رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سوم

نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم:

ـ متاسفم دیگه فایده‌ایی نداره!

به سختی پلک می‌زد و می‌گفت:

ـ من...منظورت چیه؟

ـ دیگه بچهاتو نمی‌بینی! هیچکدومشونو!

اشک می‌ریخت و می‌گفت:

ـ من بدون اونا نمی‌تونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین!

پوزخند زدم و گفتم:

ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایده‌ایی نداره. تو زنده می‌مونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه!

دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه می‌کرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت:

ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش می‌کنم...

اشکاشو پاک کردم و گفتم:

ـ نگران نباش؛ نجات پیدا می‌کنه!

به ماشین نگاه کرد و گفت:

ـ خواهرام چی؟

همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم:

ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار می‌کرد، اینجوری نمی‌شد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد...

گفت:

ـ اما من...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که این‌بار تو هم پیشش نیستی!

همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت:

ـ ولی خیلی دلم براش تنگ می‌شه...

ازش پرسیدم:

ـ دلت می‌خواد برگردی؟

  • پاسخ 120
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    121

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهارم

اشکاشو پاک کرد و گفت:

ـ دلم براش تنگ می‌شه اما نمی‌تونم ببخشمش!

سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت:

ـ نگران نباش! کارما نمی‌ذاره تو تنها بشی!

بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان می‌رفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید:

ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟

ـ بگو

ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم می‌مرد بهتر بود...

نگاش کردم و گفتم:

ـ خدا هم از تو نظر نمی‌خواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟

نگام کرد که ادامه دادم:

ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره!

چشمکی بهم زد و گفت:

ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم!

با لبخند لپشو کشیدم و گفتم:

ـ آفرین بهت!

سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت:

ـ بنظرت خدا مادرشو می‌بخشه؟!

آهی کشیدم و گفتم:

ـ نمی‌دونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش.

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجم

در ادامه به ارمغان اشاره کردم و گفتم:

ـ ولی این بچه دیگه صبرم لبریز شده بود! نگاه کن؛ تازه برق چشماش برگشته...

سامان سرفه‌ایی کرد و گفت:

ـ موافقم!

به گردنبندم نگاه کردم و گفتم:

ـ خب این پرونده هم تموم شد! بهتره برگردیم خونمون!

یهو دیدم سامان زیر لب ریز ریز میخنده، منم با خندش، خندم گرفت و گفتم:

ـ چرا می‌خندی؟

گفت:

ـ لفظ خونمون از زبون تو برام خیلی قشنگ بود! حال کردم باهاش.

خندیدم و چیزی نگفتم، داشتیم از در پرورشگاه بیرون می‌رفتیم که ارمغان صدام زد:

ـ کارما!

تا برگشتم، محکم بغلم کرد. یهو سامان آروم بازوشو کشید و گفت:

ـ یواشتر دختر! لهش کردی!

اما توجهی به حرف سامان نکرد و عمیق و از ته قلبش بغلم کرد؛ اینو از ضربان قلبش حس می‌کردم! دستامو پشتش حلقه زدم و سرشو بوسیدم که گفت:

ـ مرسی که به حرفام گوش دادی کارما! هیچوقت فکر نمی‌کردم که دوباره به روزی خوشحالی به قلبم برگرده!

دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم:

ـ ما هر چیزیو که تو قلبتون باشه، می‌شنویم حتی اگه اونو به زبون نیارین!

گونمو بوسید و گفت:

ـ مطمئنم که همینطوره، به امید دیدار دوباره!

بوسی براش پرتاب کردم و با سامان سوار موتور شدیم و رفتیم. زخمای روی صورت و گردنم می‌سوخت....

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و ششم

این نشونه‌ایی از این بود که حال قلب سامان خیلی خوب نیست! سامان هم شروع به سرفه کردن کرد...سریع بهش گفتم که نگه داره! از تو کیفم به بطری آب درآوردم و پاشیدم به صورتش که با خنده گفت:

ـ رییس آروم باش!

با جدیت گفتم:

ـ کوفت و آروم باش؛ مگه بهت نگفتم قرصاتو سر وقت بخور؟

اومد سمتم و گفت:

ـ بخدا حالم خوبه! همشون هم که خودت بهم میدی، منتها یکم استرس گرفتم...

با چشم غره نگاش کردم که گفت:

ـ آخه نه اینکه پس فردا کنکور دارم، میترسم خراب کنم...

