رز. ارسال شده در 21 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل نام رمان: دختر خط اعتراف نویسنده: رز ژانر: عاشقانه، اجتماعی، روانشناختی خلاصه: در اتاقی خاموش در دل شهری خاکستری، دختر جوانی شبها تماسهای محرمانهی مردم را در «خط اعتراف» شنود میکند؛ جایی که همه بینام و بیچهره، از گناهان، ترسها یا عشقهای ناگفتهشان حرف میزنند. اما یک صدا فرق دارد... مردی که شبها از عشقی حرف میزند که هیچگاه جسارت گفتنش را نداشته، و دختر کمکم در تاریکی صدا، چیزی را حس میکند که در زندگی واقعیاش نیست: تماس. اما کِی صداها دروغ میگویند و کِی حقیقت، بدون دیدن صورت کسی؟ مقدمه: شهر، با همهی نورهایش، شب که میرسد خاموش میشود. صداها در شب، معنای دیگری دارند؛ بیصورت، بیاسم، بینقاب. همهچیز از وقتی شروع شد که او گفت: «نمیدونم چرا زنگ میزنم. شاید چون فقط یهبار خواستم بدونم اگه حرف بزنم، کسی گوش میده یا نه...» نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. اما گاهی فقط یک صدا، میتواند زندگی یک نفر را از جا بکند... 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2659-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D8%B7-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل (ویرایش شده) ساعت از دوازده گذشته بود. همهی ساختمان در سکوتی سرد فرورفته بود، بهجز اتاق شمارهی پنج، انتهای راهروی طبقهی چهارم، با چراغ مطالعه زردی که مثل فانوس دریایی در تاریکی سوسو میزد. رها، گوشی بزرگ مشکیرنگ را با دقت بین شانه و گونهاش نگاه داشت، همزمان با آنکه صدای ضبطشدهای هشداردهنده برای چندمین بار در گوشش تکرار شد: شما با خط اعتراف گرفتهشده. این مکالمه میشود. لطفاً آرام صحبت کنید. ساعتِ کاریاش از ده شب تا شش صبح بود. ساعت هشتم گوشدادن به کسانی که جرأت گفتند هیچچیزی را در روشنایی روز نداشتند. بیشترشان مرد بودند. صدایشان گاهی خسته، گاهی مست، گاهی پشیمان بود. زنها کمتر زنگ میزدند؛ اگر هم میزدند، خیلی زود پشیمان میشدند و میکردند. اما رها دیگر به این صداها عادت کرده بود. صداهایی که بیچهره بودند، ولی عجیب میتوانستند تو را لمس کنند. اتاق پنجرهی کوچک نیمهباز بود. بوی خنک شبهای آخر مرداد در هوای پخش شده بود، با بوی قهوهای که ساعت ده و نیم دم کرده بود و هنوز نیمهنوشیده روی میز مانده بود. صدایی تازه در خط آمد. مردد، آهسته، و انگار از تهِ شب میآمد. - الو؟... کسی هست؟ رها کمی صاف نشست. دستش روی دکمه ضبط رفت، ولی هنوز فشار نمی آورد. - اگه هستی... فقط گوش بده. من قرار نیست اسم بگم یا قصهسازی کنم. من فقط میخوام بگم... خستم. از همه چی. صدای مرد، بم و خونسرد بود. نه مثل آنهایی که زنگ میزدند برای گریهکردن، نه مثل آنهایی که نیاز به بخشیدهشان دارند. او فقط باید حرف بزند. نه برای شنیدهشدن، فقط برای خالیشدن. رها گوشی را محکمتر گرفت. هنوز چیزی نگفت. فقط گوش داد. مرد ادامه داد: - امشب میخواستم برم. واقعاً. یه مدت دارم با خودم کلنجار میرم. ولی بعد فکر کردم، اگر فقط یهبار، فقط یهبار کسی حرفهامو بشنوه... شاید تصمیمم عوض شه. مکث کرد. صدای نفسش احساس بود، انگار اتاق تاریکی که از نفس آدم پر شده باشد. - من عاشقش بودم... نه، هستم. ولی هیچوقت نگفتم. چون همیشه فکر میکردم باید قوی باشم، بیاحساس. الان نمیدونه... که حتی وقتی نیست، صداشو تو سرم دارم. رها اینبار دکمههای ضبط را فشرد. نه برای کارش، نه برای گزارش. برای خودش. برای اینکه این صدا، فرق داشت. در دل تاریکی، چیزی به لرزه افتاده بود. نه از ترس، نه از شوک. از یک آشنایی عجیب. حس میکرد این صدا