رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام داستان: پروژه آریا

نويسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: ، درام، روانشناختی، عاشقانه 

خلاصه: در نیویورک آینده، آریا مردی است ساخته‌شده برای بی‌احساسی و اجرای مأموریت‌های سرد و بی‌رحم . اما وقتی لیا، زنی پر از زندگی و احساس، وارد دنیای او می‌شود، مرز بین انسان و ماشین درهم می‌شکند. .

 

مقدمه

در شهری که نورهای نئون همیشه بیدارند، سایه‌ها قصه‌هایی را می‌گویند که کسی جرأت شنیدنش را ندارد.

مردی میان تاریکی‌ها قدم می‌زند، در مسیری که پر از رمز و راز است.

هر انتخاب او، هر قدمش، درگیر بازی خطرناکی‌ست که پایانش نامعلوم است.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۱ 

باران با نظم خاص می‌بارید؛ آنقدر منظم که اگر کسی وسط خیابان ایستاده باشد، می‌تواند این قطره‌ها را با الگوریتمی دقیق طراحی کند. نیویورک سال ۲۱۷۹، خیس، شلوغ، و با آسمانی چرک و کمجان، بیش از همیشه مصنوعی به‌نظر می‌رسید.

آریا ایستاده بود بیحرکت. سیلوئت بی‌نقصش در مه نئون و دودهای فشرده شده بود. کت بلند مشکی، خشک، و صورتی که حتی باران هم جرات نمی‌کرد لمسش کند. مثل یک یادآوری خاموش از چیزی که ممکن است انسان باشد.

نگاهش ثابت بود. به چیزی خیره نبود، اما دور نمی‌شد. نگاهش خنثی بود، بیاحساس، بی‌عمق. نه زنده، نه مرده. فقط اجراگر.

ساعتی که به مچش بسته بود—با طراحی قدیمی و عقربه‌هایی که نمی‌چرخیدند—مثل تکه‌ای از گذشته به ماشینی از آینده چسبیده بود. مردمان اطرافش با چترهای شفاف رد می‌شوند، اما او نمی‌جنبید.

سیستمش هنوز فرمانی صادر نکرده بود.

صدای قطرات روی آسفالت، منظم و یک‌نواخت بود. انگار همه‌چیز در اطراف او تابع کدی بود. نظم داشت، اما زندگی نه.

دستی آرام به درون جیبش برد. صفحه شیشه‌ای گوشی کوچک‌اش روشن شد. تنها یک جمله در مرکز نمایشگر شناور بود:

«در موقعیت بمان. هدف نزدیک است.»

او حتی پلک نزدیک. فقط گوشی را خاموش کرد. هیچ تغییری در صورتش نبود. تنها در ذهنش چیزی جزئی جابه جا شد. مثل حرکت یک فایل مخفی.

به شرق چرخید، جایی که‌ آسمان خراش شماره ۸۸ نقطه آسمان بود—مرکز فعالیت‌های اصلی گروهی که رسانه‌ها هنوز جرئت بردنش را نداشتند.

ساختمان غرق در نورهای بنفش و آبی بود. در ورودی‌اش، دو نگهبان با اسکلت‌های تقویت‌شده سایبرنتیک ایستاده بودند. صورت‌هایشان ماسک داشت، اما نگاهشان با آن نورهای سرخ مصنوعی، سنگین بود. یکیشان سر تکان داد. آریا وارد شد.

درون آسانسور، سکوت مطلق. تنها صدای سیستم تهویه شنیده می‌شد. آسانسور به طبقه‌ای چهلودوم رسید و در آن باز شد. بوی فلز سوخته و الکل صنعتی فضا را پر کرده بود.

در اتاق کنترل، مردی با صدایی خشدار گفت:

ـ آریا. دستور رسیده. یک مهره‌ای قدیمی فرار کرده. کسی که نباید زنده می‌موند. برش گردون.

آریا ساکت بود. چیزی نگفت. حتی پلک هم نزدیک. اما همان لحظه، دقیقاً همان لحظه، چیزی درونش متمرکز شد. دلیلش را نمی‌دانست. شاید یک باگ در برنامه ریزی. شاید هم چیزی که نامش را هنوز نمی‌شناخت.

او چرخید، بدون خداحافظی. ماموریت شروع شده بود. اما نه فقط ماموریت.

یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل پرسش.

و برای سیستمی مثل او، نپرسیدن… شروع فروپاشی بود.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۲

آریا از ساختمان فرماندهی بیرون زد. باران نرم و پیوسته به خیابان‌های خیس نیویورک می‌بارید و صدای خیس شدن کفش‌هایش روی آسفالت، تنها صدا در آن سکوت سنگین بود. ذهنش گرفتار همان حس نامعلومی بود که در عمق وجودش جوانه زده بود. پرسشی که هیچ‌گاه نمی‌تواند مطرح شود، اما حالا این را کرده و نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد.