رو به آسمون با ناله گفتم:

ـ خدایا این بنده‌هات چرا بابت چیزایی که هنوز اتفاق نیفتاده اینقدر انرژی منفی میدن!

سامان که حال منو دید، بطری آب و آورد سمتم و گفت:

ـ بخدا رییس اصلا قصد ناراحت کردنت و نداشتم...فکره دیگه؛ نمیتونم جلوشو بگیرم که...

با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:

ـ باید بگیری، چون که برای قلبت خوب نیست سامان، بفهم! هر فکر منفی کنی ناخودآگاه برات اتفاق میفته...سعی کن همیشه مثبت باشی تا بهترین ها از طریق کائنات برات بیفته.

با ترس آب و داد دستم و گفت:

ـ باشه رییس، توروخدا آب بخور یکم آروم باش!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفتم

آب و با حرص ازش گرفتم و یسره سر کشیدم. کمی سکوت بینمون نشست که سامان رفت سراغ موتور. بهش گفتم:

ـ وایستا!

نگام کرد و گفت:

ـ نمیریم خونه؟

گفتم:

ـ چرا میریم منتها نه با موتور!

با تعجب گفت:

ـ آخه چرا؟!

گردنبند و گرفتم تو دستم و سعی کردم تمرکز کنم، بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم و رو به سامان گفتم:

ـ دنبالم بیا!

مدام سوالاشو تکرار می‌کرد که چرا با موتور نمیریم، تا اینکه رسیدیم به همون ماشینی که تصورش و کرده بودم! درشو باز کردم و گفتم:

ـ سوار شو!

اما سامان با قیافه هنگ شده فقط به ماشین نگاه می‌کرد! از پشت رول براش بوق زدم که اومد سمت پنجره راننده...شیشه رو دادم پایین که پرسید:

ـ رییس این دیگه ماشین کیه؟

گفتم:

ـ ماشین ماست، از این به بعد با این میریم!

گفت:

ـ اما آخه موتورم چی؟

به روبروم نگاه کردم و گفتم:

ـ فعلا با موتور ممنوعه! زیاد از حد هیجانش برات خوب نیست...

با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت:

ـ اما اون موتور و خیلی دوست داشتم!

ترمز دستی رو دادم پایین و گفتم:

ـ ولی من تو رو بیشتر دوست دارم و نمی‌ذارم سلامتیت به خطر بیفته سامان.

یکم ذوق کرد اما نشون نداد که خندیدم و گفتم:

ـ می‌تونی خوشحال شی، دعوات نمی‌کنم!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هشتم

سامان یهو زد زیر خنده و گفت:

ـ تو چجوری اینقدر خوب از دل من باخبری؟!

نگاش کردم و با لبخند گفتم:

ـ چون اسمم کارماعه، مثل اینکه یادت رفته!

کمربندشو بست و گفت:

ـ تا من می‌خوام یادم بره، با حرفا و حرکاتت بهم یادآوری میکنی!

چیزی نگفتم...بینمون سکوت بود تا اینکه سامان با ذوق گفت:

ـ واقعا سلامتی من اینقدر برات مهمه؟

دوباره ضایعش کردم و گفتم:

ـ حالا گفتم خوشحال شو، نگفتم که اینقدر ذوق زده بشی که!

یهو با جدیت گفت:

ـ میشه وقتی یه حرفی میزنی، درجا عوضش نکنی؟؟

ترمز زدم و بهش نگاه کردم...برای چند لحظه فقط بهش نگاه کردم...کاش می‌تونستم واقعیت و بهش بگم و بگم اونقدری برام مهمه که دارم درد این زخما و کبودیا رو تحمل می‌کنم اما حیف که نمی‌تونم چیزی بگم! زبونم بستست... نباید چیزی بفهمه! همینحوریشم امیدواره، نباید با حرکات و حرفای من امیدوارتر بشه...سامان بشکن زد که از فکر درومدم:

ـ رییس؟ رفتی تو خلسه؟ چرا چیزی نمیگی؟

خیلی عادی گفتم:

ـ ببین سامان تو برای من مهمی بعنوان یه رفیقی که از اول این راه همراهم بودی و من باید مراقبت باشم همین...بخاطر این موضوع دلم نمی‌خواد برات اتفاقی بیفته...چون الان تو جلد یک آدمم، نمی‌خوام بخاطر یه انسان دیگه عذاب وجدان بگیرم.

