سایان ارسال شده در دیروز در 12:17 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 12:17 PM پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایلهام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشهی لبم رو آروم بین دندونهام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمیکنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویهی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم میشناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمیکرد! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-12780 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش میکردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همهی «ممنونم»هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همینجا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمیدونستم درست جواب بدم یا نه. لبهام بیصدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همونجا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش میخواست مطمئن شه دیگه درد نمیکنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بیجا. برگشت و رفت سمت چند آتشنشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور میشد، حس کردم یه تیکه از سنگینیهام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش میاومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه میداشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید میکردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شدهام به سختی فرمون رو تکون میدادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه امویام۱۱۰ اتومات میگرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان میخورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همینطور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دستهام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-12800 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت بیست و هفتم نمیتونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجههارو شستم. سیب زمینی و قارچهارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیلهی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفرهام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالریاش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا میذارمتون تو ماشین. فعلا میخوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیفها نشون میداد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشمهام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمیتونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمهای که بیشتر اعصابم رو خورد میکرد. نمیخواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی میگفتم؟ واقعا باید عادی برخورد میکردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمیدارید! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط سایان نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-12801 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی میاومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمیکردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمیکنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمیمیری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران میرفت؛ یا من میرفتم. کاش اصلا من میمردم. کاش هیچوقت شمارهام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالیام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشمها و مژههایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخنهام اسیر دندونهام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپتاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمیداد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم میکرد. نه نگران پیامها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحبخونه میاومد دم در که یادآوری کنه اجارهاش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکهی خیالیام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمیداد. به سال اجاره خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط سایان نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-12802 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.