گوشه‌ای از ذهنش هنوز فرماندهی را به یاد می‌آورد که مأموریت را انجام می‌دهد. جمله‌ای که مانند یک ضربه‌ی نامرئی، تمام محاسبات سرد و دقیق او را به لرزه درآورد. آریا که همیشه فقط اجرا کننده بود، حالا با حسی غریب شده بود. حسی که شاید حتی خودش نمی‌دانست چیست.

در هیاهوی شهر، او بی‌هدف قدم می‌زد، میان سایه‌ها و نورهای رنگی نئون که از تابلوهای قدیمی و چراغ‌های خیابان می‌تابیدند. این بار، مقصدش بی‌اختیار کافه‌های تاریک و مخفی بود؛ جایی که کمتر کسی راهش را پیدا می‌کند و برای کسانی که دنبال فرار از حضورشان هستند، آخرین پناهگاه می‌شد.

داخل کافه، موسیقی جاز با صدای نرم و دلنشین جریان داشت. دود تنباکو با نور کمرنگ نئون بازی می‌کرد و در فضای پراکنده بود. آریا به آرامی وارد شد. نگاه‌های کنجکاو و نیمه‌خوابیده‌ی حاضرین را به خود جلب کرد. او مانند سایه‌ای بود که فقط به دنبال چیزی می‌گشت، اما نمی‌دانست چیست.

در گوشه‌ای از کافه، زنی نشسته بود؛ موهای سیاه و بلندش روی شانه‌هایش ریخته و چشمانش با نوری زنده و نافذ میدرخشید. لبخندش نوری ضعیف اما دلنشین در آن تاریکی بود. نگاه آریا ناخودآگاه به سوی او کشیده شد، انگار چیزی در آن زن متفاوت و واقعی بود. چیزی که می‌توانست تکه گمشده‌ای از وجود خودش باشد.

لیا آرام بلند شد و به سمت آریا آمد. صدایش نرم بود اما پر از قدرتی نهفته:

- تو کسی هستی که همه ازش حرف می‌زنن، ولی من چیز دیگه‌ای می‌بینم.

آریا به جای پاسخ، فقط نگاهش را دوخت. آن لحظه، اولین لرزه‌ای واقعی در دل یخ‌زده‌اش شکل گرفت. لرزه‌ای که نه می‌توانست توصیف کند، نه بفهمد از کجا آمده است.

سکوتی سنگین و سنگین بینشان شکل گرفت، سکوتی که با هر نفس، گرم‌تر و سنگین‌تر می‌شد. برای اولین بار، آریا حس کرد دنیا فقط سیاه و سفید نیست؛ دنیا رنگ دارد و شاید این رنگ، لیا بود که در آن خاکستری مطلق می‌درخشید.

اما این گرما، همان شعله‌ای بود که می‌توانست تمام سازه‌ای سرد و مکانیکی او را به آتش بکشد. آریا نمی‌دانست این تغییر آغاز نجات است یا نابودی.

ویرایش شده توسط رز.
  • رز. عنوان را به نام اثر:پروژه آریا/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا هشتیا تغییر داد

پارت ۳

آریا به آرامی روی صندلی چوبی کافه نشست. نفس‌های کوتاه و بی‌وقفه‌اش هنوز ریتم ماشین‌وار بود، اما حالا پس از آن سکوت مرموز، نگاه‌ها و پرسش‌هایی پنهان شده بودند. نگاهش هنوز روی لیا ثابت بود؛ زنی که مثل یک تابش نور در میان سیاهی زندگی‌اش ظاهر شده بود.

لیا، با لبخندی که هم شیرین بود و هم تلخ، به آرامی صحبت کرد. صدایش نرم و پرقدرت بود، انگار که تمام سختی‌های دنیا را در خود جای داده بود:

- تو می‌دونی که فرق داری، آریا. هیچکسی مثل تو نیست. یه چیزی توی وجودت هست که نه می‌شه پنهونش کرد، نه می‌شه ساختش. یه چیز زنده، واقعی... .

آریا پلک زد و دستانش را مشت کرد. همیشه به اجرای دستورها عادت داشت. به دنیای صفر و یک‌ها، به محاسبات دقیق و بی‌نقص؛ اما حالا چیزی درونش آشفته بود، گویی یک کد نامرئی در اعماق ذهنش شروع به فروپاشی کرده بود.

لیا ادامه داد:

- می‌فهمم که این برات ترسناکه. برات جدید و ناشناسه. اما تو باید کنی، آریا. یا همون چیزی می‌شی که همه انتظار دارن، یه ماشین بی‌احساس و بیوقفه، یا تبدیل می‌شی به چیزی که هیچ‌کس تا حالا ندیده.

آریا صدایش در ذهنش پیچید: «من... نمی‌دونم کی هستم. انسانم؟ ماشین؟ یا هیولایی که برای کشتن ساخته شده؟»

موسیقی جاز با ملایمت در گوش کافه می‌پیچید، اما صدای درونی آریا مثل طوفانی آرام درحال غرش بود. دست‌هایش آرام روی میزیدند؛ برای اولین بار، این لرزش نشان‌های زندگی نبود، بلکه نشان از شکستی بود که آغاز شد.

