نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 11:45 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 11:45 AM پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک رو باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمیگردین شهرتون. گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی... چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال میبری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابستهای و پیشش باشی بهتره. احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یکسال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی میکنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به این کارها نیست. گفت: ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه. به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یکسال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه. ـ اما آخه این پول... دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13373 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 11:51 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 11:51 AM پارت بیست و ششم الفت سریع وارد سالن شد و گفت: ـ جانم خانوم؟ گفتم: ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته... اتوبوسو از دست ندن. ـ چشم خانوم. احمدآقا هم که دید دیگه جوابش رو ندادم، چک رو گذاشت توی جیب لباسش و همراه الفت، از خونه بیرون رفت. همین لحظه، یکی از کارگرها اومد و گفت: ـ خانوم چای گیاهیتونو بیارم براتون؟ گفتم: ـ بیار تو تراس! از پلهها بالا رفتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم. به حیاط خونه خیره شدم... بالاخره دارم خودم و پسرم رو از علفهای هرز دور و بر خودم خلاص میکنم. یادم بود که محمدرضا هم یکبار زمانی که من با دوستهام مسافرت رفته بودم، یعنی دوره نامزدیمون، با خدمتکار خونهشون یکسری شیطنتها کرده بود و اون دختر قصد داشت جای من رو توی زندگی محمدرضا بگیره اما من هیچ وقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن در افتادن با خاتون یعنی چی! محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش، کنار زنش یعنی من موند. حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم میزد، اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش رو بگیرم؛ چون فرهاد از نظر لجبازی و کلهشقی، به محمدرضا رفته و اگه یه درصد میفهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش میکرد و از این جهت، واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13374 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 12:17 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 12:17 PM پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم میدونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ولکن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشارهای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بیگناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمیکنم و همینجور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونهتونو به آتیش میکشم. میدونی که این کارو میکنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه میکرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این میذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونهم برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمیخورد و هدفش فقط پول بوده. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13378 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت بیست و هشتم به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفهشب اومد خونه و طبق حدسهای درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر میکرد من قضیهی اون و یلدا رو نمیدونستم. برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یکبار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامهم رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، میدونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچهش هم که شده، هیچ حرفی نمیزنه. حتی طوری وانمود میکنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود. من هم چون نتیجه رو میدونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. میدونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره! فرهاد فکر میکرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش میداد و فرهاد رو تعقیب میکرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یکبار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده! وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و میخواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13398 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت بیست و نهم با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچهش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بیارزش و گدا رو پیدا کرده و میخواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو میشناختم، بی رمقتر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشمهاش خاموش شد، اما میدونستم که پشت سر میذاره. ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دخترهی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو میبرد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن. خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچهی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد میآورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگهاش بود. به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش میکنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13399 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت سیام بعد حدود سه ساعت رسیدیم عمارت شهمیرزادگان. الحق که این خانواده لایق وصلت با ما بودن...از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خوده خانواده و دختراشون ارمغان و آتوسا. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان...ارمغان عین دخترای روس بود، مطمئن بودم این چهره دل فرهاد و میبره! چون واقعا تو زیبایی و ادب لنگه نداشت! دفعه پیش که اومده بودن شام خونمون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامل خورده نخورده به بهانه دیدن بهزاد از خونه زدم بیرون و برنگشت اما اون روز من نگاه ارمغان و به فرهاد دیدم! مطمئن بودم که اونم پسرم و پسندیده. فرهاد دسته گل و گرفت دستش و بعد از خوشامدگویی های پدر و مادرش، گل و داد دست ارمغان...چهره ارمغان از شادی میدرخشید اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد! زیر گوش فرهاد آروم گفتم: ـ پسرم لطفاً یکم ملایم تر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری! فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت...بعد اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت: ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهاد و ببینیم! فرهاد لبخندی زد و گفت: ـ ببخشید دیگه کم سعادتی از من بوده! مادر ارمغان هم که خیلی زن خانومی بود گفت: ـ اختیار داری پسرم! بعدش رو به من گفت: ـ ماشالا خاتون خانوم پسرتون همونجوری که خودتون هم گفتین یکم خحالتیه مثل اینکه! خندیدم و سعی کردم منم مجلس و یکم گرم کنم و گفتم: ـ آره تو این مورد هم به پدرش رفته! ولی خدا شاهده که همون بار که اومدین خونه ما، ارمغان جانم و دید، گفت مامان این همون دختریه که من میخوام! ارمغان هم لبخندی از ته دل زد و گره روسریش و محکم کرد و زیر لب آروم گفت: ـ نظر لطفتونه! بعدش با لبخند. به فرهاد گفتم: ـ مگه نه پسرم؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13401 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت سی و یکم اما فرهاد به یه نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرفامون نبود! آروم با دستام زدم به پاش که یهو گفت: ـ جانم مامان؟ الکی خندیدم و گفتم: ـ بگو پسرم راجب ارمغان دیگه... با چشم و ابروهای من یکم به خودش اومد و تو جاش جابجا شد و با یه لبخند ساختگی گفت: ـ دقیقا همینجوری بود که مادر گفته! من عذر میخواهم امروز جایی بودم، یکم خستهام. پدر ارمغان گفت: ـ داماد اگه از الان خستهایی که کارت زاره! بعدش همه خندیدیم! سریع رو به ارمغان گفتم: ـ خب دخترم شما میخواین برین تو بالکن با پسرم فرهاد... پدرش حرفمو قطع کرد و گفت: ـ البته خاتون خانوم با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم؟ گفتم: ـ خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست! بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت: ـ بریم رو بالکن پسرم! بعد اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت: ـ منم برم تو آشپزخونه ببینم بچها باقلوا ها رو آماده کردن یا نه! لبخندی زدم و گفتم: ـ راحت باشین! بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ بیا دخترم پیش من بشین یکم با همدیگه صحبت کنیم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13402 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت سی و دوم ارمغان با لبخند اومد کنارم نشست. دستی به موهای بلندی کشیدم و گفتم: ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده! لپاش گل انداخت و گفت: ـ خیلی ممنونم ولی خاتون خانوم راستش چجوری بگم.. نگاش کردم و گفتم: ـ راحت باش دخترم! گفت: ـ من حس میکنم آقا فرهاد کس دیگهایی رو دوست داره! امان از حس ششم زنها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد! اما چارهایی نبود و اگه من بهش نمیگفتم ؛ مطمئن بودم که فرهاد یجوری این قضیه رو بهش میگه و بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه! گفتم: ـ ببین دخترم، یه دختر پول پرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی! اما خداروشکر که فرهادم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دختر شناخت و ترکش کرد! ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم: ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود میخواستم بذارم واسه هفته بعد اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم! ارمغان به نفس راحتی کشید و گفت: ـ یعنی میگین چیز مهمی نیست؟ دستم و گذاشتم رو دستاش و گفتم: ـ اصلا مهم نیست! هر چی بود تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهاد و دوست داری یا نه! لبخند عمیقی زد و بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت: ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش... گفتم: ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی با شگردهای زنانت باید فرهاد و کم کم بکشی سمتت تا اون مار صفت و فراموش کنه! ارمغان با کنجکاوی پرسید: ـ سر چی رابطشون بهم خورد؟ گفتم: ـ هیچی دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونمون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمیکنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13403 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.