رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و پنجم

احمد آقا گفت:

ـ الان یعنی...

دسته چک رو باز کردم و گفتم:

ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمی‌گردین شهرتون.

گفت:

ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی...

چپ نگاش کردم و گفتم:

ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال می‌بری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابسته‌ای و پیشش باشی بهتره.

احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت:

ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد...

مبلغ یک‌سال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم:

ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی می‌کنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید!

اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم:

ـ احتیاج به این کارها نیست.

گفت:

ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین.

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

ـ حلال باشه.

به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت:

ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

ـ حقوق یک‌سال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه.

ـ اما آخه این پول...

دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و ششم

الفت سریع وارد سالن شد و گفت:

ـ جانم خانوم؟

گفتم:

ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته... اتوبوسو از دست ندن.

ـ چشم خانوم.

احمدآقا هم که دید دیگه جوابش رو ندادم، چک رو گذاشت توی جیب لباسش و همراه الفت، از خونه بیرون رفت. همین لحظه، یکی از کارگرها اومد و گفت:

ـ خانوم چای گیاهیتونو بیارم براتون؟

گفتم:

ـ بیار تو تراس!

از پله‌ها بالا رفتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم. به حیاط خونه خیره شدم... بالاخره دارم خودم و پسرم رو از علف‌های هرز دور و بر خودم خلاص می‌کنم.

یادم بود که محمدرضا هم یک‌بار زمانی که من با دوست‌هام مسافرت رفته بودم، یعنی دوره نامزدیمون، با خدمتکار خونه‌شون یک‌سری شیطنت‌ها کرده بود و اون دختر قصد داشت جای من رو توی زندگی محمدرضا بگیره  اما من هیچ وقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن در افتادن با خاتون یعنی چی! محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش، کنار زنش یعنی من موند.

حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم می‌زد، اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش رو بگیرم؛ چون فرهاد از نظر لجبازی و کله‌شقی، به محمدرضا رفته و اگه یه درصد می‌فهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش می‌کرد و از این جهت، واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هفتم

ولی همین الانش هم می‌دونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ول‌کن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم.

همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم:

ـ صبر کن!

پدرش هم وایستاد، با اشاره‌ای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم:

ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بی‌گناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمی‌کنم و همین‌جور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونه‌تونو به آتیش می‌کشم. می‌دونی که این کارو می‌کنم، مگه نه؟

بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه می‌کرد. بازوشو ول کردم و گفتم:

ـ خوبه، این سکوتتو به پای این می‌ذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونه‌م برو بیرون!

بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم:

ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد...

دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمی‌خورد و هدفش فقط پول بوده.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هشتم

به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفه‌شب اومد خونه و طبق حدس‌های درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر می‌کرد من قضیه‌ی اون و یلدا رو نمی‌دونستم.

برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یک‌بار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامه‌م رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، می‌دونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچه‌ش هم که شده، هیچ حرفی نمی‌زنه. حتی طوری وانمود می‌کنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود.

من هم چون نتیجه رو می‌دونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. می‌دونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره!

فرهاد فکر می‌کرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش می‌داد و فرهاد رو تعقیب می‌کرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یک‌بار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده!

وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و می‌خواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و نهم

با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچه‌ش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بی‌ارزش و گدا رو پیدا کرده و می‌خواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! 

بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو می‌شناختم، بی رمق‌تر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشم‌هاش خاموش شد، اما می‌دونستم که پشت سر می‌ذاره.

ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دختره‌ی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو می‌برد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن.

خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچه‌ی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد می‌آورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگ‌هاش بود.

به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش می‌کنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

بعد حدود سه ساعت، به عمارت شهمیرزادگان رسیدیم. الحق که این خانواده، لایق وصلت با ما بودن. از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خود خانواده و دختراشون، ارمغان و آتوسا‌. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان... ارمغان عین دخترهای روس بود، مطمئن بودم این چهره، دل فرهادو می‌بره! چون واقعا توی زیبایی و ادب، لنگه نداشت.

دفعه پیش که برای شام اومده بودن خونه‌مون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامش رو خورده نخورده، به بهانه دیدن بهزاد، از خونه زد بیرون و برنگشت، اما اون روز من نگاه ارمغانو به فرهاد دیدم. مطمئن بودم که اون هم پسرم رو پسندیده.