لبخند تلخی زد و گفت:

ـ می‌دونی من اگه قلبم درد بگیره بیشتر بخاطر حرفای توئه نه هیجان موتور...

از حرفش بغضم گرفت اما چاره‌ایی نداشتم! دست و بالم بسته بود و نمی‌تونستم چیزیو بهش اعتراف کنم!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و نهم 

سامان دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد... تا رسیدم به خونه هیچکدوم حرفی نزدیم..از گوشه چشمم حواسم بهش بود...با ناراحتی به خیابون نگاه می‌کرد...و بدتر از همه اینکه حق باهاش بود! از دلش باخبر بودم و می‌دونستم که قلبش بابت حرفایی که زدم درد گرفته، زخمام دوباره شروع کرد به درد گرفتن که یهو یه آخ بلندی کشیدم، باعث شد سامان از فکر بیرون بیاد و سریع گفت:

ـ رییس!؟ چی شدی یهو؟؟

دستم و گذاشتم روی گردنم و پیچیدم توی کوچمون...با قیافه سرشار از درد گفتم:

ـ چیزی نیست، خوب میشم!

سامان با ترس گفت:

ـ چطور چیزیت نیست! دستات داره می لرزه...

ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...بدون حرف راه افتادم سمت خونه...سامان پشت سرم میدویید و می‌گفت:

ـ بذار کمکت کنم...

خیلی حالم بد بود...حتی اگه کارما هم باشی باز بخاطر اینکه دل یه بنده رو با حرفات شکوندی، خدا مجازاتت می‌کنه...چشمامو بستم و محکم بازوشو گرفتم تا نیفتم...در و برام باز کرد و رفتم داخل و سریع خودمو روی مبل ولو کردم...سامان سریع رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان آب آورد و داد دستم. وقتی لیوان و ازش گرفتم سریع دستشو برد عقب و گفت:

ـ یا خدا! رییس داری تشنج میکنی؟ چرا اینقدر دستات داغه؟ 

بعد به گردنم نگاه کرد و گفت:

ـ زخماتم که قرمز تر شده...

انگار خدا تو وجودم آتیش روشن کرده بود! داشتم می سوختم. با حالت درد و عصبانیت گفتم:

ـ همش تقصیر توعه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دهم

با ترس بهم نگاه کرد و گفت:

ـ باز چرا تقصیر منه؟!

گفتم:

ـ چون قلبت از حرفام شکست و خدا داره اینجوری تنبیهم می‌کنه!

با تعجب نگام کرد که ادامه دادم و گفتم:

ـ حتی اگه کارما هم باشی وقتی دل یکی رو به درد بیاری همون لحظه خدا مجازاتت می‌کنه!

با این حرفم منو محکم کشید تو بغلش و سرم و نوازش کرد و گفت:

ـ بخدا من اصلا همچین قصدی نداشتم! الان چیکار باید بکنم که حل بشه؟!

از آغوشش اومدم بیرون و نگاش کردم و گفتم:

ـ باید از صمیم قلبت منو ببخشی!واقعیه واقعی. یعنی اگه یه درصد هم ازم ناراحتی داشته باشی، حل نمیشه!

با لبخندی پر از آرامش پیشونیم و بوسید و گفت:

ـ مگه من میتونم رییسم و نبخشم؟! حرفا میزنیا!

لبخند از روی درد زدم که گفت:

ـ میتونم نوازشش کنم؟! سوزشش خوب میشه‌ها‌...دستای من شفائه.

خندیدم و گفتم:

ـ باشه! ببینیم و تعریف کنیم!

نشستیم روی مبل و سامان مشغول نوازش کردن زخمام شد و مدام بهم می‌گفت اینقدر داغه که دستاش میسوزه اما واسه اینکه ثابت کنه منو بخشیده، ادامه میداد!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و یازدهم

کم کم سوزش زخمام بهتر شد و تو آغوش سامان چشمام گرم خواب شد.

***

صبح با صدای پارس دکمه از خواب بیدار شدم. سامان سراسیمه گفت:

ـ وای ساعت چنده؟ خواب نمونده باشم!

همون‌جوری که خواب آلود بودم، گفتم:

ـ نترس هنوز وقت داری!

