رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: دختر خط اعتراف

نویسنده: رز

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، روان‌شناختی

 خلاصه: در اتاقی خاموش در دل شهری خاکستری، دختر جوانی شب‌ها تماس‌های محرمانه‌ی مردم را در «خط اعتراف» شنود می‌کند؛ جایی که همه بی‌نام و بی‌چهره، از گناهان، ترس‌ها یا عشق‌های ناگفته‌شان حرف می‌زنند.

اما یک صدا فرق دارد... مردی که شب‌ها از عشقی حرف می‌زند که هیچ‌گاه جسارت گفتنش را نداشته، و دختر کم‌کم در تاریکی صدا، چیزی را حس می‌کند که در زندگی واقعی‌اش نیست: تماس.

اما کِی صداها دروغ می‌گویند و کِی حقیقت، بدون دیدن صورت کسی؟

 

 مقدمه:

شهر، با همه‌ی نورهایش، شب که می‌رسد خاموش می‌شود. صداها در شب، معنای دیگری دارند؛ بی‌صورت، بی‌اسم، بی‌نقاب.

همه‌چیز از وقتی شروع شد که او گفت:

«نمی‌دونم چرا زنگ می‌زنم. شاید چون فقط یه‌بار خواستم بدونم اگه حرف بزنم، کسی گوش می‌ده یا نه...»

نه اسمش را گفت، نه قصه‌اش را.

اما گاهی فقط یک صدا، می‌تواند زندگی یک نفر را از جا بکند...

  • هانیه پروین عنوان را به رمان دختر خط اعتراف | رز کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

ساعت از دوازده گذشته بود. همه‌ی ساختمان در سکوتی سرد فرورفته بود، به‌جز اتاق شماره‌ی پنج، انتهای راهروی طبقه‌ی چهارم، با چراغ مطالعه زردی که مثل فانوس دریایی در تاریکی سوسو می‌زد.

رها، گوشی بزرگ مشکی‌رنگ را با دقت بین شانه و گونه‌اش نگاه داشت، هم‌زمان با آن‌که صدای ضبط‌شده‌ای هشداردهنده برای چندمین بار در گوشش تکرار شد:

شما با خط اعتراف گرفته‌شده. این مکالمه می‌شود. لطفاً آرام صحبت کنید.

ساعتِ کاریاش از ده شب تا شش صبح بود. ساعت هشتم گوش‌دادن به کسانی که جرأت گفتند هیچ‌چیزی را در روشنایی روز نداشتند.

بیشترشان مرد بودند. صدایشان گاهی خسته، گاهی مست، گاهی پشیمان بود. زنها کمتر زنگ می‌زدند؛ اگر هم می‌زدند، خیلی زود پشیمان می‌شدند و می‌کردند.

اما رها دیگر به این صداها عادت کرده بود. صداهایی که بی‌چهره بودند، ولی عجیب می‌توانستند تو را لمس کنند.

اتاق پنجره‌ی کوچک نیمه‌باز بود. بوی خنک شب‌های آخر مرداد در هوای پخش شده بود، با بوی قهوه‌ای که ساعت ده و نیم دم کرده بود و هنوز نیمه‌نوشیده روی میز مانده بود.

صدایی تازه در خط آمد. مردد، آهسته، و انگار از تهِ شب می‌آمد.

- الو؟... کسی هست؟

رها کمی صاف نشست. دستش روی دکمه ضبط رفت، ولی هنوز فشار نمی آورد.

- اگه هستی... فقط گوش بده. من قرار نیست اسم بگم یا قصه‌سازی کنم. من فقط میخوام بگم... خستم. از همه چی.

صدای مرد، بم و خونسرد بود. نه مثل آن‌هایی که زنگ می‌زدند برای گریه‌کردن، نه مثل آن‌هایی که نیاز به بخشیده‌شان دارند. او فقط باید حرف بزند. نه برای شنیده‌شدن، فقط برای خالی‌شدن.

رها گوشی را محکم‌تر گرفت. هنوز چیزی نگفت. فقط گوش داد.

