رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاهم

با گریه ادامه داد و گفت:

ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی و صدا زدی! بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟!

دستشو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم و گفتم:

ـ حق با توئه عزیزم! ببخش منو...باور کن دلم نمی‌خواد دیگه به اون دختر فکر کنم. 

ـ فرهاد اون هنوزم تو دلته و تمومش نکردی...اشکال نداره؛ منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوسم داشته باشی و با اینکارا خر فرضم کنی!

موهاشو گذاشتم پشت گوشش و دستاشو بوسیدم و گفتم:

ـ بخدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، می‌خوام که تو توی زندگیم باشی...اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمی‌کردم.

با ناراحتی نگام کرد و گفت:

ـ جدی میگی فرهاد؟!

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟!

خندید و گفت:

ـ نمی‌دونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم.

گفتم:

ـ پاریس چطوره؟! تازه اونجا بهم اون رقص معروف هم یاد میدی.

خندید و گفت:

ـ آره فکر خوبیه! 

رفتم سراغ گوشیم و گفتم:

ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطارو اوکی کنیم.

با ذوق اومد سمتم و گونمو بوسید و گفت:

ـ به سلامت عزیزم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و یکم

رفتم رستوران بهزاد و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت:

ـ داداش بنظرم داری در حقش ظلم می‌کنی! هر دختر دیگه‌ایی بود اینارو تحمل نمی‌کرد.

دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:

ـ بخاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت می‌کشم! اون دختر عوضی تمام روانم و نابود کرده!

بهزاد گفت:

ـ ببین یکم سعی کن بیشتر با زنت وقت بگذرونی! از خودت دورش نکن...نذار ازت دلسرد بشه فرهاد. اون دختر و دیگه فراموش کن... اون دیگه زن یه آدم دیگست...

با عصبانیت رو به بهزاد گفتم:

ـ بخدا دیگه نمی‌خوام حتی ذره‌ایی بهش فکر کنم اما ناخواسته میاد تو ذهنم.‌‌..نمی‌دونم بخدا چه حکمتیه...چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست تو خواب چی میگم که حتی ارمغان اسمش هم فهمیده!

بهزاد گفت:

ـ اونم بخاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی این رابطه رو تموم کرد، تو ذهن تو هنوز تموم نشده...این کابوس‌هاتم بخاطر همینه! 

- اوف، نمی‌دونم بخدا! مغزم رد داده...

بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت:

ـ یه سوال بپرسم؟

نگاش کردم که گفت:

ـ دیشب چیزی بینتون...

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، رو کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه اما دختر با عزت نفسیه، تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو می‌دونم! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و دوم

بهزاد گفت:

ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا میخوای بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفت کنارته اما تحمل هر کس تا یجاییه فرهاد!

از پنجره کنارم میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم:

ـ تازه به پدرش هم قول دادم!

بهزاد یهو ساکت شد و رفت تو فکر...نگاش کردم و گفتم:

ـ به چی فکر میکنی؟!

بهزاد ته مونده سیگارشو گذاشت تو جاسیگاری و گفت:

ـ راستش فرهاد اصلا به چهرش نمی‌خورد همچین آدم شارلاتانی باشه!

با حالت ناامیدی گفتم:

ـ منم گول همون ظاهر مظلومش و خوردم! دختره عوضی!

بهزاد گفت:

ـ آخه من میگم این کی وقت کرد بره حلقه دستش...

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ ولکن بهزاد توروخدا! اصلا دیگه نمی‌خوام راجبش حرف بزنم...

از جام بلند شدم و گفتم:

ـ پس قضیه بلیط و واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن!

بهم دست دادیم و بهزاد گفت:

ـ حل شده بدون!

بعد از رستوران رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارای عقب افتاده رو انجام دادم...برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاشو گوجه‌ایی بسته و روی بوم نقاشی تو حیاط داره نقاشی می‌کشه! تو گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود...از پشت سر آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن و داره می‌کشه. هدفون و از رو گوشش گرفتم که با ترس برگشت سمتم و گفت:

ـ وای فرهاد! ترسیدم..‌

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و سوم

دستامو حلقه کردم دور کمرش و گفتم:

ـ مگه آدم از شوهرش میترسه؟!

خندید و گفت:

ـ نه ولی وقتی تو اینجور یهویی اومدی! 

چشماش خیلی قشنگ بود...می‌تونستم تو نگاهاش غرق بشم! با خنده از بغلم بیرون اومد و گفت:

ـ برو بالا لباستو عوض کن عزیزم، مامان هم اومد، بریم ناهار بخوریم.! من دستم رنگیه، لباست رنگی میشه!

دست رنگیشو بوسیدم و گفتم:

ـ زن هنرمند من! 

دوباره گونه‌هاش سرخ شد و به بوم نقاشی اشاره کرد و گفت:

ـ چطور شده؟!

گفتم:

ـ مگه میشه تو کاری کنی و قشنگ نباشه؟! فوق العاده شده...

با ذوق گفت:

ـ خوشحالم  که خوشت اومده.

گفتم:

ـ ولی یدونه نقاشی تکی هم از من بکش بذارم تو اتاقم توی کارخونه!

خندید و گفت:

ـ چشم همسر عزیزم.

محو خنده هاش شدم! بنظرم اگه همینجور پیش می‌رفت و بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم، ارمغان جای یلدا رو توی دلم می‌گرفت. چون دختری بود که نمی‌شد جذبش نشد...

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و چهارم

با احساس بهش نگاه کردم که خندید و گفت:

ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی فرهاد؟

گفتم:

ـ دلم میخواد یه دختر داشته باشم، کپی خودت...هم از نظر قیافه هم از نظر اخلاقی...یعنی یدونه ارمغان کوچولو!

یهو برخلاف انتظارم، رفت تو فکر و حس کردم ناراحت شد! اصلا فکر نمی‌کردم همچین ری اکشنی نشون بده...بدون هیچ حرفی پیش بندشو باز کرد و قلموهاشو جمع کرد...رفتم نزدیکش و گفتم:

ـ حرف بدی زدم ارمغان؟!

چشاشو ازم دزدید و سعی کرد لحنش و عادی نشون بده و گفت:

ـ نه نه اصلا! فقط اینکه...

مشخص بود یه چیزی هست...دستم و گذاشتم زیر چونه‌اش تا توی چشمام نگاه کنه و گفتم:

ـ فقط اینکه؟!

حس کردم یکم بغض کرد...دلم نمی‌خواست ناراحتیش و ببینم! بغلش کردم و گفتم:

ـ هر چی هم که باشه تو زندگیمون، نریز تو خودت ارمغان! به من بگو چی شده!

نگاش کردم و با جدیت گفتم:

ـ من خط قرمز زندگیم، پنهون کاری و دروغه! شکست قبلیه زندگیمم بابت همین بود.

آب دهنش و قورت داد و گفت:

ـ فرهاد من تو رو خیلی دوست دارم! فقط اینکه من باید یچیزی و بهت...

همین لحظه صدای مامان باعث شد برگردیم سمت در و حرف ارمغان قطع شد! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و پنجم

مامان دستاشو بهم کوبید و با خوشحالی گفت:

ـ آخیش! خستگیم در رفت این صحنه قشنگ و دیدم! بمونین برای هم عزیزای دلم...

ارمغان با لبخند گفت:

ـ خسته نباشی مامان!

مامان اومد پیشمون و بغلش کرد و گفت:

ـ درمونده نباشی دختر قشنگم.

بعد چشمش خورد به تابلویی که ارمغان کشید و گفت:

ـ ماشالا دخترم از هر انگشتش هنر می‌باره! 

تایید کردم و گفتم:

ـ دقیقا همینطوره!

اما ارمغان بازم ته چشمش ناراحت بود، اینو حس می‌کردم اما گذاشتم به عهده خودش، تا هر وقت فکر کرد وقتشه بهم بگه...تو دنیا از تنها چیزی که بدم میومد، دروغ و پنهون کاری بود و واقعا بعدش طرف و از چشمم مینداخت...رو بهشون گفتم:

ـ پس من میرم بالا لباسمو عوض کنم و رنگ بزنم به بهزاد تا ببینم کارمونو اوکی کرد یا نه!

ارمغان هم لبخندی بهم زد و من رفتم بالا...یه دوش گرفتم و بعد بیرون اومدن زنگ زدم به بهزاد و گفت که بلیطا رو برای پس فردا شب تو یه هتل خیلی خوب برای یه هفته رزرو کرده...قصدم این بود تو این سفر به صورت کامل پرونده یلدا رو ببندم و ارتباطم و با ارمغان قوی تر کنم...اما ارمغان از یه مسئله ناراحت بود؛ اینو هر وقت تو چشمام نگاه می‌کرد، می‌تونستم حس کنم! اما این مسئله چی بود؟! راجبش کنجکاو بودم اما می‌خواستم ببینم خودش بهم میگه یا نه! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و ششم

( خاتون )

همه چیز داشت طبق برنامه‌ام پیش می‌رفت و بالاخره فرهاد و ارمغان باهم عقد کردن و ارتباط بین خانواده ها خیلی قوی تر شد...این وسط فقط از رفتارهای فرهاد می‌ترسیدم که اونم خداروشکر بعد از دیدن ارمغان، انگاری که دلش نرم شد و به دلش نشست...ارمغان هم واقعا دوسش داشت و می‌دونستم می‌تونه کاری کنه تا اون گدا صفت و فراموش کنه...بعد از عقدشون، ارمغان اومد خونه ما و فرهاد قرار شد براش گالری نقاشی باز کنه تا کاراشو اونجا ادامه بده...دیگه خیالمم از جانب فرهاد راحت شده بود چون هم رفته بود بالا سر کارخونه و هم برای اینکه به چشم ارمغان بیاد، پیشنهاد ماه عسل و بهش داده بود...همه چیز طبق روال داشت پیش می‌رفت تا اینکه یه چیز افتضاحی فهمیدم! دو روز قبل از اینکه بخوان برن ماه عسل، وقتی از کارخونه برگشتم خونه...دیدم جفتشون بهم خیره شدن، اولش یکم قربون صدقشون رفتم و بعد اینکه فرهاد رفت بالا، حس کردم ارمغان خیلی ناراحته! رفتم نزدیکش و گفتم:

ـ دخترم چیزی شده؟!

تا این جمله رو گفتم، یهو با هق هق زد زیر گریه! جوری گریه می‌کرد که انگار یکی از عزیزاش فوت شده...تا قبل اینکه کسی ببینتش، بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم! اما فقط گریه می‌کرد و اصلا آروم نمی‌شد...بردمش رو صندلی کنار استخر و کمکش کردم تا بشینه! با ترس کنارش نشستم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:

ـ ارمغان؟ چی شده عزیزم؟! داری منو میترسونی!

سرشو گذاشت رو قفسه سینه ام و با گریه گفت:

ـ خیلی دوسش دارم مامان ولی از دستش میدم! باید بهش بگم...حق داره بدونه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و هفتم

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ چی رو باید بدونه؟ منظورت چیه ارمغان؟

دماغشو کشید بالا و یه چندتا نفس عمیق کشید و گفت:

ـ مامان من خیلی فرهاد و دوست دارم، تو خودت شاهد این قضیه بودی!

گفتم:

ـ آره دخترم؛ فرهاد کاری کرده؟

بغضشو قورت داد و گفت:

ـ نه ولی من دوسش دارم و نمی‌خوام و نمی‌تونم بهش دروغ بگم! حقش نیست...اگه من اینکارو کنم با اون دختره چه فرقی دارم پس؟! الآنم که داره برای ماه عسلمون برنامه میچینه و داره برام تلاش می‌کنه، واقعا عذاب وجدان میگیرم مامان...بهتره قبل از این که چیزی بشه، تمومش کنیم!

یکم لحنم و تند کردم و گفتم:

ـ ارمغان حرفو تو دهنت نچرخون! راجب چی داری حرف میزنی؟!

دستشو گذاشت جلو صورتش و دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت:

ـ مامان...من...من نمیتونم بچه دار بشم! 

انگار با گفتن این حرفش یه سنگ وسط قلبم نشست! چی داشت می‌گفت؟! ادامه داد:

ـ اون روز که اومدین خواستگاریم، میخواستم به شما بگم اما اونقدر خوشحال بودین و دروغ چرا خودمم اونقدر خوشحال بودم که فرهاد انتخابم کرده، نخواستم خوشحالیمون و خراب کنم...اما...اما تا کجا میتونم این دروغ و ادامه بدم! هم شما برای ادامه نسلتون میخواین نوه‌دار بشین و هم فرهاد دلش میخواد پدر بشه! نمی‌تونم باهاش اینکارو کنم! حقشو ندارم.

زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم باید چی بگم! فکر اینجاشو نکرده بودم! اما نباید میذاشتم این قضیه فاش بشه، اگه مردم راجب این مسئله میفهمیدن، چی راجبمون میگفتن!؟ 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و هشتم

باباش تمام ارتباطشو با کارخونه و ما قطع می‌کرد! یا اگه فرهاد این مسئله رو می‌فهمید، بی شک از ارمغان جدا می‌شد و دوباره می‌رفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر بچه فرهاد تو شکمش بود! یهو فکری به ذهنم رسید...آره...راه حلش همین بود! بچه یلدا و فرهاد باید تو این خونه بزرگ می‌شد! قرار بود بعداً راجب اون بچه فکر‌کنم اما بابت قضیه ارمغان مجبورم بهش فکر کنم...

ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت:

ـ مامان منو ببخش! ولی نمیتونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم! قبل رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره...

بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم:

ـ فرهاد چیزی نمی‌فهمه!

با تعجب نگام کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم:

ـ بشین دخترم...

کنارم نشست که گفتم:

ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی! من ازت حمایت میکنم. زندگیتو خراب نکن دخترم!لازم نیست به فرهاد چیزی بگی.

نگام کرد و گفت:

ـ مامان چی دارین میگین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، ذاتا دورم و خط می‌کشه. دیگه در این حد نمیتونم ارزش خودمو پایین بیارم!

ازش پرسیدم:

ـ فرهاد و دوست داری؟

با ناچاری بهم نگاه کرد گفت:

ـ بیشتر از هر چیزی!

دستش و که میلرزید، گرفتم تو دستم و گفتم:

ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل می‌کنیم!

ـ آخه چجوری؟! من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان!

گفت:

ـ فرهاد هم میخواد زندگیش و با تو ادامه بده ارمغان! بهش نزدیک شو و بعدش نقش یه زن باردار و تا نه ماه بازی کن و بعدش یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش میکنیم...فرهاد هم اون بچه رو بچه خودش می‌دونه ، تازه ثواب هم میکنیم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و نهم

ارمغان یهو با لحن تندی گفت:

ـ چی؟! مامان مگه می‌خوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا...

حرفشو قطع کردم و با جدیت گفتم:

ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان...

یکم راه رفت و گفت:

ـ نمی‌تونم...نمی‌تونم این کار و در حق فرهاد بکنم!

خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم:

ـ خودت می‌دونی عزیزم! ولی بهرحال اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد تویی ارمغان! میگن بخاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من بخاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم...وگرنه برای من اصلا فرقی نمیکنه! اگه خودت با وجود اینکه میگی فرهاد و دوست داری، اینقدر راحت میتونی قید زندگیت و شوهرت و بزنی، حرف زدن منم بی فایدست!

یکم به فکر فرو رفت و چیزی نگفت...اما تا جایی که ارمغان و می‌شناختم، بخاطر اینکه تو زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، اینو قبول می‌کرد...داشتم می‌رفتم از پله ها بالا که طبق حدسم گفت:

ـ خب آخه چجوری باید انجام بدم؟! اگه فرهاد بفهمه چی؟! شکمم که بزرگ نمیشه...

لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش...دستاشو که به زده بود تو دستام گرفتم و گفتم:

ـ آروم باش عزیزم، همه چی و بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمیشه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت شصتم 

با ترس پرسید:

ـ آخه چجوری؟!

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت می‌فهمه! سعی کن آروم باشی...تو این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا میتونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من...

یه نفس عمیقی کشید و گفت: 

ـ اگه شما یکم دیرتر میومدین، داشتم این قضیه رو بهش میگفتم...

گفتم:

ـ پس ببین مصلحت این بوده که نگی! تو زندگی لازم نیست همه واقعیت و به همه بگی، حتی به شوهرت...برای نگه داشتن زندگیت، حتی لازم باشه باید یجاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی! باید جسارتش و داشته باشی!

دوباره با بغض گفت:

ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش میبینه، من چجوری بعدها تو چشماش نگاه کنم؟!

اگه بهش میگفتم بچه‌ایی که قراره بیارم تو این خونه، ذاتا بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمرا این موضوع و قبول نمی‌کرد! حتی بابت وجدانش هم که شده یجوری به گوش فرهاد می‌رسوند و از زندگی فرهاد بیرون می‌رفت؛ ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو میدونست!

با حرفش به خودم اومدم:

ـ مامان، به حرفام گوش میدی اصلا؟؟

الفت همین لحظه اومد بیرون و گفت:

ـ خانوم آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟

گفتم:

ـ آره ، الان میایم.

بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم:

ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن و بدون که من هرکاری میکنم تا آشیونه شما خراب نشه!

