عسل ارسال شده در شنبه در 10:39 PM اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 10:39 PM تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد. زندگی او از سکوتهای عمیق، انتخابهای آسیب و حسرتهایی است که با گذر زمان سنگینتر میشوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته میگذرد و لحظاتی با خاطرهها و سکوتها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش میکند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دوشنبه در 01:40 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 01:40 AM اتاق تاریک بود. تاریکتر از آنچه چراغ ضعیف گوشهی سقف میتوانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها میدوید و میافتاد روی پردههای خاکستری که سالهاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباسهای کهنهای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفسهای آرام کودک شنیده میشد که در گوشهی اتاق، درون گهوارهی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمیدید. نگاهش به جایی در میان سایهها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخمهای کهنهی دستش که از شدت فشار ناخنها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سالها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچهای سنگین روی سینهاش افتاده بود. هر بار که نفس میکشید، چیزی در گلو راهش را میبست. دستی روی سینهاش فشار میآورد، دستی که سالهاست حضورش را کنار خودش حس میکند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچوقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگزدهای که گوشههایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمهخندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سالهاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایهای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخمهای تازهای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری اینکه جای او نیست. یادآوری اینکه بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامهی خواهرش است. صدای گریهی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشهی تاریکتر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بیدلیل، بیهیچ دانشی از اینکه مادرش، خود، لبخند را سالهاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشکها آرام آمدند پایین و روی گونههایش لغزیدند. اشکهایی بیصدا، همانطور که همیشه گریه میکرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعیتر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آنکه لمسش کند، ایستاد. انگار میترسید لمس کند. میترسید عشق جاری شود. میترسید زخمهایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سالها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچوقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش میپیچید: «لباسهاش به تو میاد… دست نزن به زخمهات، بذار یادم نره کی بودی.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12971 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دوشنبه در 01:41 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 01:41 AM نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشهی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان میداد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشمهای گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشمهایش را بست. تاریکی درونش سنگینتر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیکتاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشهی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سالها پیش، وقتی دختری جوانتر بود، پنجرهها را با دستمالی سفید پاک میکرد، و خواهرش میخندید و میگفت: «تو همیشه همهچیز رو برق میندازی… حتی دل آدمها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سالها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمیفهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانهاش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشمهایش را باز نکرد. میترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سالها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری میکرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینهی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون میدانست هیچچیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کمنور لرزید. اتاق تاریکتر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچوقت جایی برای خودش نداشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12972 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دوشنبه در 12:12 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 12:12 PM (ویرایش شده) صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پردههای خاکگرفته خزید داخل اتاق، اما هیچوقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنهای غلت میزد و میخورد، انگار چیزی را زمزمه میکرد که فقط خودش میدانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینهی قدیمی گوشهی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهرهای که در آینه میدید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سالها اجبار، سالها پوشیدن لباسهایی که بوی دیگری را میبرد، چهرهاش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباسها جای داشتند: پیراهنهای ساده، رنگهای خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آنها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطرهها یکییکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو میرود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بیحرکت، با دستگاههایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش میپیچید. مادر، صورتش را میان دستها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمیزد. اما در چشمهایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟ ویرایش شده دوشنبه در 12:19 PM توسط عسل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12983 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دوشنبه در 12:15 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 12:15 PM (ویرایش شده) مادر سر بلند کرد، چشمهای خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینهاش فرود آمد. نمیتوانست نفس بکشد. میخواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباسهای خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمیتونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشمهایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همهمونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبایی تمام نشست. احساس کرد پوستش را میدَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کردهاند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشمهای مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاههای سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار میکرد - لباسهاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سالها بعد، هنوز در همان لباسها زندگی میکرد. هنوز سایهی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رختآویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایهی کسی دیگه؟ ویرایش شده دوشنبه در 12:22 PM توسط عسل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12984 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دیروز در 03:48 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:48 AM هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همهی ستارهها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را میشنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس میگفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیرهاش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خندهای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همهچیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمهی ملتمسانه. چند دقیقهای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه میزد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط میلرزید. هیچکس به حرفهایش گوش نداد، هیچکس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لبهای خشکیدهاش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمیداشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگیاش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بیگناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظههای میان اشک و خاطره، صدای گریهای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبهروی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمیداشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریهاش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچوقت از او جدا نشد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13003 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در دیروز در 02:52 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:52 PM صدای گریهای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بیقرار است که قلب نیلوفر را میزد. آرامش کرد، بوسهای به پیشانیاش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباسهای مادر میآمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمیداد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش میلرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمیتونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهتزده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمیداشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمیخواستم… من فقط میخواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاهها روی او قفل شد. نگاههایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید سادهای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش میلرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمیتونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش میرفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لبهایش بیصدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرامتر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13004 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 16 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل (ویرایش شده) اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایهای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقهای باریک طلایی سر خورد. حلقههای آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکستناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همهچیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچچیز جز تپش قلب خودش نمیپیچید. وقتی عاقد جملهها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لبهایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشهای که ترک میخورد و هرگز یکپارچه نمیشود. شب، خانه رادان بوی غربت میداد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قابها خالی، پردهها نیمهکشیده. همهچیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانهای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او میرفت؛ بیکلام، با گامهایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دستهایی که هنوز از فشار حلقه میلرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفههای سفید چشمهایش را گرفت. سفیدِ بیروح، مثل کفنی که او را میبلعید. در پاهایش فرمان نمیبردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس میشود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لبهای مرد بیصدا میلرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایهی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زندهکردن خاطرهای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفهکننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشکهای بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصلهای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط عسل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13009 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل روزها پشت هم میگذشتند؛ آرام، بیرحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ میکند. نیلوفر هر صبح با صدای بستهشدن در خانه بیدار میشد؛ رادان بیکلام میرفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیقتر مینشست. لباسهایش، هنوز بوی او را میدادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهنهایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایهی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بیتفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست. شبها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصلهی تنها چیزی نبود؛ فاصلهی روحها، همهچیز بود. رادان به دیوار نگاه میکرد، به سکوتی که نیلوفر را میکُشت. او حتی وقتی میخواست چیزی بگوید، صدایش میلرزید. واژهها در گلویش گیر میکردند، چون میدانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاههای کوتاه، تیزتر از هر ضربهای بودند. نگاههایی که میگفتند «تو او نیستی»، بیآنکه لبها تکان بخورند. همان نگاهها بودند که نیلوفر را شبها در آغوش گریه فرو میبرد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون میزد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بیهوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشتهایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت مینشانند، در چنگی که روی پوستت فرو میرود، در سکوتهایی که مثل زهر آرام در جانت میچکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه میکرد، کمتر و کمتر خودش را میشناخت. صورتش بود، اما چشمهایش خاموش میشدند. کمکم خودش محو میشد و فقط سایهای باقی میماند… سایهای که باید به جای دیگری زندگی کند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13010 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.