نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:48 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:48 AM پارت هفتاد و پنجم امیر گفت: ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم! بهش لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه... امیر گفت: ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات... نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده... یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت: ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که میتونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم. ( یک هفته بعد. ) « خاتون » به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم: ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره. الفت چشمی گفت و داشت میرفت که گفتم: ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین! همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت: ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن! شالمو درست کردم و گفتم: ـ برید استقبالشون.. امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13599 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 09:12 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 09:12 AM پارت هفتاد و ششم آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم: ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟! آرمان رو مبل جابجا شد و گفت: ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم! ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم: ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟! آتوسا لبخندی زد و گفت: ـ بله. گفتم: ـ به بچه فکر نمیکنین؟! آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین. دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی میبارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم یه لحظه با من بیا! ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13601 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 09:01 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 09:01 AM پارت هفتاد و ششم با ذوق قبل از اینکه من چیزی بگم، بغلم کرد و گفت: ـ مامان شاید باورت نشه، ولی خیلی بهمون خوش گذشت. منو محکم بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم عزیزم! بهت گفتم که فرهاد داره تغییر میکنه، اونم بخاطر اینکه تو رو دوست داره. دوباره لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ خوش گذشت. اونم برای خوشحالیم همه کار کرد اما با اکراه بهم نزدیک میشد مامان...من اینو حس میکردم! صورتشو بوسیدم و گفتم: ـ دختر قشنگم حس یه مرد چیزیه که کم کم ایجاد میشه؛ باید صبور باشی! چیزی نگفت...پرسیدم که: ـ خب تصمیمتو گرفتی بالاخره؟ با کمی خجالت نگام کرد و گفت: ـ من خیلی فکر کردم مامان. فرهاد و واقعا دوست دارم و دلم نمیخواد زندگیم خراب بشه...اینکار و انجام میدم. با شادی گفتم: ـ بهترین تصمیم و گرفتی دخترم، هم آشیونتو خراب نمیکنی و هم حس مادر شدن و تجربه میکنی. با تردید بهم گفت: ـ بنظرت من مادر خوبی میشم؟! گفتم: ـ من مطمئنم که تو مادر خوبی میشی ارمغان. اگه مطمئن نبودم، هیچوقت این پیشنهاد و نمیدادم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13623 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 09:15 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 09:15 AM پارت هفتاد و هفتم روی صندلی نشست و گفت: ـ چجوری باید انجامش بدم مامان؟! نه ماه باید به فرهاد دروغ بگم؟! گفتم: ـ دروغی نیست ارمغان. برای حفظ زندگیت، یه کوچولو پنهون کاری میکنی...همین! نگام کرد و سعی کرد که خودشو قانع کنه...