رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: النا و سایه‌های بی‌پایان

نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی

خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را می‌شکند و از خط قرمز‌هایش عبور می‌کند و وارد مناطق ممنوعه‌ای می‌شود که ورود به آن‌ها را برای خود غدغن کرد‌ه‌است. حال او می‌ماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگ‌هایش گذشته و وارد قلبش می‌شود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایه‌ها به دنبالش هستند. سایه‌هایی که تمامی ندارد، سایه‌های از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایه‌های بی‌پایان.

  • هانیه پروین عنوان را به رمان النا و سایه‌های بی‌پایان | pen lady کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • 2 هفته بعد...

مقدمه:

گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند.

 گاهی چشم‌ها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بی‌رحمی‌ها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند.

گاهی گوش‌ها صدایی دل‌نشین نیاز دارند تا صدای جیغ‌ها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند.

گاهی گذشته‌ام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخی‌ها را، ترس‌ها را، سایه‌هارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایه‌های بی‌پایانم پایان داد.

دلبر چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده‌بود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت می‌کرد؛ اما گاه و بی‌گاه آن تیله‌گان لرزان را به او می‌‌دوخت و نگاهش می‌کرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچه‌ایش نهفته‌بود و با برق چشمانش دل او را به لرزه می‌انداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر می‌رسید. دو هفته بود که دل به او داده‌بود، نه این‌که او درخواستی کرده‌باشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمی‌توان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانه‌ای بر لب نشاند. همان‌طور که خیره‌اش بود، تقه‌ای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق می‌آمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره‌ تقه‌ای بلندتر از قبل به در چوبی قهوه‌ای‌رنگ بکوبد. در کنار صدای همهمه‌ای که از بیرون و همین‌طور از داخل اتاق می‌آمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دست‌گیره‌ای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوه‌ای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیره‌ی منبع سر و صدا که مرد میان‌سالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکی‌اش نشان دهنده‌ی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود:

- آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمی‌تونه بیاد.

رئیس پوفی کشید و تکیه‌اش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دست‌هایش گفت:

- کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه.

با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشاره‌ای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگه‌هایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت:

- سلام عمو... اینارو برام کپی می‌کنی؟

عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکی‌اش را تنظیم کرد و جوابش را داد:

- سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی می‌خوای؟

ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه می‌کردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت:

- خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟

عمویش همان‌طور که در حال کپی گرفتن از برگه‌ها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آن‌ها دوخت و زمزمه کرد:

- باز علوی طوفان به پا کرده.

آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبی‌هایشان خراب نمی‌کردند، ول کن معامله نبودند. با خنده‌ای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشه‌ای عمویش ضرب گرفت و پرسید:

- باز چی‌کار کرده که بابا به دردسر افتاده؟

  • 2 هفته بعد...

عمویش اخمی کرد که چین‌هایی روی پیشانیِ بلند و سفیدش و اطراف چشمان درشتش پدیدار شد:
- گیر داده به یکی از نخبه‌های دانشگاه، طرف مشکل داره نمی‌تونه بیاد دانشگاه... مجازی درس می‌خونه. حالا علوی می‌خواد مارو با اون زیر سوال ببره.
سری با تأسف تکان داد و برگه‌هایی که عمویش کپی کرده‌بود را گرفت و برگشت. نگاهش به رئیس خورد، رئیس با همان اخم نگاه سبزش را به او دوخت و سری برایش تکان داد. آریا لبخندی محو به او زد و او نیز سری تکان داد؛ خواست از اتاق خارج شود که صدای مرد میان‌سال را شنید:
- سعی می‌کنم راضیش کنم بیاد، هر چند که بعید می‌دونم قبول کنه... 
***
دور تا دور اتاق بزرگش می‌چرخید و با استرس لبش را زیر دندان برده و ناکارش می‌کرد. ناخن‌هایش را که با دندان تکه‌تکه کرده‌بود، به لبانش کشید و زمزمه می‌کرد:
- نه‌نه نمی...نمی...نمی‌تونم. نه من دخ... دختر خوبیم. من....من نه.
مادرش با محبت به سمتش رفت، دستانش را به دور شانه‌‌های نحیف دختر ریز جثه‌ی مقابلش حلقه کرد و بوسه‌ای رو موهای نامرتبش که خود با نهایت نابلدی کوتاه کرده بود، کاشت. با عشق آرام‌آرام موهای مشکینش را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد:
- دختر من قویِ، اون می‌تونه. اون میره دانشگاه... میره تا با ترسش بجنگه، مگه نه عشق مامان؟
اشک از گوشه‌ی چشمان درشت و مشکینش چکید و با تیله‌گان لرزان از او فاصله گرفت و سرش را به اطراف تکان داد:
- نه‌نه... نه من... من نمی‌تونم... نمی‌تونم.
هق‌هقی کرد و بعد با ترس دستش را روی لبانش گذاشت و به طوری که انگار با خود سخن می‌گوید، زمزمه کرد:
- هی..‌. هیس من... من دختر خو... خوبیم.
مادرش با ترس و غم نگاهی به شوهرش که کلافه روی تخت سفید دخترش نشسته‌بود، انداخت. شوهرش نیز غمگین بود، کلافه بود و این از چشمان سرخش هویدا بود. دخترکشان به هیچ‌وجه راضی نبود از خانه خارج شود. از جایش برخاست و نزدیک دختر کوچک و لرزانش شد، جسم نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت و گفت:
- ما واسه جایی که الان هستی خیلی زحمت کشیدیم، مگه نه؟ یادت رفته چقدر اذیت شدیم؟ تو که نمی‌خوای بابا و مامان ازت ناامید بشن؟ مگه نه النای بابا؟
چشمان درشتش را که گرد شده‌بود به پدرش دوخت و مثل دختر بچه‌های کوچک گفت:
- من نم... نمی‌خوام نا... ناامید شین.