لیا نگاهی به او انداخت، چشمان پر از شفقت و هشدار :

- وقتی تفاوتت رو قبولی، دنیا هم به همون اندازه که زیباست، می‌تونه وحشتناک باشه. چون کسانی هستن که نمی‌خوان تو باشی. یا بهتر بگم، نمی‌خوان تو آزاد باشی.

صدای در کافه باز شد و موجی از نور سرد و خشن به داخل هجوم آورد. چند مرد با لباس‌های تیره و چهره‌هایی بی‌رحم وارد شدند. نگاه‌شان قفل شد روی آریا. اگر بود، لابد می‌لرزید.

لیا آرام گفت:

- آریا، وقت رفتنه.

او بدون حرفی بلند شد. هر قدمش روی زمین خیس، صدای سرفه‌ای غریب بود در میان سکوت سنگین. آریا حالا میدانست که فرار کند از این راه آسان‌تر بود. سایه‌ها در حال شکل‌گیری بودند و دشمنان منتظر یک فرصت هستند.

در جیبش گوشی کوچک و سردید؛ پیام تازه رسید: «مواظب باش. بازی شروع شد.»

آریا نگاهی به لیا کرد؛ نگاهی که حالا پر از تصمیم و ترس بود. زندگی‌اش به دو راهی‌های رسیده بود که هیچ بازگشتی نداشت.

لیا لبخند زد و در حالی که دستش را روی دست آریا گذاشت گفت:

- تو متفاوتی، آریا. و این تفاوت، بزرگ‌ترین قدرت و بزرگ‌ترین تهدیدته.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۴

آریا در خیابان باران‌خورده، بیرون از کافه ایستاده بود. صدای بسته‌شدن در پشت سرش مثل مرزی بود بین چیزی که حس کرده بود و نباید حس می‌کرد. سرمای نیویورک به پوستش نمی‌رسید، اما صدای لیا، نگاهش، آن دست لرزان روی میز... در دورتر از بدنش باقی مانده بود. مثل باگی که در کدهای یک سیستم حافظه از حافظه موقت نشسته باشد.

با گام‌هایی آرام اما فشرده، به سمت مقر بازگشت. چراغ‌های نئون روی پوست خشک شهر می‌لغزیدند. در ذهنش نه مأمور بود، نه دستور. فقط یک پرسش بود: چرا لیا به چشم‌های او خیره ماند، انگار چیزی را درونش دید که خودش نمی‌توانست؟

وقتی به طبقه ۴۲ رسید، آسانسور مثل همیشه بی‌صدا باز شد. سکوت آن طبقه سنگین‌تر از گذشته بود. نورهای سقفی با لرزش خفشی چشمک می‌زد، گویی ساختمان هم از چیزی مشخص شده است که هنوز درون سیستم‌ها ثبت نشده است.

درِ اتاق تحلیل مرکزی باز بود. میزه ها مرتب. صندلی‌ها سرجایشان. اما هوا... بوی کهنگی داشت. بوی اطلاعاتی که پنهان شده بودند.

آریا جلو رفت. روی میز خود نشست، انگشتانش را آرام روی سطح سرد صفحه نمایش کشید. رمز دسترسی‌اش را وارد کرد. فایل‌ها باز شدند. مأموریت اخیر، گزارشات جزئی، ارتباطات داخلی باند. همه چیز عادی به نظر می‌رسید، بیش‌ازحد عادی. و این، خودش یک هشدار بود.

با یک ساده، فایل‌های گزارش‌های گزارش‌های اخیر را باز کرد. نام‌ها یکی‌یکی روی صفحه ظاهر شدند. همه‌چیز طبق الگو بود—تا به یک خط ناشناس رسید. یک تماس. بدون شماره ثبت شده بدون فایل صوتی ذخیره شده. فقط یک زمان و یک مکان: لحظه‌ای قبل از خروجش از کافه.

چشمهایش شدند. نه به‌خاطر نگرانی، بلکه به‌خاطر پردازشی ذهنی است. این تماس اصلاً نباید ثبت شود. اگر کسی در مداخله کرده بود، یا سیستم قصد داشت... یا بدتر، قصد ردیابی او را داشت؟

در همین فکر بود که صدای در باز شدن را شنید. چرخید. «رِنو» بود.

مردی با کت چرم مشکی، یقه بالا زده، و نگاهی که همیشه چند ساعت دیرتر می‌رسید. لبخندش هیچوقت واقعی نبود.

– شنیدم داخل ماموریت اخیر... چیزایی متفاوت دیدی.

آریا نگاهش را از او برنداشت. نه ارزیابی کرد، نه انکار. رنو قدمی جلو آمد. چشمهایش روی مانیتور چرخید.

– فایل تماس ناشناس؟ جالبه... هیچ‌کس هنوز اینو ندیده بود.

آریا چیزی نگفت. فقط نظر، یک میلی‌ثانیه مکث. آنقدر کوتاه که برای انسانها نامرئی باشد.