ادامه دادم: ـ ببین حالا که تو ماه عسل بهم نزدیک شدین، یه مدت دیگه به فرهاد میگی بارداری! بعد ماه پنجم تو شکمت یه بالشتک جاساز میکنیم و به فرهاد میگی بخاطر ویاری که داری، نمیتونی شبا کنارش بخوابی. چند روز مونده به زایمانت، من میبرمت ویلای کردان، بخاطر اینکه یکم ریلکس کنی و بچه رو از پرورشگاه میگیریم و بعدش به فرهاد میگیم تا بیاد کنار تو و بچه... ارمغان که با تمام وجود به حرفام گوش میداد، یهو پرسید: ـ خب مامان، سونوگرافی و دکتر بچه رو چیکار کنیم؟! فرهاد بفهمه من باردارم مطمئنا میخواد صدای قلب بچه رو بشنوه... گفتم: ـ اصلا نگران اون قضیه نباش! کسایی رو میشناسم تو بیمارستان که برای رشوه گرفتن خیلی راحت اینکارو انجام میدن...بعدشم مطمئنم که فرهاد این خبر و بشنوه اونقدر خوشحال میشه که دیگه خودشو درگیر جزییات نمیکنه! فقط تنها خواهشی که از تو دارم اینه که خونسردیه خودت و حفظ کنی و آروم باشی...کار احمقانهایی انجام ندی که فرهاد بهت شک کنه. با سرش حرفمو تایید کرد و گفت: ـ بخاطر عشقی که بهش دارم اینکارو میکنم. همین لحظه آتوسا در اتاق و زد و با لبخند گفت: ـ ببخشید، اومدم بگم غذا حاضره! سریع گفتم: ـ کار خوبی کردی عزیزم، منم خواستم از ارمغان بپرسم که فرهاد تو سفر هواشو داشت یا نه یا اگه نداشت جلوی خواهرزن و دامادش گوششو بکشم.. ارمغان و آتوسا با همدیگه خندیدن و چیزی نگفتن. داشتیم میرفتیم بیرون که بازوی ارمغان و کشیدم و زیر گوشش گفتم: ـ این موضوع باید بین خودمون بمونه ارمغان! به هیچکس نباید چیزی بگی حتی آتوسا! ارمغان با اطمینان خاطر گفت: ـ خیالتون راحت! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13624 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 12:08 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 12:08 PM (ویرایش شده) پارت هفتاد و هشتم خب خداروشکر که قضیه ارمغان هم کامل حل شده بود. این نه ماه تموم بشه و نوهامو از اون گدا بگیرم، دیگه کاری به اون یلدای مار صفت و امیر بازیگر ندارم! روزها گذشت و من هر لحظه از علی خبر یلدا و نوهامو میگرفتم...روزی که قرار بود جنسیت بچه مشخص بشه، از صمیم قلبم امیدوار بودم که پسر بشه تا نسلمون ادامه دار باشه و بعد پدرش، بتونه کارای مارو پیش ببره! که همینم شد...بعدازظهر علی بهم زنگ زد که جنسیت بچهها مشخص شده و با تعجب گفتم: بچها؟!!! و علی گفت که یلدا دوقلوی پسر بارداره. از صمیم قلبم خداروشکر کردم و یادمه اون روز به نیت برآورده شدن آرزوم، غذای نذری بین همسایهها پخش کردم. جفت این بچها با تربیت من تو این خونه و بعنوان یک اصیل زاده کنار پدرشون بزرگ میشن...فرهاد و ارمغان هم کنار هم وقت میگذروندن اما ارمغان از یه چیز خیلی گله داشت. اینکه فرهاد از صمیم قلبش، دلش با اون نیست...سعی میکردم که قانعش کنم و بهش بفهمونم که اشتباه فکر میکنه اما متاسفانه زن بود و حس ششم قوی داشت و همه چیز و حس میکرد. فرهاد برای ارمغان ارزش زیادی قائل بود و دوسش داشت، حتی زمانی که به دروغ هم فهمید که ارمغان بارداره، از شادی نزدیک بود سقف خونه رو بیاره پایین اما بعد چند دقیقه میرفت تو خودش و خیره به منظره تراسش سیگار میکشید...منم بعنوان مادر حس میکردم...اون هنوزم که هنوزه دلش پیش اون دختره عفریته بود. ارمغان و خیلی دوست داشت اما عشقی که به یلدا داشت یه چیز دیگه بود که با وجود اینکه سعی داشت به خودشم بقبولونه که عاشقش بشه اما هیچوقت اون حس براش تکرار نشد! یکی دوبار موقع تعیین جنسیت همراه ارمغان رفته بود سونوگرافی که چون من از قبلش با اون زنه هماهنگ کردم، یه دستگاه فیک گذاشت و تپش قلب یه نوزاد آماده رو گوش داد. ارمغان هم نقششو تو این مدت بدون کوچیکترین اشتباهی بازی کرد...