رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

بسم الله الرحمن الرحیم 

نام داستان: غم مادر

نویسنده: آتناملازاده

ژانر: غمگین

سخن نویسنده: اسماً برای کودکانه، اما برای کودکان نخوانید!

تاریخچه: این اولین داستانی بود که من نوشتم.

  • عضو ویژه

پارت یک

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگین‌کمون، خدای آسمون، هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونه‌ای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی می‌کردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجه‌هاش. مامان‌بزرگ پرستو هم بود. اسم جوجه‌ها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد:
- به زودی قرار مهاجرت کنیم.
پِپِل پرسید:
- مهاجرت چیه؟
مامان پرستو به آسمون اشاره کرد.
- خورشید رو می‌بینی چقدر بزرگه.
- آره.
- می‌بینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده.
پِپِل با ذوق گفت:
- آره.
- خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که می‌تونه لونه‌هام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمی‌تونه غذا پیدا کنه و هیچ‌جا غذا نیست.
پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند.
- نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه.
جوجه‌ها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید:
- یعنی ما از اینجا میریم؟
- آره.
- هیچ‌وقت هم برنمی‌گردیم؟!
غم توی صدای بچه‌ش رو احساس کرد و سریع گفت:
- منظورم این نبود. ما برمی‌گردیم.
- کِی؟! خیلی زود؟!
مادر واقعا گیج شده بود.
- نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچه‌های بزرگی بشین.
بچه‌ها دوباره بهم نگاه کردن.
- دوست‌هامون چی؟!
- دوست‌هایی که پرستو باشن باهم میریم.
پپال گفت:
- من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.

  • عضو ویژه

پارت دو

- خوب... وقتی برگردیم می‌تونید اون‌ها رو ببینید. 

اما این جواب برای بچه‌ها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی می‌کرد اون‌ها رو راضی کنه اون‌ها بیشتر ناراضی میشدن. 

- ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. 

مادر نمی‌دونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اون‌ها رو نگاه می‌کرد و می‌خندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: 

- نوه‌های قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. 

بچه‌ها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصه‌ها را تعریف می‌کرد و همه چیز را می‌دانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موش‌های صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخ‌ها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگین‌کمان و گل‌های رنگارنگی که جوجه‌ها هیچ‌وقت ندیده بودند. 

- مادر بزرگ، درباره چی می‌خوای به من قصه بگی؟ 

- می‌خوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. 

جوجه‌ها سراپا گوش شدن. 

- حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر می‌کردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: 

- گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. 

اما من اصلا نمی‌تونستم بیدار بشم. هی صدام می‌کرد: 

- گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها می‌ذارن ها. 

- خوابم میاد. 

- گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. 

اما من خیلی خوابم می‌اومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشم‌هام بسته شد: 

- گلپر به طوفان و بارون می‌خوریم ها.  

بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد.  

- معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم. 

  • عضو ویژه

پارت سه

من گفتم:
- ببخشید عمو من خواب مونده بودم.
سعی کرد مهربون‌تر صحبت کنه:
- آخه عمو جون! می‌دونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی می‌افته؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمی‌دونستم. از واکنش من خندید.
- باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم.
ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت:
- گلپرم! تو هنوز بچه‌ای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی.
- اگه نتونم چی؟
- می‌تونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع می‌ذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم.
با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت:
- باید به جایی پناه ببریم.
- می‌بینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه می‌گیریم.
اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده.
- مادر بال هام خیس هست.
- گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان!
اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم:
- مامان!
توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم این آخرین بار هست که نگاهش رو می‌بینم فریاد کشید:
- گلپرک!
و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و می‌گفت:

  • عضو ویژه

پارت چهار

- تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه.
شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده.
- مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم.
صدای مادر آمد:
- آه!
سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم.
- مامان!
طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد.
- مامان!
با صداش همه به اون سمت برگشتن.
- وای!
- پرا جون!
- مادرش!
رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت:
- باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم.
گلپرک شروع به گریه کرد.
- نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه.
- ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود.

  • هانیه پروین عنوان را به داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...