نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:48 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:48 AM پارت هفتاد و پنجم امیر گفت: ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم! بهش لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه... امیر گفت: ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات... نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده... یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت: ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که میتونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم. ( یک هفته بعد. ) « خاتون » به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم: ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره. الفت چشمی گفت و داشت میرفت که گفتم: ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین! همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت: ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن! شالمو درست کردم و گفتم: ـ برید استقبالشون.. امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13599 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:12 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:12 AM پارت هفتاد و ششم آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم: ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟! آرمان رو مبل جابجا شد و گفت: ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم! ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم: ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟! آتوسا لبخندی زد و گفت: ـ بله. گفتم: ـ به بچه فکر نمیکنین؟! آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین. دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی میبارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم یه لحظه با من بیا! ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13601 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هفتاد و ششم با ذوق قبل از اینکه من چیزی بگم، بغلم کرد و گفت: ـ مامان شاید باورت نشه، ولی خیلی بهمون خوش گذشت. منو محکم بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم عزیزم! بهت گفتم که فرهاد داره تغییر میکنه، اونم بخاطر اینکه تو رو دوست داره. دوباره لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ خوش گذشت. اونم برای خوشحالیم همه کار کرد اما با اکراه بهم نزدیک میشد مامان...من اینو حس میکردم! صورتشو بوسیدم و گفتم: ـ دختر قشنگم حس یه مرد چیزیه که کم کم ایجاد میشه؛ باید صبور باشی! چیزی نگفت...پرسیدم که: ـ خب تصمیمتو گرفتی بالاخره؟ با کمی خجالت نگام کرد و گفت: ـ من خیلی فکر کردم مامان. فرهاد و واقعا دوست دارم و دلم نمیخواد زندگیم خراب بشه...اینکار و انجام میدم. با شادی گفتم: ـ بهترین تصمیم و گرفتی دخترم، هم آشیونتو خراب نمیکنی و هم حس مادر شدن و تجربه میکنی. با تردید بهم گفت: ـ بنظرت من مادر خوبی میشم؟! گفتم: ـ من مطمئنم که تو مادر خوبی میشی ارمغان. اگه مطمئن نبودم، هیچوقت این پیشنهاد و نمیدادم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13623 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هفتاد و هفتم روی صندلی نشست و گفت: ـ چجوری باید انجامش بدم مامان؟! نه ماه باید به فرهاد دروغ بگم؟! گفتم: ـ دروغی نیست ارمغان. برای حفظ زندگیت، یه کوچولو پنهون کاری میکنی...همین! نگام کرد و سعی کرد که خودشو قانع کنه...ادامه دادم: ـ ببین حالا که تو ماه عسل بهم نزدیک شدین، یه مدت دیگه به فرهاد میگی بارداری! بعد ماه پنجم تو شکمت یه بالشتک جاساز میکنیم و به فرهاد میگی بخاطر ویاری که داری، نمیتونی شبا کنارش بخوابی. چند روز مونده به زایمانت، من میبرمت ویلای کردان، بخاطر اینکه یکم ریلکس کنی و بچه رو از پرورشگاه میگیریم و بعدش به فرهاد میگیم تا بیاد کنار تو و بچه... ارمغان که با تمام وجود به حرفام گوش میداد، یهو پرسید: ـ خب مامان، سونوگرافی و دکتر بچه رو چیکار کنیم؟! فرهاد بفهمه من باردارم مطمئنا میخواد صدای قلب بچه رو بشنوه... گفتم: ـ اصلا نگران اون قضیه نباش! کسایی رو میشناسم تو بیمارستان که برای رشوه گرفتن خیلی راحت اینکارو انجام میدن...بعدشم مطمئنم که فرهاد این خبر و بشنوه اونقدر خوشحال میشه که دیگه خودشو درگیر جزییات نمیکنه! فقط تنها خواهشی که از تو دارم اینه که خونسردیه خودت و حفظ کنی و آروم باشی...