مرد ادامه داد:

- امشب می‌خواستم برم. واقعاً. یه مدت دارم با خودم کلنجار میرم. ولی بعد فکر کردم، اگر فقط یه‌بار، فقط یه‌بار کسی حرف‌هامو بشنوه... شاید تصمیمم عوض شه.

مکث کرد. صدای نفسش احساس بود، انگار اتاق تاریکی که از نفس آدم پر شده باشد.

- من عاشقش بودم... نه، هستم. ولی هیچوقت نگفتم. چون همیشه فکر می‌کردم باید قوی باشم، بی‌احساس. الان نمی‌دونه... که حتی وقتی نیست، صداشو تو سرم دارم.

رها این‌بار دکمه‌های ضبط را فشرد.

نه برای کارش، نه برای گزارش. برای خودش. برای اینکه این صدا، فرق داشت.

در دل تاریکی، چیزی به لرزه افتاده بود. نه از ترس، نه از شوک.

از یک آشنایی عجیب. حس می‌کرد این صدا را قبلاً شنیده است. یا شاید نه صدا، بلکه لحن...

چیزی در آن تهِ تاریکی بود که به او نزدیک می‌شد.

صدای مرد دوباره آمد، این‌بار آرام‌تر:

- اگه کسی اونجاست... فقط یه کلمه بگه. فقط بگه که شنید.

رها دستش را روی میز گذاشت، انگشتش روی دکمه روی پاسخ رفت.

اما چیزی درونش گفت:

«تو شنیدی. ولی اگه جواب بدی، دیگه شنونده نمی‌مونی... درگیر میشی.»

مرد چند ساعت سکوت کرد. بعد از صدای نرم، با لبخندی محو گفت:

- اشكال ندارد. حدس می‌زدم کسی نباشه... یا اگه هست، باید سکوت کنه. شب بخیر، غریبه.

و تماس قطع شد.

رها هنوز گوشی را پایین نیاورده بود. انگار آن «شب بخیر» را به خودش گفته بود.

پنجره هنوز باز بود. قهوه هنوز گرم بود. و او، بی‌آنکه بداند چرا، حس کرد این تماس اول بود نه آخر.

ویرایش شده توسط رز.

آمپلی‌فایر قرمز رنگی که کنار پنجره روی میز چوبی گذاشته بود، مثل همیشه ناله‌ای آرام می‌کرد، انگار خودش خسته بود از این همه حرف ناگفته. ساعت از یک گذشته بود. سکوت ساختمان در ترکیب با صدای گاه و بی‌گاه ماشین‌های شب‌رو، به چیزی بین مرگ و خواب می‌مانست.

رها هنوز گوشی را قطع نکرده بود. تماس رفته بود، ولی فضای اتاق خالی نشده بود. آن صدا، با لحنی که حتی در واژه‌ی «شب بخیر» هم تنهایی را قورت داده بود، در گوشش می‌پیچید.

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نفسش را آهسته بیرون داد.

صداهایی که می‌آمدند و می‌رفتند، هرکدام چیزی را از او می‌گرفتند. گاهی حس می‌کرد خودش دیگر صدا ندارد، فقط برای صداهای دیگران است.

نور ضعیف مانیتور مقابلش، چهره‌اش را در شیشه‌ی پنجره بازتاب می‌داد.

با خودش فکر کرد:

شاید فقط یه تماس دیگه بیاد... شاید یکی دیگه هم میخواد زندگی‌شو از ته بگه، بی‌آن‌که منتظر بخشیده شدن باشه...

تلفن با صدای تیز زنگ زد. مثل تکه‌سنگی که در برکه‌های ساکن بیفتد.

گوشی را سریع برداشت. صدای ضبط شده هنوز تمام نشده بود که صدای مردی، تند و بی‌مقدمه آمد:

ـ من کشتمش. میفهمی؟ من اون سگ رو با دستای خودم خفه کردم.

رها پلک نزد. انگشتش روی دکمه‌ی ضبط ماند، اما نفش را آهسته نگه داشت.

