رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

مقدمه:

در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی بلکه یک مفهومی از قدرت بی‌صدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس می‌شود. در فصل زندگی بودن منو تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیه گاهی که خودش را کمتر نشان می‌دهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سال‌های کودکی هستیم و آینه‌ایی که خودمان را بی نقاب در آن می‌بینیم.

 

خلاصه داستان:

فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ و از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشقش و ثمره زندگیش و ازشون دور می‌کنه اما نمیدونه سالها بعد دست روزگار قدرتمند از اونه و ....

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • نویسنده اختصاصی

پارت اول

از پنجره دیدمش! مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمن های حیاط و کوتاه می‌کرد. انگار اونم نگاه منو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمی‌دونم چجوری و چطور شد که اینجوری دلمو بهش باختم! تو زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم و نداشتم. پنج سال پیش که دانشگام تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم( خاتون خانوم) برای سرایداری خونمون آدمای جدید استخدام کرده...و وقتی دم در خونه اومدم استقبالم تا چمدونم و از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم...تصمیم داشتم بیام ایران و بدور مملکت خودم و ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم چون می‌دونستم اگه بمونم بازم مادرم نبود پدرمو بهانه می‌کنه و بحث خواستگاری از دخترای ازخود راضی که از نظر خودش فقط خوبن و میخواد که نسلمون و ادامه بدم و بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اونا رو زن من نکنه، بیخیال این ماجرا نمیشه! منم واسه قرار از این موضوع خواستم درسمو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم و خودم انتخاب کنم اما هیچکس به دلم ننشسته بود تا  وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که می‌تونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه و بخاطرش موندم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوم

تو این مدت بماند که مادرم مثل همیشه هزاران دختر و بهم معرفی کرد و پافشاری داشت که با یک کدوم ازدواج کنم اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم! هر روز به دور از چشم مادرم تو باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمیه مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار می‌ذاشتیم و راجب آیندمون برنامه ریزی می‌کردیم اما یلدا خیلی می‌ترسید و همیشه می‌گفت که مادرم اونو هیچوقت بعنوان عروسش قبول نمیکنه! چون اون دختر معمولی به سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج می‌کردم و براش نوه پسری بدنیا میوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! اما من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده باهاش ازدواج می‌کنم و تحت هیچ شرایطی پشتش و خالی نمی‌کنم! الآنم پنج سال از ارتباط پنهانی منو یلدا می‌گذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس پیش هم باشیم و عشقمون و تجربه کنیم. تو اولین فرصت می‌خواستم به مادرم این قضیه رو بگم.

پنجره اتاق و باز کردم و برای یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دستام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گل‌های بابونه باغمون برای درست کرده بودم و بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل و برداشتم و از پله ها رفتم پایین تا برم داخل باغ که مامان منو دید و صدام زد:

ـ فرهاد!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...