رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت نود و نهم

داشتم خودم و می‌باختند که یهو امیر مثل همیشه به دادم رسید! دیدم که با یه دسته گل و یه بسته خرما اومد سمتم و صدام زد و منم با لبخند بهش نگاه کردم! ارمغان گیج شده بود! امیر کنترل اوضاع رو تو دستش گرفت و رو به ارمغان خیلی عادی گفتم:

ـ خانوم مهندس تسلیت میگم! من قبلاً کارگر کارخونتون بودم و خبر فوت آقا فرهاد و که شنیدیم، منو خانومم گفتیم بیایم یه فاتحه بخونیم! آقا فرهاد گردن من و زندگیم خیلی حق دارن.

بعدش دسته گل و گذاشت رو قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن. خداییش خیلی خوب شرایط و هندل کرد چون تمام علامت سوال های صورت ارمغان محو شد. یه لبخندی بهم زد و گفت:

ـ خیلی ممنونم از اینکه اومدین! فقط ای کاش زودتر میومدین تا توی مراسم شرکت می‌کردین و ازتون پذیرایی می‌کردیم...اینجوری خیلی زشت شد که!

نفسم دادم بیرون و بدون اینکه نگاش کنم، گفتم:

ـ اختیار دارین!

راستش، اصلا زن اهل دوز و کلکی نشون نمی‌داد. برعکس انگار خیلی هم صاف و ساده بود. همون‌جوری که گریه می‌کرد گلها روی خاک پخش کرد و گفت:

ـ فرهادم خیلی یهویی از پیشمون پر کشید! حتی وقت نشد، پسرشو بغل کنه!

داشت راجب پسرم حرف میزد...امیر دستم و محکم توی دستاش گرفت تا یکم آروم باشم. نفسام به شماره افتاده بود. امیر یهو گفت:

ـ نمی‌دونم والا باید بگم قدم نو رسیده مبارک یا غم آخرتون باشه؛ بخدا خودمم موندم.

ارمغان گفت:

ـ خدا فرهاد و ازم گرفت و پسرمو داد توی بغلم اما به همین خاک قسم که مثل تخم چشمام ازش مراقبت می‌کنم. براش هم مادر میشم هم پدر تا کمبود فرهاد و اصلا حس نکنه!

  • پاسخ 108
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    109

  • نویسنده اختصاصی

پارت صدم

بعدشم با گوشه شالش اشکشو پاک و قرآن کوچیکی از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوندنش. نمی‌دونم چرا ولی بعد از حرف زدن ارمغان، یکم دلم آروم شد و خیالم راحت شد! حرفاش راجب پسرم خیلی صمیمانه میومد و بنظرم می‌تونستم بچمو بهش بسپارم اما به چیزی که خیلی عجیبه اینکه این دختر چطور قبول کرد که بچه معشوقه شوهرش و اینجور عاشقانه بگیره تو بغلش و مثل پسر خودش دوسش داشته باشه! عقلم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...آخه واقعا هم بهش نمی‌خورد مثل خاتون آدم اهل نقشه کشیدن باشه...حال اونم کمتر از حال من نبود؛ از چشماش و نگاهش به خاک می‌فهمیدم چقدر دوسش داشت...حتی اون روزی که خاتون عکس عقدشون هم بهم نشون داده بود، از نگاه های فرهاد توی عکس فهمیده بودم چقدر دوسش داره! همینجور اشک می‌ریختم که یهو ارمغان رو بهم گفت:

ـ شما هم از فرهاد خاطره دارین؟

هم من و هم امیر از سوالش جا خوردیم...سعی کردم آروم باشم و گفتم:

ـ نه، چطور مگه؟! 

گفت:

ـ آخه وقتی داشتم میومدم، حس کردم بیش از حد معمول برای فرهاد دارین گریه می‌کنین و ناراحتین!

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

ـ آخه...یعنی...همون‌جوری که همسرم گفتن، آقا فرهاد گردن ما و زندگیمون خیلی حق داشتن! 