ـ رییس من دارم از استرس میمیرم! میشه جایی که قراره کنکور بدم و تصور کنم و برم سر جلسه امتحان؟

خندیدم و گفتم:

ـ باشه حالا! اینقدر استرس نگیر برای قلبت خوب نیست. برو آماده شو من دم در منتظرتم!

بی هیچ حرفی دوید و رفت بالا و من رفتم دم در منتظرش شدم...هنوز یکساعت مونده بود تا کنکور شروع بشه، سامان پنج دقیقه‌ایی اومد پایین و با تعجب پرسید:

ـ با ماشین میریم؟

ـ می‌خوای با هواپیما ببرمت؟

ـ آخه فکر می‌کردم با گردنبندت میریم!

با حالت شاکی گفتم:

ـ بابا من بین اون همه جمعیت، حوصله نامرئی شدن و ندارم سامان! بذار مثل بچه آدم بریم...هنوز مونده تا امتحانت!

با حالت ناچاری قبول کرد و گفت:

ـ خیلی خب؛ باشه.

با سرعت برق و باد رانندگی کردم تا بالاخره رسوندمش سر جلسه امتحان. به جمعیت نگاه کرد و گفت:

ـ یعنی میشه اون چیزی که می‌خوام قبول بشم؟!

دستشو محکم فشردم و گفتم:

ـ امیدتو هیچوقت از دست نده! بعدشم برگشتنی میام دنبالت. دوست دارم صورتتو خندون ببینم مثل همیشه.

نفسی از روی ترس کشید و گفت:

ـ امیدوارم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دوازدهم

وقتی در ماشین و بست، لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ مطمئن باش که جواب اون همه خوبی‌هاتو میگیری!

پشت بندش یه وردی خوندم و فوت کردن سمتش و رفتم سراغ پرونده جدیدی که در انتظارم بود. پرونده جدید ماجرای دختری سی ساله‌ایی بود که بیش از حد وابستگی به خانواده داشته و پدر و مادرش دنبال این بودم تا بالاخره یک روز بتونه رو پاهای خودش وایسته...امروز وقت این بود که رشد کنه و با وابستگی همیشگیش خداحافظی کنه! طبق چیزی که به من گفته شد قرار شد خونشون امروز دچار گاز گرفتگی بشه و پدر و مادرش به رحمت خدا برن؛ درسته که خیلی براش سخت می‌شد اما وقتی خدا یه چیز و ازت میگیره، بجاش چیز بهتری بهت میده که بعدها بخاطرش ازش تشکر می‌کنی.

رفتم سر کوچشون وایستادم و از طریق گردنبندم کارمو شروع کردم، خودش رفته بود تا برای خونشون از سوپری وسیله بهره و بعدش برگرده خونه تا طبق معمول کنار خانوادش صبحانه بخوره. اونقدری به پدرش و وضعیت مالیش وابسته بود که تو این سن، سرکار هم نمی‌رفت...وضعیت بعد رفتنش اجرا شد...دنبالش راه افتادم و با ماشین براش بوق زدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم:

ـ کجا میری؟ میرسونمت.

با لبخندی بهم گفت:

ـ آخه زحمتتون زیاد میشه!

گفتم:

ـ تعارف نکن، چیزی نمیشه.

با تردید سوار ماشین شد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سیزدهم

گفتم:

ـ کجا میخوای بری؟

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ من که اونور خیابون پیاده میشم اما اگه شما مسیرتون...

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ می‌برمت! 

تا چند دقیقه بینمون سکوت برقرار بود تا اینکه ازم پرسید:

ـ ببخشید شما تازه اومدین تو این محله ؟ من تا حالا ندیده بودمتون.

عادی گفتم:

ـ نه داشتم رد می‌شدم گفتم شما رو برسونم!

با تعجب گفت:

ـ آخه برای چی؟ مگه منو میشناسین؟

پوزخند مرموزی زدم و گفتم:

ـ هعی؛ یجورایی...

یکم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت:

ـ ببخشید ولی من اصلا متوجه منظور شما نمی‌شم! میشه نگهدارین؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ نترس دختر! بهت صدمه‌ایی نمی‌زنم فقط می‌خوام بهت کمک کنم!

دوباره با ترس پرسید:

ـ چه کمکی می‌خوای کنی؟ من از کسی کمک نخواستم که...