برای اینکه عشق فرهاد و مال خودش کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد. ویرایش شده پنجشنبه در 02:26 PM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13625 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 02:37 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 02:37 PM پارت هفتاد و نهم به علی سپرده بودم تا تمام مایحتاج یلدا رو فراهم کنن تا مراقب دوقلوها باشه و خدایی نکرده اتفاقی برای اون بچها نیفته اما طبق معمول امیر با این قضیه مخالفت کرد و منم بابت اینکه کار خاصی انجام ندن، از این قضیه دست برداشتم. کارخونه هم تو این مدت با سرپرستی فرهاد و همون کمک اولیهایی که آقای شهمیرزاد به فرهاد کرد، جون دوباره گرفت و ما تونستیم گسترشش بدیم و برند برنج رو تو شهرهای دیگه هم راه اندازی کنیم و اینا همش مدیون تلاش شبانه روزیه فرهاد برای کارخونه بود. حتی با وجود اصرار و مخالفت من، پولی که همون اول بابت سرمایه از آقای شهمیرزاد گرفت رو پس داد چون غرورش اجازه نمیداد به کسی بدهکار بمونه! و میخواست اسم کارخونه با تلاش و پشتکار خودش، بین مردم شنیده بشه که همینطور هم شد! بعد مدتها برنج کارخونه رو توی تلویزیون تبلیغ کردن و برای مصاحبه از فرهاد و من اومدن خونمون و اون مصاحبه رو تو مجله های خبری چاپ کردن...وضعیت کاری هم خداروشکر به کمک فرهاد، خوب پیش میرفت تا اینکه روز زایمان یلدا فرا رسید...قرار بود آخر هفته بره بیمارستان و با سزارین بچهها رو بدنیا بیاره...منو ارمغان تقریبا یه هفته بود که توی ویلای کردان بودیم و من منتظر خبر علی بودم تا برم و نوههامو بگیرم...مشغول ورق زدن مجله ها بودم که ارمغان ازم پرسید: ـ مامان پس کی بچه رو میارین؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم خبر میدن عزیزم، یکم صبر کن... انگار دل تو دلش نبود و میگفت: ـ آخه یکم دلشوره دارم نمیدونم چرا!!! بلند شد و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت: ـ اگه یهویی فرهاد بیاد اینجا و شما هنوز برنگشته باشین چی؟! با آرامش رفتم کنارش و گفتم: ـ دخترم تو که نه ماه صبر کردی! یه چند ساعت دیگه هم روش! بعدشم نگران فرهاد نباش. امروز به یکی از کارگرا گفتم بابت دستگاه صداش کنه بره کارخونه و تا شب با اون مشغول باشه... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13630 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:02 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:02 AM پارت هشتادم ارمغان با استرس گفت: ـ آخه دوبار از صبح تا حالا بهم زنگ زده! خیلی عادی رفتم جوابشو بدم که تلفن من زنگ خورد، دیدم فرهاده: ـ جانم پسرم؟! با استرس گفت: ـ مامان، ارمغان حالش خوبه؟! هنوز داره درد میکشه... گفتم: ـ آره پسرم، نگران نباش...خوب میشه! هر وقت بچه بدنیا اومد بهت زنگ میزنم که بیای! فرهاد گفت: ـ بخدا خواستم زودتر بیام ولی وضعیت کارخونه یکم پیچیدست امروز امیدوارم ارمغان به دلم نگیره! سریع گفتم: ـ نه پسرم به دل نمیگیره! تو هنوز زنتو نشناختی که چقدر با درکه! همین لحظه پشت خطی اومد رو خطم و حدس زدم که علیه. سریع با فرهاد خداحافظی کردم و جواب دادم: ـ علی چیشده؟! علی گفت: ـ خانوم، دوقلوها بدنیا اومدن! به ارمغان نگاه کردم و دیدم که تمام توجهش به حرفای منه، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: ـ خیلی خب الان حرکت میکنم. بعدش قطع کردم...ارمغان دوباره با استرس اومد سمتم و گفت: ـ چی شده مامان؟! فرهاد چیزی گفته؟! گفتم: ـ نه دخترم، فرهاد هم منتظر زنگ منه، بعدشم از پرورشگاه بود...گفتن که بابت یه سری کارای سرپرستی باید ورقههایی امضا بشه و یکم طول میکشه...تا زمانی که برگردم، اینجا منتظر باش و تلفن هیچکس رو هم جواب نده! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13644 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:11 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:11 AM پارت هشتاد و یکم ارمغان با استرس سرشو تکون داد و همینجور که رفتم کیفمو بگیرم، بهش گفتم: ـ زنگ زدم به قابلهایی که فرهاد و بدنیا آورد، یه نیم ساعت دیگه میاد و بهش کمک کن که حوله و اینا رو روش خون بریزه و عین کسی که تازه بچشو بدنیا آورده ، شرایط اینجا رو مهیا کنه! ارمغان: ـ چشم مامان، فقط توروخدا زود برگردین! بخدا خسته شدم از منتظر موندن و اینقدر تو چشمای فرهاد نگاه کنم و دروغ بگم. با اطمینان بهش لبخند زدم و گفتم: ـ نترس دخترم! دیگه امروز، روز آخره. یه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: ـ انشالا به خیر بگذره همه چی! باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم تا عباس منو ببره فرودگاه. خداروشکر که پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدم...علی اومد دنبالم و باهم رفتیم یه بیمارستان خصوصی که من برای اون دختر رزرو کرده بودم تا توی بهترین شرایط نوههامو بدنیا بیاره....از علی خواستم احمدآقا رو یکم مشغول کنه تا من بتونم بچه ها رو سریع بگیرم و برگردم و اونم خوشبختانه احمدآقا رو زمانی که داشت شیرینی میگرفت گیر انداخت و باهاش مشغول حرف زدن شد و بهم اشاره کرد که برم داخل...کنار زایشگاه اتاق خصوصی بود که یلدا و امیر اونجا بودن! یلدا با دیدن من صورت زرد رنگش، قرمز شد و شروع کرد به گریه کردن...امیر منو دید و اومد دم در...طوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم گفت: ـ التماس میکنم اینکارو باهاش نکن! پناه این دختر، بچههاشن...اونا رو ازش نگیر! با حرص رو بهش گفتم: ـ اونا نوههای منن! اینو تو اون مخت فرو کن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13645 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 07:49 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:49 PM پارت هشتاد و دوم همین لحظه پرستار دوتا بچه رو آورد...قیافه پرستار خیلی ناراحت بود! یلدا با اینکه درد داشت، نیم خیز شد و گفت: ـ چی شده؟! یکی از بچها شروع کرد به گریه کردن اما یکی دیگه ساکت بود...اونی که ساکت بود و داد بغل یلدا و گفت: ـ خیلی متاسفم! یکی از قلها رو از دست دادیم، تسلیت میگم... اینقدر جیغ وحشتناکی کشید که اتاق لرزید! بچه مرده رو محکم بغل کرد و گریه کرد و امیر سعی داشت آرومش کنه. دلم برای حالش سوخت اما به روی خودم نیوردم، اون قلی که در حال گریه کردن بود، از دست پرستار گرفتم که یهو یلدا متوجه این حرکتم شد. با دست آزادش به سمت من اشاره کرد و با هق هق گفت: ـ تو رو به خدا بذار یه بار بچمو بغل کنم! یکیشونو از دست دادم...بذار یبار بوش کنم. میدونستم اگه بچه رو بدم بغلش، دیگه ازش دل نمیکنه! بهرحال بوی بچه اگه به مشام مادر بخوره، نمیتونه ازش جدا بشه...امیر داشت میومد سمتم که با سرعت زیاد و بدون هیچ حرفی بچه رو بغل خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون. امیر با سرعت دنبالم میومد اما خداروشکر آسانسور سریع بسته شد و بعد اینکه رفتم پایین، سریع از در بیمارستان سوار تاکسی شدم و گفتم تا مستقیم منو ببره فرودگاه. تو دلم واقعا برای اون نوهام واقعا ناراحت شدم اما نمیتونستم بیشتر اونجا بمونم تا اینی که زنده مونده، به دل یلدا بمونه و یلدا بهش وابسته بشه...بچه عین بچگیه فرهاد بود...از گرسنگی، ملافه دورشو داشت میخورد. آروم صورتشو بوسیدم و داخل یکی از غرفههای فرودگاه، براش شیرخشک تهیه کردم...تا کمی از شیر خورد یکم آروم شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13657 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 08:03 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:03 PM پارت هشتاد و سوم به عباس زنگ زدم و گفتم حدود چهل دیگه هواپیما فرود میاد و سریعا بیاد دنبالم. التماس های یلدا برای بغل گرفتن بچش یکم دلمو به درد آورده بود. بچه هم انگار متوجه شده بود که از مادرش جدا شده چون بینهایت گریه میکرد و تو هواپیما توجه همه بهش جلب شده بود. یکی از مهماندارها با از بغلم گرفتتش و یکم دورش زد تا آروم بشه اما بازم گریه میکرد...کاری نمیشد کرد! باید به ما عادت میکرد! عباس طبق معمول منتظرم وایستاده بود و بعد از اینکه سوار شدم، به ارمغان زنگ زدم: ـ الو ارمغان جان ارمغان بدون هیچ احوالپرسی، سریع پرسید: ـ مامان، بچه رو گرفتی؟! دوباره صدای گریه بچه بلند شد و ارمغان از پشت تلفن گفت: ـ الهی قربونش بشم. خندیدم و گفتم: ـ دیدی بیخودی نگران بودی! با پسر گلم داریم میایم... ارمغان با شادی گفت: ـ مامان به فرهاد زنگ بزنم؟ سریع گفتم: ـ نه ارمغان...