مرد خندید. صدای خندهاش خفه و لرزان بود.

ـ می‌گفتن اگر دروغ بگی، با عذاب وجدان می‌میری. ولی هیچی. یه هفته‌ست خوابم خوبه، حتی بهتر از قبل. فقط این سوال می‌مونه که... اگه من قاتلم، چرا راحت‌ام؟

رها فقط گوش داد. صدای مرد تند و تیز بود، اما تهش چیزی می‌لرزید. شاید بغض، شاید جنون.

ـ اگه صدای منو می‌شنوی، بدون من هیولا نیستم... فقط یه آدم بودم که یه‌روز خسته از کتک خوردن. یه روز، فقط یه روز... نفس کشیدم.

خط بیصدا قطع شد. بدون خداحافظی. بدون شب‌بخیر.

رها گوشی را روی پایه گذاشت. نگاهش رفت به ساعت: یک و دوازده دقیقه.

یک و هجده. یک و بیست و پنج.

ساعت یک و سی و پنج دقیقه بود که گوشی دوباره زنگ زد. این‌بار صدای زنانه‌ای پشت خط آمد. آرام، شمرده، و با لحنی که انگار داشت برای اولین بار با خودش حرف می‌زد.

- من از شوهرم بیزارم. ولی هنوز براش شام می‌پزم. هنوز لباسم رو می‌شورم. هنوز صبح‌ها بیدارش می‌کنم. چون نمی‌دونه... نمی‌دونه که اون روز تو ایستگاه قطار، من عاشق یکی دیگه شدم. فقط یه نگاه... فقط یه سلام... بعد دیگه ندیدمش. ولی نمی‌تونم فراموشش کنم.

زن آه کشید. صدای اشکش از صدای حرف زدنش بلندتر بود.

ـ نمی‌دونم اون مرد الان کجاست. شاید مرده باشه. شاید ازدواج کرده باشه. ولی یه چیزی تو دلم مونده... که هر شب تا تهِ زندگی‌م با منه. این اسمش خیانته؟ یا حق من بود عاشق شم... حتی اگه دیر؟

صدایش آرام شد. آخرش گفت:

- تویی که اون‌جایی... هرکی هستی... مرسی که فقط گوش دادی.

خط قطع شد. رها سرش را روی میز گذاشت. نه برای خواب. برای اینکه فکر کنم.

در دل شب، منطقه میان اتاقی تاریک و سکوتی بلند، احساس می‌کرد شبیه یک آینه شده است. آینه‌ای که همه روبه‌رویش می‌شود تا فقط «یک‌بار» را ببینند، و بعد بروند.

اما هیچکس نمی‌پرسید: 

این آینه، کی ترک می‌خورد؟

تا صبح هیچ تماسی نیامد. هوا که کمی روشن شد، رها وسایلش را جمع کرد. دفترچه‌ای یادداشتش را از کشوی پایین میز بیرون آورد. چند خط جدید نوشت:

۱. صدای اول ـ مرد ناشناس، بم و شمرده، محتمل به استرس شدید

۲. تماس دوم ـ اعتراف به قتل، خشونت خانگی؟ باید با مسئول تماس بررسی شه

۳. تماس سوم ـ زن متأهل، پشیمانی یا حسرت؟ لحن صداقت‌آمیز، آرام

کیفش را برداشت، در را بست. از راهروی خاموش رد شد و وارد آسانسور شد. در آینه‌ی آسانسور، چهره‌اش را تماشا کرد.

چشمانش خسته بودند، ولی پر از چیزی که تا دیروز نبود.

چیزی که شب گذشته در خط اعتراف آغاز شد، حالا دیگر فقط یک تماس نبود.

حسی در او آغاز شد که می‌ترسید اسمش را بگذارد.

شاید تماس بعدی، همان صدا، دوباره بیاید.

و اگر بیاید، دیگر نمی‌خواست فقط شنونده بماند. 

