نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 09:52 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 09:52 AM پارت صد و بیست و چهارم نگاهی به ورقه انداختم و گفتم: ـ باید بری پیش آقای تقی پور بخش ویلاها! قیافش نشون میداد که نمیدونه و بازم دلش میخواد بپرسه اما گفت: ـ خیلی ممنونم، لطف کردی! گفتم: ـ میخوای باهات بیام... گفت: ـ پس خودت چی؟! گفتم: ـ نوبتم و گرفتم...فعلا که بچها نشستن، میتونم اون بخش و بهت نشون بدم...تازه یسری از درسات هم با من مشترکه! با خوشحالی گفت: ـ وای خیلی خوشحال شدم! پس میشه باهم بریم.. سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: ـ حتما... دستشو با شادی به سمتم دراز کرد و گفت: ـ راستی من ملودیم! خیلی خوشبختم... دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ منم تینام و از آشنایی باهات خیلی خوشبختم! از این آدمای خونگرم و اجتماعی بود...سریع یسری کتاب درآورد و گفت: ـ تینا من اینارو از کتابخونه دانشگاه گرفتم، بنظرت خوبه برای اطلاعات عمومی بخونم؟! نگاهی به کتاباش کردم و گفتم: ـ بجز این اولیه بقیش برات یکم سنگینه... سریع گفت: ـ باشه پس ببرم پسشون بدم...تو ترم چندی؟ ـ من ترم سه! ـ خوبه پس با دانشگاه اخت شدی کاملا؟ خوابگاهی هستی؟! گفتم: ـ آره عزیزم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14054 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:14 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:14 AM پارت صد و بیست و پنجم پرسید: ـ از کجا میای؟ ـ کرمانشاه، تو هم که از لهجت پیداست بچه همین جایی! خندید و گفت: ـ آره...راستش من خیلی دلم نگران بودم چون نرم اولمه و هیچ چیزی نمیدونم، خوبه که پیداست کردم دختر! گفتم: ـ منم خیلی خوشحال شدم! بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ببین من باید برم ثبت نام کنم، ویلاها هم دقیقا اینجاست...ساعت یک تو کلاس ۳ آموزش همدیگه رو میبینیم؛ باشه؟ بغلم کرد و گفت: ـ حتما، برای من کنار خودت جا بگیر! خندیدم و گفتم: ـ باشه. رفتم ثبت نام کردم و بعد از اون رفتم تو کلاس نشستم...بچها تک تک اومدن و باهاشون سلام علیک کردم. بعد حدود ده دقیقه ملودی وارد کلاس شد و تا منو دید با شادی برام دست تکون داد و اومد کنارم نشست...یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چقدر این کارای اداری دنگ و فنگ داره!! باز خداروشکر که تموم شد. گفتم: ـ همیشه همینه؛ دیگه عادت میکنی! بهم چشمکی زد و گفت: ـ اینجا با هیچکس آشنا نشدی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه والا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14115 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:25 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:25 AM پارت صد و بیست و ششم گفت: ـ پس همش سرت تو درس و مشقه! ولی بهت هم میخوره آدم آرومی باشی! گفتم: ـ آره یجورایی، بجاش داداشم برعکس من خیلی آدم شوخ و پر انرژیه! گفت: ـ خیلی دوست دارم این مدل آدما رو! موودم و عوض میکنن...اما متأسفانه که من تک فرزندم و همیشه تنها بودم! تا رفتم حرفی بزنم، استاد اومد سر کلاس و نشد جوابشو بدم...اون روز بجز یکی از کلاسهای بعدازظهر من، بقیش با کلاسهای ملودی مشترک بود و با همدیگه کلی وقت گذروندیم و با اینکه آدمی بودم که سخت با بقیه صمیمی میشدم اما این دختر واقعا به دلم نشست و اینقدر رفتارها و کاراش منو یاد فرهاد مینداخت که جای خالیش و برام پر کرده بود...وقتی داشتیم برمیگشتیم، از ملودی پرسیدم: ـ ملودی تو کار پاره وقت سراغ نداری؟ نگام کرد و گفت: ـ چطور مگه؟! گفتم: ـ آخه گفتی اهل تهرانی، گفتم شاید بشناسی اطراف و بهم معرفی کنی! باید کار کنم... پرسید: ـ آخه تو درسهاتم سنگینه، برات سخت نمیشه؟! گفتم: ـ مجبورم واقعا! برای شهریه این ترمم که کار عملیمون زیاد بود، داداشم برام پول و جور کرد و باید بهش پس بدم! برای همینم باید کار کنم. یهو از ته دلش گفت: ـ اینقدر از برادرت تعریف کردی که دلم خواست ببینمش، چه آدم داش مشتی توریه! خندیدم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره، حتی رفتار تو منو خیلی یادش میندازه خندید و گفت: ـ جدی میگی؟ ـ آره. ـ نمیاد تهران؟! ـ نه، اون و بابام با همدیگه تو مغازه چرم دوزی که داریم کار میکنن. دستاشو بهم زد و گفت: ـ وای من عاشق کارای دستم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14116 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:32 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:32 AM پارت صد و بیست و هفتم گفتم: ـ پس وقتی دارم برمیگردم کرمانشاه یبار همراه من حتما بیا خونمون! بغلم کرد و گفت: ـ حتما، بعدشم اصلا نگران کار نباش...یکی از آشناهامون ایندفعه برای کارخونش دنبال حسابدار میگشت، بذار ببینم میتونه پاره وقت برات کار جور کنه؟! نگاش کردم و گفتم: ـ واقعا اینکارو برام میکنی؟! گفت: ـ وا! آره عزیزم، چرا اینقدر تعجب کردی؟! بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم ازت ملودی، امیدوارم یه روزی برات جبران کنم. زد به شونهام و گفت: ـ حرفشم نزن! همین لحظه گوشیش زنگ خورد و مشغول حرف زدن شد و بعد چند دقیقه که قطع کرد، اخماش رفت تو هم...گفتم: ـ اتفاق بدی افتاده؟! یه هوفی کرد و گفت: ـ مامانم قرار بود بیاد دنبالم، دانشگاه جلسه داره...یعنی من یه روز ماشینم دستم نبود، محتاج همه شدم. خندیدم و گفتم: ـ حرص نخور، نمیتونی با تاکسی بری؟! گفت: ـ کی میخواد تو صف تاکسی منتظر بمونه تینا! ولکن توروخدا... بذار ببینم کوروش میاد دنبالم اگه جشن تولد دوست دخترش تموم شده باشه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14117 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:42 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:42 AM پارت صد و بیست و هشتم همونجوری که شماره میگرفت، پرسیدم: ـ تو که گفتی تک فرزندی! گفت: ـ کوروش مثل برادرمه اما در اصل پسرخاله! ـ آها! بعد اینکه با پسرخالش صحبت کرد، رو به من گفت: ـ تینا، میشه تو هم با من منتظر بمونی تا کوروش بیاد دنبالم؟؟! حوصلم سر میره تنها اینجا وایستم! سریع گفتم: ـ آره عزیزم، من خوابگاهمم ذاتا ته خیابونه... با ذوق گفت: ـ مرسی، به کوروش میگم تو هم برسونه! ـ نه بابا، آخه زحمتتون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ این تعارفات شهرستانی و لطفا کنار بذار...بعدشم اگه قراره کار برات پیدا کنم، باید به کوروش یکم و این مسئله در حضور خودت باشه بهتره. روی صندلی کنار نگهبانی نشستیم و ازش پرسیدم: ـ پسرخالت شرکت داره؟ گفت: ـ برنج اصلانی که بیلبوردش زده سر میدون قبل دانشگاه رو دیدی؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ آره حتی تبلیغشم تو تلویزیون دیدم گفت: ـ خب این کارخونه و شرکتش مال پدر خدابیامرز کوروش و مادربزرگشه، کوروش هم قراره در آینده مدیرعامل بشه اما خودش علاقهایی نداره گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ از بچگی دوست داشت پلیس بشه الآنم که تو آکادمی پلیس مشغول به کاره! ولی خب مادربزرگش مدام اصرار داره که بعد درسش بیاد بالا سر شرکت و کارخونه نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14118 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:52 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:52 AM پارت صد و بیست و نهم گفتم: ـ خب نمیتونه مخالفت کنه؟! خندید و گفت: ـ نه، تو مادربزرگش و نمیشناسی تینا جون، وقتی به یه چیزی گیر میده تا عملیش نکنه ولکن نیست! گفتم: ـ خب یعنی چی؟! علاقش نیست، مگه مجبوره؟! بلند بلند خندید و گفت: ـ باز تو بمب اصلی و نمیدونی که از بچگی منو کوروش و برای هم نشون کرد و مثلا قراره در آینده باهم ازدواج کنیم. برعکس ملودی من اصلا نمی خندیدم و گفتم: ـ اینارو جدی میگی؟! همونجوری که میخندید؛ گفت: ـ میدونم عجیبه! ولی واقعا واقعیت داره! گفتم: ـ چه خانواده عجیبی! آخه تو گفتی پسرخالت هست تولد دوست دخترش، با این قضیه مشکلی نداری؟! مقنعشو درست کرد و گفت: ـ من با اصل این قضیه مشکل دارم تینا! منو کوروش مثل یه برادر و خواهر بزرگ شدیم و اصلا بهم حسی بالاتر از این نداریم اما متأسفانه نه ما میتونیم حرفی بزنیم نه خانوادههامون جرئت حرف زدن جلوی خاتون خانوم و دارن...زنیکه زورگو! گفتم: ـ خاتون کیه؟! گفت: ـ مادربزرگ کوروش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14119 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:02 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:02 AM پارت صد و سیام گفتم: ـ ولی بنظرم این حرکت خیلی اشتباهیه! داره نوه خودش و حتی تو رو مجبور به کاری میکنه که دوست ندارین، بعدشم مگه ازدواج شوخیه؟! نمیفهمم واقعا! یهو آهی کشید و با لبخند ناراحتی گفت: ـ برو خداتو شکر کن که تو یه خانواده نرمال زندگی میکنی و با این چیزا دست و پنجه نرم نمیکنی تینا! دلم براش خیلی سوخت...اینقدر دختر پر انرژی و شوخی بود که اصلا دلم نمیخواست ناراحت ببینمش! بغلش کردم و گفتم: ـ غصه نخور ملودی، ایشالا که همه چیز درست میشه! همین لحظه یه نفر با ماشین بی ام و مشکی جلو پامون ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و ملودی رو صدا زد...وقتی قیافش و دیدم، شوکه شدم! رفتم تو خلسه و دست و پاهام یخ شده بود...نفسم بالا نمیومد....اون پسر...اون...داداشم فرهاد بود!...اما این چجوری ممکنه؟! فرهاد با این تیپ و قیافه تهران چیکار میکنه؟!...اینقدر محو صورت اون آدم شدم که تکون دادنای ملودی و حرفاشو نمیشنیدم! یهو ملودی صورتم و برگردوند سمت خودش و با نگرانی پرسید: ـ تینا...تینا! صدای منو میشنوی؟!؟ کوروش یه دقیقه پیاده شو!...دستای دختره یخ کرده! آخه چی شد یهو! زبونم قفل کرده بود! پسره که پیاده شد و بهمون نزدیک شد، حس کردم فرهاد اومده...با فرهاد واقعا مو نمیزد! خیره به پسرخالش مونده بودم و پلک نمیزدم! ملودی از کوروش پرسید: ـ کوروش میشناسیش؟! پسرخالش با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ معلومه که نه! ملودی گفت: ـ آخه داشتیم حرف میزدیم، تو منو صدا کردی و تو رو دید، اینجوری شد! همونحور که پسرخالش و میدیدم با لکنت گفتم: ـ این...این چطور ممکنه؟!..فرهاد...داری..داری با من شوخی میکنی؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14120 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 07:00 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 07:00 PM پارت صد و سی و یکم کوروش با تعجب نگام کرد و با لحن جدی گفت: ـ خانوم، لطفا بشینین...آروم باشین، یه چندتا نفس عمیق بکشید! حرفی که بهم گفت و انجام دادم...ملودی شونه هامو مالش میداد...بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم: ـ خدایا باورم نمیشه این واقعیته یا من دارم خواب میبینم؟! ملودی کنارم نشست و با جدیت ازم پرسید: ـ راجب چی حرف میزنی تینا؟! کیف پولم و از تو کیفم درآوردم و عکسی که منو فرهاد پارسال گرفتیم و درآوردم و دادم دست ملودی...بعد از دیدن عکس، اونم شوکه شد و بعد از اون کوروش عکس و از دستش گرفت و دید...برای چند دقیقه هر سه تاکنون جلوی در دانشگاه ساکت شده بودیم...کوروش یهو پرسید: ـ این...این آدم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ این آدم فرهاد برادرمه! ملودی هم آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ بسم الله!! مگه این همه شباهت ممکنه! اسم برادرت فرهاده؟ با تعجب نگاشون کردم که کوروش گفت: ـ من اسم پدرم فرهاد بود! اون لحظه تو ذهن هر سه تای ما کلی سوال میچرخید! این حجم از شباهت بین پسرخالهی ملودی و برادرم فرهاد از کجا میومد؟! واقعا عین دوتا برادر دوقلویی بودن که فقط طرز حرف زدن و استایلشون باهم فرق داشت...کوروش هم نیم ساعت به عکس منو فرهاد خیره شد و بعدش پرسید: ـ شما خانوادتون اهل اینجان؟ همونجوری که نگاش میکردم گفتم: ـ نه ما اصالتا اهل کرمانشاهیم و من دو سال پیش پزشکی اینجا قبول شدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14157 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 07:06 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 07:06 PM (ویرایش شده) پارت صد و سی و دوم کوروش پرسید: ـ یعنی تابحال خانوادتون نیومدن تهران؟ گفتم: ـ تا جایی که من یادمه نه، چون اینجا کسی رو نداشتن... کوروش بلند شد و مشغول قدم زدن شد...ملودی یهو گفت: ـ کوروش بس کن، سرم گیج رفت! کوروش بدون توجه به ملودی رو به من گفت: ـ اگه ازتون بخوام راجب خانوادتون برام تعریف کنین، بی ادبی نمیشه که؟! آخه برای خود منم سواله که به آدم چجوری میتونه اینقدر شبیه به من باشه! چون خودمم میخواستم تاتوی ماجرا رو دربیارم، گفتم: ـ نه اصلا! کوروش در ماشین و برام باز کرد و گفت: ـ پس بفرمایید سوار شید! بیرون سرده... منو ملودی جفتمون رفتیم تو ماشین نشستیم و کوروش حرکت کرد و ازم خواست تا راجب خانوادم براش بگم و منم شروع کردم به تعریف کردن راجب اینکه از وقتی دو سالم بود بابام با پانزده سال اختلاف سنی با مامان یلدا ازدواج کرد و در واقع منو فرهاد خواهر و برادر ناتنی هم هستیم...ملودی پرسید: ـ تینا نامادریت آدم خوبیه؟ یعنی از اینا نیستش که بخواد چیزایی رو مخفی... ویرایش شده شنبه در 07:08 PM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14158 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 07:10 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 07:10 PM (ویرایش شده) پارت صد و سی و سوم حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نه اصلا! درسته که یلدا نامادریمه اما من هیچوقت این موضوع رو احساس نکردم، همیشه منو دوست داشت و بین منو پسرش حتی به ذره هم فرق نذاشت...خیلی هم آدم آروم و سادهایه و آدمی نیست که دنبال داستان باشه! کوروش ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ معلومه که مطمئنم، این همه ساله دارم باهاش زندگی میکنم... از کجا معلوم خانواده خودت دنبال داستان نباشن؟! کوروش با لحن آرومی گفت: ـ بعید میدونم... مادرم همه چیز و باهام درمیون میذاره و بعدشم اونی که اسم پدر منو رو بچش گذاشته، نامادریه شماست...این برات یکم مشکوک نیست؟! با اینکه حرفاش درست بود و برای منم این موضوع عجیب بود اما دلم نمیخواست یه غریبه راجب مامان یلدام که از جونمم بیشتر دوسش داشتم، این مدلی صحبت کنه! ملودی گفت: ـ بهرحال یه کاسهایی زیر نیم کاسه هست کوروش...