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و یکم

بغضم و قورت دادم و گفتم:

ـ من وقتی خبر فوتشونو شنیدم، خیلی شوکه شدم...جوون بودن! واقعا حیف شد. حقشون این نبود!

ارمغان هم اشکاشو پاک کرد و به عکس فرهاد خیره شد و گفت:

ـ همینطوره!

یهو منو امیر از پشت سرش دیدیم که اون یارو عباس داره میاد این سمت...امیر با عجله رو به ارمغان گفت:

ـ خب خانوم مهندس خوشحال شدیم از اینکه شما رو دیدیم، بازم ایشالا خدا بهتون صبر بده!

ارمغان از جاش بلند شد و با همون صورت ناراحتش یه لبخند زد و گفت:

ـ ممنونم ازتون که تشریف آوردین! ایشالا که هیچوقت غم نبینید!

بعدشم دستشو سمت من دراز کرد و بهش دست دادم و پرسید:

ـ شما خودتون و معرفی نکردید!

عباس داشت نزدیک می‌شد و بازم امیر سریع گفت:

ـ ببخشید خانوم مهندس ما بچهامون خونه تنهان، باید سریعتر بریم... با اجازه!

بعدش دیگه منتظر جمله ارمغان نشدیم و محکم دستم و گرفت و از اونجا دور شدیم...شانس آوردیم که هوا تاریک بود وگرنه عباس صد در صد از دور تشخیصمون میداد...پشت یکی از درخت‌ها قایم شدیم و دیدم که عباس زیر گوش ارمغان یه چیزی گفت و بعدشم با همدیگه از اونجا رفتن.

امیر بهم گفت:

ـ دیدی یلدا راجبش زود قضاوت کردی؟! اگه مادرشوهرش و نمی‌شناختم، عمرا حدس میزدم که عروس اون خانواده باشه.

سرمو تکون دادم و گفتم:

ـ آره، راستش منم تعجب کردم اما خیالم راحت شد که از پسر من، مثل پسر خودش نگهداری می‌کنه! حرفاش از صمیم قلبش بود.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دوم

اون شب با اینکه سخت بود از فرهاد خداحافظی کردم و رفتم به سمت زندگی خودم و تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه کسی از جانب قضیه من آسیب نبینه و بابا هم چیزی نفهمه، در ارتباط با این قضیه سکوت کنم...شاید یک روزی تونستم توانم و جمع کنم و بیام دنبال پسرم و اونو از خاتون بدجنس پس بگیرم...

 

بیست و پنج سال بعد

ـ مامان، مامان توروخدا یه چیزی به این فرهاد بگو...

فرهاد هم پشت بندش با خنده اومد و گفت:

ـ مامان داره شلوغش می‌کنه بخدا! اصلا کاری بهش نداشتم.

همون‌جوری که داشتم برای تینا بافتنی می‌بافتم، از پشت عینک فرهاد و نگاه کردم و گفتم:

ـ پسرم چرا اینقدر خواهرتو اذیت می‌کنی؟ اون ازت بزرگ‌تره...

فرهاد خندید و محکم تینا رو بغل کرد و گفت:

ـ به سن باشه اره ولی جثه‌اش که یک چهارم منم نیست! نگاه کن.

بعدش با یه دستش محکم تینا رو از روی زمین بلند کرد و گفت:

ـ میبینی مامان؟ تازه یه دستی بغلش کردم!

تینا جیغ میزد و می‌گفت:

ـ بذارم زمین! 

بعدش فرهاد گذاشتش پایین و تینا اومد کنارم نشست و موهاشو بهم نشون داد و گفت:

ـ مامان ببین پایین موهامو قیچی کرده!

سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و گفتم:

ـ فرهاد اینکارا یعنی چی؟! اوندفعه بهت گفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار!

فرهاد در یخچال و باز کرد و بطری آب و سر کشید و گفت:

ـ می‌خواست که دم موهاشو آبی نکنه! از رنگش خوشم نیومد، خواهر من موهای خودش خوشگل تره!

