریم؟!

قرار شد بعد از پیام دادن تینا به من، با همدیگه راهی کرمانشاه بشیم و من برم تا با خانواده اصلی خودم، با مادرم که عشق اول پدرم بود و برادر دوقلوم فرهاد آشنا بشم...

 

( یلدا )

فرهاد با وضعیت خیلی ناراحت و داغونی از خونه رفت بیرون، می‌دونستم که با این قضیه خوب برخورد نمیکنه چون بی‌نهایت آدم احساسی بود اما انتظار یه چنین برخوردی هم واقعا نداشتم! دلم می‌خواست که بفهمه منو امیر اون زمان بخاطر اینکه دستمون به جایی بند نبود، مجبور شدیم در مقابل تهدیدهای خاتون سر هم کنیم! بعدم که من چهلم فرهاد، ارمغان و دیدم، حس مادری رو ازش گرفتم و خیالم راحت شد که می‌تونم بچمو دستش بسپارم...بعد از بابا احمدم و این همه سال انگار به چشم انتظار بودن و نبودنش عادت کرده بودم و نخواستم زندگیشو خراب کنم اما تو این مورد حق با فرهاد بود...این بچها دیگه بزرگ شده بودن و می‌تونستن حق زندگیشون و از خاتون بگیرن

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...