سایان ارسال شده در 10 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل نام داستان: موکبچی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانوادهی چهارده نفره راهی کربلا میشوند؛ از چمدانهایی که بسته نمیشوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر میشود. وسط این همه قیلوقال، «موکبچی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمیگردد! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رو از زیر پام جمع میکردم، آخرین بالش رو هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشههارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجرهی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم میخواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نشون میداد که عباس و محمد، دنبال احمدرضا رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونهی مربع شکلمون میدوید و سعی میکرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همهمون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینههارو. پنجرهها هم پشت پردهان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر میکردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید میرفتم چیتان پیتان میکردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخالهای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده! ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط سایان 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12411 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت 2 قلبم محکم زد و سرم داغ کرد. واکنش همیشگی بدنم بود نسبت به هر اتفاق ناگوار! سریع از اتاق خارج شدم. از انتهای راهرو، مامان رو دیدم که دم در ورودی بود و به چهارچوب درِ باز موندهی پذیرایی نگاه میکرد. - چی شده مامان؟ بدون اینکه نگاهش رو تکون بده، اشاره کرد به سمتش برم. - بیا فاطمه ببین این چیه! به سمت رفتم و کنارش، مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به گوشهی چهارچوب در، دقیقا روی چهارچوب به حشرهی عجیب و غریب زرد رنگ خیره موندم. تپش قلبم بیشتر شد و سریعا سردرد شدم. خدا لعنت کنه باعث و بانی کنکور رو که بعد از اون آزمون کوفتی، به همین راحتی با یکم استرس، سردرد میشم! بازوی مامانم که خشک شده بود رو گرفتم. سرو صدای خاله و نوه هاش توی پیلوت پیچیده بود و به در خونه ی ما که طبقه ی همکف بود نزدیک میشدن. - این چیه مامان؟ مامان، پارچه ی گردگیری دستش رو بهم داد و گفت: - چشمت بهش باشه تکون نخوره. بدنم لرز کرد و خیره به حشرهی بزرگ و زشت، موندم. اینم بخت ما بود دم حرکت و مهمون رسیدن، یه همچین هیولایی پیدا بشه؟ از کجا اومده اصلا؟! تا مامان با مگس کش و دمپایی اومد، خاله هم به در خونه رسید و سریع به ترکی سلام و احوالپرسی کرد. ولی مامان دستش رو مانع ورودش کرد. - آبجی نیا یه چیزی اینجاست. و محکم با گوشهی مگس کش کوبید به روی حشره که تکونی خورد و وارد راهروی خونه شد. همین باعث جیغ بلندم شد و عبام رو کامل بالا جمع کردم. بدبختی رو ببینا! یه حشره ی ناجور وارد خونه شده! ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط سایان 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12463 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت 3 با ورودش به خونه و جیغ من، مامان هم یا ابالفضل گویان من رو عقب کشید و محکم و بی هدف با مگس کش روی زمین و سرامیک ها میکوبید. خاله خدیجه، برای کنترل مامان، داخل اومد و دستش رو کشید. - مریم چی شده؟! چیه؟! صدای نوههای خاله، و دختر خاله، از توی پیلوت اومد. - چیه مادر جان؟ چی شده؟ حشره پشت در خونه و کنار دیوار با اون قیافه ی کریه و کج و کولهاش پناه گرفته بود. من به مامان و مامان به خاله خدیجه پناه برد. - آبجی نمیدونم چیه، عقربه، رتیله، چیه! با شنیدن عقرب برق از سرم پرید به مامان خیره شدم. اینم بخت ما بود دم رفتن به کربلا عقرب توی خونه پیدا بشه؟! خاله خدیجه یکهو مثل سوپرمن جلو رفت و با دیدنش، هیجان زده گفت: - وای مریم عقربه! صدای نوهی کوچیک خاله اومد که وحشت کرده بود. - مادرجان عقربه؟! دخترخاله، مادرش، سعی کرد آرومش کنه. - هیچی نیست مامان. با جیغ جیغ گفتم: - یعنی چی هیچی نیست؟ نحسه، عقربه هاااا! خاله بدون هیچ درنگی، دستمال رو از دستم کشید و روی عقرب انداخت. مامان همچنان خشکش زده بود و به حرف های ترکی خاله خدیجه توجه نمیکرد. من دمپایی رو از دستش قاپیدم و با تصور صورت زشت این حشره، با تمام قوا روی پارچهی روش کوبیدم. *** عباس و محمد، همراه احمدرضا برگشتن. و مامان بعد از تمام اعضای خانواده، حالا داشت برای این سه نفر ماجرای نبرد با عقرب رپ تعریف میکرد. نبردی که خاله خدیجه دشمنمون رو اسیر و من به قتلش رسونده بودم. ولی افتخارش نصیب مامان مریمی شد که با ضعف چشم هاش، تونسته بود اون رو ببینه. خاله خدیجه، همراه دخترخاله زهرا و دوتا دخترهاش و شوهرش، به خونمون اومده بودن و خونه با ورود محمد و احمدرضا و عباس، به شدت شلوغ بود. به هر طرفی میچرخیدم، یک نفر صدام میزد! غالب صداها، برای مامان مریم بود. - فاطمه بیا سالاد درست کن. به سمت میز ناهار خوری که گوجه و خیارها روش بودن رفتن که عباس، صدام زد. - خانمم، بیا این لباسهای منو توی ساک بذار. حین برداشتن چاقو و نشستن پشت میز، جوابش رو دادم. - عزیزم بذارشون تو اتاق میام جابهجا میکنم. عباس، همسرم، به طرف اتاق رفت و بازهم مامان مریم صدام زد. - فاطمه ظرفای در دار سبزمون کجان. به طرف صداش که پشتم بود چرخیدم. - باید همونجا باشه. اما حتی خودم هم نمی دونستم «همونجا» دقیقا کجاست! از هر ده جمله ی مامان، تو هشت جملهش میگه «فاطمه» و یه کاری به من میسپاره. تو دوتا جملهی باقی مونده هم بقیه رو میفرسته سراغم که برم پیشش و کار بهم بده. انقدر اسمم رو صدا زده، به اسم خودم هم آلرژی پیدا کردم. خاله خدیجه با قامت ریز نقش و کوچیکش سمتم اومد. - فاطمه جان، خاله، مهر و سجاده کجاست من نماز بخونم؟ سریع داد زدم: - محمد بیا به خاله مهر و چادر بده. خاله برگشت و محمد دستش رو گرفت و برد که بهش چادر و سجاده بده. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه بعدش بیا این سبزیهارو بشور که زود ناهار بخوریم و بریم. پلک بستم. فاطمه بدبخت ستم کش. فاطمه بدبخت حمال! - باشه. دخترخاله زهرا، دختر بزرگ خاله خدیجه که دو سال فقط از مامانم کوچیک تر بود کنارم نشست؛ با یک چاقو. - بیا دخترخاله جون، کمکت میکنم باهم سالاد درست کنیم. قدردان نگاهش کردم و تعارف زدم: - نه دخترخاله، شما تازه از راه رسیدید، برید استراحت کنید. توروخدا قبول نکن! توروخدا قبول نکن! واقعا درست کردن سالاد شیرازی برای ۱۲ نفر کار سختی بود! مخصوصا که هر دقیقه یک نفر با شخصی به نام «فاطمه» کار داشت و من مونده بودم که کدوم رو انجام بدم. - نه عزیزم ، باهم انجامش میدیم. - مرسی خاله. تو دلم خدارو شکر کردم که کمکم میکنه. گوجه هارو به اون میسپارم، خودم خیارها که راحته رو ریز میکنم. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط سایان 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12492 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت 4 جمعیت همسفر ها، زیاد بود و سفره، کل خونه رو پر کرد. سالاد درست کردم، سبزی هارو شستم، مامان پخت نهایی پوره ی سیب زمینی برای شام رو به سپرد و هرکس توی خونه یک طرف میدوید تا وسایل رو برای سفر یک هفتهای جمع کنه. کربلا! وسط گرمای مرداد! اون هم با همسفرهایی پیر و جوون و بچه و نوجوون. خدا رحم کنه! بابا، عمو مسعود شوهر دخترخاله زهرا و نامزد و شوهر عزیزم عباس، خواب بودن که برای رانندگی چندین ساعته به سمت شاهرود خستگی در کنن. محمد، برادر نوجوونم همراه پسرخالهای که از مشهد اومده، احمدرضا، درحال کانتر بازی کردن بودن و مائده و محدثه، دخترهای دخترخاله زهرا، آروم و معصوم نشسته بودن و هنوز خبری از خواهر کوچیکم فائزه نبود. هنوز هم لابد با دوستش داشت سر کوچه صحبت میکرد. *** - فاطمه جان. به طرف عباس برگشتم. سر خم کرد طرف گوشم و آهسته در گوشم گفت: - عزیز جان ساق دستات دیده میشه، قرار شد ساق دست دستت کنی ها! وسط این شلوغی خونه، غیرتی بودن عباس هم شده برای من قوز بالای قوز! ساق دست تو این گرما چی میگه آخه مرد مومن؟ برخلاف مغزم، با لبخند ملیح پلکی زدم. - چشم عزیزم. برو بابا! گرمه، دلم میترکه از ساق دست بپوشم. فقط بخاطر اینکه آستین های عبام، کش داره و یکم تا روی ساق دستم بالا میاد، همسر ما غیرتی میشه. برای بار هزارم و آخر، کولهی خودم و عباس و ساک وسایل اضافه رو چک کردم و بلند داد زدم: - مامان ما آماده ایم. وسایلو چیکار کنم؟ مامان هم متقابلاً از توی آشپزخونه، پاتوقش، داد زد: - بیار بذار رو سرم! فهمیدم که منظورش اینه بذاریدشون توی ماشین! با عباس به هم نگاهی کردیم و زیر لب از آتیش زبونی مامانم خندیدیم. چادر مشکیم رو روی ساکم گذاشنم و همه ی وسایل رو به عباس سپردم که توی ماشین بچینه. از اتاق بیرون رفتم که توی راهرو، محمد و احمدرضا رو دیدم که کوله به پشت، دارن به من نگاه میکنن. نگاهی بین دو نوجوون یک متر و هشتادی چرخوندم و گفتم: - چتانه؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12493 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت 5 محمد با اون چهرهی خمار و بیخیالش گفت: - ما با ماشین شماییم دیگه مهندس! بازهم جای شکرش باقی بود این دوتا با ما میان. تحمل یکی دیگه، سخت میشد. از کنارشون رد شدم که صدای حرف زدن عباس با اونها رو شنیدم. - به به، برادر خانم، وقتشه جاده رو به آتیش بکشیم. به آشپزخونه رفتم که بلافاصله مامان من رو دید. موقع کار جدید بود! - فاطمه بیا اینا برای ماشین شماست. جلوش پاش، یک ظرف لواشک، یک سطل ماست میره و انگور و یک کیف پارچه ای حاوی لیوان و فلاسک بود. - مرسی مامانی. جلو رفتم که یک ظرف کوچیک در دار به دستم داد. - آبنبات پر کن. بی وقفه کاری که گفت رو انجام