لبخندی بهم زد و بغلم کرد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت شصت و یکم

موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرفای ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه میریختن، نبود! تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق و نمی‌بینم اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد! بعلاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی می‌برد، ارمغان هم نباید می‌فهمید که بچه‌ایی که قراره بیارم اینجا، بچه واقعیه فرهاده...خیلی همه چیز بهم گره خورد اما چاره‌ایی نبود! باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، می‌رفتم کرمانشاه و اینکار و یکسره می‌کردم! اون دختر که بخاطر ترس از احمدآقا چیزی نمی‌تونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمق تر از خودشو می‌بندم...ولی باید یکی رو اونجا بسپرم تا از ثانیه ثانیه اون دختر بهم گزارش بده، بچه تو شکمش تنها راه حفظ زندگیه فرهاد و ارمغان بود.

 

دو روز بعد...

بعد از اینکه تو فرودگاه فرهاد و ارمغان و راهی کردم، رو به عباس گفتم:

ـ سریع ماشین و آماده کن، باید بریم کرمانشاه.

عباس با تعجب پرسید:

ـ چشم خانوم ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟!

با غضب نگاش کردم و گفتم:

ـ کاری که بهت گفتم و بکن!

بدون هیچ حرفی رفت سمت پارکینگ و در ماشین و باز کرد تا سوار بشم! تو ماشین بهش گفتم:

ـ عباس یه آدم مطمئن و پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیکترین چیز راجب اون بچه رو بهم اطلاع بده!

عباس سرشو تکون داد و گفت:

ـ چشم خانوم، نگران نباشین...

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم! این نه ماه اگه به خوبی و خوشی می‌گذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمیومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمی‌موند!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت شصت و دوم

اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان با وجود بچه، محکم تر از قبل می‌شد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ می‌شد!

 

( یلدا )

این روزا فقط کارم شده، گل‌های پر پر شده‌ی تاج گلی که فرهاد برام درست کرد، تو مشت بگیرم و صفحه بزنم و گریه کنم! آخه چرا؟! اون زنه عفریته عشقمون و خراب کرد...منو تو چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودمو تو چشماش بکشم! لعنت به تو که هم منو قربانی هم و هم پسرتو! چجوری دلت اومد که با نوه خودت اینکار و بکنی؟! این بچه، خون پسرت تو رگاشه! گناه نداره؟! کاش می‌تونستم یجوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات زیر سر اون مادر هفت خطشه اما دیگه بهم گوش نمی‌داد... اون روزی که اومد دم در خونمون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش وقتی امیر اومد، عصبانیت و تو چشماش دیدم...با کارایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودمو توی دلش کشتم! هر روز بیشتر از قبل دلم براش تنگ میشه...دلم برای نوازش کردناش، حرف زدناش، شوخیاش واقعا تنگ میشه اما کاری از دستم بر نمیاد...تو موقع دلتنگیم فقط امانتیه اون تو شکممه که می‌تونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه! وقتی امیر و به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچه‌اش ( عباس) دیدمش، گفتم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من دیگه روی خوش زندگی رو نمی‌بینم اما امیر از جنس بدی های خاتون و عباس نبود...

  • نویسنده اختصاصی

پارت شصت و سوم

بعد اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش و تو حین زایمان از دست داده و بخاطر دخترش مجبور شد اینکار و قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه! امیر با دخترش که تو بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشمای من نگاه کنه با خجالت گفت:

ـ ببینید یلدا خانوم من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم...درسته بابت پول قبول کردم اما مطمئن باش تا آخر عمرم پشت شما و بچه تو شکمت وایمیستم! اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمی‌تونین باهاش مقابله کنین! عباس به من گفت که امروز یا فردا پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه! 

اشکام و با روسریم پاک کردم و گفتم:

ـ بله می‌دونم، در جریانم.

به دخترش نگاه کرد و گفت:

ـ من دخترم مهر مادری و حس نکرده و من فقط خواستم...

با لبخند به دخترش که مثل فرشته ها تو بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ خدا حفظش کنه، برای دختر شما من کم نمیذارم...

با شادی نگام کرد...انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و ذاتا آدم باوجدانیه! و خداروشکر که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضی تر از خاتون از آب در نیومد...با لبخند گفتم:

ـ اسمش چیه؟

امیر سرشو بوسید و گفت:

ـ تینا!

گفتم:

ـ میتونم بغلش کنم؟

بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو تو بغلم گذاشت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...