***

آفتاب، کمرنگ و بی‌رمق، از لابه‌لای کرکره‌های بسته‌ به اتاقش می‌تابید. رها هنوز خوابش نبرده بود. از کار برگشته بود، لباس عوض کرده بود، توی تخت افتاده بود، چشم بسته بود، ولی ذهنش هنوز در همان اتاق با صدای آن مرد غریبه می‌چرخید.

 

مردی که شب‌بخیر گفت، ولی حس کرد باید بماند.

 

نه اسمش را گفت، نه قصه‌اش را. ولی صدا، لحن، آن مکث‌های عجیب و آن جمله‌های کوتاه، هنوز زیر پوستش مانده بود.

به خودش گفته بود فقط یک تماس بوده است. فقط یک شب. اما دروغ گفته بود. این را خوب می‌دانست.

 

همان‌طور که پشت پنجره‌های اتاقش بود و به پنجره‌های خاکستری آن‌طرف خیابان خیره می‌شد، گوشی‌اش لرزید. پیام از شیما همکار شیفت بعدی بود.

 

«رها. گزارش دیشب رسید. گفتن تماس دوم باید پیگیری شود. مسئول امنیت داخلی تماس میگیره باهات.»

 

نفسش را محکم بیرون داد. یعنی همان مردی که گفت «من کشتمش». یعنی شاید واقعاً کسی کشته شد. یعنی دیگر بازی نیست.

 

پیام را بی‌جواب گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. گرد و غبار جا انداخت.

در دل صدای مردم، همیشه چیزی واقعی پنهان بود. این را از شب اول فهمیده بود. حتی آن‌هایی که دروغ می‌گفتند، هم دروغشان چیزی را افشا می‌کرد.

 

با خودش گفت: تو باید بیرون بری. نمی‌تونی همش شنونده باشی.

 

لباس پوشید. کوله‌اش را روی شانه‌اش انداخت. صدای در بلند شد و نگاهش را به آن سمت کشاند. مادرش مثل همیشه با فنجان چای و نگاهی پر از سوال بود.

 

ـ تو چرا باز بیداری؟ کی میخوای بخوابی رها؟ چشمهات افتضاح قرمزه دخترم...

 

سرش را پایین انداخت. چای را گرفت. تشکر نکرد. هیچ وقت درباره کارش با مادرش حرف نزده بود. فقط گفته بود پشتیبان تلفنیه، برای خدمات شبانه. دروغ نگفته بود، ولی حقیقت را هم نگفته بود.

 

ـ میرم یه دوری بزنم. یه کم راه برم.

 

- صبح به این زودی؟ تو اصلا حالت خوبه؟

 

ـ آره مامان، فقط یه کم... فقط یه کم نیاز دارم به سکوتی که صدا توش نیست.

 

مادرش چیزی نگفت، عقب رفت و در را بست.

 

رها از خانه بیرون زد. خیابان‌ها نیمه‌خالی بودند. مغازه ها کرکره ها را بالا کشیده بودند. صدای بوق کم بود، ولی بوی نان داغ در هوای آزاد پیچیده بود. تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. به‌جای کوچه‌ای همیشه، وارد خیابانی شد که همیشه فقط از کنارش رد می‌شد.

 

چند دقیقه بعد، روبه‌روی یک باجه تلفن دقیقه. یکی از همان تلفن های عمومی که هنوز در شهر مانده بودند. خط اعتراف، درست به همین باجه ها وصل بود.

 

به خودش گفت شاید همون مرد، از همینجا تماس گرفته بود. شاید همین‌جا بود، دستش را روی تلفن گذاشت، نفس کشیده بود، فکر کرده بود که بگه یا نگه.

 

دستش را جلو برد، دسته‌ی گوشی را بلند کرد، صدای بوق ممتد آمد.

 

چشمهایش را بست. خودش را جای او گذاشت.

 

چه‌حسی دارد که تو آن‌قدر تنها باشی که با یک شنوده‌ای ناشناس حرف بزنی؟

 

صدای پشت سرش گفت: خانم؟ ببخشید، میخواین زنگ بزنید یا منتظرین؟

 

برگشت، پسری حدوداً سی ساله بود. بود.