کار احمقانهایی انجام ندی که فرهاد بهت شک کنه. با سرش حرفمو تایید کرد و گفت: ـ بخاطر عشقی که بهش دارم اینکارو میکنم. همین لحظه آتوسا در اتاق و زد و با لبخند گفت: ـ ببخشید، اومدم بگم غذا حاضره! سریع گفتم: ـ کار خوبی کردی عزیزم، منم خواستم از ارمغان بپرسم که فرهاد تو سفر هواشو داشت یا نه یا اگه نداشت جلوی خواهرزن و دامادش گوششو بکشم.. ارمغان و آتوسا با همدیگه خندیدن و چیزی نگفتن. داشتیم میرفتیم بیرون که بازوی ارمغان و کشیدم و زیر گوشش گفتم: ـ این موضوع باید بین خودمون بمونه ارمغان! به هیچکس نباید چیزی بگی حتی آتوسا! ارمغان با اطمینان خاطر گفت: ـ خیالتون راحت! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13624 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هفتاد و هشتم خب خداروشکر که قضیه ارمغان هم کامل حل شده بود. این نه ماه تموم بشه و نوهامو از اون گدا بگیرم، دیگه کاری به اون یلدای مار صفت و امیر بازیگر ندارم! روزها گذشت و من هر لحظه از علی خبر یلدا و نوهامو میگرفتم...روزی که قرار بود جنسیت بچه مشخص بشه، از صمیم قلبم امیدوار بودم که پسر بشه تا نسلمون ادامه دار باشه و بعد پدرش، بتونه کارای مارو پیش ببره! که همینم شد...بعدازظهر علی بهم زنگ زد که جنسیت بچهها مشخص شده و با تعجب گفتم: بچها؟!!! و علی گفت که یلدا دوقلوی پسر بارداره. از صمیم قلبم خداروشکر کردم و یادمه اون روز به نیت برآورده شدن آرزوم، غذای نذری بین همسایهها پخش کردم. جفت این بچها با تربیت من تو این خونه و بعنوان یک اصیل زاده کنار پدرشون بزرگ میشن...فرهاد و ارمغان هم کنار هم وقت میگذروندن اما ارمغان از یه چیز خیلی گله داشت. اینکه فرهاد از صمیم قلبش، دلش با اون نیست...سعی میکردم که قانعش کنم و بهش بفهمونم که اشتباه فکر میکنه اما متاسفانه زن بود و حس ششم قوی داشت و همه چیز و حس میکرد. فرهاد برای ارمغان ارزش زیادی قائل بود و دوسش داشت، حتی زمانی که به دروغ هم فهمید که ارمغان بارداره، از شادی نزدیک بود سقف خونه رو بیاره پایین اما بعد چند دقیقه میرفت تو خودش و خیره به منظره تراسش سیگار میکشید...منم بعنوان مادر حس میکردم...اون هنوزم که هنوزه دلش پیش اون دختره عفریته بود. ارمغان و خیلی دوست داشت اما عشقی که به یلدا داشت یه چیز دیگه بود که با وجود اینکه سعی داشت به خودشم بقبولونه که عاشقش بشه اما هیچوقت اون حس براش تکرار نشد! یکی دوبار موقع تعیین جنسیت همراه ارمغان رفته بود سونوگرافی که چون من از قبلش با اون زنه هماهنگ کردم، یه دستگاه فیک گذاشت و تپش قلب یه نوزاد آماده رو گوش داد. ارمغان هم نقششو تو این مدت بدون کوچیکترین اشتباهی بازی کرد...برای اینکه عشق فرهاد و مال خودش کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13625 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هفتاد و نهم به علی سپرده بودم تا تمام مایحتاج یلدا رو فراهم کنن تا مراقب دوقلوها باشه و خدایی نکرده اتفاقی برای اون بچها نیفته اما طبق معمول امیر با این قضیه مخالفت کرد و منم بابت اینکه کار خاصی انجام ندن، از این قضیه دست برداشتم. کارخونه هم تو این مدت با سرپرستی فرهاد و همون کمک اولیهایی که آقای شهمیرزاد به فرهاد کرد، جون دوباره گرفت و ما تونستیم گسترشش بدیم و برند برنج رو تو شهرهای دیگه هم راه اندازی کنیم و اینا همش مدیون تلاش شبانه روزیه فرهاد برای کارخونه بود. حتی با وجود اصرار و مخالفت من، پولی که همون اول بابت سرمایه از آقای شهمیرزاد گرفت رو پس داد چون غرورش اجازه نمیداد به کسی بدهکار بمونه! و میخواست اسم کارخونه با تلاش و پشتکار خودش، بین مردم شنیده بشه که همینطور هم شد! بعد مدتها برنج کارخونه رو توی تلویزیون تبلیغ کردن و برای مصاحبه از فرهاد و من اومدن خونمون و اون مصاحبه رو تو مجله های خبری چاپ کردن...وضعیت کاری هم خداروشکر به کمک فرهاد، خوب پیش میرفت تا اینکه روز زایمان یلدا فرا رسید...قرار بود آخر هفته بره بیمارستان و با سزارین بچهها رو بدنیا بیاره...منو ارمغان تقریبا یه هفته بود که توی ویلای کردان بودیم و من منتظر خبر علی بودم تا برم و نوههامو بگیرم...مشغول ورق زدن مجله ها بودم که ارمغان ازم پرسید: ـ مامان پس کی بچه رو میارین؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم خبر میدن عزیزم، یکم صبر کن... انگار دل تو دلش نبود و میگفت: ـ آخه یکم دلشوره دارم نمیدونم چرا!!! بلند شد و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت: ـ اگه یهویی فرهاد بیاد اینجا و شما هنوز برنگشته باشین چی؟! با آرامش رفتم کنارش و گفتم: ـ دخترم تو که نه ماه صبر کردی! یه چند ساعت دیگه هم روش! بعدشم نگران فرهاد نباش. امروز به یکی از کارگرا گفتم بابت دستگاه صداش کنه بره کارخونه و تا شب با اون مشغول باشه... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-13630 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.