بذار من برسم، بعد بهش زنگ میزنم. بعدم اینکه یکم رنگ صورتتو با آرایش درست کن. عین زنایی که تازه زایمان کردن. ارمغان که خیلی ذوق کرده بود گفت: ـ چشم مامان جان! بچه رو تو بغلم تکون میدادم تا یکم آروم بشه اما آروم شدن کجا بود!!! شیر خشک هم تمام شده بود و به عباس گفتم سر راه یه چند بسته شیر خشک بگیره تا رفتیم ویلا برای بچه آماده کنم. تا زمانی که برسیم به ویلا لالایی که تو بچگی برای فرهاد میخوندم و براش خوندم تا یکم آروم بشه و خداروشکر که خوابید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13658 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:01 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:01 AM پارت هشتاد و چهارم عباس در رو برام باز کرد و آروم بچه رو تو بغلم گرفتم تا بیدار نشه و وارد خونه شدم...ارمغان با دیدن بچه، اشک شوق ریخت و گفت: ـ میشه بغلش کنم؟! بچه رو آروم دادم دستش و گفتم: ـ این بچه دیگه مال توعه...فقط یکم آروم بغلش کن چون مثل فرهاد خیلی لجبازه ارمغان خندید و چیزی نگفت. گردن بچه رو بوسید و گفت: ـ خیلی نازه، امیدوارم بتونم مادر خوبی براش باشم! لبخندی بهش زدم و رفتم داخل خونه...همونحور که بهشون گفته بودم شرایط زایمان و تو خونه فراهم کردن...ارمغان هم رنگ و روشو یکم عوض کرد و میشد از صورتش حس کرد که انگار تازه زایمان کرده! رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم تو شیر خشک و برای بچه درست کن و بعد بیا اینجا دراز بکش...من میخوام به فرهاد زنگ بزنم بگم بیاد... ارمغان که با بچهایی که دادم بغلش انگار تو یه دنیای دیگهایی بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...حداقل از این جهت خیالم راحت بود که نوهامو به زنی میسپارم که عین مادر واقعی خودش دوسش داره و هواشو داره..یه آخیشی گفتم و نشستم روی مبل و شماره فرهاد و گرفتم...یه بوق نخورده جواب داد: ـ مامان... با شادی گفتم: ـ تبریک میگم پسرم، قدم نو رسیده مبارک! سریع گفت: ـ ارمغان حالش خوبه؟! به ارمغان که با بچه مشغول بود، نگاه کردم و گفتم: ـ آره پسرم، هم ارمغان حالش خوبه و هم پسرت.. از صمیم قلبش یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ الهی شکر! مامان فردا یه قربونی بدیم لطفاً! گفتم: ـ آره پسرم، اتفاقا تو فکر خودمم بود...تو هنوز شرکتی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13669 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:08 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:08 AM پارت هشتاد و پنجم فرهاد: ـ نه مامان اومدم خونه یه دوش گرفتم...الان راه میفتم. آروم طوری که ارمغان نشنوه بهش گفتم: ـ فرهاد کادوی ارمغان هم یادت نره بیاری! ـ حواسم هست...ولی مامان من میگم امشب بمونیم ویلا. فردا با همدیگه برگردیم عمارت...کارکنان هم خونه رو بتونن تمیز کنن که آقای شهمیرزاد و مهمونا میخوان بیان. حرفش منطقی اومد و گفتم: ـ باشه پسرم! پس زودتر بیا. بعد اینکه قطع کردم با خنده رو به ارمغان گفتم: ـ بیار یکم من بغلش کنم...البته بغل من که یکسره گریه کرد. ارمغان همینجور صورتشو میبوسید و رو به بچه میگفت: ـ نه پسر من آقائه! مگه نه پسر خوشگلم؟! بعد یهو رو به من گفت: ـ مامان، اسمشو چی بذاریم؟! یکم فکر کردم و گفتم: ـ نمیدونم، با فرهاد راجبش حرف نزدین؟! گفت: ـ نه اصلا راجبش فکر نکردیم! بهش اشاره کردم تا بیاد کنارم بشینه...موهای ارمغان و نوازش کردم و گفتم: ـ بهرحال تو قراره مادرش باشی، دوست داری چی صداش کنی؟! با ذوق به صورت بچه نگاه کرد و گفت: ـ راستش من از قبل از اینکه بدونم دیگه باردار نمیشم، همیشه دلم میخواست اگه بچم پسر شد اسمش کوروش باشه. خیلی هم اسم اصیلیه! راست میگفت! اسم قشنگی بود...ادامه داد و گفت: ـ البته فرهاد بیاد اگه اونم موافق باشه، اسم این آقای خوشگل و کوروش بذاریم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13670 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:37 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:37 AM پارت هشتاد و ششم دستی به زانوش کشیدم و گفتم: ـ مطمئنم که خوشش میاد! اون شب منو ارمغان خیلی منتظر فرهاد شدیم اما نیومد و نصفه شب خبری از بهزاد شنیدم که خون تو رگام منجمد شد و برای اولین بار حس کردم که شکستم...