مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در دوشنبه در 11:16 PM سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 11:16 PM پارت بیستوچهارم هوا بوی فلز میداد، بوی زنگزدهی درهایی که بهسختی باز میشدند و دیوارهایی که چیزی را در خود پنهان کرده بودند. آسمان صاف بود اما زمینی که زیر پا داشتیم، وحشی بود. مسیرِ پیشرو، چیزی فراتر از یک بازی بود این، یک آزمون از جنس زندهماندن بود. در حیاط پادگان، همه جمع شده بودند. نگاهها سنگین، بیکلام بود، مرد و زن، مافیاهای تازهکار از سراسر دنیا، منتظر اعلام آغاز مسابقه دوم بودند. هرکدام از ما، عددی به لباس چسبانده بودند. نوح، با شمارهی هفتم من، شمارهی بیست و یکم. فقط ده نفر قرار بود از این جهنم پیروز شوند. مأمور داوری جلو آمد، صدایش خشن و بیروح بود. – مسابقه دوم، هزارتوی تاکتیکی، از میان شماها تنها کسایی برنده محسوب میشن که در کمتر از سی دقیقه مسیر خروج رو پیدا کنند. اما مراقب باشید، این فقط یک راهپیمایی نیست. پشتش را چرخاند و دستش را بهسمت درهای عظیمی در دیوار جنوبی محوطه گرفت. درهای فلزی با صدای جیغمانندی باز شدند، پشتشان تاریکی غلیظی لانه کرده بود، دیوارهای بلند و پیچدرپیچ خاموش هزارتویی که گویا نفس میکشید. نوح قبل از ورود، یک لحظه ایستاد، صورتش جدی بود، اما نه از ترس، نگاهش محکم بود، نفس عمیق کشید، مثل کسی که بوی آدرنالین را میشناسد. من و او فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. چیزی در نگاهش بود، چیزی مثل خاطره، یا شاید، ترس پنهان. بعد، بدون گفتن هیچ حرفی، وارد شد و بعد از او، بقیه رفتند من هم چند لحظه بعد، وارد شدم. داخل هزارتو، دیوارها آنقدر بلند بودند که آسمان فقط نوار باریکی از بالا دیده میشد، نور کم بود و هوا مرطوب، بوی سیمان خیسخورده، و سکوت ترکیبی که روان را میخورد. هزارتو زنده بود، حس میکردم راهها تغییر میکنند، صداها میپیچند، قدمهایم را به سخره میگیرند. دو بار اشتباه پیچیدم، یک بار تقریباً با یکی از شرکتکنندهها برخورد کردم که برق چاقو در دستش روشنم کرد که این فقط یک مسابقه نبود بازیِ بقا بود. اما نوح او مثل کسی حرکت میکرد که نقشه را از پیش در ذهن دارد، رد دیوارها را میخواند؛ انگار با هر پیچ، با هر صدای خفیف، اطلاعات را در ذهنش پردازش میکرد او نمیدوید، او شکار میکرد. یکبار در گوشهای از هزارتو، سایهاش را دیدم، آرام و دقیق و بیصدا، از کنار تلهای عبور کرد که دو نفر دیگر را گیر انداخته بود. با پا، سنگریزهای انداخت تا سطح لغزندهای را تست کند، هر حرکتش مثل پازل بود، قطعهبهقطعه درست. زمان داشت میگذشت، عرق سرد از کنار شقیقهام میچکید و صدای شمارش معکوس از بلندگوها پخش شد: – ده دقیقه باقیست. پیش خودم گفتم: - حتماً اینبار هم من برندهام، اما همین که به پیچ نهایی رسیدم، صدای سوت بُریدهی داور آمد: – برنده، شمارهی هفت! پاهایم سست شد و نفسم برید، نوح پیش از همه، راه را پیدا کرده بود. وقتی بیرون رفتم، با تیشرت خیس از عرق، لب سکوی سیمانی نشسته بود نفسش آرام بود، انگار نه از ترس، نه از رقابت، فقط از شوقِ کنترل کردن این بازی. نگاهم کرد، نگاهش نه غرور داشت، نه تحقیر فقط یک جمله گفت: – تو دفعهی بعد نمیبازی کوچولو. و برای اولینبار، لبخند زد اما در دلم چیزی قل خورد. تلخ، سنگین، زهرآلود. دفعهی بعد، یا میبردم یا تمامشان را با خود پایین میکشیدم. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9095 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل پارت بیستوپنجم باد داغ لسآنجلس از لابهلای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور میکرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش میکرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بیابر میتابید و سایهای کوتاه از هرکداممان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سختترینشان بود؛ مبارزهی تنبهتن. همراز، با قدمهایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهرهاش بیحالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی میگزید، انگار آماده بود برای نبردی بیرحم، بیتوقف. از آنطرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانههایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شبهای بیباد بود اما چیزی در نگاهش موج میزد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شمارهی هفت، نوح... در برابر شمارهی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشتهای گرهکردهاش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه میکرد، دفاع میکرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسهی سینهاش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربهی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکسالعملی نشان داد و نه ضربهای زد. – چته؟ چرا حمله نمیکنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه میکرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفسهای بریده و زمینِ گرم. – دستکم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمیتونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با تهمایهای از چیزی خاموششده: – همراز... من باهات نمیجنگم چون نمیخوام توی این مسیر، اولین چیزی که میشکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح بهآرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرمتر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشهست. اگه ترک بخوره... دیگه نمیدرخشه. لحظهای سکوت همهچیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشتهایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همانجا بیحرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمیفهمید، فریاد زد: – «برنده: شمارهی هفت، نوح.» اما هیچکس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دلها هنوز از هم بیخبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک میشدند... 1 نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9129 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.