یکم قبل تر از سوپری ترمز کردم و برگشتم سمتش و گفتم:

ـ مشکلت همینجاست نهال خانوم! با وابستگی بیش از حدت، داری خودتو نابود می‌کنی و خدا اینو برات نمی‌خواد.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهاردهم

از قیافش مشخص بود اونقدری ترسیده که اگه الان چاره داشت، جیغ می‌کشید تا نجاتش بدن! دستشو محکم فشردم و با آرامش بخش گفتم:

ـ نترس؛ گفتم بهت که از من به تو آسیبی نمی‌رسه! من می‌خوام بهت بگم دیگه وقتش رسیده که مستقل شدن و یاد بگیری و از بند وابستگی جدا شی...تهش فقط خودت برای خودت میمونی نهال! همه‌ی آدمای زندگی ما چه آدمای نزدیک مثل خانواده چه آدمای دیگه میان برای یاد دادن یه بخش از شخصیت ما و قرار نیست تا آخر عمرمون بهشون وابسته باشیم! پدر و مادر یه روز هستن اما اگه نبودن اونقدر باید به خودمون باور و اطمینان داشته باشیم تا بتونیم از پس خودمون بربیایم. 

با تته پته پرسید:

ـ شما منم از کجا می‌شناسین؟چرا دارین اینحرفا رو بهم می‌زنین؟؟! اصلا...اصلا شما کی هستین؟!

دوباره با آرامش گفتم:

ـ من کارمام! خواستم فقط بهت بگم که اگه خدا چیزیو ازت گرفته بخاطر رشد شخصیتته و مطمئن باش بجاش جایگزین خیلی بهتری برات درنظر گرفته!

بعد لبخندی و عمیق تر کردم و گفتم:

ـ تهش بابت شخصیت قوی و محکمی که ازت شکل می‌گیره؛ از خدا تشکر می‌کنی نهال!

بعد حرف من با ترس محکم دستگیره در و کشید اما در قفل بود. زمانی که داشتم قفل در و باز می‌کردم گفتم:

ـ این حرفای منو یادت نره دختر خوب! هر موقع احساس ناراحتی کردی؛ یاد این حرفایی که بهت زدم، بیفت و بدون که تمام شرایط حتی چیزی که فکر می‌کنی بده، به صلاح خودته و باید تجربش می‌کردی تا رشد کنی.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پانزدهم

بعد این حرفم نفس نفس زنان و با ترس از ماشین پرید بیرون، بعد رفتنش با خودم گفتم:

ـ امیدوارم که با یاد حرفای من امروزت که شروع روز سختته، برات یکم راحت تر بگذره!

بعدش حرکت کردم و رفتم سراغ سامان! این قضیه هم امروز انجام شد و رفت پیش پرونده‌ی تیک خورده‌ها. امیدوارم با این وردی که برای سامان خوندم، کنکورشو خوب داده باشه...سر راه مثل بقیه خانواده‌ها براش یه مقدار خوراکی و دسته گل خریدم و جلوی در جلسه امتحان منتظرش شدم! وقتی ماشین و خاموش کردم، هاروت توی گوشم گفت:

ـ شیطونی نکن کارما؛ برو سراغ پرونده‌های دیگه!

به آسمون با چشم غره نگاه کردم و گفتم:

ـ بابا تا پرونده‌های دیگه وقت هست! حالا این عجله برای چیه؟!

در ماشین و همین لحظه قفل کردم که دیدم خانواده‌ایی که از کنارم رد شدن، به حالت عجیبی دارن نگام میکنن و پسره رو به مادرش آروم میگه:

ـ دختره فکر کنم دیوونست! داره با کی حرف میزنه؟!

با عصبانیت فریاد زدم و گفتم:

ـ هوی آقا پسر؛ دیوونه خودتی! 

پسره یهو بهش برخورد و داشت میومد سمتم که با نیرویی که داشتم، یجوری براش پشت پا گرفتم که پخش زمین شد! رفتم بالا سرش و از یقش گرفتم و بلندش کردم، مادرش بهم التماس می‌کرد که کاری باهاش نداشته باشم اما اصلا گوشم بدهکار نبود...پسره پررو! به چشاش زل زدم و گفتم:

ـ یکبار دیگه به کسی تیکه بندازی، دماغ عمل کردتو توی صورتت خورد میکنم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پانزدهم

با ترس بهم خیره شده بود و مردم و خانواده‌هایی که منتظر بچهاشون بودن، داشتن دورم جمع میشدن که هاروت توی گوشم گفت:

ـ کارما دیگه کافیه!

