رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

نام رمان :‌‌بی‌انظباط

نام‌نویسنده: سحر تقی‌زاده

ژانر: عاشقانه|اجتماعی|مافیایی

مقدمه:

حتی اگر بی‌رحمترین موجود جهان همانند عزرائیل باشی؛ دلت که بلرزد کارت تمام است، ربوده شدن و آتش سهمگین جهنم را به جان می‌خری فقط و فقط ثابت کنی که می‌مانی و در راهش چه چیز هایی را از دست می‌دهی! شاید یک ماشین، شاید یک ویلا، شاید یک جان!

خلاصه:

هر چقدر که بین ازدحام قلبم و مغزم گم بشم؛ بین تاریکی این روز ها بین تموم نشدن ها..

بین تموم نرسیدن ها و نشدن ها من نمی‌خوام دوست داشتنم مثل آدما باشه..

دوست داشتن من عین ادم ها نیست!

دوست داشتن من جنسش از خاک..

همون خاکی که وقتی بارون بهش بزنه استشمام اون هر ادمی رو گیج و حیران می‌کنه‌.

توی قانون دوست داشتن من دروغ نیست

خیانتی وجود نداره؛ دوباره ساختن با ادم دیگه‌ای وجود نداره..

ویرایش شده توسط khakestar
  • عضو ویژه

سکانس اول:

 

به چشم‌های میشی رنگش خیره شدم؛ می‌دونستم نگران شده بود که،‌ مبادا اتفاقی برای من بیوفته، با دیدن دستم که زخمی‌ شده بود؛ بدتر عصابش رو خورد کرده بودم.

با خیره شدن به زخم عمیق دستم با لحن آرومی گفتم:

- باید می‌رفتم یه ردی از رئیس نشونشون می‌دادم!

همونطور بی حرف، با چشم هایی که خستگی‌ رو فریاد میزد خیره نگاهم کرد!

 هیچ وقت طاقت اینکه باهام بدرفتاری کنه یا باهام قهر کنه رو نداشتم؛ حس می‌کردم جونم رو می‌گیرن اگه از من دلخور باشه خودم رو روی تخت انداختم که ادامه داد:

- اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت این‌که بازم این حرف رو بزنی بازم داشتی؟!

 نفهمید که با گفتن این حرفش زخم دلم رو تازه کرد، نفهمید منی که دو ساعت پیش بین دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یه شخص بود، یاشار!

آخ یاشار قطعاً اگه زنده بود، کنارم بود من الآن تو این وضعیت لجن زار نبودم.

کم‌کم اشک‌هام دورتادور چشم‌هام رو فرا گرفت، لعنتی الآن نه الآن وقتش نبود، با حس خفگی چنگی به‌ روتختی زدم و بلند شدم.

چند بار با دستم روی قفسه سینم کوبیدم ولی فایده‌ای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتار های عیر عادی من شده بود، سریع از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد:

- اسپری لعنتیت کجاست؟!

اسپری؟! خودم هم نمی‌دونستم آخرین بار کجا گذاشتم، با ته مونده نفسم که کم‌کم نفس کشیدن برای من سخت می‌شد فقط لب زدم:

- دست اورهان یکی دیگه هست!

همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم رو با تموم سرعتی که داشت باز کنه و به سالن بره، صدای فریاد‌هاش رو می‌شنیدم که اورهان را صدا می‌زد!

- اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده.

زره‌زره اکسیژن به ریه‌هام نمی‌رسید و چشم‌هام سیاهی می‌رفت؛ حس می‌کردم قفسه سینه‌م به خس‌خس افتاده از بی‌تنفسی، عرق های ریز سردی روی کمرم جا خوش کرده بودند!

با کمک دست‌های لرزانِ ناتوانم، از روی تخت خواستم بلند بشم که با زانو محکم روی زمین افتادم.

همین که چشم‌هام بسته شدن، نمی‌دونستم که سرهات هست یا اورهان که کنارم نشست و اسپری رو داخل دهنم گذاشت.

بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کم-کم ریتم نفس‌هام درست شد.

این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم که پر از آتش بود جزئی از وجودم شد.

  • عضو ویژه

سکانس دوم

 

یادم میاد وقتی چشم‌هام‌‌‌ رو باز کردم؛ بین هزارتا دستگاه بودم و صدای دکتری که با سرهات حرف می‌زد رو گوش می‌دادم، متوجه نبود ک حرف‌هاشون رو گوش‌‌میدم.

- خانم هخامنش آسمش خیلی زیاده! اگه خاطره ای ناراحت کننده یا چیزی ناراحتش کنه، ممکنه به خاطر عصاب نفسش میگیره .

اگه زود اسپری هاشو استفاده نکنه احتمال ایست قلبی به نود و نه می‌رسه! خیلی مراقبش باشید.

از کما هم که خدارو شکر خارج شده؛ احتمالا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، من برم شما هم چیزی شد سریع به من یا پرستارش خبر بدین، با اجازه!

با صدا زدن اسمم توسط گندم به زمان حال برگشتم، حس می‌کردم داخل اتاقم ابدا هوایی وجود ندارد.

دستم رو بلند کردم که گندم محکم دستم رو گرفت و با لحن مهربونی ادامه داد:

- جانم چیزی می‌خوای قوربونت بشم؟!

دهنم از شدت تشنگی خشک و به هم چسبیده بود ولی مهمتر از همه اینا گرفتنِ هوای تازه بود.

چند بار دهنم رو باز کردم تا حرفم رو بگم ولی رمقی نداشتم؛ آخرین بار عزمم رو جزم کرده و گفتم:

- پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفا !

لای چشم‌هام رو تونستم زره‌ای باز کنم که متوجه شدم، اورهان‌که کناره سرهات بود؛ سریع از روی زمین بلند شد و به سمت پنجره اتاق رفت و با کنار کشیدن پرده های سفید توری پنجره رو باز کرد.

چقدر موجود نحسی بودم؛ که زندگی راحتی برای خانوادم نمی‌تونستم بسازم، سرم رو که پایین انداختم، سرهات دست گرم و لرزونش رو زیر چونه‌ام گذاشت.

با فشار کمی سرم رو بلند کرد، با چشم هاش که دو-دو می‌زد خیره چشم‌هام شده و ادامه داد:

- خوبی عزیزم؟!

با تکون دادن سرم به نشونه این که حالم خوبه نگاهم رو ازش‌گرفتم، محکم من رو تو آغوشِ پدرانه‌ش گرفته و زیر گوشم پچ کرد.

- عزیز دلِ داداش! تو چیزیت بشه من می‌میرم ها!

با تک-تک کار هاش من رو یاد یاشار عزیزم می‌نداخت؛ انصاف نبود تو اوج جونی‌ش دار فانی رو وداع بگه!

دو قطره اشک سمجی که می‌خواستن از چشم‌هام سرازیر بشن رو با آستینم‌ پاک‌ کردم و گفتم:

- خوبم داداشی نگران نباش!

همون لحظه چشم گندم به زخم دستم که باز شده بود و کل باندرنگ خون را گرفته بود افتاد .

با نگرانی ‌و دست پاچه‌ شدن از جاش بلند شده سریع وارد حمام اتاقم شد و جعبه کمک های اولیه رو آورد.

باند دستم رو که باز کرد،‌ چشم‌هایش از بزرگی زخم گرد شد، دست هاش می‌لرزید عادتش بود، طاقت دیدن زخم عمیق و خون رو نداشت.

اورهان کنارش‌زد و روبه‌روم نشست، اول زخم دستم رو چک کرد،‌ بعد نخ و سوزن رو از جعبه خارج کرد که چشم هام گرد شدن؛ مگه زخم دستم چقدر عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟! هر چند سوزشش دیوونه‌ام کرده بود.

با نگاه کردم به دستم؛ ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! واقعا زخم عمیقی بود. با کلافگی دست سالمم را داخل موهای پریشانم برده و رو به اورهان گفتم:

- بی حسی بزن کارتو بکن!

  • M@hta عنوان را به رمان بی‌انضباط|سحر تقی‌زاده کابر نودهشتیا تغییر داد
  • عضو ویژه

سکانس سوم:

 

چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، حقیقتا یادم نمی‌اومد کی از ته دل خندیدم..

 

فلش بک به گذشته***

 

رژ قرمز رنگم‌ رو زدم و یک دور، دور خودم چرخیدم.

با برداشتن کفش های پاشنه بلند قرمز رنگم بدو‌بدو از پله‌ها پائین رفتم که با صداش به طرف پذیرایی برگشتم.

_کجا میری پرنسس؟!

لبخند ملیحی رو لب‌هام‌نقش بست، با قدم های سلانه‌سلانه به سمتش قدم برداشتم و گفتم:

_پیش شوهر جونم که منو ببره بیرون.

به سرتا پام نگاهی کرد، تکیه‌اش رو از دسته مبل برداشت و گفت:

_ بدبخت منی که شوهرتم، بیا بریم تا جیبمو خالی کنی پرنسس.

مشتی به بازوش زدم و با خنده کفش هامو از روی جاکفشی برداشتم.

وقتی سوار ماشین شدیم طبق عادت همشگیش دستم رو گرفت و گذاشت زیر دست که روی دنده بود‌.

لبخندی اومد رو لب‌هام چشامو بستم و با تمام وجودم عطرش رو به ریه‌هام مهمون کردم، متوجه شدم که آهنگ مورد علاقه دوتامون رو گذاشت و صداشو بلند تر کرد:

 

قصه ی این عشقی که میگم / عشقه لیلای مجنونه

با یه روایته دیگه / لیلی جای مجنونه!

مجنون سره عقل اومده/ شده آقای این خونه

تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه!

اما لیلی بی مجنونش دق میکنه میمیره

با یه اخمه کوچیکه اون ، دلش ماتم میگیره

میگه باید بسازم، این مثله یک دستوره!

همین یه راه مونده واسش! ، چون عاشقه مجبوره

زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره

هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره

عاقبته لیلیه ما / مثله گلهای گلخونه

تو قابه سرده شیشه ای / پژمرده و دلخونه

حکایت عشقه اونا / مثله برفه زمستونه

اومدنش خیلی قشنگ / آب کردنش آسونه!

اخمه تو خالی از عشقو / بی نوره سوتو کوره!

عاشق کشی مرامته / نگات سرده و مغروره

عشق اومده توی نگاش / از کینه ی تو دوره!

یه کاری کن تو هم براش/کمه عاشقیتم زوره!

زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره

با صدا زدن اسمم توسط اورهان نگاهم به نگاهش گره‌خورد، با اخم محوی پرسید:

-دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟

با لبخند تلخی که بدتر از قهوه‌ تلخ بود آروم لب زدم:

-یاد قدیم‌که هیچ هنوز هم میگم قوی تر از عشق دراگی نیست..

با تعجب ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:

- خب خانوم شاعرِ مجنون ادامه بده ببینم از چه لحاظه از عشق دراگی قوی تر نیست؟!

با یاد اوری چشم‌های قشنگش از پنجره به بیرون خیره شدم و گفتم:

- اینکه نباشه تو هیچی، اینکه بخای اذیتش کنی وجود خودت که هیچ، روحت بیشتر از اون درد می‌گیره، اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمی‌کنی.

لب هام‌رو با زبون تر کردم و با صدایی که داشت کم‌کم می‌لرزید دوباره ادامه دادم:

- اینکه حاظری جون بدی ولی اون لحظه‌ای اخم نکنه؛ اینکه حاضری به خاطر آرامشش هرکاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد ولی جنونه...

جمونی از جنس شب‌ِ دریا، حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟ اینکه که می‌بنی دریا شب‌ها سوت و کوره؛ صدای موج هاش لبخند یه لبت میاره ولی وای به حالت حواست پرت بشه، تورو می‌بلعه‌..

امان از اینکه بخاد عصبی شه با جزر‌ و مد جوری تورو می‌بلعه که فقط جسدت رو پس می‌زنه. هم قشنگه هم به شدت ترسناک.

دستی داخل موهاش کشید و  با عصبانتی که کاملا آشکار بود ادامه داد:

- تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش، خودت خاستی بین یاشاری که خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری که گزینه دومی‌رو انتخاب کردی!

تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خاستی.

از اولشم این عشق اشتباه بود ..

سرمو پایین انداختم و جوزی که نشنوه گفتم:

- درسته من عاشق شدم، درسته یاشار مرد، درسته عشقمو و شوهرمو با یه تیر کشتم..

اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم، من روحم مرد و کسی ندید؛ حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد که روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و با یاد‌آوری دیشب زخمم گز‌گز‌کرد.

فلش بک به دیشب***

وقتی‌رسیدم، یه کوچه بالاتر موتور رو خاموش کردم و وارد کوچه اصلی که مد نظرم بود شدم.

وارد‌ مجتمع کناری ساختمانی‌که سوژه داخلش بود شدم و اروم به طبقه اخر که طبقه بیست و هشتم بود رو هم رد کردم‌ و وارد پشت بوم شدم، خیالم از بابت دوربین ها راحت بود چون گندم از کار انداخته‌بودتشون.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...