Nargess86 ارسال شده در 17 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر (ویرایش شده) نام رمان:ساکت نمینشیند! نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه. ژانر:عاشقانه- پلیسی. خلاصه: یک قتل میتواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن و بدن همه را میلرزاند و آنها را اسیر افکارشان میکند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساسات قلبیاش مبارزه کرده و دستش را آلودهی خون کرده است. ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفتهاند یک نفر ساکت نمینشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟ نام رمان:ساکت نمینشیند! نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه. ژانر:عاشقانه- پلیسی. خلاصه: یک قتل میتواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن و بدن همه را میلرزاند و آنها را اسیر افکارشان میکند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساسات قلبیاش مبارزه کرده و دستش را آلودهی خون کرده است. ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفتهاند یک نفر ساکت نمینشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟ مقدمه: موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد رود را از جگر کوه به دریا بکشد گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد خودشناسی قدم اول عاشق شدن است وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد زخمی کینه من این تو و این سینه من من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست... وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد. ویرایش شده 17 آذر توسط هانیه پروین 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر (ویرایش شده) #_1 (فصل اول) (مسیر بُرد) (گذشته) *** (آیلار) - همین که گفتم آیلار! تو هیچ جایی نمیری... . با تشر میگویم: - مامان! من میخوام برم همین که گفتم. آیهان جلو میآید و خودش را سی*ن*ه سپر برایم میکند: - ببین اگه پاهاتو از خونه بذاری بیرون من میدونم با تو... . با پوزخند به سمتش برمیگردم: - تو نمیتونی هیچکاری بکنی. داد زد: - یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن... . من هم مانند خودش فریاد زدم: - تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. این سه سال منو فرستادین به فرانسه هیچی نگفتم. حالا میخوام پاهامو بذارم خونهی پدربزرگم اجازه نمیدین؟ من از شما اجازه نمیگیرم آقا آیهان... . و پا تند به طرف اتاقم حرکت کردم و درش را محکم بستم که صدای «هویاش» را شنیدم. من هم جوابش را با حرص میدهم. - هوی هم تو کلاهت. بغض گلویم را فشار میدهد. - خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟ چرا؟ *** (محمد) به خانهی قدیمی آقای کمیلی که نوارهای زرد دور آن را در بر گرفته میروم و وارد خانهشان میشوم. خانوادهاش سالهاست که به آن سر نزده بودند. طبق اطلاعاتی که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش میرسید. 78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانوادهاش کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنهی بههم ریخته خانه نگاه میکنم. باید چیز بهدرد بخوری اینجا باشد. با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشمهایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود، اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم. قاتل باید کینهای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسفبار کشته است، یا نمیدانم یک روانی است که میخواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده میشود. همانطور که داشتم فکر میکردم، یک هو با چیزی که بر سرم خورد بیهوش به دنیای مطلق رفتم. *** (آیلار) پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم. آب دهانم را فرو دادم و وارد خانهی قدیمی پدربزرگ شدم. صدای چیزهای مبهم مرا به تعجب بر انداخت. تند خودم را رساندم و با فردی که پشتم بود روبهرو شدم. داشت چیزی را از زمین بر میداشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته میگذاشت. چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و به سرش زدم، روی زمین افتاد. این دیگر کیست؟ نکند دزد باشد؟ به قیافهاش نگاه انداختم. اصلاً نمیخورد که دزد باشد. باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگم دزدی میکرده. پس، از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاکخورده انداختم. این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود. خرس آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده میشود. بهطرف انباری خانهی پدربزرگ رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم. - خودشه! برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم. دست به سی*ن*ه میشوم و منتظر میمانم تا بیدار شود. *** ویرایش شده 17 آذر توسط Nargess86 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1249 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_2 (محمد) چشمهایم را که باز کردم، کمی گیج بودم؛ اما بعد به خود آمدم و به دوروبرم نگاه کردم. حس کردم کسی روبهرویم است. نگاهش که کردم یک دختر 23 ساله روبهرویم بود و دستهایش را به هم چلپانده بود و پوزخند هم روی لبش بود. - تو چرا اومده بودی خونه پدربزرگم؟ خواستم چیزی بگویم که سریع قضاوتوارانه گفت: - آها تو اومدی خونهش تا ازش دزدی کنی. ای د... . حرفش را قطع کردم: - میشه دهنتو ببندی، فقط بلدی قضاوت کنی. چشمهایش را مانند کاسه چرخاند و با تمسخر گفت: - خیلی دوست داری من دهنمو ببندم؟ پس...تو اول دهنتو ببند؛ چون سرنوشت تو، توی دسته منه آقای دزد! با حرص نگاهش کردم. چطور جرئت میکرد با من آنطور صحبت کند؟ - هوی حواست باشه که با کی حرف میزنیها! من دزد نیستم. پوزخندی زد که اعصابم را خورد کرد: - تو اگه دزد نیستی پس... . یهو مانند کسی که بادش خوابیده باشد گفت: - پس...کی هستی؟ پوفی کشیدم عصبی گفتم: - مامورم خانوم...مامور میفهمی؟ با تعجب و دهانی باز میگوید: - یعنی تو...پلیسی؟ سری تاسف تکان دادم و چیزی نگفتم. با لبانی آویزان میگوید: - ببخشید زود قضاوت کردم. اخمی کردم: - خواهشاً بیا این طنابا رو باز کن داری دیوونهم میکنی. عصبی فوتی کرد: - بسیار خب... . جلو آمد و طنابهای دورم را باز کرد. سرش را مانند کودکی که کار خطا انجام داده باشد انداخت پایین: - متاسفم. با غروری که بر من دست داده بود گفتم: - اشکالی نداره...سعی کن حرف زدن با منو خوب یاد بگیری. عصبانی شد و گفت: - تو خیلی اعتماد به نفست بالائه ها و همینطور خیلی خیلی مغرور...سعیمو نمی.کنم...وقتی که دارم کار خطایی میکنم سریع معذرت میخوام. حالا برو. خندهم گرفته بود: - شما کی باشی؟ آب دهانش را فرو داد: - هرکی! با ابروهای بالا رفته و با مسخره میگویم: - هرکی؟ چشمانش از شدت حرص بالا رفت: - بله هرکی! - باشه... هرچند اسم و فامیلتو نمیدونم؛ ولی همون هرکی خودمون صدات میزنم. داد زد: - تو غلط میکنی آقای پلیس! لب زدم: - تو خودت غلط میکنی... . روبهرویش قرار گرفته بودم. - یک نگاه به خودت تو آینه کردی که بفهمی چقدر زشتی؟ از عصبانیت در حال انفجار بود. - نمیخوام چون...چون...چون...منو عوضی جلوه میده که خودتم یکی از اونهایی. بیاهمیت از حرفش به بیرون میروم. او هم به دنبالم میآید. میایستم. کلافه بودم. من تا بیخ ریشهایم باید این انگل را تحمل نمایم. برمیگردم به طرفش: - چی میخوای؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1250 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_3 میایستد و میگوید: - منم باهات میام. تعجب چشمانم گشاد میشود: - چی؟ - گفتم که باهات میام خونهتون. کلافه چشمهایم را میبندم: - ببین، حوصلتو ندارم واسه حرفهای بیخودیت. برگرد برو خونهتون به منِ بینوا کاری نداشته باش فهمیدی؟ ناراحت سرش را پایین انداخت: - آخه منو...از خونهمون انداختن بیرون. - آخ که دلم میخواد به اون طرف بگم دستت درد نکنه این هرکی ما رو انداختی بیرون آخ... . سرش را بالا آورد: - باشه. از من خوشت نمیاد بگو خوشم نمیاد ازت... . بهطرف خانه قدیمی آقای کمیلی رفت. همان که خواست در را ببندد، نمیدانم چه شد که دلم برایش سوخت: - بیا بریم، فقط همین یک روز رو... . با خوشحالی بهطرفم میآید و کیفش را روی دوشش قرار میدهد: - ممنون. - خواهش میکنم... . سرش پایین بود و داشت دنبالم میآمد. گوشی را برداشتم و به سهیل زنگ زدم. *** (آیلار) با رسیدن به خانهشان گفتم: - آقای... . وسط حرفم پرید: - محمد هستم...محمد مبین... . جدی شده بود: - من قراره پرونده اون خونه قدیمی رو به دست بگیرم. با تعجب خیره در چشمان سیاهش میگویم: - خونه پدربزرگمو میگی؟ ابروهایش از شدت تعجب بالا پرید: - چی؟ مگه تو نوهشی؟ نفس عمیقی کشیدم: - آره. از فرانسه اومدم تا قاتلشو پیدا کنم...آخه من به اون مدیونم. لبهایش را داخل دهانش فرو میبرد و متفکر بر من خیره میشود: - آخرشم بهم نگفتی که اسم و فامیلیت چیه...هرچند میدونم فامیلتو؛ اما اسمتو هرگز! باید راستش را به او بگویم. - خب...من آیلار کمیلی هستم. نوهی حشمت کمیلی... سرش را به تفهیم تکان داد: - بسیار خب...بیا بریم تو... . در را با کلید باز میکند و اول خودش وارد میشود. چه بی ادب! یک تعارف میکرد بد نبود. دید که من همانجا ایستادهام، کلافه داد زد: - بیا دیگه! از ناچاری به دنبالش رفتم که وارد یک خانه سلطنتی شدیم. دهانم از شدت تعجب باز ماند: - اینجا مال خودته؟ اوهومی گفت؛ ولی بحث را عوض کرد: - خیلی خوب...بهت قول دادم که فقط یک شب رو اینجا میمونی از فردا برو برای خودت خونه پیدا کن. غمگین گفتم: - اما من پولی ندارم...