گذاشتمش رو زمین و لباسامو درست کردم و راه افتادم سمت در تا سامان برسه! حدود یه ربع منتظر وایستادم تا اینکه اومد پایین؛ خوشحال تر از اون چیزی بود که فکرشو می‌کردم. یه نفس راحتی کشیدم...اومد پیشم و با خوشحالی گفت:

ـ وای باورم نمیشه که اینقدر آسون بود! 

از خوشحالیش خوشحال شدم و دسته گل و دادم دستش و گفتم:

ـ چقدر خوب! خوشحالم برات! گفتم که استرس نداشته باش.

گل و بو کرد و بهم خیره شد و گفت:

ـ چقدر خوبه که منم مثل بقیه یه خانواده‌ایی دارم که منتظرم بوده!

با مشت زدن به بازوش و با خنده گفتم:

ـ پس چی فکر کردی؟! یدونه سامان که بیشتر نداریم!

گفت:

ـ اون چیه تو دستت؟

نایلون و دادم دستش و گفتم:

ـ اینم خوراکیاته!

کیکشو باز کرد و همون لحظه سوار ماشین شدیم، داشتم ماشین و روشن می‌کردم که ازم پرسید:

ـ رییس ولی من خیلی نخونده بودم اما بنظرم امتحان و خوب دادم، یکم عجیب نیست؟!!

عادی گفتم:

ـ نه بنظرم عادیه چون من همیشه هوش تو رو باور داشتم!

از اینکه ازش تعریف می‌کردم کلی کیف می‌کرد! راه افتادم...سامان یکم از کیکش بهم تعارف کرد و گفت:

ـ پرونده‌ایی که رفتی سراغش؛ به خوبی تموم شد؟

یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ امیدوارم! من کارمو براش انجام دادم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و شانزدهم

سامان دستشو بهم کوبید و گفت:

ـ خب پس به افتخار اینکه امروز، روز خوبیه بریم یه جیگر باهم بزنیم

خندیدم و گفتم:

ـ چی؟

سامان هم خندید و گفت:

ـ خیلی غذای خوشمزیه، مطمئنم که عاشقش میشی!

گفتم:

ـ خب پس بریم بگیریم و بعدش بریم خونه بخوریم.

ـ چرا؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ چون‌که دکمه خونه تنهاست!

زد رو پاش و گفت:

ـ آخ راس میگی؛ رفیق شفیقتو یادم نبود!

خندیدم و چیزی نگفتم! با همدیگه تو ماشین یکم آهنگ خوندیم و بعدش سامان رفت تا از یه مغازه جیگرکی ، غذا بخره....همینجور خیره به خیابون و آدما بودم که یهو تو گوشم یه آلارم ضروری خورده شد! باید از مرگ یکی که هنوز زمانش نرسیده بود، جلوگیری می‌کردم. موقعیت مکانیش از جایی که من وایساده بودم، دوتا خیابون بالاتر بود. سریعا گاز ماشینو گرفتم و رفتم سراغش...

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفدهم

بارون شدت گرفته بود، کیس مورد نظر یه پسر همسن و سال سامان بود و داشت سوار تاکسی می‌شد که قرار بود سر خیابون بعدی تصادف کنه و تمام مسافران به رحمت خدا برن، از قضا این پسر هم اشتباهی سوار شد و داشت در تاکسی و می‌بست که مانع شدم و گفتم:

ـ آقا پسر ببخشید من خیلی عجله دارم، میشه من جای شما سوار بشم؟

پسره به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ـ خانوم من دانشگام دیر شده، امروزم اگه سر موقع نرسم، استادم حذفم می‌کنه...

با ناراحتی گفتم:

ـ من بچم خونه مریضه، تب داره. واقعا نمیتونم منتظر تاکسی بعدی باشم، لطفا...

پسره بهم نگاه کرد، مشخص بود دلش به حالم سوخته.‌..با ناراحتی پیاده شد و گفت:

ـ باشه، بفرمایید...چیکار کنم دیگه امروزم این درس و میفتم، کاری نمیشه کرد...

داشت از کنارم رد میشد که زیر لب گفتم:

ـ اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیفته...

نمی‌دونم شنید یا نه اما با عجله رفت و تو صف تاکسی نشست...رفتنش و نگاه کردم و گفتم:

ـ الان ناراحتی اما فردا خداروشکر می‌کنی که فقط از درست حذف شدی و از صحنه روزگار حذف نشدی! قطعا خدا صلاح شما رو بیشتر از خودتون می‌دونه!

