pen lady ارسال شده در چهارشنبه در 11:06 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 11:06 PM (ویرایش شده) آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا! ویرایش شده پنجشنبه در 12:11 AM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2504-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-pen-lady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14528 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در پنجشنبه در 09:46 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 09:46 PM مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش کرد. *** روی تختش دراز کشیدهبود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد: - آفرین! همینطوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2504-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-pen-lady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14552 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل دراز کشید و دستانش را روی هم گذاشت، چانهاش را روی ساعدش گذاشت و با لبخندی کوچک که مدام پنهانش میکرد، رو به دفترچهی مقابلش گفت: - بهت اعتماد ندارم. لبخندش بزرگتر شد. - راست میگم اعتماد ندارم! سرش را بلند کرد و دستش را آرام روی جلد آبی دفترچه کشید، دست دیگرش را زیر چانهاش زد و با لحن خاصی زمزمه کرد: - حتی نمیدونم اسمت چیه، نمیدونم کی هستی. آهی کشید و لبخندش بوی غم گرفت، با تردید ضربهای آرام، با نوک انگشت اشاره روی دفترچه کوبید و گفت: - چرا همه مثل تو نیستن؟ چرا به من کمک کردی؟ تو من رو نمیشناختی چشم آبی! اشکش آرام چکید و روی جلد آبی دفترچه افتاد. تصور اینکه غیر از پدر و مادرش آدمهای دلپاک دیگری نیز در دنیای بیرون زندگی میکنند، سخت بود؛ اما غیرممکن نه! هر چی نباشد او مدتهاست در اتاقکی خاکستریرنگ خود را زندانی کردهبود و نمیدانست که چه آدمهایی آن بیرون، خارج از خانهی مجلل و بزرگشان زندگی میکنند. ذهنش رفت پیش النای هفتساله که با خندهای بلند، از میان درختان حیاطشان میدوید تا بهسمت تاب بزرگ دو نفرهای که کنار استخر و گوشهی حیاط قرار داشت، برود. صدای خنده و کُریخوانی دختر و پسرخالههایی که دنبالش بودند هم میآمد. به یاد آن روزها خندید و اینبار ذهنش رفت سمت دورهمیهای شبانه و بزرگشان در حیاط خانهشان، قلبش زد برای روزی که با لباس عروس سفیدی که در تن داشت، روی پای مادربزرگش نشسته و از کلوچههایی که او پختهبود، میخورد و خود را لوس میکرد. لبخندی پر از حرف روی لبش جا گرفت. دلش برای آن جمعها، برای آن محبتها و دلگرمیها تنگ شدهبود، چقدر آن زمان همه مهربان بودند، همه خوشحال بودند. یک خاطرهی تلخ باعث شد تمام آن شادیها، آن محبتها، آن دنیای رنگارنگ بچگی، رنگ تیره به خود بگیرد. سالها بود که دیگر هیچکدام از آن فامیلها را ندیدهبود، از زمانی که آن اتفاق افتاد خودش بود و اتاقش، دیگر حتی چهرههایشان را هم در خاطر نداشت. در فکر بود که ناگهان چهرهی فرشتهی مهربانش، مقابل دیدگانش جان گرفت. آن لبخند زیبایی که همیشه به لب داشت، آن نگاه پر محبت. چشمان کشیدهی النا گرد شد و تیلهگان مشکیاش درونشان لرزید. اشکهای گرمش، آرام از گوشهی چشمانش سرازیر شد. آرام و با تردید، اما هیپنوتیزم شده، دستش را جلو برد تا او را لمس کند که ناگهان سر و صورتِ دختر جوان مقابلش، پر از خون شد. جای بریدگی عمیق روی گردنش، چشمانش را به درد آورد. دیگر آن لبخند روی لبش نبود، دیگر آن برق در چشمانش نمیدرخشید. النا ترسیده جیغ بلندی کشید و محکم خود را بهسمت عقب پرتاب کرد. ساعدش را روی صورت پر از اشکش نگهداشت و با هقهق جیغ بلندی کشید. مادرش که روی مبل نشستهبود و روزنامه میخواند، با صدای جیغ او ترسیده «واویلا»ای گفت و روزنامه را انداخت و بهسمت اتاق النا که در طبقهی دوم خانهی دوبلکسشان قرار داشت، دوید. با نگاهی لبریز از وحشت، در را گشود که النا را پشت تخت دید، در حالی که جیغ میکشید و بهشدت ترسیده بود. سریع خود را به او رساند و محکم در آغوشش گرفت. دخترکش با صدایی بلند گریه میکرد و اسمی را صدا میزد اسمی که مسبب حال و روز الان او بود «آنیا!» ... به سختی خوابیدهبود، محبوبه با چشمهایی پف کرده، پتو را روی تن نحیف و ضعیف النا کشید. دخترک در خواب همچنان هذیان میگفت، لب زیرینش میلرزید و هقهق میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2504-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-pen-lady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14680 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل اشک باری دیگر از گوشهی چشمهای محبوبه چکید. در تمام مدت پابهپای دخترک زخمدیدهاش گریستهبود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه تاثیر وحشتناکش را روی آنها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، آثار خستگی روی چهرهاش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشمهایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدمهایی بیصدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار اتاق خارج شدند. *** کلاسش تمام شدهبود و او حوصلهی رفتن به خانهاش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شدهبودند و اجباراً باید در آنجا حاضر میشدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان که برادر بودند، قرار میگرفتند. بردیا بیحوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید: - حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟ دارا بدعنقتر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود میآورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت: - چه میدونم... اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره. آریا تکخندهای برای حال گرفتهی آنها زد و برگشت و جزوهی نوشته شدهاش را از دست دختر جوانی که در میز پشتسرشان نشستهبود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد که لبخند دوری لب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوهی نوشته شده را از طرف طرفدارِ عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد: - کامل نوشته حرفای این بختک رو؟ آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بختهئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار هم جلوی آن بندهی خدا سوتی دادهبود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بیربط سعی در رفع و رجوع آن سوتیها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای اینکه کسی روی حرف او حرف نزند گفت: - اول خودم مینویسم. بردیا تخس محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت: - برو بچه پررو! اول خودم مینویسم. دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - خفه شید هنوز توی کلاسیم. دارا چشم غرهای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید: - من رو میخواستی بزنی بیعرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون میکردم دور گردنت. دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت: - بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2504-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7-%D9%88-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-pen-lady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14681 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.