نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 06:38 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:38 AM پارت نود و نهم داشتم خودم و میباختند که یهو امیر مثل همیشه به دادم رسید! دیدم که با یه دسته گل و یه بسته خرما اومد سمتم و صدام زد و منم با لبخند بهش نگاه کردم! ارمغان گیج شده بود! امیر کنترل اوضاع رو تو دستش گرفت و رو به ارمغان خیلی عادی گفتم: ـ خانوم مهندس تسلیت میگم! من قبلاً کارگر کارخونتون بودم و خبر فوت آقا فرهاد و که شنیدیم، منو خانومم گفتیم بیایم یه فاتحه بخونیم! آقا فرهاد گردن من و زندگیم خیلی حق دارن. بعدش دسته گل و گذاشت رو قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن. خداییش خیلی خوب شرایط و هندل کرد چون تمام علامت سوال های صورت ارمغان محو شد. یه لبخندی بهم زد و گفت: ـ خیلی ممنونم از اینکه اومدین! فقط ای کاش زودتر میومدین تا توی مراسم شرکت میکردین و ازتون پذیرایی میکردیم...اینجوری خیلی زشت شد که! نفسم دادم بیرون و بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ اختیار دارین! راستش، اصلا زن اهل دوز و کلکی نشون نمیداد. برعکس انگار خیلی هم صاف و ساده بود. همونجوری که گریه میکرد گلها روی خاک پخش کرد و گفت: ـ فرهادم خیلی یهویی از پیشمون پر کشید! حتی وقت نشد، پسرشو بغل کنه! داشت راجب پسرم حرف میزد...امیر دستم و محکم توی دستاش گرفت تا یکم آروم باشم. نفسام به شماره افتاده بود. امیر یهو گفت: ـ نمیدونم والا باید بگم قدم نو رسیده مبارک یا غم آخرتون باشه؛ بخدا خودمم موندم. ارمغان گفت: ـ خدا فرهاد و ازم گرفت و پسرمو داد توی بغلم اما به همین خاک قسم که مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم. براش هم مادر میشم هم پدر تا کمبود فرهاد و اصلا حس نکنه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13773 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 06:49 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:49 AM پارت صدم بعدشم با گوشه شالش اشکشو پاک و قرآن کوچیکی از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوندنش. نمیدونم چرا ولی بعد از حرف زدن ارمغان، یکم دلم آروم شد و خیالم راحت شد! حرفاش راجب پسرم خیلی صمیمانه میومد و بنظرم میتونستم بچمو بهش بسپارم اما به چیزی که خیلی عجیبه اینکه این دختر چطور قبول کرد که بچه معشوقه شوهرش و اینجور عاشقانه بگیره تو بغلش و مثل پسر خودش دوسش داشته باشه! عقلم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...آخه واقعا هم بهش نمیخورد مثل خاتون آدم اهل نقشه کشیدن باشه...حال اونم کمتر از حال من نبود؛ از چشماش و نگاهش به خاک میفهمیدم چقدر دوسش داشت...حتی اون روزی که خاتون عکس عقدشون هم بهم نشون داده بود، از نگاه های فرهاد توی عکس فهمیده بودم چقدر دوسش داره! همینجور اشک میریختم که یهو ارمغان رو بهم گفت: ـ شما هم از فرهاد خاطره دارین؟ هم من و هم امیر از سوالش جا خوردیم...سعی کردم آروم باشم و گفتم: ـ نه، چطور مگه؟! گفت: ـ آخه وقتی داشتم میومدم، حس کردم بیش از حد معمول برای فرهاد دارین گریه میکنین و ناراحتین! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ آخه...یعنی...همونجوری که همسرم گفتن، آقا فرهاد گردن ما و زندگیمون خیلی حق داشتن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13775 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 06:58 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:58 AM (ویرایش شده) پارت صد و یکم بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ من وقتی خبر فوتشونو شنیدم، خیلی شوکه شدم...جوون بودن! واقعا حیف شد. حقشون این نبود! ارمغان هم اشکاشو پاک کرد و به عکس فرهاد خیره شد و گفت: ـ همینطوره! یهو منو امیر از پشت سرش دیدیم که اون یارو عباس داره میاد این سمت...امیر با عجله رو به ارمغان گفت: ـ خب خانوم مهندس خوشحال شدیم از اینکه شما رو دیدیم، بازم ایشالا خدا بهتون صبر بده! ارمغان از جاش بلند شد و با همون صورت ناراحتش یه لبخند زد و گفت: ـ ممنونم ازتون که تشریف آوردین! ایشالا که هیچوقت غم نبینید! بعدشم دستشو سمت من دراز کرد و بهش دست دادم و پرسید: ـ شما خودتون و معرفی نکردید! عباس داشت نزدیک میشد و بازم امیر سریع گفت: ـ ببخشید خانوم مهندس ما بچهامون خونه تنهان، باید سریعتر بریم... با اجازه! بعدش دیگه منتظر جمله ارمغان نشدیم و محکم دستم و گرفت و از اونجا دور شدیم...شانس آوردیم که هوا تاریک بود وگرنه عباس صد در صد از دور تشخیصمون میداد...