را قبلاً شنیده است. یا شاید نه صدا، بلکه لحن... چیزی در آن تهِ تاریکی بود که به او نزدیک میشد. صدای مرد دوباره آمد، اینبار آرامتر: - اگه کسی اونجاست... فقط یه کلمه بگه. فقط بگه که شنید. رها دستش را روی میز گذاشت، انگشتش روی دکمه روی پاسخ رفت. اما چیزی درونش گفت: «تو شنیدی. ولی اگه جواب بدی، دیگه شنونده نمیمونی... درگیر میشی.» مرد چند ساعت سکوت کرد. بعد از صدای نرم، با لبخندی محو گفت: - اشكال ندارد. حدس میزدم کسی نباشه... یا اگه هست، باید سکوت کنه. شب بخیر، غریبه. و تماس قطع شد. رها هنوز گوشی را پایین نیاورده بود. انگار آن «شب بخیر» را به خودش گفته بود. پنجره هنوز باز بود. قهوه هنوز گرم بود. و او، بیآنکه بداند چرا، حس کرد این تماس اول بود نه آخر. ویرایش شده 15 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2659-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D8%B7-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12188 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل آمپلیفایر قرمز رنگی که کنار پنجره روی میز چوبی گذاشته بود، مثل همیشه نالهای آرام میکرد، انگار خودش خسته بود از این همه حرف ناگفته. ساعت از یک گذشته بود. سکوت ساختمان در ترکیب با صدای گاه و بیگاه ماشینهای شبرو، به چیزی بین مرگ و خواب میمانست. رها هنوز گوشی را قطع نکرده بود. تماس رفته بود، ولی فضای اتاق خالی نشده بود. آن صدا، با لحنی که حتی در واژهی «شب بخیر» هم تنهایی را قورت داده بود، در گوشش میپیچید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نفسش را آهسته بیرون داد. صداهایی که میآمدند و میرفتند، هرکدام چیزی را از او میگرفتند. گاهی حس میکرد خودش دیگر صدا ندارد، فقط برای صداهای دیگران است. نور ضعیف مانیتور مقابلش، چهرهاش را در شیشهی پنجره بازتاب میداد. با خودش فکر کرد: شاید فقط یه تماس دیگه بیاد... شاید یکی دیگه هم میخواد زندگیشو از ته بگه، بیآنکه منتظر بخشیده شدن باشه... تلفن با صدای تیز زنگ زد. مثل تکهسنگی که در برکههای ساکن بیفتد. گوشی را سریع برداشت. صدای ضبط شده هنوز تمام نشده بود که صدای مردی، تند و بیمقدمه آمد: ـ من کشتمش. میفهمی؟ من اون سگ رو با دستای خودم خفه کردم. رها پلک نزد. انگشتش روی دکمهی ضبط ماند، اما نفش را آهسته نگه داشت. مرد خندید. صدای خندهاش خفه و لرزان بود. ـ میگفتن اگر دروغ بگی، با عذاب وجدان میمیری. ولی هیچی. یه هفتهست خوابم خوبه، حتی بهتر از قبل. فقط این سوال میمونه که... اگه من قاتلم، چرا راحتام؟ رها فقط گوش داد. صدای مرد تند و تیز بود، اما تهش چیزی میلرزید. شاید بغض، شاید جنون. ـ اگه صدای منو میشنوی، بدون من هیولا نیستم... فقط یه آدم بودم که یهروز خسته از کتک خوردن. یه روز، فقط یه روز... نفس کشیدم. خط بیصدا قطع شد. بدون خداحافظی. بدون شببخیر. رها گوشی را روی پایه گذاشت. نگاهش رفت به ساعت: یک و دوازده دقیقه. یک و هجده. یک و بیست و پنج. ساعت یک و سی و پنج دقیقه بود که گوشی دوباره زنگ زد. اینبار صدای زنانهای پشت خط آمد. آرام، شمرده، و با لحنی که انگار داشت برای اولین بار با خودش حرف میزد. - من از شوهرم بیزارم. ولی هنوز براش شام میپزم. هنوز لباسم رو میشورم. هنوز صبحها بیدارش میکنم. چون نمیدونه... نمیدونه که اون روز تو ایستگاه قطار، من عاشق یکی دیگه شدم. فقط یه نگاه... فقط یه سلام... بعد دیگه ندیدمش. ولی نمیتونم فراموشش کنم. زن آه کشید. صدای اشکش از صدای حرف زدنش بلندتر بود. ـ نمیدونم اون مرد الان کجاست. شاید مرده باشه. شاید ازدواج کرده باشه. ولی یه چیزی تو دلم مونده... که هر شب تا تهِ زندگیم با منه. این اسمش خیانته؟ یا حق من بود عاشق شم... حتی اگه دیر؟ صدایش آرام شد. آخرش گفت: - تویی که اونجایی... هرکی هستی... مرسی که فقط گوش دادی. خط قطع شد. رها سرش را روی میز گذاشت. نه برای خواب. برای اینکه فکر کنم. در دل شب، منطقه میان اتاقی تاریک و سکوتی بلند، احساس میکرد شبیه یک آینه شده است. آینهای که همه روبهرویش میشود تا فقط «یکبار» را ببینند، و بعد بروند. اما هیچکس نمیپرسید: این آینه، کی ترک میخورد؟ تا صبح هیچ تماسی نیامد. هوا که کمی روشن شد، رها وسایلش را جمع کرد. دفترچهای یادداشتش را از کشوی پایین میز بیرون آورد. چند خط جدید نوشت: ۱. صدای اول ـ مرد ناشناس، بم و شمرده، محتمل به استرس شدید ۲. تماس دوم ـ اعتراف به قتل، خشونت خانگی؟ باید با مسئول تماس بررسی شه ۳. تماس سوم ـ زن متأهل، پشیمانی یا حسرت؟ لحن صداقتآمیز، آرام کیفش را برداشت، در را بست. از راهروی خاموش رد شد و وارد آسانسور شد. در آینهی آسانسور، چهرهاش را تماشا کرد. چشمانش خسته بودند، ولی پر از چیزی که تا دیروز نبود. چیزی که شب گذشته در خط اعتراف آغاز شد، حالا دیگر فقط یک تماس نبود. حسی در او آغاز شد که میترسید اسمش را بگذارد. شاید تماس بعدی، همان صدا، دوباره بیاید. و اگر بیاید، دیگر نمیخواست فقط شنونده بماند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2659-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D8%B7-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12191 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل *** آفتاب، کمرنگ و بیرمق، از لابهلای کرکرههای بسته به اتاقش میتابید. رها هنوز خوابش نبرده بود. از کار برگشته بود، لباس عوض کرده بود، توی تخت افتاده بود، چشم بسته بود، ولی ذهنش هنوز در همان اتاق با صدای آن مرد غریبه میچرخید. مردی که شببخیر گفت، ولی حس کرد باید بماند. نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. ولی صدا، لحن، آن مکثهای عجیب و آن جملههای کوتاه، هنوز زیر پوستش مانده بود. به خودش گفته بود فقط یک تماس بوده است. فقط یک شب. اما دروغ گفته بود. این را خوب میدانست. همانطور که پشت پنجرههای اتاقش بود و به پنجرههای خاکستری آنطرف خیابان خیره میشد، گوشیاش لرزید. پیام از شیما همکار شیفت بعدی بود. «رها. گزارش دیشب رسید. گفتن تماس دوم باید پیگیری شود. مسئول امنیت داخلی تماس میگیره باهات.» نفسش را محکم بیرون داد. یعنی همان مردی که گفت «من کشتمش». یعنی شاید واقعاً کسی کشته شد. یعنی دیگر بازی نیست. پیام را بیجواب گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. گرد و غبار جا انداخت. در دل صدای مردم، همیشه چیزی واقعی پنهان بود. این را از شب اول فهمیده بود. حتی آنهایی که دروغ میگفتند، هم دروغشان چیزی را افشا میکرد. با خودش گفت: تو باید بیرون بری. نمیتونی همش شنونده باشی. لباس پوشید. کولهاش را روی شانهاش انداخت. صدای در بلند شد و نگاهش را به آن سمت کشاند. مادرش مثل همیشه با فنجان چای و نگاهی پر از سوال بود. ـ تو چرا باز بیداری؟ کی میخوای بخوابی رها؟ چشمهات افتضاح قرمزه دخترم... سرش را پایین انداخت. چای را گرفت. تشکر نکرد. هیچ وقت درباره کارش با مادرش حرف نزده بود. فقط گفته بود پشتیبان تلفنیه، برای خدمات شبانه. دروغ نگفته بود، ولی حقیقت را هم نگفته بود. ـ میرم یه دوری بزنم. یه کم راه برم. - صبح به این زودی؟ تو اصلا حالت خوبه؟ ـ آره مامان، فقط یه کم... فقط یه کم نیاز دارم به سکوتی که صدا توش نیست. مادرش چیزی نگفت، عقب رفت و در را بست. رها از خانه بیرون زد. خیابانها نیمهخالی بودند. مغازه ها کرکره ها را بالا کشیده بودند. صدای بوق کم بود، ولی بوی نان داغ در هوای آزاد پیچیده بود. تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. بهجای کوچهای همیشه، وارد خیابانی شد که همیشه فقط از کنارش رد میشد. چند دقیقه بعد، روبهروی یک باجه تلفن دقیقه. یکی از همان تلفن های عمومی که هنوز در شهر مانده بودند. خط اعتراف، درست به همین باجه ها وصل بود. به خودش گفت شاید همون مرد، از همینجا تماس گرفته بود. شاید همینجا بود، دستش را روی تلفن گذاشت، نفس کشیده بود، فکر کرده بود که بگه یا نگه. دستش را جلو برد، دستهی گوشی را بلند کرد، صدای بوق ممتد آمد. چشمهایش را بست. خودش را جای او گذاشت. چهحسی دارد که تو آنقدر تنها باشی که با یک شنودهای ناشناس حرف بزنی؟ صدای پشت سرش گفت: خانم؟ ببخشید، میخواین زنگ بزنید یا منتظرین؟ برگشت، پسری حدوداً سی ساله بود. بود. ـ نه، ببخشید تموم شد. از کنارش رد شد. چند قدم دور شد، اما برگشت. پسر هنوز پشت تلفن نرفته بود. فقط ایستاده بود. مثل کسی که بخواد زنگ بزنه ولی مطمئن نباشه. شاید او هم میخواست اعتراف کند. ساعت نزدیک ده شب بود که رها دوباره به محل کار برگشت. اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. صدای وزش باد از پنجرهی نیمهباز آمد. بوی شب، بوی تنهایی، بوی گفتوگوهایی که قرار بود دوباره آغاز شوند. برگه ای گزارش تماس دیشب را کنار مانیتور گذاشت. بررسی تماس دوم، به بخش امنیت ارجاع شده بود. نمیدانست آن مرد الان کجاست، یا آن سگ زنده بود یا مرده، اما دیگر برایش فقط تماس نبود. صدای خندهی لرزان آن مرد هنوز گوشش مانده بود. ساعت ده و چهل و دو دقیقه بود که اولین تماس آمد. صدای دختری جوان، تیز و پرشتاب. ـ سلام. من فقط میخوام اعتراف کنم که... از بچگی دروغ گفتم. نه برای سود، نه برای فرار. برای اینکه منو ببینن. چون مادرم فقط وقتی من اشتباه میکردم نگام میکردم. چون پدرم فقط وقتی گریه میکردم بغل میکرد. و حالا، سی سالمه، هنوز برای دیدهشدن دروغ میگم. میفهمی؟ رها چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. نوک خودکار را روی میز فشار داد. دختر ادامه داد: ـ آخه... اگه منو نبینی، من چیام؟ یه سایه؟ یه صدا؟ یه توهم؟ اگر نبینم، پس چرا هستم؟ خط بدون خداحافظی قطع شد. رها پلک زد. صداها در تیزتر میشدند. درک کردن. چیزی در شب این شهر، در حال شکستن بود. انگار مردم بیشتر از همیشه نیاز دارند دیده بشن، شنیده بشن، حتی بدون چهره، حتی بیآنکه کسی پنهان کند. او هم بیشتر از همیشه میشنید. ساعت یازده و بیست دقیقه بود که صدای همان مرد دوباره آمد. ساکت، آهسته، درست شبیه شب گذشته. ـ امشب برگشتم. چون نمیدونم چرا. چون صدای سکوتت... عجیب بود. رها نفسش را نگه داشت. چشمهایش را بست. گوشی را محکمتر گرفت. ـ یهبار گفتی... یعنی نگفتی، فقط فهمیدم که داری گوش میدی. و این برای من کافی بود. این برای یه مرد که همهی عمرش شنونده بوده، یهبار شنیده شده، مثل بوسهست. مرد خندید. آرام، بیادعا. ـ شاید یه روز، همدیگه رو ببینیم. ولی فعلاً بگذار فقط حرف بزنم. رها دلش خواست بپرسد: اسم تو چیه؟ ولی زبانش نچرخید. مرد گفت: این صدای توئه که آرومم میکنه، نه حرفی که میزنی. و بعد، تماس را قطع کرد. اما رها مطمئن بود که این بار هم آخرین تماسش نیست نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2659-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D8%B7-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12412 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.