تمام این اتفاقات نمیتونه تصادفی باشه! کوروش با سر حرف ملودی رو تایید کرد و بعدش گفت: ـ امشب حتما با مامانم حرف میزنم و تو هم حتما از خاله بپرس! ملودی گفت : ـ یعنی بنظرت مامانم چیزی راجب پدرت و مادرت یا گذشتشون میدونه؟! کوروش گفت: ـ امکانش هست! ولی اگه قرار باشه راجب گذشته پدرم بدونم، بیشتر از همه مادربزرگ در جریانه... تو دلم داشتم به این فکر میکردم یعنی واقعا ربطی بین خانواده ما و خانواده اصلانی که تقریبا یه خانواده سرشناس تو تهران بودن، وجود داشت یا نه؟! ویرایش شده شنبه در 07:20 PM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14159 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:08 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:08 PM پارت صد و سی و چهارم هرچی فکر کردم به نتیجهایی نرسیدم! ما یه خانواده معمولی رو به پایین بودیم که کرمانشاه زندگی میکردیم و قیمت ماشین کوروش فکر کنم به اندازه یکسال کار بابا و فرهاد تو مغازمون بود! خیلی عجیبه اما بنظرم خدا خواست تا منو ملودی همدیگه رو تو دانشگاه ببینیم شاید پشت تمام این اتفاقات و این سوال های بی جواب، رازی باشه که همه ازش بیخبر باشند... کوروش شماره منو گرفت و بعدش منو دم در خوابگاه پیاده کرد و بهم قول داد که اگه چیزایی فهمید حتما بهم بگه! تا وارد اتاق شدم به فرهاد زنگ زدم و بعد یه بوق مثل همیشه برداشت: ـ جانم خانوم دکتر؟! چی باید میگفتم؟! اینکه یکی اینجا پیدا شده که کپی برابر اصل خودشه؟! واقعا یعنی فرهاد اینو باور میکرد؟! منی که با چشم خودم دیدم، این مسئله رو باور نمیکردم که برسه به فرهاد!... فهمیدم که خیلی سکوت کردم چون از اونور فرهاد گفت: ـ تینا؟! چیزی شده؟! گفتم: ـ نه فقط زنگ زدم صداتو بشنوم! خندید و گفت: ـ خیر باشه تو اینقدر زود دلتنگ من نمی شدی! با شنیدن صداش بغضی شدم و گفتم: ـ فرهاد؟! ـ جونم؟! ـ ببین هر اتفاقی هم که بین ما بیفته، تو همیشه برادر من میمونی مگه نه؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ تینا اتفاق بدی افتاده؟! راستشو بهم بگو... اشکامو پاک کردم و بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ نه باور کن چیزی نشده! ـ داری گریه میکنی؟! تینا...تا من نبودم تهران تعریف کن چیشده؟! کی اذیتت کرده، بیام اونجا پدرشو دربیارم؟! ـ فرهاد باور کن... حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت: ـ تینا فردا صبح تهرانم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14162 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:07 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:07 AM (ویرایش شده) پارت صد و سی و پنجم با تحکم گفتم: ـ نه فرهاد، باور کن فقط یکم دلم گرفته بود! اگه چیز مهمی بود حتما بهت میگم! باید اول مطمئن میشدم که اوضاع از چه قراره و بعد فرهاد و در جریان موضوع قرار میدادم. بالاخره با اصرارهای من، فرهاد قانع شد و منم با کلی فکر و خیال از چیزی که امروز دیدم، رفتم دراز کشیدم تا یکم خواب به چشمم بیاد... ( کوروش) بدون اینکه برم به مامان سر بزنم، سریع رفتم تو اتاقش و از تو کمدش آلبوم قدیمیارو درآوردم...باید میفهمیدم که داستان چیه! جلوی تینا به روی خودم نیوردم اما خودمم شوکه شده بودم! اون پسره فرهاد، کپی برابر اصل خودم بود...این همه شباهت نمیتونستم تصادفی باشه...تمام آلبوما رو ورق زدن اما جز عکسای جوونیه بابام و چندتا عکس از مراسم عقدشون، چیزه دیگهایی پیدا نکردم...