رنو با لبخندی که حالا بیشتر تهدید بود تا شوخی، زمزمه کرد:

– می‌دونی آریا، ماها ساخته شدیم تا سوال نپرسیم. اما وقتی یکی مثل تو شروع به پرسیدن می‌کنه... وقتشه نگاه‌ها رو عوض کرد.

در را بست و رفت.

برای لحظاتی، فقط نور آبیِ صفحه مانده بود و صدای آرام سیستم تهویه.

آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز... چیزی دارد؟

یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل شک.

و برای سیستمی مثل او، شک کردن... آغاز فروپاشی است.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۵

نیویورک، درست حوالی نیمه‌شب، بوی دود گرفته بود؛ نه فقط بوی دودزین خیابانهای معمولی یا بوی بنی که از کنار ایستگاههای مترو بالا میزد. در هوا چیزی تلخ‌تر جریان داشت؛ چیزی که ذهن را آشفته می‌کرد و زیر پوست می‌رفت. آریا هر باری که از ساختمان مقر خارج می‌شد، این حس را بیشتر از قبل احساس می‌کرد. این‌بار اما شدیدتر بود. انگار شهر خودش را دور گردنش پیچیده بود، مثل طناب.

سکوتی سنگین بین کوچه‌ها در جریان بود. صدای باد، صدای لاستیک ماشین‌هایی که در دوردست می‌گذشتند، و گهگاه صدای قدم‌های مردی مست که در و دیوار کوبیده می‌شد. اما هیچ‌کدامش مثل آن حس غلیظ و گنگی که در گلوی آریا گیر کرده بود، معنی نداشت.

کاپشن مشکیاش را محکم‌تر دور تنشید. سرش پایین بود اما چشم‌هایش خیابان را اسکن می‌کردند. آن حالت همیشگی: نیمه‌هوشیار، نیمه‌حمله‌ور. لیایی در کار نبود. تماسی گرفته نشده بود. فقط یک اسم، فقط یک آدرس، و فقط یک جمله‌ای مبهم که از بالادست آمده بود: «خودش میفهمه کی باید بره».

آریا خودش را به محله‌ای رسانده بود که ناآشنا نبود. قبلاً هم از اینجا گذشته بود، اما هیچ‌وقت به اندازه‌ای حالا به درونش کشیده نشده بود. کوچه‌های باریک، پنجره‌هایی که پشت پرده‌هایشان مشکوک پنهان بودند، و درهای فلزی که رویشان قفل‌هایی که آویزان را به صدا درآوردند.

او به دیوار آجری بزرگی رسید. درست طبق مختصاتی که به دستش رسیده بود. پشتش کوچه های تاریک بود و روبرویش دری آهنی بود که روی آن فقط یک خورده بود: ۷۳۸ . عددی که هیچ معنایی برای او نداشت، اما معده را جمع کرده بود.

مکث کرد. گوشی را از جیبش درآورد؛ هیچ تماسی نیامده بود، هیچ پیامی. فقط صفحه‌نمایش خالی، با پس‌زمینه سیاه و ساعت: ۱۲:۰۷ صبح

بازدمش در هوای یخ بست. صدای تیک‌تاک ساعت در ذهنش ضرب گرفت.

صدای صدای در گوشش پیچید؛ نه از بیرون، بلکه از درون ذهنش. صدای مردی با لهجه‌ای نامعلوم، خشدار:

ـ یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو. انتخاب با توئه.

آریا بدون اینکه تعجبی بروز دهد، دستش را روی در گذاشت. سرد و بیجان بود. یک فشار کوچک کافی بود تا در باز شود؛ بی‌قفل، بی‌هشدار. انگار مدت‌ها بود کسی منتظر ورودش باشد. بوی نم و رنگ سوخته، بوی اسید و چسب، حافظه ی پوسیده. همه‌چیز در تاریکی بود، اما آریا نیازی به دیدن نداشت. حافظه‌اش این مکان را می‌شناخت، حتی اگر هیچ‌وقت این‌جا نبوده باشد.

پا گذاشتن داخل. هر قدمش صدا می‌داد، صدایی که انگار کسی را بیدار می‌کرد. شاید خودش را. چشم‌هایش آرام به تاریکی عادت کرد، و چیزی در انتهای راهرو دید. نوری ضعیف، لرزان، مثل تصویر زنی پشت یک آکواریوم مه‌آلود. برای لحظه‌های حس کرد اسمش را می‌شنود. نه آریا. اسم دیگری...

به خودش آمد. باید پیش میرفت. ذهنش بازی درمی آورد. این فقط یک مأمور بود، یک بررسی ساده. اما ته دلش می‌دانست اینطور نیست. این جا برای او فقط یک «مکان» نبود. اینجا «شروع» بود.

و او از شروع‌ها متنفر بود.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۶

آریا نفس عمیقی کشید و قدم به درون آن مکان تاریک گذاشت. دیوارهای پوشیده از زنگ زدگی و ن، بوی تندی از هوای خشک و چسب‌های خشک شده در پخش می‌کردند. هر قدمی که برمی‌داشت، صدایی می‌کرد که در سکوت در آنجا طنین می‌انداخت. صدایی که انگار می‌خواست رازهایی را فاش کند، اما در عین حال سایه‌ای از هشدار نیز بود.

