Mahira_DL ارسال شده در 17 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر ● نام رمان: 🌊 هزار و یک شب 🌴 ● نام نویسنده: مهسا دلیخون (ماهیرا🌙) ● ژانر رمان: عاشقانه، درام، جنگی ● خلاصه رمان: در دلِ جنوب، جایی که بوی نمک دریا با گرمای نخلها آمیخته، دختری به نام نورا در سایهی درد و سکوت قد کشید. بندر، شاهد گریههای شبانهاش بود؛ همان بندری که روزی پدرش در آن برای نجات همسرش دست به کاری زد که بهایش با با جانش پرداخت و صدای زیبای مادرش نیز خیلی زود در سکوتِ سفید بیمارستان، خاموش شد. نورا، تنها با مادربزرگی پیر و داغدیده در نخلستلن کار میکرد؛ دستهایی پینهبسته و چشمانی پر از رویا اما به زنجیر کشیده. اما زندگی، گاهی از همان جایی که گمانش را نمیکنی، آغاز میشود... طهماسب، مردی چهلساله و با ظاهری سرد و خشن، نوهی همان کسی که زندگی پدر نورا را گرفت، از تهران به بندر آمد نه برای دیدن نه برای تفریح بلکه برای معاملهای پنهان، برای قاعدهای از جنس قانونِ خودش. اما یک نگاه به دختری سادهپوش با چشمانی خاموش، قواعد را برهم زد. قصهای که آغازش با خون بود، با نگاه ادامه پیدا کرد… و شاید با عشق، یا انتقام، یا رازهایی در دل تاریکی… به پایان برسد. این، قصهایست از دل بندر… قصهٔ هزار و یک شب🌙 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2194-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahira_DL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل 🌴مقدمه رمان: در دل شبهایی که ستارهها خواب گریهی آدمها را میبینند، قصههایی هست که هیچوقت روایت نشدند. قصههایی از دل بندر، از بادهای شرجی، از سکوت زنهایی که دردشان را لای موهای بافتهشان قایم میکردند. این، قصهی نوراست... دختری که شبهای بیستارهاش را به هزار آرزو گره زد، اما سرنوشت برایش چیزی دیگر بافت... و این داستان اولین شب از هزار و یک شبش بود... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2194-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-11884 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahira_DL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل 🌊 پارت اول: طلوعی در تاریکی بندر صدای موجها چون لالایی مادری خسته، نرم و پیوسته به دیوارهای نمور بندر میکوبید و در سیاهی شب میپیچید. سکوت، لبریز از نجواهای دریا روی حیاط سایه انداخته بود. نورا در گوشهای آرام نشسته بود؛ پاهای ظریفش زیر دامن گلدار و سادهاش جمع شده بود و دستانش هنوز آغشته به بوی شیرین خرمای تازه؛ عطری دلانگیز که طعم زندگی و امید میداد. صدای گرم و مهربان بیبی رقیه از درون خانه برخاست، مانند نسیمی که پردهای نازک را کنار میزند: «نورا جان، بیا نانها رو ببر. خالو حسن دم بندر منتظره.» نورا بیآنکه پاسخی دهد، آرام برخاست. چشمانش، آینهی اندوه مادری بود که سالها پیش با اشکهایی بیصدا در راهروی بیمارستانی غریب ناپدید شده بود. همان نگاه، تاریکی شبی را به یاد میآورد که پدری بیصدا در میان لنج ها کنار اسکله برای همیشه خوابید. زمزمهی مردم بندر، هنوز در گوش زمان تکرار میشد: سالار خان، قاچاقچی خاموش و بیگذشت؛ سایهای تاریک بر ماجرایی بود که بندر را در حصار ترس نگه داشته بود. مردی که با نگاهی سرد میتوانست تقدیر آدمها را رقم بزند بیآنکه دستی بلند کند. نورا نانها را در بقچهای پارچهای پیچید و با قدمهایی آرام از کوچهی باریک و خاکآلود گذشت؛ کوچهای که بوی شور دریا در جانش نشسته بود و خاک گرمش، هر گام او را به زمین پیوند میزد. سادهگی اطراف در تضاد با عمق نگاه نورا بود؛ نگاهی خاموش و پر از پرسشهای بیپاسخ دربارهی آیندهای که هنوز کسی آن را ننوشته بود.و همانجا در آستانهی بندر، کنار وانت مشکیرنگی که غباری از سکوت بر آن نشسته بود مردی ایستاده بود. کت سفید بر تن، تهریشی آراسته، ساعتی براق بر مچ مردانه اش و نگاهی که سالها دود، خون و قصههای ناتمام در آن رسوب کرده بود. طهماسب؛ نوهی سالار خان، با دیدن نورا بیاختیار دستی بر پیشانی کشید تا وضوح نگاهش را بازیابد. شاید همان لحظه بود که دلش پس از سالها در هیاهوی قاچاق و معاملات بیپایان، برای نخستینبار آرام گرفت. و نورا همان لحظه در دلش احساس کرد دستی نامرئی آرام آرام در تار و پود سرنوشتش میتابد؛ گرهای میزند از قصهای که دیگر نه ساده است و نه پایانش معلوم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2194-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-11885 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.