 

ـ نه، ببخشید تموم شد.

 

از کنارش رد شد. چند قدم دور شد، اما برگشت. پسر هنوز پشت تلفن نرفته بود. فقط ایستاده بود. مثل کسی که بخواد زنگ بزنه ولی مطمئن نباشه.

 

شاید او هم می‌خواست اعتراف کند.

 

ساعت نزدیک ده شب بود که رها دوباره به محل کار برگشت. اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. صدای وزش باد از پنجره‌ی نیمه‌باز آمد. بوی شب، بوی تنهایی، بوی گفت‌وگوهایی که قرار بود دوباره آغاز شوند.

 

برگه ای گزارش تماس دیشب را کنار مانیتور گذاشت. بررسی تماس دوم، به بخش امنیت ارجاع شده بود. نمی‌دانست آن مرد الان کجاست، یا آن سگ زنده بود یا مرده، اما دیگر برایش فقط تماس نبود. صدای خنده‌ی لرزان آن مرد هنوز گوشش مانده بود.

 

ساعت ده و چهل و دو دقیقه بود که اولین تماس آمد.

 

صدای دختری جوان، تیز و پرشتاب.

 

ـ سلام. من فقط میخوام اعتراف کنم که... از بچگی دروغ گفتم. نه برای سود، نه برای فرار. برای اینکه منو ببینن. چون مادرم فقط وقتی من اشتباه می‌کردم نگام می‌کردم. چون پدرم فقط وقتی گریه می‌کردم بغل می‌کرد. و حالا، سی سالمه، هنوز برای دیده‌شدن دروغ می‌گم. میفهمی؟

 

رها چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. نوک خودکار را روی میز فشار داد. دختر ادامه داد:

 

ـ آخه... اگه منو نبینی، من چی‌ام؟ یه سایه؟ یه صدا؟ یه توهم؟ اگر نبینم، پس چرا هستم؟

 

خط بدون خداحافظی قطع شد.

 

رها پلک زد. صداها در تیزتر می‌شدند. درک کردن. چیزی در شب این شهر، در حال شکستن بود. انگار مردم بیشتر از همیشه نیاز دارند دیده بشن، شنیده بشن، حتی بدون چهره، حتی بی‌آنکه کسی پنهان کند.

 

او هم بیشتر از همیشه می‌شنید.

 

ساعت یازده و بیست دقیقه بود که صدای همان مرد دوباره آمد.

 

ساکت، آهسته، درست شبیه شب گذشته.

 

ـ امشب برگشتم. چون نمیدونم چرا. چون صدای سکوتت... عجیب بود.

 

رها نفسش را نگه داشت. چشمهایش را بست. گوشی را محکم‌تر گرفت.

 

ـ یه‌بار گفتی... یعنی نگفتی، فقط فهمیدم که داری گوش می‌دی. و این برای من کافی بود. این برای یه مرد که همه‌ی عمرش شنونده بوده، یه‌بار شنیده شده، مثل بوسه‌ست.

 

مرد خندید. آرام، بیادعا.

 

ـ شاید یه روز، همدیگه رو ببینیم. ولی فعلاً بگذار فقط حرف بزنم.

 

رها دلش خواست بپرسد: اسم تو چیه؟ ولی زبانش نچرخید.

 

مرد گفت: این صدای توئه که آرومم میکنه، نه حرفی که میزنی.

و بعد، تماس را قطع کرد.

 

اما رها مطمئن بود که این بار هم آخرین تماسش نیست

باد سرد کوچه را خالی‌تر نشان می‌داد. چراغ‌های خیابان، زرد و خسته روی آسفالت می‌ریختند و صدای ماشین‌ها از دور، مثل موجی کدر در هوا می‌پیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریه‌هایش سنگینی کرد. دست‌هایش را در جیب فرو برد و به‌سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جمله‌ای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جمله‌هایی که نمی‌خواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمی‌رفتند.

 

پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خسته‌اش، برای لحظه‌ای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست.

 

در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف می‌زد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه‌ بسته‌ی یک مغازه‌ی لوازم صوتی خیره می‌شود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدل‌هایی که با دکمه‌های فلزی و کاست‌های شفاف کار می‌کنند. نگاهش رویش ماند. مغازه‌دار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر می‌خواهد، بیاید داخل.

 

ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسه‌ی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاک‌گرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاه‌های پراکنده‌ی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند.

 

خانه‌شان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یک‌راست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشه‌ی اتاق، با شعله‌های آبی و بی‌صدا کار می‌کرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمه‌وار گفته می‌شد که معنی‌شان را نمی‌فهمید.

 

روی تخت، کفش‌ها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خنده‌ای دو جوان از پایین می‌آمد و با صدای موسیقی قاطی می‌شد. تلفن همراهش روی میز می‌لرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمی‌آید. کاست را تا آخر گوش کن.»

 

انگشتانش برای لحظه‌های روی صفحه‌ی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمی‌خورد، اما سایه‌ای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش می‌شد، و هرچه جلوتر می‌رفت، صداهای زمزمه‌وار در آن بیشتر می‌شدند.

 

رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نت‌ها برایش تعریف می‌کند.

رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعله‌های بخاری، سایه‌ها را روی دیوار جابه‌جا می‌کردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمی‌شد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابه‌لای ملودی، نفس‌های آرامی می‌آمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیک‌تر.

نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همه‌چیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر می‌زد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تق‌تق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر می‌شنیدش.

آهنگ کم‌کم کندتر شد. صدای سازها کشیده‌تر و نفس‌ها واضح‌تر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه می‌کند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد.

پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خش‌خش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود.

این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، و مستقیم در گوشش گفته می‌شد. معنی جمله را نمی‌فهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید.

روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت.

نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبه‌ی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده می‌شد. سایه‌ای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشی‌اش را برداشت، شماره‌های تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمی‌آید.

آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربه‌هایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشه‌ای نامرئی می‌زد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایه‌ای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد.

زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرام‌آرام تندتر می‌شد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمی‌دانست از کدام باید بترسد.

دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خنده‌ی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشه‌ای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود.

رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله می‌کشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمی‌چرخید.

رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش می‌کرد، ولی قرقره‌ها بی‌حرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر می‌آمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله می‌کشید.

صدای موسیقی لحظه‌ای پایین آمد و همان صدای نفس‌های آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسه‌ی کتاب بود. هیچکس نبود.

دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکه‌ای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگ‌زده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند.

ضربه‌های آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بی‌نظم می‌شد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربه‌ای که از قبل می‌خورد.

رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصله‌ی باریکی بین لبه‌ی آن و دید می‌شد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو می‌کشید. خش‌خش مداوم.

دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوه‌اش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابه‌جا شد.

آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیک‌تاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقب‌عقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت.

گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقره‌ها می‌چرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقره‌ها با هوای می‌چرخیدند، از دستگاه صدای نفس‌های کوتاه و عجول می‌آمد.

رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سال‌ها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد.

او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود...

پرده هنوز موج می‌خورد، انگار کسی از آن طرف نفس می‌کشد. نه آنقدر شدید که بشود، اما برای اینکه در ذهنش تصویری شکل بگیرد، کافی است: یک دست، باریک و استخوانی، که آرام پرده را کنار می‌زند و بعد از می‌رود.

پاهایش نمی‌خواستند حرکت کنند، اما قلبش محکم می‌کوبید که انگار می‌خواست راه فرار را به بدنش یاد بدهد. نگاهش به همان رد پا دوخته شده بود. حالا کم‌رنگ‌تر نبودند، تیره‌تر شده بودند... انگار چیزی از زمین به سمت بالا تراوش کرده باشد، نه اینکه از بیرون وارد شود.

صدای خشک دوباره بلند شد، اما این بار از سقف. آهسته، دیره‌وار، شبیه کشیده‌شدن طناب روی فلز.