فرهاد دسته گل رو به دست گرفت و بعد از خوش‌آمدگویی‌های پدر و مادرش، گل رو به دست ارمغان داد. چهره ارمغان از شادی می‌درخشید، اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد.

زیر گوش فرهاد آروم گفتم:

ـ پسرم لطفاً یکم ملایم‌تر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری.

فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت. بعد از اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت:

ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهادو ببینیم.

فرهاد لبخندی زد و گفت:

ـ ببخشید دیگه، کم سعادتی از من بوده.

مادر ارمغان هم که خیلی خانوم بود گفت:

ـ اختیار داری پسرم.

بعدش رو به من گفت:

ـ ماشالا خاتون خانوم، پسرتون همون‌جوری که خودتون هم گفتین، یکم خجالتیه مثل اینکه.

خندیدم و سعی کردم من هم مجلس رو یکم گرم کنم. گفتم:

ـ آره، توی این مورد هم به پدرش رفته، ولی خدا شاهده همون‌ دفعه که اومدین خونه ما، ارمغان جانمو دید. بهم گفت مامان این همون دختریه که من می‌خوام.

ارمغان هم لبخندی از ته دل زد، گره روسریش رو محکم کرد و زیر لب آروم گفت:

ـ نظر لطفتونه.

بعدش با لبخند، رو به فرهاد گفتم:

ـ مگه نه پسرم؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و یکم

اما فرهاد به یک نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرف‌هامون نبود. آروم با دست‌هام زدم به پاش که یهو گفت:

ـ جانم مامان؟

الکی خندیدم و گفتم:

ـ بگو پسرم، راجب ارمغان دیگه!

با چشم و ابروهای من، یکم به خودش اومد و توی جاش، جابه‌جا شد. با یه لبخند ساختگی گفت:

ـ دقیقا همین‌جوری بود که مادر گفته. من عذر می‌خوام. امروز جایی بودم، یکم خسته‌م.

پدر ارمغان گفت:

ـ داماد اگه از الان خسته‌ای که کارت زاره!

بعدش همه خندیدیم. سریع رو به ارمغان گفتم:

ـ خب دخترم، شما می‌خواین برین تو بالکن، با پسرم فرهاد...

پدرش حرفم رو قطع کرد و گفت:

ـ البته خاتون خانوم، با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم.

گفتم:

ـ خواهش می‌کنم، اجازه ما هم دست شماست.

بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت:

ـ بریم بالکن پسرم.

بعد از اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت:

ـ منم برم تو آشپزخونه، ببینم بچه‌ها باقلواها رو آماده کردن یا نه.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ راحت باشین! 

بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم:

ـ بیا دخترم، پیش من بشین، یکم با همدیگه صحبت کنیم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و دوم

ارمغان با لبخند اومد و کنارم نشست. دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم:

ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده.

لپ‌هاش گل انداخت و گفت:

ـ خیلی ممنونم، ولی خاتون خانوم، راستش... چه جوری بگم...

نگاهش کردم و گفتم:

ـ راحت باش دخترم!

گفت:

ـ من حس می‌کنم آقا فرهاد کس دیگه‌ای رو دوست داره.

امان از حس ششم زن‌ها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد؛ اما چاره‌ای نبود و اگه من بهش نمی‌گفتم، مطمئن بودم که فرهاد یه جوری این قضیه رو بهش میگه، پس بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه.

گفتم:

ـ ببین دخترم، یه دختر پول‌پرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی؛ اما خداروشکر که فرهاد هم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دخترو شناخت و ترکش کرد.

ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم:

ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود، می‌خواستم بذارم واسه هفته بعد، اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم!

ارمغان نفس راحتی کشید و گفت:

ـ یعنی می‌گین چیز مهمی نیست؟

دستم رو گذاشتم روی دستاش و گفتم:

ـ اصلا مهم نیست. هر چی بود، تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهادو دوست داری یا نه!

لبخند عمیقی زد، بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت:

ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش.

گفتم:

ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی، با شگردهای زنانت باید فرهادو کم کم بکشی سمتت، تا اون مار صفتو فراموش کنه!