پشت یکی از درختها قایم شدیم و دیدم که عباس زیر گوش ارمغان یه چیزی گفت و بعدشم با همدیگه از اونجا رفتن. امیر بهم گفت: ـ دیدی یلدا راجبش زود قضاوت کردی؟! اگه مادرشوهرش و نمیشناختم، عمرا حدس میزدم که عروس اون خانواده باشه. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، راستش منم تعجب کردم اما خیالم راحت شد که از پسر من، مثل پسر خودش نگهداری میکنه! حرفاش از صمیم قلبش بود. ویرایش شده چهارشنبه در 07:00 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13777 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 10:17 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 10:17 AM پارت صد و دوم اون شب با اینکه سخت بود از فرهاد خداحافظی کردم و رفتم به سمت زندگی خودم و تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه کسی از جانب قضیه من آسیب نبینه و بابا هم چیزی نفهمه، در ارتباط با این قضیه سکوت کنم...شاید یک روزی تونستم توانم و جمع کنم و بیام دنبال پسرم و اونو از خاتون بدجنس پس بگیرم... بیست و پنج سال بعد ـ مامان، مامان توروخدا یه چیزی به این فرهاد بگو... فرهاد هم پشت بندش با خنده اومد و گفت: ـ مامان داره شلوغش میکنه بخدا! اصلا کاری بهش نداشتم. همونجوری که داشتم برای تینا بافتنی میبافتم، از پشت عینک فرهاد و نگاه کردم و گفتم: ـ پسرم چرا اینقدر خواهرتو اذیت میکنی؟ اون ازت بزرگتره... فرهاد خندید و محکم تینا رو بغل کرد و گفت: ـ به سن باشه اره ولی جثهاش که یک چهارم منم نیست! نگاه کن. بعدش با یه دستش محکم تینا رو از روی زمین بلند کرد و گفت: ـ میبینی مامان؟ تازه یه دستی بغلش کردم! تینا جیغ میزد و میگفت: ـ بذارم زمین! بعدش فرهاد گذاشتش پایین و تینا اومد کنارم نشست و موهاشو بهم نشون داد و گفت: ـ مامان ببین پایین موهامو قیچی کرده! سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و گفتم: ـ فرهاد اینکارا یعنی چی؟! اوندفعه بهت گفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار! فرهاد در یخچال و باز کرد و بطری آب و سر کشید و گفت: ـ میخواست که دم موهاشو آبی نکنه! از رنگش خوشم نیومد، خواهر من موهای خودش خوشگل تره! تینا سریع گفت: ـ دیدی مامان اعتراف کرد بالاخره! صورت تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ ایندفعه اینکارو کرد گوششو میکشم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13779 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و سوم فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت: ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن! خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم: ـ شما دوتا زندگیه منین! اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت: ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ خسته نباشی! فرهاد رفت سمت امیر و گفت: ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی. امیر همینطور که میوهها رو جابجا میکرد میخندید و من گفتم: ـ فرهاد!!! فرهاد با حالت شکایت گفت: ـ آخه بابا خیلی جرزنی میکنه! امیر همینطور که میخندید گفت: ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمیخواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم! فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم! گفتم: ـ کجا؟! سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت: ـ میرم یکم با بچها عشق و حال... سریع گفتم: ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13837 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و چهار فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم: ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه... امیر همینجور که داشت سالاد درست میکرد، گفت: ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! گفتم: ـ ایشالا! بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی میکرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم: ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟ یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت: ـ نه اصلا مامان. امیر گفت: ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده! با گفتن این جملهی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس میکردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمیگفت! باید از فرهاد میخواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی میکرد، برادرش بود. فرهاد هم بینهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب میشد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-13838 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.