رز. ارسال شده در دوشنبه در 12:39 PM اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 12:39 PM نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بینام، بیجایگاه، بیسرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند. با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود. در کنار مردی که تنها داراییاش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید. این، داستان آن ملکه است. ملکهای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد. مقدمه: میگویند سرنوشت، تقدیریست نوشتهشده در ستارگان. میگویند زمین و آسمان، خدایان و سایهها، همه مسیر ما را میدانند. اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد... من همهی آن افسانهها را شکستم. من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم. با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم. و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمینها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند. این داستان من است. 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2622-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%B9%D9%86%D8%B5%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%88%D8%AA-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در دوشنبه در 12:55 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 12:55 PM باد بوی سوختن میداد. بویی که از خاکستر آتشهای خاموش یا خانههای ویران نمیآمد، بلکه از چیزی ژرفتر در دل زمین و درون جان آدمها برمیخاست. بویی که مرا به یاد شبهایی میانداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیمسوز، زیر پوست سرد کوچهها جان میدادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دستهایم در زمستانهای کشندهی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر میکردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازهای از درد بود. پارهپارچههایی که تنم بود مرا مسخرهی سرما میکردند تا پناهی در برابرش داشته باشند. در آن سالها هیچکس به خود زحمت نمیداد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار میبردند، دختر کسی بود یا چیزی پستتر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بیصدا تکرارش میکردم و به روزی فکر میکردم که به زبان همگان جاری میشود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیهزده، با چشمانی که جهان را داوری میکند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دستهایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود. هر شب با ستارهای کوچک در آسمان حرف میزدم. ستارهای که نه با من سخن میگفت، نه نشانهای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من میداد، گویی تنها من میدیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را میداد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم میخواست از این خاک، از این زمینی که مرا له میکرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشتهام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد. مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بیصدا، مثل شمعی که در تاریکی ذرهذره میسوزد بیآنکه کسی آن را ببیند. نفسهایش شبها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه میچرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همهچیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابهجا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، میتواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی. روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاههای سنگین، از سرما، از زخمهای تن و روح نمیترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و میدانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم. همهچیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشههای خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایهای بود که وارد زندگیام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمیسوخت، نمیکُشت، اما همهچیز را در من تغییر داد. دستهایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژیهایی که هرگز تجربه نکردهاند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمانبردار، آتش زنده. از آن روز به بعد، همهچیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاهها نمیگشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم میگشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خوابهایم، زمین زیر پایم میلررزید، شعلهها به فرمانم میچرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد میزد. وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لبهایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زندهنگهداشتن من سوزاند. من او را نمیخواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر اینگونه نمیرود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد. تمرینها آغاز شد. اما نه در میدانهای باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچهها، میان دزدان و دروغگویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی میفهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همهچیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همهچیز باید ابزار میشد، یا قربانی. و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگتر است. بخشی از سلطهای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش بهتمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعلهها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بیآنکه گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش میدهد، حس کردم میتوانم فراتر بروم. و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جملهای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد. من آغاز شدم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2622-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%B9%D9%86%D8%B5%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%88%D8%AA-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-11375 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمیخوابیدم — نه چون نمیتوانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشمهایم باز میمانند، نه برای دیدن، که برای حسکردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکافهای دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم میرسند که پیش از آن، جز سکوت نمیشنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمیشود. نه آنکه بسوزاند، نه آنکه برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دستهایم گاهی بیدلیل گرم میشوند. وقتی عصبانی میشدم، هوا دورم لرزش پیدا میکرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمیگذشتند، نمیدیدند و بیاعتنایی نمیکردند. با ترس نگاه میکردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمیدیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» میخواندم. چون حس میکردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، میتوان کوهها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسهی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بیآنکه بدانم چطور، فرمان دادم. و، شرارههای کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بیپدر» صدا میزدند، اکنون از نگاه من پرهیز میکردند. انگار چیزی در چشمهایم پیدا شده بودند که با آن روبهرو میشوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینیهایی که نمیدانستم از کجا میآیند. گاه در خواب، زن را میدیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزهای از نور داشت. گاه مردی بیچهره که دست به خاک میزد و از آن، زخم یا زندگی بیرون میکشید. و گاه... من بودم، روی صخرهای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین میکردم، هر روز، با آتشی که فرمان میدادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی میکرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع ارادهایست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من میآموخت، و من پاسخ میدادم. روزی که با شعلههای کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بیآنکه بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشتهام. آن روز، درست در لحظههایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم میلرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستارهام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط رز. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2622-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%B9%D9%86%D8%B5%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%88%D8%AA-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12077 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.