ویرایش شده توسط pen lady

پدرش با لبخندی تلخ بوسه‌ای بر روی گونه‌اش کاشت و گفت:
- آفرین دختر بابا... خودم می‌برمت، خودم میارم. حواسم بهت هست، نمی‌ذارم یکی از کنارت رد شه. باشه؟
دو دل بود، ترسیده‌بود و این از نفس‌های تندی که می‌کشید و دستانی که مدام مشت می‌شد، مشخص بود. نیاز به زمان داشت، باید با این موضوع کنار می‌آمد. حواس پرت پدرش را کنار زد و همان‌طور که غرق در افکارش بود به سمت تخت یک نفره‌ی سفیدش که گوشه‌ی اتاق بود، رفت و رویش دراز کشید. پدر مادرش نگاهی به یک‌دیگر انداخته و از اتاق خارج شدند... .
***
با بی‌خیالی از کنار پدرش رد شد و از قصد یک زیتون از بشقاب غذای او برداشت که صدای خشمگین پدرش بلند شد. او نیز بی‌توجه با لبخند دور میز چرخید و دقیقاً روبه‌روی پدرش نشست. یا بهتر است گفت روی صندلی چوبی که به زیبایی کنده‌کاری‌ شده‌بود، وا رفت و با لبخندی مضحک و سری کج شده نگاهی به پدرش انداخت. آقای امیری چشم‌ غره‌ی ترسناکی به او رفت و با صدای بلندی که مادر بی‌نوای آریا را قبض روح می‌کرد، گفت:
- درست بشین الدنگ، مثل کوفته‌های مامانت وا رفتی؟!
مادر آریا با دلخوری دستش را روی میز کوبید و دلخور و اخمالود به شوهرش خیره شد:
- احد!
اخطار و تهدیدی که در احد گفتن این زن ریزه میزه بود، لبخندی محو بر لبای درشت احد نشاند:
- ببخشید عزیزم، آخه این مفت‌خور رو نگاه چطور نشسته.
داداش بزرگ آریا دستش روی دهانش گذاشت تا خنده‌ی نابه‌هنگامش را قورت دهد. مادرش با دلخوری بیشتر غرید:
- به پسر دسته گلِ من نگو مفت‌خور.
خواهرش که سوسن نام داشت، همان‌گونه که غذایش را میل می‌کرد زیر لب با بی‌حوصلگی زمزمه کرد:
- شروع شد!
آریا با همان لبخند حرص‌درآرش خیره‌ی پدرش ماند، احد با حرص ابرو بالا پراند و خشن زمزمه کرد:
- پا میشم با اردنگی می‌ندازمت تو حیاط که تا صبح آلاسکا شی. درست بشین مردک خیره‌سر، قد خر سن داره.
افشین برادر آریا کنترلش را از دست داد و هر و کر زیر خنده زد. آریا بیشتر روی صندلی وا رفت و با پررویی گفت:
- حرص نخور آقای مدیر، پیر شدی.

مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت:
- اگه یه کلمه‌ی دیگه از دهنتون در بره هر سه‌ی شما رو می‌ندازم بیرون، بس کنید.
احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بی‌خیالش کرد و پوفی کشید. دلش می‌خواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشته باشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفته بود. آریا نیز پی بوکس و ورزش‌های رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی می‌کرد. او از افشین بی‌خیال‌تر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش می‌کردند. دو بار هم بینی‌اش را به باد فنا داده‌بود و با عمل زیبایی به‌زور به شکل اولش برگشته‌بود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکه‌های نامناسب به آن‌ها می‌انداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه می‌آمدند، او دیوانه‌تر می‌شد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد:
- شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم.
آریا یکی از کوفته تبریزی‌های بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت:
- به‌به! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟
افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:
- خودشیرین!
اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت:
- قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... .
***
پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمه‌ی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آن‌ها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شده‌بود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش می‌کرد. سپس روزنامه یا کتاب می‌خواند و صبحانه‌ای مفصل می‌خورد و در آخر با آراسته‌ترین و شیک‌ترین حالت ممکن به سمت دانشگاه می‌رفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخن‌های بلندش بود، بیگودی‌های روی سرش او را مثل بازیگران فیلم‌های خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوه‌ای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. به سمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش نهاد.
- شیر پسر من چطوره؟
آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید.
- خوبم... مامان شب با پسرا می‌ریم شام، شاید دیر بیام خونه.
نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت:
- نبینم بری دعوا و کتک‌کاری، بهم قول دادی یادت نره.
آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسه‌ای کرد و سپس به سمت حیاط رفت. طول حیاط طویل‌شان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آن‌جا خارج شد و به سمت دانشگاه راند. همان‌طور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگی‌های لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...