نورهای ضعیف از یک چراغ قدیمی در انتهای راهرو می‌تابید و تصویری لرزان روی دیوار ترک‌ها می‌انداخت. تصویری که هر لحظه تغییر می‌کرد و در هر شکل، از گذشته ناگفته‌ای را به خاطر آریا می‌آورد.

دست‌هایش هنوز سرد و بی‌حس بودند، ولی او نمی‌توانست متوقف شود. مغزش درگیر صدای آن مرد با لهجه‌ای که هیچ وقت تشخیص داده نمی‌شد. صدایی که حالا مثل پچ‌پچه‌ای در گوشش تکرار می‌شود: «یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو.»

همه‌چیز در آن لحظه ساده به نظر می‌رسید، اما بیماری که نداشت، حالا بی‌وقفه می‌تپید. انگار که می خواست بگوید: «این بار فرق می کند.»

حالا دیگر نمی توانم بگویم که فقط یک مأمور است. اینجا خانهای بود که خاطرات گذشته و رازهای سرکوب شده در آن حبس شده بودند. خانه‌ای که با هر نفس کشیدن، به آریا نزدیکتر می‌شد.

او به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. جستجو می‌کرد آرام شود، ولی صدای گام‌هایی نامعلوم از پشت سرش در فضای پیچید. برگشت؛ هیچ‌کس نبود، فقط سایه‌ای نامشخص در تاریکی.

آریا با خود فکر کرد: «ذهنم بازی می‌کند... یا واقعاً کسی اینجا هست؟»

با هر لحظه، فشار بر این سؤال‌ها سنگین‌تر می‌شد و ذهنش شروع به بازگشایی قفل‌های فراموش شده کرد. تصویری مبهم و تار از زنی که در یک اتاق تاریک نشسته بود جلوی چشمش رژه رفت. لبخند ناپیدای او، همان لیا بود؟ یا تصویری بود که ذهنش ساخته بود؟

سرش را تکان داد؛ نمی‌خواست خودش را گول بزند، اما حقیقت داشت که لیا، در هر شکلی، هنوز در زندگی‌اش حضور داشت. نه به صورت جسمی، بلکه مثل نوری است که از میان تاریکی می‌درخشید و مسیرش را روشن می‌کند.

در همین حال، صدای خش‌دار یک تلفن قدیمی که مدت‌ها خاموش بود، در فضای سرد و نمناک به گوش رسید. آریا به سمت صدا رفت و گوشی زنگ‌خورده‌ای را که روی یک میز چوبی پوسیده برداشته شد.

بدون اینکه بداند چرا، شماره روی صفحه چشمک می‌زد؛ شماره‌ای که هیچ خاطره‌ای از آن نداشت، اما ناخواسته انگشتانش روی دکمه‌ها لرزیدند و تماس را متوقف کردند.

صدای سرد و خشن مردی در آن سوی خط گفت:

- این فقط آغاز شده است، آریا.

چشم‌های خالی‌اش، که تا آن لحظه خالی بودند، حالا شعله‌ای مبهم از زندگی و سوال را در خود دارم. آریا نفس نفسی کشید و در دل قول داد که این بار مسیر را تغییر خواهد داد. نه فقط برای انتقام، بلکه برای پیدا کردن حقیقتی که سال‌ها پنهان شده بود.

گامهای بعدیاش، حالا بیشتر از همیشه معنی داشته باشد. نه تنها قدم‌های یک مأمور، بلکه قدم‌های کسانی هستند که در آستانه‌ی تولدی دوباره بودند.

و در دل تاری، صدای آرام و مطمئن زمزمه می‌کرد:

- او بالاخره بیدار شده است.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۷

آریا وارد اتاق شد.

نور زردرنگی از لامپ نیمه‌سوخته‌های بر روی سقف می‌تابید و اتاق‌های دیواری را مانند اعضای یک بدن نشان می‌داد. اتاق خالی نبود. در گوشه‌ای، یک میز فلزی بود با انبوهی از کاغذها، نوارها، قطعات مدارهای بازشده، و یک مانیتور قدیمی که به طرز عجیبی هنوز روشن بود.

روی میز، چند عکس قدیمی افتاده بود. یکی از آن‌ها، تصویری تار از خودش بود — یا چیزی شبیه به خودش. آریا به عکس خیره شد. سالها پیش گرفته شده بود. صورتش خشک، نگاهش تهی، اما چیزی در آن چشم‌ها بود که حالا به طرز دردناکی آشنا می‌آمد: نافرمانی.

کنارش تصویری از یک زن با روپوش سفید بود. چهره‌اش تار بود، ولی یک‌جور گرما از آن می‌تابید. آریا حس کرد می‌شناسدش. نه به اسم، نه به خاطر — به حس. انگار بخشی از حافظه‌اش فریاد می‌زد: «او تو را نجات داده بود.»

