رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: فِریا

نویسنده: سایان

ژانر: اجتماعی، عاشقانه 

 

خلاصه رمان:

مینای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخاب‌ها، آدم‌ها و لحظه‌های پیش‌پاافتاده، تبدیل می‌شوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد.

 

مقدمه:

گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازه‌ی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده!

همه‌چیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدم‌ها می‌آیند، می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی رد می‌شوند.

بعضی نگاهت می‌کنند بی‌آنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا می‌فهمند. و تو، با همه‌ی خستگی و شلوغی‌ات، با لبخندهایی که از دل نرفته‌اند، جلو می‌روی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو ساده‌تر از افتادن بود.

 

*فِریا، نام دختری‌ست زیبا و دلنشین که نماد عشق، زیبایی و قدرت درونی است.

 

پارت اول

 

هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد.

از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم.

خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. 

دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم!

نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود.

تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد.

صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم.

- مینا، بیشعور، اینارو بردار بشینم!

حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم.

- گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟!

- بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد!

بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم:

- حدیث برو عقب بشین وقت تنگه.

برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست.

دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود!

-حدیث سوییچ کو؟!

او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده.

- کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی.

نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم.

حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام.

- مینا گرمه، کولر رو بزن.

از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم.

- بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم.

مثل من اخم کرد.

- وحشی خانم!

ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد.

حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند.

با لذت صداش نرم شد.

- خدایا بابت کولر شکرت!

پارت دوم

 

باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد.

دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد!

موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود!

فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود.

با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت.

- مینا امشب شیفتی؟

کمی فکر کردم. 

- یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه.

حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت.

صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم.

هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره!

همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت:

- آره دختر شیفتی. 

مسخره کردن رو شروع کرد.

- بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره!

میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه.

- ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو.

میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد.

- برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه.

چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم.

نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره!

کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه!

پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!

ویرایش شده توسط سایان

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...