ارمغان با کنجکاوی پرسید:

ـ سر چی رابطه‌شون بهم خورد؟

گفتم:

ـ هیچی، دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونه‌مون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمی‌کنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و سوم

ارمغان گفت:

ـ عجب دوره زمونه‌ای شده!

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ اما تو نگران نباش! من می‌دونم که تو دل فرهادمو می‌بری، شک ندارم.

ارمغان گفت:

ـ ولی خاتون خانوم. راستش یه مشکلی...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

ـ هر مشکلی هم باشه، باهم از پسش برمیایم عزیزم.

گفت:

ـ نه آخه، راستش من نمی‌تونم ب...

همین لحظه، اکرم خانوم و خدمتکارها با چای و باقلوا اومدن که باعث شد حرف ارمغان نصفه و نیمه بمونه. با لبخند گفت:

ـ خب، شیرینی بخوریم و حرفای شیرین بزنیم.

یه چای برداشتم و گفتم:

ـ حتما، چرا که نه!

بعدش بلند گفتم:

ـ آقایون، نمیاین باقلوایی که اکرم خانوم آوردو بخورین؟

پدر ارمغان داخل اومد و گفت:

ـ بله، حتما! با آقا فرهاد یکم گپ زدیم.

بعد رو کرد به ارمغان و گفت:

ـ دخترم، برین توی حیاط و با آقا فرهاد هر حرفی دارین بزنین!

ارمغان خیلی مودبانه، با اجازه‌ای گفت و با فرهاد به سمت حیاط رفتن.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و چهارم

بعد از رفتنشون، آقای شهمیرزاد ازم پرسید:

ـ خب خاتون خانوم، اوضاع کار چطوره؟ فرهاد اومده بالا سر کارا؟

چای رو روی میز گذاشتم و گفتم:

ـ والا دیگه بعد ازدواجش، انشالا باید مداوم بالا سر کارا باشه! الانم راستش، هزینه‌های طارم خارجی، خیلی گرون شده متاسفانه.

آقای شهمیرزاد سریع گفت:

ـ دیگه باهم این حرفا رو نداریم. بعد از ازدواج بچه‌ها، من روی کارخونه سرمایه‌گذاری می‌کنم که فرهاد بتونه یکم جمع و جور کنه و انشالا بتونه جاهای دیگه هم شعبه‌های دیگه کارخونه رو بزنه.

بهتر از این نمی‌شد! توی دلم کلی ذوق کردم که بالاخره وضع کارخونه نجات پیدا می‌کنه و سعی کردم ذوقم رو زیاد نشون ندم. گفتم:

ـ نظر لطفتونه واقعا آقای شهمیرزاد! مرسی که مثل یه پدر پشت فرهاد هستین.

آقای شهمیرزاد گفت:

ـ خواهش می‌کنم. باعث افتخاره، ماشالا پسر خیلی خوبی تربیت کردین.

با سرم، حرفش رو تایید کردم و خوشحال شدم از اینکه چیزهایی که می‌خواستم، یکی‌یکی و پشت سر هم، داشت انجام می‌شد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و پنجم

( فرهاد )

رسیدیم خونه آقای شهمیرزاد و درسته که من واقعا حواسم پیش کارای یلدا بود اما به بهترین شکل ممکن، هم خودشون و هم کارکن‌هاشون ازمون پذیرایی کردن. در کل خیلی خانواده خونگرم و اجتماعی بودن، درسته که قبلاً ارمغان خونه‌مون اومده بود اما من اونقدر حواس و فکر و ذهنم پیش یلدا بود که به جز یلدا، کس دیگه‌ای به چشمم نمی‌اومد.

امروز واسه اولین بار دیدمش. واقعا همون‌جوری که مامان می‌گفت، زیبا بود و شبیه دختر خارجی‌ها بود! اینقدر زیبا بود که امکان نداشت دل پسری براش نلرزه، اما من... من احمق با وجود اون همه کار یلدا، باز هم ته قلبم، چهره یلدا رو زیبا می‌دیدم و از دست خودم کفری می‌شدم! اینکه یه مرد به اون سن و سال رو به من ترجیح داده، واقعا خونم و به جوش می‌آورد اما دیگه باید عادت می‌کردم. تصمیم گرفتم به حرف‌های دلم بی توجه باشم.

همون لحظه، مامان ازم یه سوال پرسید و من اونقدر توی فکر بودم که نتونستم جوابش رو بدم ولی برای اینکه ضایع بازی نشه، تصمیم گرفتم حواسم رو توی همین جمع متمرکز کنم.

هر از گاهی، به ارمغان نگاه می‌کردم، چشم‌های سبز و نگاه‌های زیر زیرکیش یکم به دلم نشسته بود و بیشتر از اون، حجب و حیا و وقار و متانتش خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده بود؛ اما اگه قرار بود زن من بشه، نمی‌تونستم بهش دروغ بگم و ازش مخفی کاری کنم، حقش بود یک‌سری چیزها رو بدونه. الان واقعا نمی‌تونستم مثل یلدا، درجا عاشق یکی دیگه بشم؛ چون من توس ارتباط با اون، هیچ وقت نقش بازی نکرده بودم و تمام احساساتم صادقانه و از صمیم قلبم بود.

قبل از صحبتم با ارمغان، آقای شهمیرزاد خواست باهام خصوصی صحبت کنه. با همدیگه رفتیم توی بالکن خونه‌شون وایستادیم و رو بهم گفت:

ـ پدرتو از قدیما می‌شناختم، واقعا آدم درست و اهل زندگی بود.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و ششم

پیپش رو روشن کرد و گفت:

ـ تو هم واقعا شبیهشی و امیدوارم که دخترمو دست آدم درستی سپرده باشم.

گفتم:

ـ تمام تلاشمو می‌کنم که یه زندگی خوب براش بسازم.

گفت:

ـ فرهاد بچه‌های من، خط قرمز منن توی زندگیم، جفتشون نور چشم‌هامن. برای اینکه زندگیشون خوب باشه، من از دوران جوونی تلاش کردم، اما چیزی که از تو می‌خوام، زندگی خوب نیست.

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد و گفت:

ـ می‌خوام دخترم توی زندگی با تو، دلش شاد باشه و من خوشبختی رو توی چشماش ببینم. ارمغان برای من واقعا مهمه و در کل، دختر توداریه اما من از چشمای بچه‌هام می‌فهمم که زندگیشون رو رواله یا نیست.

توی دلم یکم بابت حرف‌هاش استرسی شدم! به ارمغان نگاه کردم، داشت با مامان صحبت می‌کرد. داشتم فکر می‌کردم نکنه دارم عجولانه تصمیم می‌گیرم و بی‌خود و بی‌جهت بخوام زندگی یه دختر رو خراب کنم؟ به هرحال آقای شهمیرزاد حق داشت. تمام حرفش این بود که دخترش رو به آدم درستی سپرده باشه؛ اما آیا من واقعا می‌تونستم شوهر خوبی برای دختری که یهویی و از روی حرص، تصمیم گرفتم بیام خواستگاریش باشم؟

جواب این سوال رو خودمم نمی‌دونستم. آقای شهمیرزاد، زد به شونه‌ام و گفت:

ـ اگه توی زندگی مثل پدرت باشی که من خیالم راحته! تا جایی که من یادمه، هیچ وقت نذاشت آب تو دل زن و پسرش تکون بخوره.

گفتم:

ـ من تمام تلاشمو می‌کنم آقا، ایشالا که بتونم برای ارمغان خانوم یه آشیونه گرم بسازم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و هفتم

گفت:

ـ تمام تلاشتو بکن فرهاد، چون اگه قطره‌ای اشک از چشم دختر من بریزه اون روز کلاهمون بدجوری می‌ره تو هم! مطمئنم که حساسیت منو درک میکنی!

با سرم حرفشو تایید کردم و گفتم:

ـ بله درسته! کاملا حق با شماست!

گفت:

ـ ارمغان خواستگارای خوب زیاد داشت اما من گذاشتم خودش برای زندگیش تصمیم بگیره تا پشیمون نشه! همه رو بدون اینکه حتی ببینه، رد کرد جز تو! تنها کسی بودی که دخترم مشتاق بود تا ببینتت...