دادم. - طلاجان، چای دارید توی ماشین یا الان دم میکنی. برگشتم و کمی نگاهش کردم. واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچوقت خودم تنهایی مسئولیت سبد چای رو به عهده نداشتم. همیشه دختر خونه بودم و مامان لیوان چای رو میداد دستم. حالا، یک زن و همسرم و باید خودم چای رسان بقیه ی مسافرهای ماشین باشم! - چیکار کنم! با صدای بلند مامان، به خودم اومد. - نمیدونم مامان. مامان بازهم قصد نداشت خودش برای من کار رو انجام بده. اگه خودش تصمیم میگرفت چای رو الان دم کنه یا چای کیسهای برامون بذاره، داستان برام راحت تر بود! - بگو چیکار کنم. دم میکنی از الان یا نه؟ جهنم الضرر! - نه چای خشک بذار، تو راه دم میکنم. مامان چرخید و ظرف توی دستش رو پر از گل محمدی و هل کرد. - چای خشک برای خاله گذاشتم. کیسهای بذارم؟ بدون فکر گفتم: - نه، هنوز فروشگاه برای خرید نرفتیم. سر راه میریم چای هم میگیریم. یکهو به سمتم چرخید که فهمیدم حرف خیلی اشتباهی زده و عمل اشتباه تری انجام دادم. - مگه دیشب نرفتین؟ الان که دیره دختره! لب گزیدم. - عباس گفت امروز دم رفتن میریم میخریم. مامان از حابت تدافعی خارج شد و فاز بیخیالی برداشت. - به من چه اصلا. خودتون میدونین. و قوطی گل و هل رو توی ساک انداخت و سراغ بقیه ی وسایل ها رفت. خودم ساک رو جمع و جور کردم و همراه میوه ها، به پارکینگ بردم. عباس همراه بابا و محمد و احمدرضا درگیر چیدن کوله ها و ساک لباسهای ما توی صندوقِ نداشتهی پراید ۱۱۱ بودن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12494 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت 6 رفتم و وسایل چای رو جلوی پای صندلی کمک راننده گذاشتم. وقتی برگشتم پیش عباس و بقیه، کارشون توی چیدن وسایل تموم شد. هر پنج نفر به چینش خاص کوله ها و ساک توی صندوق نیم وجبی پراید نگاه می کردیم. آروم در گوش عباس گفتم: - هیچ وقت فکر نمیکردم پراید ۱۱۱ کوچولو و جمع جور مامان، ظرفیت این حجم از وسیله رو داشته باشه. عباس هم مثل خودم جواب داد: - نداره عزیزم! و بعد خیلی زیر زیرکی لاستیکهای عقب ماشین رو که خوابیده بودن نشونم داد. - نگرانم محمد و احمدرضا بشینن وضعیت کمکای عقب چجوری بشه. حقیقتا من هم نگران همین موضوع شدم. ولی از اونجایی که چیزی توی سفر ما عادی نبود، بیخیال سمت بابا گفتم: - بابا ما زودتر میریم که یکم خوردنی هم بخریم. بابا، از خداش بود درمورد چینش وسایل چیزی نگه و از کنار کمکهای عقب ماشین هم گذر کنه. سری تکون داد و حین رفتن سمت ماشین خودش، گفت: - باشه برید. ماهم راه میوفتیم. *** سریع توی ماشین نشستیم تا از گرمای تابستون بجنورد در امان بمونیم. خودم هم نمیدونم وقتی انقدر گرماییام و تحمل ندارم، چرا اولین نفر، خیلی سرسختانه گفتم که میام کربلا؟! عباس خرید هارو انداخت بغل احمدرضا و گفت: - برید عشق کنید تا مهران! محمد به به ای گفت و همون اول کار، چیپس سرکه ای مورد علاقه ش رو درآورد و باز کرد. عباس ماشین رو روشن کرد که آهنگ کرمانجی خودش پخش شد. با لبخند نگاهش کردم؛ اون هم همینطور و چشمکی زد. - کیف کن ضبط ماشینو درست کردم. خندیدم. - عشق میکنم! بسماللهای زیر لب گفت و حرکت کرد. آهنگ هم پخش میشد و ما، به نیت کربلا به سمت مهران حرکت میکردیم! - مثلا داریم میریم کربلا! عباس چپ چپ نگاهم کرد. از اون دامادهایی بود که در ظاهر مادرزن و پدرزن پسنده. اما در باطن، فاطمه پسندیده بودش! ظاهری که غلط انداز بود و شبیه بسیجی ها اما باطنی پر شور و عشق رقص و آهنگ! احمدرضا از پشت گفت: - دخترخاله ما تازه پاستور هم آوردیم! اینم شانس ماست. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12575 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت 7 *** به آسمون و آفتابی که درست به سرم میخورد نگاهی کردم. چشمها و صورتم رو جمع کرده بودم و منتظر نگاهی به ماشین انداختم. احمدرضا با خوشحالی به آبسردکن اشاره کرد. - بچه ها از تشنگی نجات پیدا کردیم. محمدهم مثل خودش با مسخره بازی رفت و کمی آب خورد و یکهو برگشت سمتم. - آبجی برو بطری های آبو خالی کن از این پر کنیم. دهن کجی کردم و سمت عباس چرخیدم. از اول هم میدونستم ما آدم های بدگناهی هستیم. با یه گناه کوچیک، بلای بزرگ سرمون میاد. هنوز دو ساعت از حرکتمون از بجنورد نگذشته بود که ماشین خراب شد. همهاش هم بخاطر همون آهنگهایی بود که از اول مسیر گوش دادیم. امام حسین هم زد تو کمرمون. محمد اومد کنارم ایستاد و بطری آبی رو سر میکشید. فکر کنم به حرف خودش عمل کرد و بطری های ماشین رو از اون آب پر کرده بود. - آبجی میای گروهی با احمدرضا کانتر بازی کنیم؟ بلافاصله پس گردنی ای بهش زدم. - از پارسال که بعد از مسخره کردن نقاشی چهره امام حسین گوشیت رو دزدیدن آدم نشدی؟ امسال هم تو مسیر اربعین داریم آهنگ میذاریم، ماشین خراب شده. می خوای بازی هم بکنی مردک؟ محمد خندید و گردنش رو ماساژ داد. پارسال که اربعین رفتیم عراق، محمد و عباس تو یک موکب نقاشی چهره امام حسین رو مسخره میکردن. من ندیدم اما میگفتن چهره شبیه به مهرهی فیل شطرنج بود! بعد از همون مسخره کردن، گوشی محمد رو از توی کیفش دزدیدن. امسال هم میدونم اگه گناه کنیم، یه بلای بدتر سرمون میاد. حیف کسی به من گوش نمیده. به سمت عباس رفتم و کنارش ایستادم. - عزیزم چی شد؟ دست به جیب، درحالی که مثل من چهرهاش جمع شده بود، نگاهم کرد. - نه عزیزجان. میگه سنسور کیلومترش شکسته. باید عوض بشه. مگه میشه سنسور کیلومتر داخل کاپوت بشکنه؟ با چه فرمولی؟! اینا قطعا عذابیه که از سمت امام حسین فرستاده شده! حدود نیم ساعت بعد، ماشین درست شد. مامان و بابا تو یک ماشین، به همراه دخترخاله و شوهر تو یک ماشین دیگه جلوتر از ما نگه داشته بودن و منتظر اتمام کار ما بودن. بهشون که رسیدیم، باید به سمت شهر پدریم، مینودشت تو استان گلستان میرفتیم. دو همسفر دیگه مون، یعنی مادربزرگ و عمهام اونجا بودن و باید دنبالشون میرفتیم. دقیقا نیم ساعت مونده به شهر مینودشت، متوجه یک مایعی شدیم که از کف ماشین میریخت و این جزای پاستور بازی کردن پسرها بود. از این مطمئنم! تو ماشین منتظر بودیم که مکانیک بیینه مشکل از کجاست، که عباس اومد پیشم و گفت: - عزیزم یه چای دم کن گلوم خشک شده. باشه ای گفتم و به سمت فلاسک که خم شدم، مکالمهام با مامان یادم اومد: «- میریم از فروشگاه چای کیسهای میگیریم.» ضربه ای به پیشونیم زدم. - عباس چای نخریدیم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2673-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%A8%E2%80%8C%DA%86%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12584 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.