شاید این تاوان گناهم بود یا شایدم سرنوشت بود...نمیدونم! شاید آه یلدا برای اینکه تنها بچش که زنده موند و ازش گرفتم و نذاشتم حتی بعنوان مادر بغلش کنه، چرخید تو زندگیم و عزیزترین و با ارزش ترین کس منو ازم گرفت! بیچاره فرهادم بدون اینکه بچشو ببینه از دنیا رفت! چقدر منتظر این روز بود اما خدا نذاشت تا بهشون برسه...از اینکه اون شب تا مدتها چقدر منو ارمغان داغون شدیم اصلا چیزی نمیکنم! وضعیت ارمغان خیلی بدتر از من بود! هر روز با زور مسکن و آرام بخش میخوابید و یه مدت از آتوسا خواهش کردم برای اینکه درد از دست دادن فرهاد، براش کمرنگ تر بشه، بیشتر بیاد خونمون...بماند که اکرم خانوم و آقای شهمیرزاد هم اصلا ما رو تو این غم تنها نذاشتن و قوت قلبمون شدن....فقط یه چیزی از روز مرگ فرهاد خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده بود و هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم و نتونستم جوابی برای این اتفاق پیدا کنم...بعد از چهلم فرهاد، مهمونای نزدیک برای عزاداری اومدن خونمون...اینقدر هرجا بوی پسرمو میداد که اومدم تو حیاط تا یکم نفس بکشم...کنار استخر بهزاد و دیدم که با قیافهایی پر از غم به استخر خیره شده و داره سیگار میکشه! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ قرار بود بعد از اینکه پسرش بزرگ شد، با همدیگه اینجا بهش شنا یاد بدیم... بعدش با دستش گوشه چشمش و پاک کرد و ادامه داد: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! نتونستم خودمو کنترل کنم و جای فرهاد، گرفتمش تو بغلم و گذاشتم تا حسابی گریه کنه که سبک بشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13690 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:50 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:50 AM پارت هشتاد و هفتم بعد که یکم آروم شد بهش گفتم: ـ پسرم یه سوال ازت میخوام بپرسم، راستشو بهم بگو! میدونم که تو و فرهاد جیک و پوکتون با همدیگه بوده... بهزاد با قیافهایی پر از تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ بپرس خاله... گفتم: ـ فرهاد اون شب داشت میومد ویلای کردان که ارمغان و کوروش و ببینه، چی شد که ماشینش یهو سر از جادهی سر پل ذهاب کرمانشاه پیدا شد؟! بهزاد دستی به ریشش کشید و گفت: ـ خاله خودتون میدونین که تا حالا چیزی و از شما پنهون نکردم اما واقعا اینکه خودشم به من نگفته بود و هرچقدر بهش اصرار کردم گفت که عجله داره و وقتی برگشت همه چیو برام تعریف میکنه که متاسفانه... حرفشو خورد و از کنارم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن دور استخر...همونجوری که گریه میکرد با صدای کمی بلند گفت: ـ آخه من نمیفهمم کسی که هر دقیقه منتظر این بود بچشو تو بغلش بگیره، وقتی بوش بدنیا اومد بجای اینکه بره پیش زنش، اون وقت شب اونجا چیکار داشت؟! رفت و ما رو با هزاران سوال توی ذهنمون تنها گذاشت... اصلا گوشم به حرفای بهزاد نبود! تو دلم فقط داشتم به این فکر میکردم که نکنه فرهاد چیزی فهمیده باشه و یلدا بهش حرفی زده باشه! حق با بهزاد بود وگرنه تحت هیچ شرایطی ما رو ول نمیکرد و بجای خودش بهزاد نمیفرستادم ویلا تا ببینه حال کوروش و ارمغان خوبه یا نه! اگه فرهاد همه چیو فهمیده باشه چی! یعنی با دل پُر از پیشم پر کشید و رفت؟! سریع رفتم نه باغ و شماره علی رو گرفتم: ـ جانم خانوم؟! ـ علی هنوزم مواظب یلدا و امیر هستی؟! ـ بله خانوم، عباس آقا بهم نگفت که تعقیبشون نکنم! گفتم: ـ تو اون چند روز حرکت مشکوکی از یلدا و امیر ندیدی؟! چمیدونم بخوان برن سر خیابون زنگ بزنن یا یه آدم غریبه بره خونشون؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13692 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:01 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:01 AM پارت هشتاد و هشتم علی با اطمینان گفت: ـ نه خانوم ندیدم! بعد از اینکه یلدا خانوم مرخص شد، با یه حال غمگین رفتن خونشون...