رها ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت و پاشنه‌اش به پایه‌ی تخت گیر کرد. تخت کمی جابه‌جا شد و صدای خفه‌ای تقی از زیرش آمد. از همه‌ی صداهایی که شنیده بود، این یکی طبیعی نبود.

چشمهایش به سمت زیر تخت رفت. تاریک بود، حتی با نور چراغ‌قوه هم سیاهی‌اش را پس نمی‌داد. اما گوش‌هایش تشخیص داد… صدای نفس‌ها از آنجا می‌آمد. نه آهسته، نه آرام. تند، بریده‌بریده، درست مثل کسی که می‌خواهد جلوی خودش را بگیرد برای فریادزدن.

انگشتش روی دکمه‌ی چراغ‌قوه می‌لرزد. نور را پایین برد. چیزی آن زیر تکان نخورد، ولی لحظه‌ای دید — دو لکه‌ی سفید، گرد و بی‌حرکت، که دقیقاً به او خیره شده بود.

چراغ‌قوه خاموش شد. تاریکی همه‌چیز را بلعید. و در آن، صدای نفس‌ها تاریکی قطع شد…

سکوتی آن‌قدر عمیق که گوشش شروع کرد به شنیدن صدای خودش، ضربان خودش… و بعد، آرام، از جایی خیلی نزدیک به گوشش، یک صدای زمزمه:

- دیگه دیر شده.

ویرایش شده توسط دختر ارواح

رها خشکش زد. نفسش محکم به شماره افتاد و دستش روی تختید. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، اما حالا مثل چند لایه صدا بود، همزمان از جهات مختلف می‌آمد، از زیر تخت، از کمد، و حتی انگار از داخل دیوار.

او تلاش کرد خودش را قانع کند که این فقط ذهنش است، اما چیزی در درونش می‌دانست که این صدا واقعی است . قلبش مثل چکش می‌کوبید و دست‌هایش یخ زده بودند. نور چراغ‌قوه روی زمین افتاد و رد پای تیره‌ای که قبلاً دیده بود، حالا محو نمی‌شد بلکه جلو می‌آمد ، انگار که به سمت تختش خزیده باشد.

رها به آرامی عقب رفت، اما پایش به پایه‌ی تخت گیر کرد و صدای تقی دوباره بلند شد. هر بار که صدا از زیر تخت می‌آمد، بدنش می‌لرزد و زمان کند می‌شد . چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه چیزی محکم به مچ پایش چسبید. وقتی نگاه کرد، چیزی نبود؛ فقط تاریکی، اما حس کرد وزنش روی زمین کشیده می‌شود، انگار کسی یا چیزی به دنبال اوست .

سپس، همان صدای زمزمه، آرام اما با تهدید، دوباره آمد:

- نمی‌توانی فرار کنی… هنوز شروع نشده است.

رها دستش را به سمت تخت کشید تا بلند شود، اما بدنش سفت و بیحرکت مانده بود. نفس هایش تند و بریده بریده شد. صدای خش‌خش دوباره از سقف، این بار سریع و بی‌وقفه، مثل چنگ زدن چیزی روی چوب ، کل اتاق را پر کرد.

او با تمام قدرت خواست از جایش بلند شود، اما چیزی او را در جای خود نگه داشت . سایه‌ها روی دیوارها به شکل نامفهومی تکان می‌خوردند، انگار که اتاق زنده شده باشد. رها با تمام ترسش دستش را به ضبط صوت رساند تا آن را خاموش کند، اما وقتی دکمه را فشار داد، صدای نفس‌ها به شکل فشرده و نزدیک‌تر از همیشه ، در گوشش پیچید.

در همان لحظه، چشمش به کمد افتاد. درش نیمه باز بود، اما هیچ چیزی بیرون نیامد. با این حال، رها احساس کرد چیزی از پشت آن به او نگاه می‌کند . سایه‌ی باریکی از پشت در بیرون آمد و دوباره محو شد، اما رد چشمانش روی ذهنش حک شد.