تینا سریع گفت:

ـ دیدی مامان اعتراف کرد بالاخره!

صورت تینا رو بوسیدم و گفتم:

ـ ایندفعه اینکارو کرد گوششو میکشم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سوم

فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت:

ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن!

خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم:

ـ شما دوتا زندگیه منین! 

اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! 

همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت:

ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه.

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ خسته نباشی!

فرهاد رفت سمت امیر و گفت:

ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی.

امیر همینطور که میوه‌ها رو جابجا می‌کرد می‌خندید و من گفتم:

ـ فرهاد!!!

فرهاد با حالت شکایت گفت:

ـ آخه بابا خیلی جرزنی می‌کنه!

امیر همینطور که می‌خندید گفت:

ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمی‌خواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم!

فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت:

ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم!

گفتم:

ـ کجا؟!

سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت:

ـ میرم یکم با بچها عشق و حال...

سریع گفتم:

ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهار

فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم:

ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه...

امیر همینجور که داشت سالاد درست می‌کرد، گفت:

ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! 

گفتم:

ـ ایشالا!

بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی می‌کرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم:

ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟

یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت:

ـ نه اصلا مامان.

امیر گفت:

ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده!

با گفتن این جمله‌ی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس می‌کردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمی‌گفت! باید از فرهاد می‌خواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی می‌کرد، برادرش بود. فرهاد هم بی‌نهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب می‌شد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجم

از نظر اخلاقی یکم شوخ طبع تره و سر خانوادش با هر آدمی که باشه، دعوا می‌کنه! یجورایی جسارتش از فرهاد خیلی بیشتره...درسته که امیر پدر واقعیش نیست اما بی‌نهایت عاشقشم و امیر هم خیلی زیاد دوسش داره و با همدیگه کلی وقت می‌گذرونن! بعد از کلی جون کندن بالاخره امیر تونست یه مغازه کوچک چرم دوزی تو یکی از خیابون های بازار اجاره کنه و با فرهاد اونجا کار کنن! که البته فرهاد ترجیحش این بود بخاطر وضعیت مالی ما که چندان خوب نبود، تا دیپلم بخونه و بعدش کنار باباش باهم کار کنن؛ منم انباری خونه رو درست کرده بودم و اونجا گلیم درست می‌کردم و تینا بعد تموم شدن کارم اونا رو میذاشت تو سایت و می‌فروخت! هزینش خوب بود اما بازم در حدی بود که یک هفتمون رو باهاش بگذرونیم. خصوصا اینکه شهریه دانشگاه تینا خیلی گرون بود و بخاطر این قضیه امیر میخواست که یه تایمی بره شغل دوم انتخاب کنه و پیک موتوری یه رستوران بشه اما فرهاد مخالفت کرد و گفت خودش هر جوری باشه کار می‌کنه تا خرج دانشگاه تینا رو بده...از این وضعیت راضی نبودیم اما همین که هرچهارتامون کنار همدیگه بودیم و باهم وقت می‌گذروندیم، برام خیلی با ارزش بود...ولی من هنوز که هنوزه این راز بزرگ دلم و آزار میده. همش از این می‌ترسم که اگه فرهاد یه روز بفهمه که امیر بابای واقعیش نیست چی میشه؟! یا اگه بفهمه یه برادر دوقلو داره که از وجودش هم بی‌خبره و یه گوشه‌ایی از این دنیا داره با مادربزرگش زندگی می‌کنه! فرهاد کلا بچه حساسیه و این موضوع رو بفهمه حس میکنم دیگه حتی توی صورتم هم نگاه نمی‌کنه! یادمه اون زمان ها که بچه مدرسه‌ایی بود، بچه یکی از همسایه ها بهش گفت که تینا خواهر واقعیش نیست و با عصبانیت منو امیر و بازخواست کرد که چرا حقیقت و ازش پنهون کردیم! با وجود همه توضیحاتی که بهش دادیم، بازم تا یه مدت طولانی باهاشون سرسنگین بود اما اونقدر امیر و دوست داشت و امیر هم اینقدر که پیگیر فرهاد و رفتاراش بود، تونست قانعش کنه و باهامون آشتی کرد...دیگه نمی‌تونستم به این موضوع فکر کنم! اینقدر شبا استرس داشتم و دلم واسه اون بچم تنگ می‌شد که دقیقا تو تولد پنج سالگیه فرهاد، ناراحتیه قلبی گرفتم و دکتر بهم تاکید کرده بود که از موضوعات استرس دار و ناراحت کننده دوری کنم.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و ششم