دستش را به آرامی روی میز کشید و یک پرونده را باز کرد. اسناد داخلی بود. گزارش‌هایی با مواردی مانند:

"نشت عنوان‌ها در نمونه AR-Y4A"

"واکنش به محرک‌های احساسی در حضور عنصر LIA"

"روند خروج نمونه از کنترل، خطر بالا"

لبان آریا بی‌اراده زمزمه کردند:

- لیا... .

او دیگر مطمئن بود. لیا بخشی از این پروژه بود. نه فقط به عنوان یک آدم عادی در زندگی‌اش، بلکه احتمالاً یکی از آن‌هایی است که از ابتدا ساخته‌شده‌اند. شاید حتی... کسی که خواسته بود نجاتش دهد.

روی مانیتور چیزی شروع به پخش شد. بدون لمس یا فرمانی، انگار دستگاه خودش فهمیده بود زمانش رسیده است. تصویری درون یک آزمایشگاه: مردی که ماسک پزشکی به صورت دارد، ایستاده کنار جسمی بیهوش، متصل به کابل‌ها و لوله‌ها — آریا.

و صدایی که پخش می‌شود، صدای همان مرد خش‌دار درون ذهنش:

«مرحله چهارم موفقیت‌آمیز. در سطح رفتاری، نمونه هنوز پایدار است. اما عامل احساس، عامل خطر است. اگر احساسی با LIA ادامه پیدا کند، روند نابود می شود. باید تصمیم گرفت. یا او، یا پروژه.»

صدای تپشهای سنگین قلبش بالا گرفت. نه برای ترس، برای درک. پازل کامل‌تر می‌شد، و همزمان با هر قطعه، درونش چیزی شکسته‌تر است.

در فایل‌های دیگر، مدارک حذف حافظه، سرکوب خاطرات، تزریق کنترل‌کننده، همه با امضاهایی از افراد ناشناس وجود داشتند. ولی یکی از آن‌ها آشنا بود. دستخطی که با خط قرمز زیرش نوشته بود:

«اگر از کنترل خارج شود، خودش تصمیم  می‌گیرد.»

دستش را مشت کرد. نه از عصبانیت. از چیزی شبیه به غم. همه‌چیز نمایشی بود. حتی خاطراتی که گمان می‌کرد خودش ساخته است.

او برگشت، از پنجره‌ی شکسته به بیرون نگاه کرد. شهر همان شهر بود، اما او دیگر آن آدم نبود. نه به‌خاطر ماشینی‌بودنش، اما چون حالا... برای اولین بار، می‌دانست چرا ساخته شده است. و برای چه چیزی بود.

با قدم‌هایی سنگین، از اتاق بیرون رفت. به راهرو برگشت، و صدای باران روی سقف زنگ‌زده می‌ریخت. صدای زنانه‌های در گوشش پیچید — خیلی آرام، خیلی دور:

«اگر بهت گفتم برو... برای این بود که بمونی.»

لیا. صدایش در حافظه‌اش زنده بود. و این یعنی بخشی از او هنوز واقعی بود.

و حالا نوبت حرکت بود.

ویرایش شده توسط رز.
  • هانیه پروین عنوان را به داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت ۸ 

آریا ساکت مانده بود. صدای چکیدن آب از لوله شکسته از سقف زیرزمین، خیلی آرام، مثل پتک روی اعصابش فرود می‌آمد. صفحه نمایش کوچک روی دیوار هنوز خاموش بود، اما ذهن او شلوغ‌تر از همیشه.

در جیب پالتویش، کارت شناسایی قدیمی‌اش هنوز وجود دارد. نیمه‌سوخته، لکه‌دار، اما برای یادآوری آنچه که بود کافی است. زمانی که فکر می‌کرد انسان است، فقط انسان... نه این چیزی که حالا در آینه می‌دید.

پای راستش بیدرد نبود. رد جراحی فلزی زیر پوست، مثل رگه‌های گذشته‌های ناخوانده، مدام حضورش را فریاد می‌زد. او نمی‌دانست چرا و چگونه، اما مطمئنم همه‌چیز از روز حادثه شروع شده است.

دستش را روی میز کشید و کاغذی را برداشت که شب قبل با دستخط خودش نوشته بود. روی آن فقط یک جمله بود:

«اگه تو نباشی، دیگه من کی‌ام؟»

درِ باز شد.

آریا بی‌آنکه برگردد، فهمید چه کسی وارد شده است. بوی خاص داشت ترکیبی از چرم، باروت و انواع عطر زنانه. ناوان.

ـ حالت بهتره؟

ـ بستگی داره منظورت از "بهتر" چی باشه.

ناوان مکث کرد. بارانی‌اش را درآورد و روی صندلی انداخت. نگاهی به میز انداخت، به کاغذ، و بعد به آریا.

ـ تو هنوزم دنبال جواب همون سوالی نه؟

آریا سکوت کرد.

ناوان به سمت پنل کنترل رفت. رمز را وارد کرد. صدای نرم افزار فعال شدن سیستم فضای اتاق را پر کرد. نور آبی رنگی روی دیوار ظاهر شد، و با آن، تصویر چهره‌ای زنانه... بخشی دیجیتال، بخشی انسانی.

آریا زیر لب گفت:

ـ لیارا...

اما تصویر دوم نیاورد. صفحه خاموش شد. ناوان با صدایی سرد گفت:

ـ فعلاً دسترسی بهش مسدوده. هنوز آماده نیستی.

آریا بلند شد. صدایش آرام، اما پر از خشم پنهان بود.

ـ از کِی تصمیم گرفتی من برای چی آماده هستم و برای چی نه؟

ـ از فهمیدم تو حتی نمی‌دونی کی هستی، آریا.

سکوت دوباره برگشت. اما دیگر آن سکوت قبل نبود. سنگین تر بود، آشنا، اما خطرناک. چیزی در چهره آریا تغییر کرده بود.

او میدانست یک چیزی درونش بیدار شده... چیزی قدیمی، اما نه کاملاً انسانی.

پارت ۹

آریا دوباره روی صندلی نشست، اما این بار فاصله‌اش با دیوار تاریک بیشتر نبود. نگاهش به نقطه‌های نامعلوم در اتاق خیره مانده بود، جایی که حتی سایه‌ها هم جرأت نداشتند آرام شوند. ذهنش درگیر هزاران سوال شده بود، سوال‌هایی که سال‌ها زیر لایه‌های سنگین فراموشی دفن شدند و حالا آرام آرام مثل آوار بر سرش فرو می‌ریختند.

او دیگر مطمئن بود چیزی مفهوم و بنیادین درونش تغییر کرده بود، چیزی که نه به آسانی قابل بازگشت بود، نه قابل انکار. هویتی که سال‌ها به آن تکیه کرده بود، تصویرش از خودش، کاغذی نازک در برابر طوفان در هم فرو می‌پاشید. دیگر نمی‌توان باور کرد که چه به آن ایمان می‌توان داشت، کاملاً کامل است.

صدای نفس‌های ناوان هنوز در فضای اتاق پیچیده بود، اما این بار آن نفس‌ها نه تهدیدی بیرحمانه، بلکه نوعی نامحسوس بودند. یادآوری از گذشته‌ای که انگار در مه غلیظ فراموشی گم شده بود. گذشته‌ای که خود آریا هیچ‌گاه آن را به خاطر نمی‌آورد، اما در هر گوشه‌ای از وجودش، در هر تپش نامنظم قلب که ظاهراً نداشت، حس می‌کرد با آن گره خورده است.

ناوان، آن مرد رمزآلود که چندی در کنار آریا بود، با نگاه نافذ و لبخند آرامش‌بخشی که کمتر از یک راز پنهان چیزی کم نداشت، سکوت را شکست:

ـ لیارا... تو کی هستی واقعاً؟

این سوال مثل زخمی کهنه روی لب‌های آریا نشست. او زیر لب همان سوال را تکرار کرد، نه به عنوان از ناوان، بلکه بیشتر به عنوان زمزمه‌هایی در دل خودش، جستجویی برای یافتن آن تکه‌های گمشده‌ای که سال‌ها پنهان شده بودند، بودند.

سکوت بینشان سنگین و کشنده بود، گویی هر کلمه‌ای که گفته شود، می‌توان تمام توازن این لحظه را بر هم زند. ناوان تنها لبخندی زد، لبخندی که خود نوعی پاسخ بود؛ پاسخی مرموز و مبهم، انگار که به جای گفتن حقیقت، او را در مسیر تاریکی دعوت می‌کرد.

برای اولین بار در تمام این مدت، آریا به خوبی می فهمد که دیگر نمی تواند فقط یک ماشین بیاحساس باشد. آن سرد و بی‌رحمی که سال‌ها به عنوان اسپری در برابر احساسات و نگرانی‌ها ساخته شده بود، حالا در برابر ذهنش می‌شکست. این تازه بود، گیج کننده و ترسناک، اما در عین حال غریزی و واقعی است.

او بلند شد، هر قدمش سنگین اما مصمم بود، و به سمت پنجره‌های کوچک و مات اتاق رفت. پشت آن پنجره، نیویورک در نیمه‌شب زیر نورهای لرزان نئون‌ها همچنان می‌درخشید، اما آن نورهای پر زرق و برق، هرگز نمی‌توانند تاریکی درون آریا را روشن کنند.

طوفانی از سوال‌ها و تردیدها درونش به جوش آمده بود. سوال‌هایی که جواب‌هایشان را حتی خودش نمی‌دانست. چرا نیمه انسان، نیمه ماشین شده بود؟ این هویت ترکیبی چه معنایی داشت؟ چه رازی در دل گذشته خود پنهان کرده بود که هنوز نمی‌توانست آن را باز کند؟

اما بیشتر از همه، ذهنش روی یک نام گیر کرده بود؛ نامی که بی‌وقفه در گوشش زمزمه می‌شد، گویی نسیمی از خاطره‌های مبهم و دور را برایش می‌آورد: «لیارا». این اسم در ذهنش تکرار می‌شود که گویی، خود واقعی‌اش است. اما چرا این نام، چرا حالا؟

آریا مشت خود را محکم گره کرد، انگار می‌خواست خود را از این گرداب نجات دهد. شب سرد و تاریک نیویورک، دیگر آن شهر پرهیاهوی بی‌رحم نبود؛ اینک برای تبدیل شدن به صحنه آغاز نبردی بی‌پایان بود. نبردی که نه با دشمنان بیرونی، بلکه با و سایه‌های تاریکی که درونش لانه کرده بودند.