صدای ضبط به طور قطعی، اما صدای نفس‌ها نه . حالا دیگر واضح بود: آنها از همان نقطه‌های می‌آمدند که رها را هم نمی‌کردند. از داخل بدن خودش .

زمزمه‌ی نهایی دوباره آمد، این بار آرام و نزدیک، مستقیماً در ذهن او نجوا می‌کرد:

- تو هنوز نفهمیدی… همه چیز فقط شروع شد.

رها حس کرد چیزی در اتاق جابه‌جا شد، اما هیچ حرکتی ندید. همه چیز تاریک، ساکت و زنده بود. بدنش را لرزاند، اما یک حقیقت واضح در ذهنش نشست: این بار، معمای واقعی تازه شروع شده است ، و هیچ راه گریزی برای فهمیدن کامل آن وجود ندارد.

ساعت نزدیک دو نیمه‌شب باشد. چراغ مطالعه‌ روشن مانده، اما نورش مثل لکه‌ی زردی روی دیوار می‌لغزد و هیچ امنیتی نمی‌دهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربه‌ها جلو می‌روند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار می‌کند:

«نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…»

کلمات بریده‌بریده‌اند، گویی کسی در حال غرق‌شدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمه‌های توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع می‌کنند که به چرخیدن می‌کند، احساس می‌کند خودش را دارد.

دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس می‌دهد. رها نفس را در سینه حبس می‌کند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار می‌آید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد.

جرأت نمی‌کند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمی‌کند. سایه‌ای که از پایه‌ی تخت افتاده، آرام کش می‌آید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه می‌خزد. سایه شکل می‌گیرد: دو پا، بعد از زانوه‌ها، و چیزی شبیه دست‌هایی که روی زمین فشار می‌آورند.

رها ناخودآگاه عقب می‌کشد. با صدای بلند میگوید:

- فقط خوابمه. فقط توهمه.

اما صداهای ضبط‌صوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در می‌آید:

«برو زیر تخت… اونجاست…»

رها نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. نگاهش به تخت می‌افتد. فاصله‌ی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بی‌انتهاست. هر بار که چشم می‌بندد، حس می‌کند چیزی آنجا تکان می‌خورد.

با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوه‌ای کوچک روی میز دراز می‌کند. دستش میلرزد. چراغ‌قوه را روشن می‌کند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت می‌گیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریک‌ترین نقطه، دو تیره‌ای کوچک و انرژی برق می‌زند. مثل چشم.

چراغ قوه از دستش می‌افتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب می‌رود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد.

صدای کاست بلندتر می‌شود. حالا همه‌ی کلمات یکی روی دیگری می‌افتند، انگار ده‌ها نفر هم زمان می‌کنند. کلمه‌ای واضح میانشان بیرون می‌جهد:

«فرار کن…»

اما پاهای رها به زمین می‌خوبی‌اند.

پنجره‌ی اتاق با ضربه‌های محکم می‌لرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی می‌وزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک می‌رود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشت‌هایی کشیده می‌شوند که یک جمله می‌سازند:

«نمی‌تونی بیرون بری»

صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمی‌آید. اتاقی سنگین را می‌بلعد. تنها صدای نفس‌های بریده‌ای رها شنیده می‌شود.

لحظه‌های بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی می‌گوید:

- من بیدارم.

رها جیغ نمی‌زند. صدا در گلویش گیر می‌کند. فقط می‌پرد عقب و دستش کورمال‌کورمال چراغ‌قوه را پیدا می‌کند. نور را به اطراف می‌چرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود.

اما دیگر نمی‌تواند در اتاق بماند. خودش را پرت می‌کند بیرون و در را محکم می‌بندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو می‌زند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود.

ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشم‌های رها باز می‌ماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپه‌ی سرد هال. تمام بدنش می‌لرزد. هر بار که پلکهایش نیمه‌بسته می‌شوند، صدای همان زمزمه در گوشش می‌پیچد:

- من بیدارم…

تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...