shirin_s ارسال شده در 22 آبان اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان (ویرایش شده) به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعهای از داستانهای کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشتساز زیر و رو میکند. در آستانهی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستانها، برخی چون ققنوس از میانهی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع میگردند. برخی در آغوش دریا آرام میگیرند و برخی در کنار طنابهای پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را میشنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کردهاند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزهی تپشهای قلب خود بجنگیم. ویرایش شده 23 آبان توسط shirin_s 3 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2695-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%B4%D9%81%D8%AA%D9%87-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 23 آبان سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان (ویرایش شده) " طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز میکنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسودهای که از تک درخت خشکیدهی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبهی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل میکنم و قدمی جلو تر میرم. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طنابهای پوسیدهاش میکشم. صورتم رو نزدیکتر میبرم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ میگفت خطرناکی. جلوی تاب میایستم و به منظرهی رو به رو نگاه میکنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگهست. لحظه ای به آسمان نگاه میکنم. ماه پشت ابرها مثل عروس میدرخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر میگردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب مینشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طنابهای تاب رو در دست میگیرم. با پنجهی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام میچکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم میارزه. صدای موسیقی شاخهی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش میگفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو میرسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو میبندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک میگیرم و سرعتم رو زیاد تر میکنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی میندازم. تار اول از بین دسته تارهای طناب بیرون میپره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان میلرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم میگیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشمهام رو باز میکنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشکهام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو میبندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش میکنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس میکنم خون تو رگهام یخ میزنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟ ویرایش شده 23 آبان توسط shirin_s 3 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2695-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%B4%D9%81%D8%AA%D9%87-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12892 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 15 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر "برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین ميندازم. احساس میکنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زدهام میپوشونم. سعی میکنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشینها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و میخنده. پلکهام به هم فشار میدم و اخمهام رو در هم میکشم؛ سعی میکنم رو چیز دیگهای تمرکز کنم. آقای دکتر میگفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم میچرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه میکنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو میبندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمیگردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه میکرد. از کی داره میباره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش میکنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش میکنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه میکنم، به خیابون بیانتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک میشدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه میکنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه میکنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمیگردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اونها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بیتوجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون میکنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز میگیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشینها با سرعت بالایی حرکت میکنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشمهای مبهوت سامان پارچهی سفید روی سر جسم بیجون روی تخت میکشه. صدای گریههای اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمیشناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشمهاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش... 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2695-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%B4%D9%81%D8%AA%D9%87-shirin_s-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13527 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.