رز. ارسال شده در دوشنبه در 09:32 AM اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:32 AM (ویرایش شده) نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در سهشنبه در 02:19 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:19 AM (ویرایش شده) پارت ۱ نمیدانم چند روز است که زندهام. راستش دیگر زندهبودن هم برایم معنای روشنی ندارد. نه چیزی میخورم، نه میخوابم. فقط چشمهایم را باز نگاه میدارم، انگار منتظرم. منتظر چیزی که حتی نمیدانم چیست. من محمدم. بیست سالم هنوز نیست، اما وقتی به آینهٔ خاکگرفتهٔ سنگر نگاه میکنم، مردی را میبینم که چهل سال جنگیده است. جنگ... چه کلمهٔ کوتاه و بیرحمی. با چهار حرف، یک نسل را پیر میکند. وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: -اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. و من لبخند زدم. آن موقع فکر میکردم منظورش عکس است. یا شاید دستخطی، لباسی، چیزی. حالا میفهمم، منظورش خودِ من بود. دلش میخواست بخشی از من، هرقدر هم کوچک، برگردد. اولین بار که گلوله از کنار گوشم رد شد، نفهمیدم باید بترسم. فقط ایستادم. همه داد زدند: «بخواب زمین!» ولی من نگاه میکردم. دنبال چی بودم؟ شاید دنبال مرگ. شاید دنبال مهدی... مهدی همسنگرم بود. کوچکتر از من. اما انگار دلش بزرگتر بود. شبها برایمان شعر میخواند. از سهراب. از فروغ. از خرمشهر. میگفت: -میخوام بعد از جنگ یه کتاب بنویسم. پر از شعر و نخل و خون. همه میخندیدند. اما من باورش کردم. چون نگاهش با بقیه فرق داشت. در نگاهش مرگ نبود. فقط امید بود. مهدی همیشه یک دفترچه داشت. چرمیاش ترکخورده بود و خطش کمی کجوکوله، اما با حوصله مینوشت. شبها که بقیه با صدای انفجار میخوابیدند، او چراغ کمسوی فانوس را روشن میکرد و آرام مینوشت. یک بار پرسیدم: -چی مینویسی؟ گفت: -برای روزی که نیستم. برای روزی که هیچکس یادش نیست ما کی بودیم. آن شب، شب عملیات بود. همهچیز آخر میداد؛ بوی باروت، بوی ترس، بوی خداحافظی. حتی آسمان هم مثل ما زنده نبود. مهدی آمد کنارم نشست، دفترچه را داد دستم. گفت: -محمد... اگه برنگشتم، اینو برسون به مادرم. آدرسش تو صفحه آخره. دستم لرزید. گفتم: -خفه شو بابا. کی قراره برنگرده؟ لبخند زد. همیشه همینطور میخندید. تلخ، کوتاه، بیصدا. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10462 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در سهشنبه در 02:28 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:28 AM (ویرایش شده) پارت ۲ از خاکریز که گذشتیم، آنها دیگر حرف نمیزدند. سکوت مانند پردهای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلولهها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمیآمد، فقط طبل میکوبید. در سینهمان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود. مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا میکرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم: -مهدی؟ اما پاسخی نیامد. آنها جسد تکهتکهاش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود . همان لبخند همیشگیاش، که مثل خودش ساکت بود. آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خطها میشنیدم. نوشته بود: -اگر من مردم، بقیه زنده بمانند. اگر برنگشتم، این نخلها را مثل ما میسوزانند، اما ریشهشان هنوز هست. و اگر دفترچهام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت. در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود: -محمد، تو باید برگردی. دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهنهایمان. در خواب ها. در شبهایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان میشنید. وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کولهام مانده بود و سنگینتر از یک جنازه بود. دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانهای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت: -تو دوستِ مهدیای؟ و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم. او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت: -من هر شب خوابش رو میدیدم. میگفت یکی دفترچهشو میاره. و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرمتر از بغض بود گفت: -تو محمدی؟ گیج شدم. پرسیدم: -از کجا...؟ لبخند زد. -مهدی همهش از تو مینوشت. میگفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10463 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در سهشنبه در 02:43 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:43 AM (ویرایش شده) پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بیصدا نگاه میکرد. دستهایش آرام میلرزید، ولی لبهایش محکم بسته بودند. باد لابهلای انارها میپیچید. بوی خاک نمخورده بالا میآمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آنها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچچیز نمیگفتم. فقط سر تکان میدادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمیشود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خندهش هنوز توی حیاط میپیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمیخورد. آن شب، آنها بیکلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکیها که درشان صداها گم میشوند. کولهپشتم سبکتر شده بود، ولی نفسم سنگینتر بود. خیابانها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجرهها. نشستم پشت میز. دفترچهی خالیهای برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه میکردم. انگار میترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، محمد. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش میشیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژهها لابهلای گلولهها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جملهها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظهها، نفسها. صدای خندهٔ مهدی، نفسنفسزدنهای محمود، سکوتهای ناصر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس میکردم تازه دارم شروع میکنم... به نوشتن، به ماندن، به زندهماندنشان. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10464 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در سهشنبه در 03:19 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 03:19 AM (ویرایش شده) پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس میداد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس میکشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحتتر از زندگیاش میشد نوشت. آنها صدایم میزدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشههای دیوار، از لای پردهای که باد تکانش میداد. اسمها میآمدند و نمیرفتند. محمود، ناصر، حمید یکییکی مینشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه میکردند که چرا هنوز چیزی ننوشتهام. آن شب که شروع کردم، دستهایم بیاجازه مینوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات میسوختند. نوشتم از محمود، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمیگردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچکس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، ناصر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آنها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمیدونم چرا، نمیدونم چطوری... فقط زندهام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینهاش مانده بود. نشستم روبهرویش. حرفی نمیآمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ ناصر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟ سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷. تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. ناصر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر میکنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه میکنند. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10465 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در سهشنبه در 03:22 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 03:22 AM (ویرایش شده) پارت ۵ آن شب را با ناصر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. میگفت وقتی چشمهام بسته میشن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ ناصر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. ناصر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچهای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانهای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشمهایش بیدار. ـ ناصر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکسهای حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قابها نوشتههای با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست ناصر. نفسش سنگین شده بود. ـ ناصر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس میکردم فقط بشنوم. ناصر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر میکردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حملهمون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ ناصر: -نمیدونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچهم با لبخند رفت. نذارید خاطرهش آلوده اشک شه. آن شب، من و ناصر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10466 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت ۶ هوا گرفته بود. دلها سنگین و گرفته بودند؛ نه از ابر، که از خاطرههایی که نمیخواستند رها شوند. ناصر کنار من نشسته بود، سکوت میانمان سنگین بود، مثل باری که از دوشمان برداشته نمیشد. ـ ناصر: -محمد، باید بریم سراغ یکی دیگه... فرمانده اون عملیات. مردی که آن شب تصمیم گرفت ادامه بده و باعث شد خیلی ها... از دست برن. راه افتادیم به سمت خانهای ساده کنار مسجدی قدیمی. در که باز شد، پیرمردی با لباس خاکی و نگاه خسته جلویمان ایستاد. ـ من: -سلام سرگرد، ما اومدیم حرف بزنیم... از اون شب. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: -بشینید... اگر آمدید شکایت کنید، راحت باشید. من دیگه چیزی نمیتونم پس بزنم. خانه پر از عکسهای قدیمی بود؛ عکسهای گردان، خاطراتی که حالا قابشان شکسته بود و خاک گرفته بود. ـ من: -اون شب... عملیات لو رفته بود؟. سرگرد چشمهایش را بست و آهی کشید. -خبر لو رفتن پنج دقیقه بعد از شروع عملیات آغاز شد. فقط پنج دقیقه! من نمیتونستم کاری کنم. نه عقب بکشم نه جلو برم. فقط به نیروها گفتم برن... هر بار پلک میزد، تصویر بچههایی که آن شب میرفتند جلوی چشمش رژه میرفتند. ـ ناصر: -ابراهیم؟ همونی که ما دیدیمش با دو نام؟ سرگرد به طرف اتاق رفت و نوار کاستی آورد. در ضبط و صدای مردانه ای لرزان و نفسزده پخش شد: نوار: -من دیگه نمیتونم بیرون بیام. از این لحظه نه ایرانیام، نه زنده. فقط بدونید... خائن نیستم. سکوت دوباره بر فضای حکمفرما شد. خاک و پشیمانی در هوا معلق بود. سرگرد با صدایی شکسته گفت: -قهرمان؟ ما فقط زنده موندیم. گاهی زنده موندن بدترین عذابه. وقتی از خانه بیرون آمدیم، ناصر آهی کشید: -فکر میکردیم آن شب یه اشتباه ساده بود. اما شاید بزرگترین سکوت بعد از بلندترین فریاد بود. من فقط سر تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. نفسی از ته سینهای که دیگر آرام نبود و سالم هم نبود. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط رز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10525 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۷ چند روز بعد کنار مزار حمید ایستاده بودم. سنگ قبر ساده بود، بدون عکس و تجمل؛ فقط یک آیه کوتاه از قرآن رویش حک شده بود. باد ملایمی شاخههای خشک روی سنگ را تکان میداد، اما مثل دل من، بیحس و سرد بود. دختری کنار مزار نشسته بود؛ چادری خاکی بر سر داشت و چند دفترچه کوچک در دستش بود. وقتی نگاهش به من افتاد، کمی لرزید. ـ دختر: -شما محمد هستی؟ ـ من: -بله... شما؟ لبخندی تلخ زد و گفت: ـ دختر: -من فقط یکی از همانهایی هستم که مهدی نجاتشان داد؛ بدون اینکه خودش بشناسد. کنارش نشستم. دفترچهها را باز کرد و صفحهای را نشان داد. ـ دختر: -این دفترچه همان است که مادرم همیشه میخواند. از روزهای رفتن مهدی میگفت و میگفتم که هر چه حرفهایش را بفهمم، گفت اسم تو محمد است. سکوت کردم. بغضم اجازه حرف زدن نمیداد. ـ دختر: -من هیچ وقت مهدی را ندیدم، اما شبها با او حرف میزنم. گاهی حس میکنم عاشقش شده ام. مسخره نیست؟ ـ من: -نه. هیچ عشقی مسخره نیست، وقتی ریشه در دل خاک داشته باشد.- دفترچه را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد. ـ دختر: -شما نوشتید؟ از آن روزها؟ از مهدی؟ سر تکان دادم. ـ من: -نه... هنوز ننوشتهام، چون هنوز داستان تمام نشده است. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10526 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
رز. ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۸ روزها آرام و بیصدا میگذشتند، اما ذهن من درگیر همان روزهای خاک و خون بود. دفترچه باز روی میز بود و من هنوز در جستجوی کلماتی که بتوانند حقایق ناگفته را به دنیا برسانند. قلم میرقصید روی کاغذ؛ هر جمله و هر کلمه، پژواک درد و رنجی بود که سالها در دل خاک دفن شده بود. نمینوشتم برای شهرت، برای تماشاچی یا حتی برای خودم. مینوشتم برای آنهایی که صدایشان خاموش شده بود، برای آنهایی که در سکوت گم شده بودند و تنها یک خاطره در دل کسانی که مانده بودند، به یادگار گذاشته بودند. گاهی که قلم را زمین میگذاشتم، به عکسها نگاه میکردم؛ تصاویری که روزی پر از زندگی بودند و حالا فقط خاطرهای در قابهای ساده بودند. چشمهاشان هنوز حرف داشت؛ حرفهایی که هیچ کس دیگر نمیشنید. شبها خوابم پر از سایهها و صداهای گذشته بود. صدای گلولهها، صدای نفسهای بریده، و فریادهایی که در سکوت شب گم میشدند. اما در میان همه این صداها، صدایی آرام و گرم به گوشم میرسید؛ صدای امید. روزها میگذشت و من هر روز بیشتر متوجه میشدم که این نوشتن فقط برای زنده نگه داشتن خاطرهها نیست. این نوشتن، یعنی مقاومت در برابر فراموشی، یعنی این که بگویم هنوز نخلها ایستادهاند، حتی اگر تنشان شکسته باشد. گاهی به حیاط خانه میرفتم و زیر آسمان خاکستری میایستادم. باد آرام نخلهای خشکیده را تکان میداد، انگار که آنها هم هنوز نفس میکشیدند و داستانهایی برای گفتن داشتند. یک روز که به دفترچه نگاه میکردم، ناگهان احساس کردم دستی بر شانهام گذاشته شده. برگشتم، اما کسی نبود. فقط سایه خاطرات بود که کنارم ایستاده بود. با خودم گفتم: «باید ادامه بدهم، باید حرف بزنم، باید بنویسم.» چون این راه تنها راهی بود که میتوانستم به آنها که رفتهاند وفادار بمانم. و همین فکر بود که به من قدرت میداد. حتی وقتی قلم میلرزید، وقتی کلمات گم میشدند، من مینوشتم. برای عشقهای ناتمام، برای دردهای پنهان، برای سکوتهایی که فریاد میخواستند. و هر بار که صفحهای را تمام میکردم، انگار بخشی از بار آن سالها سبکتر میشد، هر چند که هیچگاه نمیشد همه چیز را به زبان آورد. نوشتن برای من مثل نفس کشیدن بود؛ نفس کشیدن در هوایی پر از خاطره و درد، اما با امید به روزی که این داستانها به گوش کسانی برسند که باید بشنوند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2150-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%84-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10527 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.