لبخندی زدم و چیزی نگفتم! صدای تو قلبم که یلدا رو فریاد می‌زد و خفه کردم و تصمیم گرفتم پا بذارم تو زندگی جدید و سعی کنم ارمغان و دوست داشته باشم و به قولی که به پدرش دادم عمل کنم. آغای شهمیرزاد گفت:

ـ به کارخونه سر میزنی؟

گفتم:

ـ دیگه کم کم باید برم بالا سرش و اوضاعشو ببینم! راستش زیاد دخل و خرجمون باهم جور درنمیاد و کارگرا از دستمزد دیر به دیرشون خیلی ناراضین!

آقای شهمیرزاد لبخندی بهم زد و گفت:

ـ نگران نباش جوون! اینا همشون راه حل داره و تازه اول راهی! کم کم همه چی میاد دستت... الآنم رفتیم داخل با خاتون خانوم صحبت میکنم. قطعا دامادم و اول مسیرش تنها نمیذارم!

گفتم:

ـ نظر لطفتونه! اما اینا رو مثل یه بدهی در نظر بگیرین! وضعیت کارخونه که رو به راه شد، همشو بهتون برمیگردونم! چون دلم نمی‌خواد تو زندگیم به کسی بدهکار بمونم! اگه قراره وضعیت کارخونه درست بشه، باید با تلاش خودم باشه! 

آقای شهمیرزاد با افتخار نگام کرد و گفت:

ـ الحق که پسر پدرتی!

همین لحظه اکرم خانوم اومد و با لبخند گفت:

ـ بیاین دهنتون و شیرین کنین!

بعد رو به شوهرش گفت:

ـ اول راهی داری واسه بچه مردم خط و نشون میکشی؟!

همه با هم خندیدیم و آقای شهمیرزاد گفت:

ـ چه خط و نشونی خانوم؟! داشتیم داماد و پدرزن باهم گپ میزدیم

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و هشتم

بعدش با همدیگه رفتیم داخل و آقای شهمیرزاد اجازه داد تا با ارمغان بریم داخل حیاط و صحبت کنیم...همزمان که داشتیم با همدیگه می‌رفتیم تو دلم چهرشو با یلدا مقایسه میکردم.‌‌..درسته ارمغان چشمای سبز و زیبایی داشت اما به چشمای قهوه‌ایی یلدا نمی‌رسید! چال گونه یلدا وقتی می‌خندید، باعث میشد دلم براش ضعف بره...یهو از افکارم خجالت کشیدم! از اینکه کنار یه زن دیگه داشتم راه میرفتم و دل احمقم داشت اونو با اون یلدای مار صفت مقایسه می‌کرد! ارمغان با خوش رویی رفت کنار تاب و گفت:

ـ اینجا بشینیم؟

منم متقابلا بهش لبخند زدم و گفتم:

ـ باشه!

خجالتی بود و حرفی نمی‌زد...سعی کردم سر صحبت و باز کنم و گفتم:

ـ ماه امشب چقدر قشنگه!

به آسمون نگاه کرد و گفت:

ـ آره کامل شده.

بعد پرسیدم:

ـ خب یکم از خودت بگو برام!

خندید و گره روسریش و محکم کرد و گفت:

ـ نمی‌دونم چی باید بگم!

از لحنش خندم گرفت و گفتم:

ـ چقدر خجالتی تو دختر! بگو ببینم دانشگات تموم شده یا اینکه دوست داری کار کنی؟ معیارات برای زندگی چیه؟! و مهم تر از همه اینا...

یهو به چشمام نگاه کرد و گفتم:

ـ از من خواست میاد یا نه؟!

با صدای بلند خندید و منم همزمان باهاش خندیدم که گفت:

ـ اگه خوشم نیومد که قبول نمی‌کردم این همه راهو از تهران بلند شید و بیاین تا اینجا!

گفتم:

ـ خب پس!

بعد به چشمام نگاه کرد و گفت:

ـ اما سوال اصلی اینه که شما مطمئنین که میخواین با من ازدواج کنین؟

از سوالش یکم جا خوردم! فهمیدم که مامان یسری چیزا بهش گفته! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و نهم 

البته بهتر شد چون خودمم نمی‌خواستم چیزی و ازش مخفی کنم! سریع به خودم اومدم و گفتم:

ـ راستش ارمغان من...من اتفاق بدی رو پشت سر گذاشتم. نمیدونم مامان برات

حرفمو قطع کرد و با لبخند گفت:

ـ آره مادرت برام تعریف کرد! حق داری الان مردد باشی!