توی آلبوم بابامم که فقط عکسای خودش تو دوران تحصیل و سربازیش بود، خواستم آلبوما رو بذارم سرجاش که یهو از وسط یکی از آلبوما یه عکس قدیمی افتاد پایین...دولا شدم و عکس و برداشتم! توی اون عکس فقط الفت خانوم و مامان بزرگ و بابامو شناختم...دو نفر توی اون عکس برام غریبه بودن! از لباسشون حس کردم شاید جزو خدمه ها بودن...عکسش واسه فروردین سال ۷۵ بود و موقع سال تحویل جلوی سفره هفت سین توی سالن پایین گرفته شده بود! همینجور به این عکس خیره بودم، که در اتاق باز شد و مامان به آلبومای تو دستم نگاه کرد و با تعجب پرسید: ـ پسرم! چیکار داری میکنی؟! به مامان نگاه کردم! یعنی امکان داشت مادری که مثل یه رفیق و مثل یه تکیه گاه همیشه باهام بود و هم حق مادری گردنم داشت و هم حق پدری، چیزیو ازم مخفی کرده باشه؟! مامان که دید جواب نمیدم، اومد نزدیکم و گفت: ـ کوروش؟ داری منو میترسونی! چیزی شده؟! ویرایش شده دیروز در 07:09 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14167 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:18 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:18 AM پارت صد و سی و ششم چشمم و بستم و با جدیت گفتم: ـ مامان میشه یه لحظه بشینی؟! مامان با همون حالت متعجب نشست روی تخت و منم روی صندلی روبروش نشستم...عکس توی دستم و دادم دستش و گفتم: ـ این آدمای توی این عکس کیان؟ مامان به عکس نگاه کرد و گفت: ـ اینا فکر کنم قبل از اینکه من با پدرت ازدواج کنم، اینجا کار میکردن! گفتم: ـ خب اینا کین؟! چرا قبلا این موضوع و بهم نگفتی؟! مامان گفت: ـ کوروش چی شده که یهو به این فکر افتادیم بری آلبوما رو ببینی؟! چرا من باید راجب خدمه های این خونه باهات حرف بزنم؟! با عصبانیت بلند شدم و صندلی رو پرت کردم و گفتم: ـ به من دروغ نگو مامان! مامان خیلی ترسید! اومد سمتم و دستام و گرفت و با ناراحتی گفت: ـ پسرم بخدا نمیفهمم منظورت چیه؟! رک و روراست حرف بزن با من! چیزی شده؟! نگاش کردم و گفتم: ـ مامان یه پسری کپی برابر اصل من داره تو کرمانشاه زندگی میکنه و اسمشو فرهاده، بنظرت چجوری یه چنین چیزی ممکنه؟! مامان یهو خنده عصبی کرد و گفت: ـ کوروش، زده به سرت پسرم؟! کی این چیزا رو سرهم کرده؟! از رو عکس تینا و فرهاد با گوشیم عکس گرفتم! گوشیم و درآوردم و بهش نشون دادم که اونم کپ کرد... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14168 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:21 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:21 AM (ویرایش شده) پارت صد و سی و هفتم مامان نزدیک بود غش کنه، به زور توی دستم گرفتمش! با تته پته گفت: ـ کو...کوروش...این...اینا کین؟! تا خواستم جواب سوالشو بدم یهو الفت خانوم در و باز کرد و رو به من گفت: ـ آقا ببخشید ملودی خانوم با خالتون اومدن! سریع گفتم: ـ بفرستشون بالا! ـ چشم! مامان یه نگاه به گوشی میکرد و یه نگاه به من و زیرلب میگفت: ـ این چطور ممکنه؟! خاله آتوسا هم سراسیمه وارد اتاق شد و رو به مامان گفت: ـ ارمغان، عکس اون پسره رو دیدی؟! مامان همونجوری که گریه میکرد، سرشو تکون داد...خاله رو به من گفت: ـ پسرم، ملودی همه چیز و برای من تعریف کرد...اما آخه من اصلا عقلم قد نمیده! ارمغان...تو چیزی نمیدونی؟! مامان یهو اشکاشو پاک کرد و بدون کوچیکترین توجهی بلند شد و از اتاق رفت بیرون....