تمام پولمو به راننده تاکسی دادم. پوفی کشید و پنجههای دستانش را داخل موهایش قرار داد: - حالا میخوای چیکار کنی؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1251 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_4 سرم را پایین میاندازم: - دوتا گزینه وجود داره. یا برم از داداشم و مامانم معذرت بخوام یا به کمک تو به قاتل پدربزرگم برسم. بهنظرم گزینه دومی بهتر باشه... . پوزخندی در کنج لبش پدیدار شد: - بهتره به گزینه اولی اهمیت بدی خانم آیلار؛ چون من و ما بقی پلیسها هستیم که به این کشور خدمت بکنیم. با اخم نگاهش کردم. من میخواستم خودم به قاتل پدربزرگم برسم نه اینها؛ اما چارهای جز این نداشتم تا به اینها کمک کنم. - لازم نکرده...من بهش مدیونم؛ چون اون کاری کرده که تا حالا کسی نکرده. نفس عمیقی کشید: - باشه! اما...اگر میخوای تنها توی خونه با من زندگی کنی، راسیتش من راحت نیستم. تو به من نامحرمی. با تعجب نگاهش کردم که ادامه میدهد: - باید من با تو ازدواج موقت بکنم... - ازدواج بکنیم؟ - میدونم درخواستی چرته؛ اما باور کن من آدم مذهبی هستم...اما یه جور دیگه...دوست ندارم دستم به نامحرم بخوره... . قلبم همچنان برای خودش میرقصید. - لازم نیست...من به جاش براتون کار میکنم... از حرفم جا خورد: - چی گفتی؟ با حرفم او را توجیه کردم: - گفتم براتون کار میکنم تا بتونم یک خونه واسه خودم بخرم البته به جزء نظافت...میخوام براتون هم غذا درست کنم هم...کار هکری انجام بدم...گیتار هم بلدم بزنم. خواست دهانش را باز کند؛ اما نمیشد...شوکه شده بود. مدتی بعد به خودش آمد: - واقعا هکری بلدی؟ - بله. سری به فهماندن تکان داد: - بسیار خب...پس تو از این به بعد بیا تو گروهمون و هروقت قاتل رو پیدا کردیم میتونی بری... . - گروهتون؟ واقعاً من میتونم هر زمان که قاتل رو پیدا کردیم اینجا بمونم؟ سرش را به تایید تکان داد و به طرف پلههای مارپیچ حرکت کرد. - آقای پلیس اتاقم کجاست؟ - سمت راست یک اتاق هست که مال خواهرمه اونجا باش...هرچند هفته دیگه خودش بیاد کلهم رو میکنه؛ اما اتاق دیگهای نیست که بهت بدم...مادرم هم همراه با خواهرم هفته دیگه میان. - باشه بازم ممنون بابت دل سوختن. صدای نیشخندش را شنیدم؛ ولی اهمیتی به آن ندادم. *** 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1252 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_5 وارد اتاق که شدم، نگاهی به دکوراسیون اتاق انداختم. همه دیوارش صورتی کمحال. کمدهای صورتی و سفید در کنار حمام، یک آینه دراور وسط اتاق، یک عکس خانوادگی که محمد و یک دختر؛ اما حدس میزدم خواهرش باشد و یک پیرزن ۵۰ ساله و پیرمردی ۷۰ ساله، لبخندی به دوربین زده بودند. محمد لبخندی محو زده بود. حسودیام شد.چه خانوادهی خوشبختی. از داخل کیفم لپتاپ را از آن خارج کردم. تصمیم گرفتم کمی در اینترنت بروم تا از اوضاع با خبر شوم. با دیدن مطالب دهانم باز ماند. - هفته پیش قتلی در مشهد اتفاق افتاده است...پیرمردی به سن 78 ساله به قتل رسیده است. تصاویر مربوط به قتل در زیر افتاده است... . تصاویر را با کنجکاوی باز کردم. با دهانی باز به صحنه روبهرویم خیره ماندم... . یک انگشتش را بریده شده بود و روی سینهاش علامت جغد با چاقو حک شده بود. بغض گلویم را فشار میدهد. چطور میتوانست آنطوری به پدربزرگم صدمه بزند. خودم با دستهای خودم آن عوضی را میکشم. فریاد زدم: - میکشمت عوضی! *** (محمد) لباسهایم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. - صبح شد خداجون امروز هوامونو داشته باش. بهطرف آشپزخانه راه افتادم. با دیدن صحنه روبهرویم دهانم باز ماند. صبحانه حاضر و آماده برایم چشمک میزد. کی آنها را درست کرده است؟ به آیلاری که داشت صورتش را میشست نگاه کردم. یعنی او صبحانه را درست کرده؟ جوابم را دادم. خب معلوم است. کسی غیر از او داخل عمارت نبود که بخواهد دست به سیاه و سفید بزند. نفسهای عمیقش را شنیدم؛ ولی بعد حرف زدن با خودش آن هم نوعی بلند فکرانه را شنیدم: - کاش این دنیا و آدماش ظالم نبودن...نه از اون آیهان که به من نه زنگی زد نه پیامی نه از اون مادری که منو بزرگ کرده...ای خدا! به بزرگی خودت شکر...اگر این بندهخدا نبود من الان باید تو خیابونها میخوابیدم...بازم شکرت. دستمونو ول نکن مَشتی... . دیگر نخواستم ادامه دهد و اهماهمکنان روی صندلی میز ناهارخوری نشستم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1253 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_6 با تعجب نگاهم کرد: - شما...تمام حرفامو شنیدید؟ پلکی میزنم و با سر حرفش را تایید مینمایم: - بله... . - ببخشید که به زحمت افتادی آقای مبین. دوست نداشتم به او لبخندی بزنم؛ چون من غرور داشتم که اصلاً نمیخواستم با دخترها بخندم و با آنها شوخی کنم؛ اما این دختر با دخترهای دیگر فرق داشت. او داشت از من تشکر میکرد که به خانهام راهش دادم. با لحن خشک گفتم: - خواهش میکنم. چیزی نگفت و روی صندلی نشست و چایی را از روی میز برداشت: - من دارم میرم اداره اگر زنگ رو زدن اصلا درو باز نمیکنی؛ فهمیدی؟ سرش را به بالا و پایین تکان داد و به خوردن چاییاش رسید. یهو نگاهش به لباسهایم افتاد. با تعجب گفت: - ببینم تو سرگردی یا سروان؟ آب دهانم را قورت دادم: - هیچ کدوم. سرهنگ جناییام. - آهان! *** به اداره رسیدم. همه برایم احترام میگذاشتند. من هم جوابشان را با سر میدادم. سهیل را دیدم که داشت با تیمسار صحبت میکرد. جلویش آمدم و برایش احترام گذاشتم. - من دیروز تو خونه کمیلی یه گردنبند پیدا کردم. کیسه در بسته را به طرفش گرفتم و با انگشت اتهامم، به آن اشاره کردم. بسته را گرفت و داد به سهیل: - سهیل اینو ببر تا ازش اثرانگشت بگیرن. سهیل چشم قربانی میگوید. - قربان به بچهها گفتم که دوربینهای مداربسته خیابون رو نگاه بکنن. باید برم یه سر بهشون بزنم. سرش را به تفهیم تکان داد: - خوبه، فقط یه چیزی؛ قبل این که قاتل کار دیگهای رو انجام بده، باید با خانواده پیرمرد یک مصاحبهای گرفته بشه... . - بله. خودم میرم به عرض خانوادهشون، یا خودِشون بیان اداره. برایش احترام گذاشتم و خواستم بروم که با اسم صدایم زد: - محمد؟ برمیگردم: - بله تیمسار؟ - قراره امروز بیام خونهتون برای چیزی که به سهیل گفتی. منظورش را فهمیدم: - اون که الان خونمه؛ ولی...دختره هکری بلده...ببینم میتونه دوربینهای اون خونه رو هک کنه یا باید خودمون دست به کار بشیم. سرش را به خوبه تکان داد و به اتاقش رفت. باید از طریق آن گردنبند به قاتل دست پیدا کنیم. به طرف اتاق سیستم رفتم. همه برایم احترام گذاشتند. - آزاد، خب دوربینها چی شد؟ نیما پسر شوخ اداره، کارش هک کردن اطلاعات سیستم بود. گفت: - قربان دوربینهای هفته اخیر رو هک کردم. حدود ساعت 1:30 بامداد این موتور سیکلت... . به مانیتور اشاره کرد: - دم خونه آقای کمیلی نگه میداره؛ اما...کلاه کاسکتش رو برنمیداره. یارو خیلی زرنگ بوده قربان. به مانیتور خیره میشوم. در خانه آقای کمیلی را باز میکند و وارد میشود. با اخم رویم را از مانیتور برمیگردانم و به نیما میگویم: - شماره پلاک موتورشو تو سیستم پیدا کن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1254 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_7 به حرفم گوش داد: - قربان خیلی عجیبه که این قاتل وسایلش رو جا میذاره؛ اما اثری از خودش نیست. پوزخندی میزنم: - دقیقاً. من دیگه برم هروقت اطلاعات موتورشو زدی بهم خبر بده. - چشم قربان، فقط این نیمساعت وقت میبره... . سرم را به فهماندن تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم؛ پس قاتل پسری همسن خودم بود. باید دوباره به خانه قدیمی آقای کمیلی بروم تا همهچیز را دقیق نگاه کنم. *** سهیل روبه من گفت: - لعنتی، حتی اثر انگشت هم از خودش بهجا نذاشته، همین رو گذاشته برای یادگاری... . - فعلاً دستت بهش نخوره که اثر انگشت تو رو روی اون میگیره. - آره راست میگی حواسم نبود. - قراره تیمسار بیاد خونهم تا اون نوه کمیلی رو ببینه. - منم میام. - باشه، باز هم به تیمسار بگو... . - من به خود تیمسار گفتم جناب سرهنگ. - خیلی خوب بریم، راستی یکدقیقه صبر کن من برم پیش نیما تا ببینم اطلاعات این موتور چی شد... . پیش نیما رفتم و او اطلاعات را جلویم قرار داد: -این موتور مربوط به پنج سال پیشه، فروشندهش اینه... . عباس معروف متولد 1361 در همین مشهد به دنیا اومده؛ ولی اصلیتش شیرازیه. دوتا بچه داره به نام های سمیرا و سایه. دخترش سمیرا تو دانشگاه درس ریاضی و فیزیک میخونه و اون یکی هم دبیرستانیِ و قراره تجربی رو کنکور بده. این آقا پنج سال پیش این موتور رو به آقای حامد ذاهدی فروخته که میشه شوهرخواهر ایشون. اخمی میکنم: - خیلی خب آدرس هردوشون رو میخوام. نیما سریع آدرس را برایم پیدا کرد: - همینجاست پیداش کردم. این آدرس همون فروشنده موتورس و اینم آدرس شوهرخواهرش. سریع با دستراستم آدرس را داخل برگه مینویسم. از او تشکر میکنم و سریع از اتاق سیستم خارج میشوم. برگه را داخل جیب شلوارم فرو دادم و از سهیل خواستم که برویم. *** (حال) (آیلار) زد داخل گوشهایم که صدایش گزگزش را از کیلومترها شنیدم. با اخم نگاهش کردم: - هیچوقت دستت به چیزی که میخوای نمیرسه آقای قاتل... . صدای پوزخندش که مرا عصبی میکرد را شنیدم: -به خودت که اومدی شاید مرگ همسرت رو پیشت داغ کنم. چیزی نگفتم و چیزی تهِ دلم فرو آمد. او سند را میخواست؛ اما... . با ترس نگاهش کردم: - چی شد؟ حالت بد شد متاسفم؛ چون تو لیاقت هیچی رو نداری، یا مرگ همسرت یا...سند... . آب دهانم را قورت دادم: - سند رو هرگز بهت نمیدم. عصبانی میشود و میخواهد دستش را بهطرفم دراز کند؛ ولی در ناگهان باز میشود: - قربان سرهنگه خودشو تسلیم ما کرده... . با ابروهای بالا رفتهاش مسخره نگاهم میکند: - چه زود خودشو رسوند. خوشحالم که همسر جنابعالی رو ملاقات میکنم. با تعجب نگاهش میکنم. امکان ندارد! *** (گذشته) (آیلار) - قراره این دفعه چه اتفاقی بیفته آیهان؛ هان؟ آیهان خندید: - من به ابلهها جواب نمیدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1255 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_8 فریاد میزنم: - یکیش هم خودتی اینو بفهم. قبلاً که تو فرانسه بودم کی نگرانم بود؟ تو؟ مامان؟ هه...امکان نداشت همچین کسانی نگران من باشن. منو به زور فرستادین فرانسه تا اونجا درس دکترامو بگیرم نه یک هکر یا یک گیتار زن شم. من درسمو داخل کشورم دوست داشتم ادامه بدم؛ اما حالا چی؟ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم...من دیگه گول شمارو نمیخورم... . گوشی را قطع کردم و نفس عصبیام را بلند فوت کردم. لباسهایم را عوض کردم و به پایین رفتم. وارد سالن که شدم، با دیدن مردی پنجاه سال سن تعجب کردم. محمد به آن احترام گذاشت. فکر میکنم مافوقش باشد؛ چون با لباسی نظامی و درجهدار بالایی آمده بود. - قربان بفرمایید بشینید. مرد چشمش به من خورد. دو ابروهایش بالا پریدند و به محمد خیره شد. محمد مرا نگاه کرد. سرش را به روبهرویش معطوف کرد: - خودشه! مرد لبخند پیروزمندانهای زد: - کارت خوب بود سرهنگ. محمد گل از گلش شکفت: - خواهش میکنم تیمسار. این آدم دیگر خیلیخیلی مغرور بود. با این کارش حرص مرا در میآورد. نفس عمیقی کشیدم و به جلو رفتم. سلامی به مرد کردم. او هم با سرش جواب سلام مرا داد. - تو...نوه کمیلی هستی درسته؟ آب دهانم را قورت دادم: - بله جناب تیمسار... . با تردید گفتم: - درست گفتم دیگه؟ - بله دخترم بشین... . روی مبل کنار محمد نشستم. جدی شده بودم. تیمسار صحبت بینمان را آغاز کرد: - اسمت چیه؟ تمام سوالاتش را روراست جواب میدهم: - آیلار. - چند سالته؟ - 23؛ فردا که 8 تیر ماهِ میرم 24. - پس...فردا تولدته. مبارکت باشه. از حرفش خوشحال شدم: - مرسی. - خب میریم به ادامه سئوال. رشته تحصیلیت چیه؟ - تجربی. با تردید سئوال میکند: - برای... . ادامه حرفش را جواب دادم: - دکتری؛ اما یه سری اتفاق افتاد و نشد ادامه بدمش. مجبورم کردن که برم فرانسه درس بخونم. سری به فهماندن تکان داد: - بسیار خب؛ چند تا خواهر و برادرید؟ - خواهر ندارم، فقط یک برادر یکدنده دارم که اسمشم آیهانه. محمد بلند میشود و به طرف آشپزخانه حرکت میکند: - من میرم براتون چایی بیارم. تیمسار بدون توجه به حرف محمد میگوید: - چطور شد که به یک هکر تبدیل شدی؟ سرم را پایین انداختم: -خب...من به پدربزرگم قول دادم هکر بشم. آخه اون دوست داشت یکی از خانوادههاش هکر بشه. اخمی در پیشانیاش جا خوش کرد: - چرا؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1256 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_9 شانهام را بالا دادم: - نمیدونم جناب تیمسار. با خودش زمزمه کرد: - هکر بشی برام تعجبه. نفس عمیقی کشید: - چرا برگشتی ایران؟ - برای این که قاتل پدربزرگمو پیدا کنم؛ چون بهش مدیونم. اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت سر این زمین خیلی دعواست. تعجب کرد: - چی؟ دعواست؟ بین بچهها اختلافه؟ سرم را به نفی تکان دادم: - خیر. شریکهاش اونو میخوان. خیالش راحت شد: - آهان. با آمدن محمد که چای را روی میز شیشهای گذاشت، سکوت کرد. محمد جدی شده بود: - خیلی فکر کردم...باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریکهاش اون زمین رو میخواد. - خب...شیشتا شریک داره. سرش را تکان داد: - دیگه من همینا رو میدونم جناب تیمسار. از سینی چایاش را برداشت: - سئوالات تموم شد جناب؟ - خیر. کلمه خیر را محکم گفت. پوزخندی در کنج لب محمد پدیدار شد. اخمی کردم. آن یعنی این که خوردی؟ نوش جانت. حسابش را میگذارم کف دستش! مرتیکهی... . زیر لب یواش گفتم: - ایش... . صدای زنگ موجب شد برخیزم و در را باز نمایم. پسری همسن محمد وارد حیاط شد. محمد و تیمسار منتظر نگاهم کردند. - نمیدونم. محمد بلند میشود و بهطرف پنجره حرکت میکند. با مسخرگی نگاهم میکند: - سهیله. فکر کنم نشناختیش خانم آیلار. من از اول هم آن را نمیشناختم که بخواهم بعد کلمه را بگویم. با آمدن همان پسر که فهمیدم اسمش سهیل است، نگاهش را به سمت او معطوف کرد. سهیل را بغل کرد: - چطوری داداش؟ سهیل نگاهش بر من افتاد: - خوبم. اون خانم پشتت کیه محمد؟ پوزخندی زد: - نوه آقای کمیلی هستن همونی که برات تعریف کردم. انگار یادش آمده باشد، آهان کشداری میگوید. محمد او را راهنمایی کرد که روی مبل بنشیند. من هم دوباره همان جایی که نشسته بودم نشستم. تیمسار ولکن سئوالاتش نبود: - خب...چند سال تو فرانسه زندگی کردی؟ در دلم پوفی کشدار کشیدم: - دو سال و نیم. سهیل با خنده میگوید: - بابا اون بدبخت از بس که حرص خورد قرمز شده که. هرگز پسری شوخ مانند او ندیده بودم. با اخم نگاهش کردم که باز هم به خندیدنش ادامه داد: - چرا اخم میکنی داشتم شوخی میکردم... . با تشر محمد خودش را جمع کرد و به تیمسار احترام گذاشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1257 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_۱۰ تیمسار در حالی که مرا نگاه میکرد، با عصبانیت داد زد: - شما دو تا احمق چیکار میکنین؟ سهیل لبخند سرسری زد: - هیچی قربان. بعد با آرنجش محکم به پهلوی محمد کوباند. صدای آخ محمد را شنیدم: - خیلی...بیشعوری...حالا چرا میزنی؟ سهیل هیچی نگفت و با لبانی آویزان به تیمسار خیره میشود. تیمسار یهو بلند میشود. سهیل اهماهمکنان بلند میشود. - من یک لیوان آب بنوشم الان میآیم. تیمسار روبه محمد میگوید: - فردا از خانواده این دختر بازجویی کن سرهنگ. محمد احترام گذاشت: - چشم قربان. روبه من گفت: - از تو هم ممنونم که کمکمون کردی دخترجون. با لبخند جوابش را میدهم: - خواهش میکنم. خواستم بگویم بعد از دو ساعت سر من را با آن سئوال کردنهایت بردی؛ ولی با خود فکر کردم که این حرف چقدر بد برای من و خود محمد است. با رفتن تیمسار محمد و سهیل حرفشان شروع شد: - میگم محمد...امروز عطیه میاد خونه...چی بهش هدیه بدم؟ تولدشه. - از من میپرسی آقای شلخته؟ سهیل خندید: - دیگه ما گفتیم سلیقه کادو خریدن شما حرف نداره برای همین سئوال کردیم. لبخند شیطانی بر لب هایم زدم. میتوانستم از طریق این کلهپوک به قاتل پدربزرگم برسم؛ پس با جسارت گفتم: - من میتونم کمک کنم. کادو خریدن واسه من مثل آب خوردنه. هردو همزمان برگشتند به طرفم. سهیل با ابروهای بالا پریدهاش گفت: - وات؟ این الان چی گفت محمد؟ محمد با پوزخند گفت: - خانم هوس خرید به سرشون زده... . اخمی کردم: - این که من هوس خرید به سرم میزنه به تو ربطی نداره. من فقط میخواستم بهش کمک بکنم. محمد مانند من اخم میکند و از سرجاهایش برمیخیزد و میآید به سمتم. سهیل با ترس آب دهانش را فرو داد: - گور خودتو کندی...وای. با داد محمد یک متر از ترس پریدم: - خفه شو سهیل. یا خدا! من که چیزی بدی نگفتم. آن بود که حرفم را بزرگتر از دهانش بد شنیده بود. - اینجا باید احترام بذاری به من؛ چون اینجا خونه و عمارت منه. فهمیدی؟ از ترس هیچی نگفتم. دوباره داد زد: - فهمیدی چی گفتم آیلار؟ سهیل و من با ترس و دهانی باز به او خیره شده بودیم. با زبانی که تتهپته میکردم. گفتم: - ب...با...باش...باشه... . سرش به خوبهای تکان داد. بغض گلویم را گرفته بود...توانی نداشتم با آن دونفر صحبت نمایم. به طرف پلهها حرکت کردم. سرم گیج میرفت. پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند. دستانم را روی نردههای پلهها گرفتم تا یکوقت نیافتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1258 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_۱۱ محمد بیخیال روی صندلی آشپزخانه نشسته بود. سهیل هم چیزی نگفت و به قیافه محمد خیره شد. روی پله ها مینشینم و چشمانم را میبندم. همهجا را سکوت فرا گرفته است. حالت تهوع گرفتهام. خسته بودم از همهشان. با صدای سهیل به خود میآیم: - داداش مطمئنی که نمیای من میخوام برم. محمد عصبی گفت: - میام خونهتون. نمیام برای خرید. سهیل: شب میمونی یا... . محکم میگوید: - نه نمیمونم. - باشه تا تو بری لباساتو عوض کنی من پایین منتظرتم. زد به شانه سهیل: - باشه. از پلهها که بالا میآید، چشمش به من میخورد. پوزخندی میزند: - فکر نکن اومدی خونهام هر کار دلت میخواد میتونی بکنی... . بغض دوباره به سراغم آمد. چیزی نگفتم و سرم را با همان دستانم گرفته بودم. صدای طعنهاش را شنیدم: - من فقط از سر دلسوزی آوردمت اینجا... . با این حرفش نسبت به خودش، نفرت آمد در دلم. آن داشت به من ترحم میکرد و من این را نمیخواستم. کاش به حرف مادرم و آیهان گوش میدادم؛ ولی پشیمانی سودی ندارد. - میشه بری؟ خواهش میکنم. حالم خوب نیست. بغضم از ضعیفی خودم شکست: - چرا با من این کارو میکنی؟ چرا؟ اصلاً من از اینجا میرم تا تو راحت شی. از دستم خسته شدی؟ باشه میرم دیگه هم پیدام نمیشه. من ترحم نمیخوام. منت نمیخوام. هستی؟ آرام گفت: - پشیمون شدی؟ چیزی نگفتم. - معنی اسمت یعنی چی؟ با ته صدایی از گریههایم گفتم: - دختری که مانند ماه زیباست. به چهرهام نگاه کرد: - چرا منو عصبانی میکنی که مجبور شم سرت داد بزنم آیلار؟ نگاهش کردم: - من حرف بدی نزدم خودت حرف منو بد برداشت کردی. با ابروهای بالا رفته اش گفت: - آهان الان من مقصر شدم دیگه؟ از این لحنش با تمسخر نگاهش کردم: - اینطور نیست؟ تک خندهای کرد: - باشه تو بردی. با صدای سهیل که داشت او را صدا میزد بلند شد: - من باید برم خونه سهیل اینا. اگه توی تنهایی میترسی میتونی با من بیای. با لبخند میگویم: - البته؛ چرا که نه؟ بعد با خوشحالی به طرف اتاق خواهرش حرکت کردم. مانتویی به رنگ صورتی کمحال که تا زانوهایم بود و شالی به رنگ همان مانتویم. نگاهی به خود در آینه انداختم. ابروهایی صاف و پهن و پرپشت. عینکم را به چشم زدم و گوشیام را از میز آینه دراور برداشتم و از اتاق خارج شدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1259 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_۱۲ پایین رفتم. سهیل و محمد منتظر من بودند. محمد با تعجب نگاهم کرد: - عینکی هم بودی و ما خبر نداشتیم؟ خندیدم: - از بچگی عینکی بودم. این چند روز عینک نزدم؛ برای همین فکر کردی من عینکی نیستم. با قیافهای گرفته گفت: - فکر کنم. سهیل عینک دودیاش را به چشم زد: - لطفاً سوار شید که عطیه یک ساعته داره زنگ میزنه. دیوونهم کرده. هردو خندیدیم و سوار ماشین سهیل شدیم. امروز نمیدانم چرا خوش.حالم. انگار یک روز خاص است. به هردو مرد خیره میشوم. محمد دستش را روی لبهی پنجره ماشین گذاشته بود و عمیق در حال فکر کردن و سهیل با لبخند و آرامشی خاص رانندگی میکرد. تصمیم گرفتم سر صحبت را باز نمایم: - بچهها کی بلده با لهجهی مشهدی حرف بزنه؟ سهیل خندید: - من و محمد. حس کردم محمد خندهاش گرفته است: - سهیل بیخیال. خندهم میگیره. - تو نگو. آقا سهیل خودش میگه. سهیل بلند تر خندید: - میشه نگم؟ با اعتراض میگویم: - اِ آقا سهیل! با ته ماندههای خندهاش گفت: - باشه. شروع کرد: - آقا ممد؟ محمد به صورت سهیل براق شد: - اسم منو مسخره میکنی دماغ سوخته؟ سهیل خندید: - مُو دیشب آبگوشت خُوردوم. (من دیشب آبگوشت خوردم). محمد یهو زبانش تغییر کرد: - خُو به مُو چه. (خوب به من چه) خندیدم: - تو که گفتی بیخیال چی شد لهجهت تغییر کرد؟ چشم غرهای برایم رفت: - اصلا مُو نیستُوم. (اصلا من نیستم). میام فَک ایه مِزِنوم به زمین ها! .(میام فک اینو میزنم به زمین ها!) - خب بزن. - مِزِنوم ها! - بزن... . دیگر داشت دعوا راه میافتاد که سهیل داد زد: -بسه دیگه! آخرم با همدیگه نمیسازید. با لبانی جمعشده، آن هم از شدت حرص، رویم را بهطرف پنجره ماشین سمت راست معطوف مینمایم. مرتیکه غد و یکدنده... . سهیل برگشت به همان لهجه تهرانیاش: - بچهها رسیدیم. من سریع خودم را از ماشین پیاده کردم و بهطرف در بازشده رفتم. یهو دختری پانزده ساله سد راهم میشود که از ترس جیغی میکشم. دستش را دور دهانم احاطه میکند و هیس بلندداری میکشد. دست مرا جلو میکشد و میبرد داخل حیاطشان: - تو کی هستی؟ چرا اومدی خونهمون؟ اگه داداشم بفهمه منو میکشه. دستش را از دور دهانم بر میدارم و میگویم: - داداشت کیه؟ با صدای یالا یالا گفتن محمد، چادر گلدارش را محکم دور گلویش محکم میکند: - آقا محمد و داداشم بالاخره اومدن. آهان سهیل را میگفت؛ پس این خواهر سهیل بود. عطیه! عطیه با سر پایین سلام کوتاهی به محمد کرد. سهیل با خنده گفت: - آبجی نمیخوای با این خانم آشنا بشی؟ عطیه مرا نگاه کرد: - این خانم بدون اجازه اومده میخواد بیاد خونهمون. محمد خندید: - نه. ایشون یک نفر دیگه هستن عطیه خانم. قصد نداشتن به حریم خصوصی شما فضولی کنن. - آهان! دوباره مرا نگاه کرد: - اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: - آیلار. زمزمه کرد: - آیلار... . بعد بلند گفت: - چه اسم قشنگی. مثل صورتت. ذوقزده گفتم: - واقعاً؟ لبخندی زد: - آره. حالا بیاین تو تا براتون چایی بیارم. داخل خانهشان رفتیم و روی مبلی کرم رنگ نشستیم. سهیل بلند میشود و به طرف آشپزخانه راهی میشود. من و محمد تنها میشویم. محمد سرش را بهطرفم معطوف کرد: - آیلار؟ نگاهم به روبهرو بود. نگاهش نکردم: - چیه؟ دوبار پلک زد: - تو...هکری رو از کِی یاد گرفتی؟ پوزخندی زدم: - این همه فکر کردی که این سوالو از من بپرسی آقای مبین؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1260 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_۱۳ چشمانش را ریز کرد: - نه؛ اما میدونستی تو اولین دختری هستی که دارم باهات راحت حرف میزنم و اسمت رو صدا میزنم؟ صدای قلبم که در حال اوج بود را شنیدم: - منظورت چیه؟ لبخندی زد: - یعنی این که من تا حالا با هیچ دختری نه خندیدم و نه راحت اسمشو صدا زدم. - آهان. عینکم در حال افتادن بود. آن را کشیدم بالا. - بذار سوالت رو جواب بدم. یک گروهی کارشون هک کردن بازی و اطلاعات سیستم بود. اونا هم از خدا خواسته یادم دادن. سرش را به فهماندن تکان داد: - بسیار خب...میخواستم آخرین کلمهم رو بگم...میشه بیای دوربینهای مداربسته خونه پدربزرگتو واسهمون هک کنی؟ با تعجب نگاهش کردم: - یعنی...منم باهاتون همکاری کنم؟ لبخندی کنج لبش پدیدار شد: - دقیقاً و میتونی با استفاده از ما قاتل پدربزرگت رو پیدا کنی... . چیزی نگفتم و به روبهرویم خیره شدم. با آمدن سهیل نگاهش را به سمتش داد: - داداش همون پاستورات رو میاری چند دست بازی کنیم؟ - آره؛ چرا که نه؟ محمد سرش را به طرف من کرد: - تو هم میخوای بازی کنی؟ پوزم را جلو آوردم: - من حرفهای بلدم؛ اما نمیخوام، حوصله ندارم. شانهای بالا انداخت: - به من چه. بالاخره ما گفتیم تو قبول نکردی. چیزی نگفتم و از روی مبل برخواستم. عطیه سینی چای را خواست ببرد به سمت میز که سریع از آن چای برداشتم و دم گوشش گفتم: - هروقت کارت تموم شد بیا که کارت دارم... . لبخندی زد: - باشه... . سینی چای را روی میز گذاشت و آمد به طرفم: - بیا بریم. مرا به سمت اتاقش برد و تعارف کرد که بروم داخلش. وارد که شدم، چادرش را از سرش در آورد. - آخیش...راحت باش.کسی نیست که داری اینطوری نگاه میکنی... . لبخندی زدم: - نه مرسی عطیه...باید حرفی رو بهت بزنم... . روی تختش نشستم. کنارم نشست. دستش را گرفتم: - میدونم حرفی که میخوام بزنم شرمندهت میکنه؛ اما خواهش میکنم بهم بگو دوست داری اولین آرزوت روز تولدت چی باشه؟ شرمنده سرش را پایین انداخت: - آیلار... . با التماس نگاهش کردم: - خواهش میکنم عطیه حرفمو به زمین ننداز. به چشمانم خیره شد: - شرمنده میشم آیلار... . - شرمنده چیه دیوونه. مثلاً امروز تولدته ها! فکرشو بکن تولد تو امروزه و تولد منم فردا... . تعجب تمام صورتش را در بر گرفت: - چی گفتی؟ تولد تو فرداست؟ لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین تکان دادم. یهو مرا در آغوش گرفت: - عزیزم... . هنوز همان لبخند را زده بودم: - مرسی. تبریک هم باید به خودت بگم. میدونی دوست ندارم کسی واسم کادو و تولد بخره. آخه از بچگی هیچکس واسم تولد و کادو نگرفته...منم دیگه خوشم نیومد برام تولد و کادو بخرن...هرچند من دیگه بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم... . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1261 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nargess86 ارسال شده در 17 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر #_۱۴ مرا از خود جدا کرد: - واقعاً خیلی خوشگلی دختر...مثل قرص ماه زیبایی. به چهرهاش نگاه میاندازم. صورتی گرد مانند، ابروهایی کمانی و پرپشت، گونه برجسته و چشمانی مشکیرنگ. - تو هم خوشگلی...فقط خودت رو دستکم نگیر...اعتماد به نفستو ببر بالا... . خندید. ذوق کرده بود: - نگفتی حالا...اولین آرزوت چیه؟ آب دهانش را قورت داد: - یکی گیتار بزنه واسهم... . لبخند واقعی را برایش زدم. خودم بلد بودم و این را میدانستم که الان گیتار در دسترس نداشتم تا برایش بزنم. - من بلدم...فقط گیتارم رو داخل عمارت جا گذاشتم. اگه اشکالی نداره میشه آرزوی دومت رو بگی؟ سرش را پایین انداخت: - خجالت میکشم اینو بهت بگم... . شاکی نگاهش کردم: - عطیه! هیچی نگفت و بلند شد. مچ دستش را گرفتم: - کجا؟ نگفتی؟ در حالی که تقلا میکرد مچش را از دستم خلاص کند. گفت: - اِ، چقدر اصرار داری که من آرزوی دوممو بهت بگم آیلار... . عصبی از حرفهایم شده بود. ناراحت از کارش شدم: - باشه...نگو؛ اما اینو بدون من تو رو خواهر خودم میدونستم عطیه! کلافه نگاهم میکند؛ اما بعد میگوید: - آرزوی من اینه که یه خواهری بزرگتر مثل تو داشته باشم... . از حرفش که دنیا را به من داشتهباشند، خوشحال در آغوشش گرفتم: - منم همینطور عطیه جون...از این به بعد به همدیگه بگیم خواهر. باشه؟ چشمانش را با رضایت بست: - باشه... . *** در حالی که مواد کیک را درست میکردم، روبه عطیه که داشت با دقت نگاه میکرد تا یاد بگیرد گفتم: - عطیه میشه وانیل رو بدی به دستم؟ - باشه. وانیل را اضافه کردم که کمی کیک پف کند. با همزنبرقی آن را با زردههای تخممرغ هم زدم. کمی آبجوش هم به زردهها اضافه کردم. در عمارت باز میشود. عطیه سلامی به محمد میکند. محمد وارد آشپزخانه میشود که نگاهش به من و مواد کیک میخورد: - داری کیک درست میکنی خانم آیلار؟ در حالی که زردهها را با همزنبرقی هم میزدم، سرم را به بالا و پایین تکان دادم. - به چه مناسبتی؟ کمی از زردهها ریخت روی صورتم: - تولدمه امروز...کسی تا حالا برام نگرفته خودم میخوام برم برای خودم تولد بگیرم. همزن را خاموش کردم و به چشمان سیاهش خیره ماندم: - چیه میخوای جلومو بگیری آقای مبین؟ او هم خیره شد به چشمان سیاه رنگم: - نه، فقط تعجب کردم. انگشت کوچکم را بالا بردم تا عینکی که قرار بود بیفتد بالا برود. - کیک درست کردن هم مگه تعجب داره؟ سرش را به نمیدانم تکان داد. به کارم ادامه میدهم. نصف آردهای الکشده را به زرده اضافه میکنم و بعدش سفیدههایی که به شکل خامه مانند هم زدهام، نصفش را به آرد اضافه مینمایم. به شکل یک در میان کارم را ادامه میدهم. کلاً حواسم از دنیا پرت شده بود و غرق در کارم بودم. عطیه سوال میکرد که چه چیزی را به مواد کیک اضافه کردم. من هم سوالش را پاسخ میدهم. - ببین عطیه، میتونی برای این که کیکت خوشمزه بشه، آبجوش باعث سبکشدن بافت کیک میشه. شیر و روغن باعث چربی کیکت میشه... . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/219-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-nargess86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1262 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده