نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 05:14 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:14 PM پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس میکردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و میخوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار میکنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمیشد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14332 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 05:31 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:31 PM پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر میکردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت میگفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت میکنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوهاش هم دلش نمیخواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14333 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 06:18 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:18 PM پارت صد و پنجاه و یکم گفتم: ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ـ بازم جای شکرش باقیه پس! ـ بابا اصلا نمیفهمم منظورت چیه! بابا گفت: ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش! با ترس پرسیدم: ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟! بابا گفت: ـ ایندفعه اتفاقی نمیافته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم! روی تخت ولو شدم و گفتم: ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگهی فرهاده؟! بابا گفت: ـ آره تینا، جفتشون بچههای یلدا هستن! با بغض گفتم: ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟! بابا فورا گفت: ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن! چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت: ـ دخترم چیزی شده؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14334 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و دوم نگاش کردم و گفتم: ـ بابام....بابام همه چیو میدونه! یهو لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست...ملودی اومد سمتم و گفت: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی کوروش قُل فرهاده، بچه مامان یلدا! آقا آرمان( بابای ملودی) سر جاش با حالت شوکه شدن نشست و گفت: ـ ولی...ولی آخه این چطور ممکنه؟! گفتم: ـ بابام گفت فردا میرسه تهران و همه چیز و توضیح میده...امشب قراره به مادرم بگه! فقط اینکه اونم مثل کوروش خواهش کرد که مادربزرگش از هیچ چی باخبر نشه! ملودی با حالت گیجی پرسید: ـ یعنی پدرت حتی خاتون خانوم هم میشناسه؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم...روی مبل نشستم، همه تو سکوت مشغول فکر کردن بودن. خاله آتوسا آروم هم شد و مشغول جمع کردن تکه شیشه ها شد و زیر لب آروم میگفت: ـ بیچاره خواهرم! بیچاره ارمغان... ( یلدا ) داشتم یکی از سریال های تلویزیونی مورد علاقمو میدیدم که همین لحظه در خونه باز شد و امیر اومد داخل...باهاش احوالپرسی کردم و بلند شدم تا برم غذاشو گرم کنم و بیارم که بازوم و گرفت و گفت: ـ یلدا جان، بشین عزیزم! با تعجب نگاش کردم! صورتش یکم بهم ریخته بود و عرق کرده بود! با ترس نشستم روبروش و گفتم: ـ تینا...تینا چیزیش شده؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14359 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و سوم امیر سریع دستامو توی دستای گرمش فشرد و گفت: ـ نه عزیزم، هم تینا هم فرهاد حالشون خوبه؟! با ترس پرسیدم: ـ پس چرا صورتت اینجوریه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فرهاد خونه نیست که؟! گفتم: ـ نه با دوستاش رفته بیرون! یکم مکث کرد که گفتم: ـ امیر بگو دیگه، جون به لبم کردی! امیر گفت: ـ بالاخره سرنوشت داره تو رو به اون یکی پسرمون میرسونه! انگار گوشام سوت میکشید...همینجور خیره شده بودم به دهن امیر...امیر که حالم دید، بلند شد تا بره برام آب بیاره اما دستاشو گرفتم و گفتم: ـ امیر، من حالم خوبه! چطور...چطور این اتفاق افتاد؟! نکنه فرهاد... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نه به فرهاد ربطی نداره، اونم هنوز چیزی نمیدونه! تینا توی ترم جدید با یه دختره آشنا شده که اون دختره از قضا خواهرزاده ارمغان از آب درومد! گفتم: ـ ارمغان، زن فرهاد؟ امیر سرشو تکون داد و گفت: ـ مثل اینکه کوروش...راستی اسمشو کوروش گذاشتن، اومده بود دانشگاه دنبال دخترخالش، تینا میبینتش و عکس فرهاد و بهش نشون میده...اونم شک کرده و افتاده دنبال قضیه! دست گذاشتم رو قلبم و بلند شدم و دور اتاق میچرخیدم....امیر گفت: ـ یلدا توروخدا آروم باش، قرصاتو خوردی؟! بی توجه به حرفش گفتم: ـ اگه اون خاتون کار صفت بفهمه... امیر حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش، به تینا تاکید کردم که بهشون بگه...بعدشم پسرت برخلاف فرهاد آدم زرنگیه..تینا میگفت خود کوروش گفته به مادربزرگم چیزی نگین تا خودم حقیقت و بفهمم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14360 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمیشد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمیدونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمیتونست داشته باشه که روزی که فکر میکرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14366 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر میکنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک میریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-14367 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.