رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهل و نهم

دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم:

ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟!

گفت:

ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟!

گفتم:

ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه!

فرهاد با لحنی متعجب گفت:

ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس می‌کردیم که برگردی، چی شد یهو؟!

گفتم:

ـ بده که دلم براتون تنگ شده و می‌خوام ببینمتون؟!

فرهاد یکم مکث کرد و گفت:

ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار می‌کنی خانوم دکتر! 

خندیدم و چیزی نگفتم...گفت:

ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟!

پرسیدم:

ـ خونست یا رفته مغازه؟!

تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت:

ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! 

بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم:

ـ دختر خوشگلم!

صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمی‌شد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم:

ـ سلام مامان، حالت چطوره؟!

ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!

  • پاسخ 152
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    153

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجاه

گفتم:

ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟!

مامان با نگرانی گفت:

ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟!

گفتم:

ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم!

داشتم به این فکر می‌کردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود...

مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم:

ـ بابا؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟!

بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟!

چی؟؟! بابا چی داشت می‌گفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم:

ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟!

بابا سریع گفت:

ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره!

آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم:

ـ به مامان میگی؟!

بابا گفت:

ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت می‌کنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون.

بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوه‌اش هم دلش نمی‌خواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجاه و یکم

گفتم:

ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه!

بابا خنده تلخی کرد و گفت:

ـ بازم جای شکرش باقیه پس!

ـ بابا اصلا نمی‌فهمم منظورت چیه!

بابا گفت:

ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش!

با ترس پرسیدم:

ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟!

بابا گفت:

ـ ایندفعه اتفاقی نمی‌افته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم!

روی تخت ولو شدم و گفتم:

ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگه‌ی فرهاده؟!

بابا گفت:

ـ آره تینا، جفتشون بچه‌های یلدا هستن!

با بغض گفتم:

ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟!

بابا فورا گفت:

ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن!

چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت:

ـ دخترم چیزی شده؟!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...