دنبالش رفتم و گفتم: ـ مامان داری کجا میری؟! اما جوابمو نمیداد! رو پله دستشو کشیدم و که برگشت سمتم و گفت: ـ مامان به من بگو قضیه چیه! یهو سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد به گریه کردن و میگفت: ـ زنگ بزن به مادربزرگت کوروش، همین الان! ملودی هم اومد رو پله و به مامان گفت: ـ خاله، اول بیا بین خودمون این قضیه رو حل کنیم، ببینیم داستان چیه؟! بعدش به خاتون خانوم میگیم. منم با ملودی هم نظر بودم، قبل از اومدن مادربزرگ باید میفهمیدم که قضیه چیه! هر چهارتامون رفتیم تو اتاق مامان و روی تخت نشست! رو بهش گفتم: ـ مامان لطفا هرچی میدونی رو بهم بگو! ویرایش شده دیروز در 07:49 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14169 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و سی و هشتم مامان یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ ببین کوروش، من خودمم گیج شدم! قبل از من تو زندگی فرهاد یه دختر بود که خیلی دوسش داشت یعنی بنظرم من خیلی عاشقش بود و هیچوقت نتونستم بعد اون عاشق من بشه اما مامان خاتون میگفت که یه پول پرست گدا گشنه بوده که فرهادم هدفش و فهمیده و ولش کرده! بعدشم که خودش تصمیم گرفت و اومد خواستگاریم... نگاهی به مامان کردم و گفتم: ـ خب! بعدش؟! نگام کرد و گفت: ـ این عکسه دسته جمعیشون و از کجا گرفتی کوروش؟! گفتم: ـ از توی آلبوم قدیمی بابا! خاله پرسید: ـ ارمغان، مگه تو اون خدمه رو میشناسی؟! مامان گفت: ـ نه آتوسا! اما یادمه چهلمه فرهاد که بعد مراسم رفته بودم سر خاکش، این زن با شوهرش اومده بودن سر خاک فرهاد...زنه هم خیلی گریه میکرد و یادمه من از حرکاتش خیلی تعجب کرده بودم! با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اون زمان که اومد سر خاک بابا، تو این خونه کار نمیکرد؟! گفت: ـ اون زمان که من اومدم، فقط الفت و عباس اینجا کار میکردن. ملودی گفت: ـ یعنی...یعنی شما میگید این خدمه معشوقه شوهر خاله بوده؟! مامان گفت: ـ امکانش هست! من مطمئن نیستم ولی...ولی..راستش یه چیز دیگه هم هست! بعدش یهو با هق هق زد زیر گریه! اصلا دلم نمیخواست مامان و تو این وضعیت ببینم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14202 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و سی و نهم سریع رفتم کنارش و بغلش کردم...خاله آتوسا سعی میکرد مامان و آروم کنه اما آروم نمیشد! مطمئنم که این حالتای مامان نشون از یه اتفاق بدی بود...بهم نگاه کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: ـ کوروش من...من هیچوقت دلم نمیخواست بهت دروغ بگم نه به تو نه به پدرت! خاله یهو رو به مامان گفت: ـ ارمغان الان وقتش نیست! مامان دست خاله رو پس زد و گفت: ـ چرا دقیقا الان وقتشه! اگه قراره بفهمیم اوضاع از چه قراره، کوروش باید حقیقت و بفهمه...شاید تمام این موضوعات بهم ربط داشته باشن! با ترس نگاشون کردم و گفتم: ـ موضوع چیه؟! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ پسرم، من خدا شاهده که هیچوقت فکر نکردم که تو مال من نیستی! اگه دست خودم بود، زودتر از اینا میخواستم بهت بگم اما مادربزرگت... حرفشو خورد و زیر لب دوباره گفت: ـ کاش به حرفش گوش نمیکردم! عصبانی شدم و رو بهش گفتم: ـ مامان میگی موضوع چیه یا نه؟! مامان گریه میکرد اما خاله بجاش گفت: ـ کوروش به من قول بده که بعد دونستن این موضوع، مادرتو مقصر نمیکنی چون من شاهد این ماجرا بودم که تو این قضیه هیچ تقصیری نداره! تا رفتم حرفی بزنم خاله گفت: ـ کوروش تو پسر تنی فرهاد و ارمغان نیستی! یهو انگار یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن، مات و مبهوت به دهن خاله خیره شدم....