ولی مگه میتونستم؟! زندگیه من سراسر استرس و ناراحتی بود...جیگر گوشه منو بیست و پنج سال پیش اون عفریته ازم جدا کرد. خیلی دلم میخواست بدونم که الان کنار ارمغان حالش خوبه یا نه! باهاش خوب رفتار می‌کنن یا بازم خاتون داره از بچه منم مثل فرهاد استفاده می‌کنه و خواسته هاشو بهش تحمیل می‌کنه؟! این چیزا واقعا قلبم و به درد میورد...

تو همین فکرا بودم که در انباری باز شد و دختر قشنگم اومد داخل و گفت:

ـ مامان...

برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:

ـ بیا تو دخترم!

اومد داخل و کنارم نشست و بهش گفتم:

ـ نمی‌خوای برام تعریف کنی تینا؟!

یهو با تعجب نگام کرد و پرسید:

ـ چیو مامان؟

همینجور که گلیم و می‌بافتم، گفتم:

ـ همین چیزی که از وقتی از دانشگاه برگشتی، ذهنتو درگیر کرده...

سریع آب دهنش و قورت داد و گفت:

ـ نه مامان، باور کن چیزی نیست...

نگاش کردم و گفتم:

ـ من از نگاهت میفهمم دخترم! بدون که هر اتفاقی افتاده باشه میتونی بهم بگی!

چیزی نگفت که با خنده گفتم:

ـ نگران قلبت منم نباش، بهرحال تو خونمون یه خانوم دکتر داریم که قلبمو خوب کنه دیگه!

خندید و محکم بغلم کرد و گفت:

ـ خیلی دوستت دارم مامان! چقدر خوبه که بین این همه آدم، تو مادرم شدی!

دستشو بوسیدم که گفت:

ـ مامان یه شام خوشمزه درست کردم، بابا هم اومده...الانام فرهاد پیداش میشه، بریم بالا؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفتم

همین لحظه فرهاد در و باز کرد و گفت:

ـ منتظر من بودین؟!

جفتمون خندیدیم و بعد من رو به تینا گفتم:

ـ دخترم تو برو بالا سفره رو بنداز، الان میایم

تینا سریع تکون داد و رفت بالا و بعدش فرهاد بهم گفت:

ـ مامان منم میرم دستمو بشورم، میام. بی‌نهایت گرسنمه!

آروم بهش گفتم:

ـ فرهاد ببین تینا رفت؟!

با تعجب نگام کرد و بعدش بیرون و دید زد و گفت:

ـ چی شده؟!

بهش گفتم:

ـ در و ببند. بیا اینجا!

اومد داخل و بهش گفتم:

ـ فرهاد، تینا یه مشکلی برایش پیش اومده! از وقتی برگشته یسره تو فکره!

فرهاد گفت:

ـ اون برای موهاش ناراحته مامان؛ یکم زیادی بزرگش نمی‌کنی؟!

با چشم غره بهش گفتم:

ـ فرهاد میشه مسخره بازی رو بذاری کنار؟! شاید اون دختر و من بدنیا نیورده باشم اما من بزرگش کردم، از تک تک حالت صورتش میفهمم، حالش چجوریه!

اینو که گفتم یکم رفت تو فکر...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...