خندیدم و گفتم:

ـ اگه مردد بودم که نمیومدم خواستگاریت...

اونم خندید...ادامه دادم:

ـ اما یکم اعتماد کردن برام سخته! تو دلم می‌خوام و سعی دارم اون دختر و فراموش کنم! ضربه بدی بهم زد. فکرم این روزا خیلی درگیره اما نمی‌خوام که تو هم اذیت بشی! چون بالا به پدرت هم قول دادم که نذارم آب تو دلت تکون بخوره! 

یهو دستش و گذاشت رو دستام و گفت:

ـ من مثل اون نیستم فرهاد! من تو رو بخاطر خودت دوست دارم. نگران نباش، کنارت میمونم و بعنوان زنت بهت کمک می‌کنم تا فراموشش کنی! اما مطمئنی که عشقت بهش تموم شده؟! 

سوالی پرسید که جوابش و خودمم نمیدونستم، نمی‌دونستم حسم به یلدا تنفره یا فقط عصبانیته! اما اینقدر صمیمانه حرف زدن ارمغان به دلم نشست که درجا جواب دادم:

ـ مطمئنم! 

دوباره بهم لبخندی زد و گفت:

ـ کنارت میمونم تا با هم به راهی رو شروع کنیم و انشالا خوشبخت بشیم!

نگاش کردم و با شوخی گفتم:

ـ تو چقدر دختر خوب و همراهی بودی! 

از لحنم خندش گرفت و گفت:

ـ پس فکر کردی چجوریم؟!

گفتم:

ـ فکر می‌کردم خیلی دختر لوسی باشی!

گفت:

ـ پس هنوز منو نشناختی!

این بار من دستشو گرفتم و گفتم:

ـ آره می‌خوام که بیشتر بشناسمت!

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهلم

ارمغان گفت:

ـ خب اول جواب سوالتو بدم که من مدرک کارشناسی گرافیک و از آلمان گرفتم. اون نقاشیهای تو سالنمون و دیدی؟!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:

ـ اونا همشو من کشیدم! کلا نقاشی حتی تو زمانی که ناراحتم خیلی آرومم می‌کنه! دوست دارم زمانی که ناراحتم؛ با همسرم صحبت کنم و موقع مشکلات بجای قهر و دعوا با حرف زدن، اونا رو حل کنیم. با همدیگه دوتایی کلی وقت بگذرونیم. آهنگ گوش بدیم...

با این حرفاش دوباره یاد لحظاتی که با یلدا داشتم افتادم اما خیلی سریع به دلم فحش دادم و دوباره رو حرفای ارمغان تمرکز کردم! مطمئنم که اگه یلدا تو زندگیم نبود، من واقعا عاشق ارمغان می‌شدم، خیلی شخصیت منطقی و همراهی بود و مشخص بود زیر دست یه پدر و مادر اصیل بزرگ شده! امیدوارم بتونم دوسش داشته باشم و اون عشقی که انتظارش و داره و بهش پس بدم! 

اون شب به خوبی و خوشی تموم شد و مامان سر از پا نمی‌شناخت و خوشحال بود که بالاخره من تصمیم گرفتم با یه آدم اصیل زاده ازدواج کنم اما الحق که دختر خوبی رو برام انتخاب کرده بود! بابت همه چیز اون شب صحبت شد از شیربها و مهریه گرفته تا قضیه کارخونه و جهیزیه و اینا...قرار شد که ارمغان بیاد تهران همه باهم تو خونه زندگی کنیم چون از نظر مامان بعد از اون عروسش، باید خانوم خونه می‌شد. ارمغان هم بدون چون و چرا قبول کرد و قرار شد هفته بعد آقای شهمیرزاد تو باغ خونه یه مراسم بزرگ ترتیب بده و نامزدی دختر کوچکش  و به کل مردم اعلام کنه! 

تو مسیر برگشت، مامان با شادی ازم پرسید:

ـ خب پسرم نظرت چیه؟!

گفتم:

ـ دختر خیلی خوبی بود.

گفت:

ـ من که بهت گفتم! این دختر مثل اون گدای بی صفت نیست! دست یه اصیل زاده بزرگ شده، ماشالا از خوشگلی و اخلاقم که چیزی کم نداره!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...