ملودی رو بهش گفت: ـ مامان چی داری میگی؟! بگو که شوخیه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14203 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و چهلم خاله همونحور که سعی میکرد بغضش و قورت بده گفت: ـ نه، اصلا شوخی نیست... کوروش خدا شاهده که هم ما و هم ارمغان همیشه تو رو بعنوان پسر واقعیه این خانواده دوست داشتیم و داریم... پاهام سست شد و نشستم کنار تخت...مامان اومد کنارم که دستشو پس زدم و گفتم: ـ چرا...چرا باهام اینکارو کردی؟! تا مامان خواست حرفی بزنه، خاله اومد کنارم و گفت: ـ پسرم، ارمغان هیچ تقصیری نداره! هر سوالی که داری برو از خاتون خانوم بپرس... ملودی گفت: ـ مامان میشه تعریف کنی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! یعنی...یعنی کوروش واقعا بچه دوقلوی نامادریه تیناعه؟! خاله گفت: ـ اینو نمیدونم ملودی ولی ارمغان یجاهایی خودشم کم آورد و ناچارا وقتی کوروش چهار سالش بود، بهم گفت...حتی یادمه میخواست همون موقع به کوروش بگه اما خاتون خانوم مخالف این قضیه بود... خاله این بار ساکت شد و مامان ادامه داد: ـ من فرهاد و خیلی دوست داشتم...اما من نمیتونستم هیچوقت باردار بشم و قرار بود که این قضیه رو به فرهاد بگم اما وقتی مامان خاتون متوجه شد گفت که پشت سرم حرف درمیارن و حالا که فرهاد داره بهم علاقمند میشه، آشیونم و خراب نکنم...بعدش بهم گفت که به هیچ عنوان این موضوع رو به هیچکس نگم! حتی آتوسا و مادرم...گفت که از پرورشگاه یه بچه رو میاره و من تنها کاری باید بکنم این بود که نه ماه نقش زن باردار و پیش فرهاد بازی کنم...اما قسم میخورم هر روز از اینکه تو چشماش نگاه میکردم، خجالت میکشیدم اما واقعا برای زندگیم اینکارو کردم...چون خیلی باباتو دوست داشتم کوروش... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14204 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و چهل و یکم به اینجا که رسید، دوباره شروع کرد به گریه کردن...خاله گفت: ـ بعدش مادربزرگت، مادرتو برد ویلای کردان و قرار بود بعد اینکه تو رو از پرورشگاه آورد، زنگ بزنه به پدرت تا بیاد پیش ارمغان اما... گفتم: ـ اما چی؟! خاله گفت: ـ اما پدرت نمیدونم چیشد که بجای اینکه بیاد ویلا، یهو ماشینش و جسدش سر از جاده سر پل ذهاب درآوردن و همون شب که تو وارد این خانواده شدی، پدرت از دنیا رفت! ملودی یهو گفت: ـ یا خدا! شما تمام اینارو میدونستین و تا الان حرفی نزدین؟! یعنی شوهر خاله داشت میرفت کرمانشاه؟ الان هم خانواده تینا با اون پسره فرهاد کرمانشاه زندگی میکنن، اینا چه ربطی بهم دارن؟! واقعا دارم عقلم و از دست میدم... مامان با حرص گفت: ـ نمیذارین که برم از مامان خاتون بپرسم! جواب تک تک این سوالات توی دستای اونه! داشت بلند میشد که بره سمت در، جلوش و گرفتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ فعلا تا زمانی که ما نفهمیدیم داستان اصلی چیه، هیچی به مامان بزرگ نمیگید! هیچ کدومتون...این قضیه رو باید با سرگرد عامری مطرح کنم و ازش بخوام که پرونده اون زمان و دوباره باز بشه... مامان با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا دیگه به چشمای من نگاه نمیکنی؟! اون عکس قدیمی و از بین دستاش کشیدم بیرون، بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ تا اطلاع ثانوی نمیخوام باهات حرف بزنم مامان! بعدش داشتم میرفتم از اتاق بیرون که رو به مامان و خاله گفتم: ـ تا زمانی که من برگردم، هیچکس کلمهایی حرف به مامان بزرگ نمیزنه! مامان متوجه شدی؟! باور کن اگه حرفی بزنه... با ترس اومد سمتم و گفت: ـ چشم پسرم، هر چی تو بگی! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-14205 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.