تو این مدت هم بجز آقا احمد، کسی از خونشون خارج نشده. حدس میزدم! امیر بخاطر دخترش و و یلدا هم بابت دین و بدهیش به امیر و دخترش و ترس از احمدآقا دیگه کاری نمیکردن. ولی بازم باید درمیوردم که فرهاد اون شب اون جا چیکار داشت؟! بعدش به علی گفتم: ـ دیگه نمیخواد تعقیبشون کنی علی! ماموریتت امروز تموم شدست. ـ چشم خانوم. تنها کسی که برام مونده بود و حتی خالیه فرهادم پر میکرد، کوروش بود...باید تمام تلاشم و میکردم تا نوهامو حفظ کنم! ارمغان این روزا تو حال خودش نبود و وظیفه من بود که مراقب کوروش باشم. البته آتوسا و شوهرش آرمان هم این مدت کلا به ما رسیدگی کردم و اصلا برامون کم نذاشتن...این راز هم تا به روز مرگ پیش من میمونه و فقط امیدوارم که فرهاد نفهمیده باشه! اما اون یه درصده دلمو آشوب میکرد! و همش توی دلم ازش میخواستم که اگه فهمیده، منو ببخشه چون من همه اینکارا رو بخاطر خوبیه خودش کردم. خواستم تا با کسی که لیاقتش و داره زندگی کنه... بعد رفتن مهمونا، تنها شدیم و با اصرار من آتوسا و آرمان هم رفتن خونشون چون تو این چهل روز یکسره پیشمون بودن و واقعا اذیت شدن! داشتم برای شادی روح فرهاد قرآن میخوندم که دیدم ارمغان از پله ها داره میاد پایین و لباس بیرونی پوشیده...باورم نمیشد! دختر به اون زیبایی، زیر چشمش گود افتاد و پوست استخون شده بود! بدون توجه به من داشت میرفت سمت در...رفتم سمتش و گفتم: ـ دخترم کجا میری این وقت شب؟! بدون اینکه به من نگاه کنه، با حالت بی رمقی گفت: ـ ولم کن! شونه هاشو گرفتم توی دستام و گفتم: ـ دخترم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13694 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:08 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:08 AM (ویرایش شده) پارت هشتاد و نهم یهو با صدای بلندی که تابحال ازش نشنیده بودم و با فریاد حرفمو قطع کرد و خودشو از بین دستام کشید بیرون و گفت: ـ به من نگو دخترم! اینا همش تقصیره توئه...فرهاد...فرهادم رفت! شوک عصبی بهش دست داده بود و دستاش میلرزید...رفتم سمتش تا آرومش کنم اما منو پس زد و با همون صدای بلند ادامه داد...طوری که کارکنان همه اومدن تو سالن و خواستن آرومش کنن، اما نذاشتم و به ارمغان اجازه دادم تا خودشو تخلیه کنه...میگفت: ـ گفتم اینکارو نکنیم، فرهاد فهمید...وگرنه چرا نیومد پیش منو پسرش؟! منو هیچوقت نمیبخشه...خدایا من چجوری با این درد زندگی کنم؟! سرمو میذارم رو بالشت، نگاهاش میاد جلوی چشمام...با نگاهش داره تحقیرم میکنه...مامان چجوری به فرهاد بگم بخاطر اینکه دوسش داشتم اینکارو کردم؟! بهم گفته بود تنها چیزی که منو از خودش جدا میکنه دروغه...من بهش دروغ گفتم مامان... از ته وجودش گریه میکرد و میلرزید. نباید کم میوردم! الان تنها تکیه گاه این دختر و نوهام، منم. محکم کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ آروم باش ارمغان! تو الان دیگه یه مادری، بخاطر کوروش هم که شده باید قوی باشی. اون بچه چه گناهی کرده؟! الان بهت احتیاج داره...اگه تو بخوای تسلیم بشی، پس کوروش دیگه به کی تکیه کنه ؟! منو نگاه کن... با بی رمقی بهم نگاه کرد و گفتم: ـ من مطمئنم که پسرم این موضوع و متوجه نشده ارمغان...تازه اگه هم میفهمید، میدونست که برای نگه داشتن آشیونت و برای اینکه دوسش داشتی اینکارو کردی عزیزم. لطفاً اینقدر خودتو سرزنش نکن. دوباره بدون هیچ حرفی رفت سمت در...که پرسیدم: ـ کجا داری میری؟ ویرایش شده دیروز در 08:11 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13695 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:48 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:48 AM پارت نود گفت: ـ میخوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! میخوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....میخوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم میخوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش میسوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بینهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا میخواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو میدیدم...نمیدونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چیبود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمیکردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار میکردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث میکردیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13696 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابلهایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه میکردم و دلم آروم میشد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد میشدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همونجوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف میزد...میگفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمیکنه... عباس همونجور که چایی و با شیرینی میخورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد میشنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچهی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم میچرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک میخواست اومد جلو چشمم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13716 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت نود و دوم خدایا چی داشتم میشنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص میشد! با سرعت زیاد رانندگی میکردم و تو راه انگار جواب تمام سوالهای تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ میخواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یهبچهایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی میکردم...باید هر چی سریعتر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایهی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی میخوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13717 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم میرفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمیتونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم میخواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مردهامو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک میشد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امامها رو صدا زدم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13718 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو میخوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک میریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچهایی که بیجون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه میکرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! میدونستم که همیشه نصف وجود من خالی میمونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمیتونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همونجوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه میکردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش میکنه! همونجوری که هق هق میکردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13719 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچهاشم هنوز مارو تعقیب میکنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس میکشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازهایی بهش نمیدن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید میدونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمیداد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13720 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.