رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت

نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: فانتزی

خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بی‌نام، بی‌جایگاه، بی‌سرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند.

با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود.

در کنار مردی که تنها دارایی‌اش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید.

این، داستان آن ملکه است. ملکه‌ای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد.

مقدمه:

می‌گویند سرنوشت، تقدیری‌ست نوشته‌شده در ستارگان.

می‌گویند زمین و آسمان، خدایان و سایه‌ها، همه مسیر ما را می‌دانند.

اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد...

من همه‌ی آن افسانه‌ها را شکستم.

من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم.

با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم.

و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمین‌ها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند.

این داستان من است.

باد بوی سوختن می‌داد. بویی که از خاکستر آتش‌های خاموش یا خانه‌های ویران نمی‌آمد، بلکه از چیزی ژرف‌تر در دل زمین و درون جان آدم‌ها برمی‌خاست. بویی که مرا به یاد شب‌هایی می‌انداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیم‌سوز، زیر پوست سرد کوچه‌ها جان می‌دادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دست‌هایم در زمستان‌های کشنده‌ی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر می‌کردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازه‌ای از درد بود. پاره‌پارچه‌هایی که تنم بود مرا مسخره‌ی سرما می‌کردند تا پناهی در برابرش داشته باشند.

 

در آن سال‌ها هیچکس به خود زحمت نمی‌داد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار می‌بردند، دختر کسی بود یا چیزی پست‌تر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بی‌صدا تکرارش می‌کردم و به روزی فکر می‌کردم که به زبان همگان جاری می‌شود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیه‌زده، با چشمانی که جهان را داوری می‌کند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دست‌هایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود.

 

هر شب با ستاره‌ای کوچک در آسمان حرف می‌زدم. ستاره‌ای که نه با من سخن می‌گفت، نه نشانه‌ای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من می‌داد، گویی تنها من می‌دیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را می‌داد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم می‌خواست از این خاک، از این زمینی که مرا له می‌کرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشته‌ام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد.

 

مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بی‌صدا، مثل شمعی که در تاریکی ذره‌ذره می‌سوزد بی‌آن‌که کسی آن را ببیند. نفس‌هایش شب‌ها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه می‌چرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همه‌چیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابه‌جا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، می‌تواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی.

 

روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاه‌های سنگین، از سرما، از زخم‌های تن و روح نمی‌ترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و می‌دانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم.

 

همه‌چیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشه‌های خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایه‌ای بود که وارد زندگی‌ام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمی‌سوخت، نمی‌کُشت، اما همه‌چیز را در من تغییر داد. دست‌هایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژی‌هایی که هرگز تجربه نکرده‌اند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمان‌بردار، آتش زنده.

 

از آن روز به بعد، همه‌چیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاه‌ها نمی‌گشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم می‌گشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خواب‌هایم، زمین زیر پایم می‌لررزید، شعله‌ها به فرمانم می‌چرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد می‌زد.

 

وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لب‌هایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زنده‌نگه‌داشتن من سوزاند. من او را نمی‌خواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر این‌گونه نمی‌رود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد.

 

تمرین‌ها آغاز شد. اما نه در میدان‌های باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچه‌ها، میان دزدان و دروغ‌گویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی می‌فهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همه‌چیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همه‌چیز باید ابزار می‌شد، یا قربانی.

 

و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگ‌تر است. بخشی از سلطه‌ای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش به‌تمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعله‌ها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بی‌آن‌که گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش می‌دهد، حس کردم می‌توانم فراتر بروم.

 

و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جمله‌ای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد.

من آغاز شدم.

  • هانیه پروین عنوان را به داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...