آن شب، شب شروع پرسش‌ها بود. شبی که سنگین ذهن را شکست و راه را برای نبردی بزرگ باز کرد؛ نبردی میان آنچه بود و آنچه می توانم باشد. و آریا می‌دانست که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود. 

پارت ۱۰

ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. همان لحظه در اتاق جاری بود، اما حالا دیگر سنگینی‌اش از جنس ناآگاهی نبود، بلکه متوجه تازه‌ای بود که ذهن آریا را می‌سوزاند. سکوتی که انگار فضای بین او و ناوان را پر کرده بود، نه با دشمنی، که با چیزی شبیه اندوه مشترک.

آریا برگشت و به چهره ناوان خیره شد. دیگر آنهمه رمز و راز برایش فقط هراس‌آور نبود. حالا آشنایی مبهم در آن چشم‌ها می‌دید، چیزی شبیه غریزه.

ـ تو از اول منو میشناختی... نه؟

ناوان سرش را پایین انداخت.

- نه فقط می‌شناختم... بلکه تو رو ساخته بودم.

قلب آریا ـ یا هر چیزی که به‌جای قلبش می‌تپید ـ برای لحظه‌ای ایستاده است. لب‌هایش باز شد، اما کلمه‌ای نیامد. سکوت بینشان شکست، اما این بار نه با واژه‌ها، بلکه با حقیقتی که در هوا معلق شد.

ناوان ادامه داد:

- تو قرار بود نسل بعدی باشی. یک موجود نیمه‌انسان، نیمه‌ماشین. با حافظه‌ای قابل کنترل... با احساسات محدود... یه سلاح کامل. ولی اون روز که لیا وارد تیم شد، همه چی تغییر کرد.

اسم «لیا» مثل پتکی در ذهن آریا فرود آمد. او را به یاد نوری انداخت که سال‌ها بی‌صدا در عمق ذهنش می‌درخشید. گویی همیشه بود، بی‌آنکه بداند از کجا آمده.

ـ لیا... بخشی از پروژه نبود؟

ناوان سری تکان داد.

- نه. او از خارج آمد. اما تو... تو براش واقعی شدی. همونطور که اون برای تو شد. شاید برای همین بود که حافظه‌های کامل پاک نشد. شاید عشق، حتی در برنامه‌ریزی دقیق‌ترین سیستم‌ها، هنوز راهی برای موندن پیدا می‌کنه.

آریا گیج و نفس سنگین کشید. چشمانش بسته شد. لحظه‌ای در خودش فرو رفت. نمی‌دانست بیشتر از چه چیز می‌رسد: از اینکه آدمی با حافظه‌های دستکاری شده است؟ یا اگر احساس می کنید که تجربه کرده اید، شاید مطمئن باشید از تمام سال های کنترل شده است؟

او به آرامی گفت:

- پس لیا... کجاست الان؟.

ـ اون از پروژه فرار کرد. درست دو سال پیش. ولی از رفتن... تو رو آزاد قبل کرد. تو نباید بیدار میشدی، آریا. ولی اون خواست که بشی... چیزی بیش‌تر از یه سلاح. اون خواست تو خودت رو انتخاب کنی.

آریا پشتش را به پنجره کرد. سایه‌های شب دیگر ترسناک نبودند. چیزی درونش، هیچ آسیب‌دیده، ولی بیدار شده بود. حالا برای اولین بار، خودش را نه با برچسب‌ها، نه با گذشته‌ی ساختگی، بلکه فقط با یک تصمیم تعریف می‌کرد: این که خودش باشد. با همه‌ی تضادها و ندانستن‌ها.

ـ پس لیا بهم فرصت انتخاب داد... نه هویت.

ناوان گفت:

- همینه. حالا بقیه‌اش با خودته. می‌تونی برگردی، فراموش کنی، یا... بری دنبالش.

آریا لبخندی تلخ زد و گفت:

- نه می‌خواهم فراموش کنم، نه فرار کنم. فقط می‌خواهم بفهمم... این‌بار، برای خودم.

او برگشت، به‌سمت در رفت. در را باز کرد. نسیم خنک شب به صورتش خورد، گویی دنیای تازه‌ای بیرون در انتظارش بود.

صدای ناوان از پشت سر آمد:

- مواظب باش، آریا... این دنیا هنوز برای آدمایی که می‌کنن، امن نیست.

آریا بدون اینکه برگردد، گفت:

- برای‌بار مهم نیست امن باشد یا نه. مهم اینه که انتخاب منه.

و در را بست.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...