یهو راننده تاکسی گفت:

ـ آبجی سوار میشی یا نه؟ می‌خوام حرکت کنم...

بهش نگاه کردم و در ماشین و بستم و گفتم:

ـ نه حاجی، برو به سلامت!

وقتی که رفت، رفتم سوار ماشین شدم و گفتم:

ـ زندگی اون بندگان خدا هم تا اینجا بود؛ چه میشه کرد!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هجدهم

بارون خیلی شدید شده بود و یادم اومد که باید برگردم دنبال سامان...خیلی ترافیک بود اما به زور خودمو بهش رسوندن و دیدم که با قیافه کاملا عبوس دم در جگرکی وایستاده! براش بوق زدم و تا ماشین و دید، دوید و سوار شد...سامان گفت:

ـ منو ول کردی، کجا رفتی؟!

گفتم:

ـ به کار ضروری برام پیش اومده بود، باید مانع مرگ یکی می‌شدم!

گفت:

ـ مگه میتونی؟

با غرور گفتم:

ـ باز تو منو دست کم گرفتی!

خندید و گفت:

ـ شرمنده!

بوی غذا کل ماشین و پر کرده بود...خیلی گرسنم شده بود و رو به سامان گفتم:

ـ ولی این چه چیزه خوشبوییه! دلم خواست.

خندید و گفت:

ـ اتفاقا الان هوا هم بارونیه، می‌چسبه! 

تایید کردم...صدای ضبط و زیاد کرد و مشغول خوندن آهنگ برای من شد و منم کیف می‌کردم از اینکه کنارمه! کاش می‌شد برای همیشه پیش من بمونه و اونقدر قدرت داشتم که بتونم این لحظات و نگه دارم. ته همه‌ی این خوشحالیا بازم یه ناراحتی برام وجود داشت چون میدونستم خیلی دلم برای این لحظات و سامان تنگ میشه! تا قبل از اینکه تو جلد آدمیزاد بیام رو کره زمین، حتی نمی‌دونستم احساس چیه! اما الان اونقدری این احساسات و یاد گرفتم و وابسته شدم که نمی‌دونم چجوری قراره یه روز دوباره برگردم به جایی که تعلق دارم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و نوزدهم

اون روز یکی از بهترین روزای عمرم تو زندگی انسانی که داشتم بود. رفتیم رو بالکن خونه نشستیم و منو سامان و دکمه باهم کلی وقت گذروندیم. بنظرم جیگر هم جزو بهترین غذایی بود که خوردم! بارون هم شدتش کم شده بود! سامان بهم گفت:

ـ وای خیلی خوردم...

منم تایید کردم و گفتم:

ـ منم همینطور اما واقعا خوشمزه بود سامان، دمت گرم.

سامان لپمو کشید و گفت:

ـ نوش جونت رییس! الان یه سیگار هم...

طوری با چشم غره نگاش کردم که حرفش تو دهنش گیر کرد! بعدش خندید و گفت:

ـ رییس ولی واقعا الان حالم خیلی بهتره...

یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:

ـ آره ولی دلیل نمیشه تو دوباره بری سراغ سیگار! باید از قلبت مراقبت کنیم حتی اگه من پیشت نبودم!

دوباره تحملش رفت تو هم و مشغول بازی کردن با موهای سر دکمه شد. لعنت به این زبونم که تهش لحظات خوب هم با حرفام خراب می‌کنم! با همون سکوتی که بینمون بود داشت سفره رو جمع می‌کرد که مچ دستشو گرفتم...باعث شد نگاهش تو نگاهم گره بخوره، گفتم:

ـ بشین سامان!

با تندی گفت:

ـ رییس ولکن توروخدا!

محکم تر دستشو فشار دادم که گفت:

ـ خیلی خب نشستم! دستمو شکوندی.

نگاش کردم و گفتم:

ـ بهت گفته بودم باید مستقل شدنو تمرین کنی دیگه سامان، مگه نه؟

گفت:

ـ اما من...

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی سامان.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیستم

بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت:

ـ اما من خیلی دلم برات تنگ میشه کارما!

دستم و گذاشتم رو قفسه سینشو گفتم:

ـ اما من همیشه اینجام! حتی اگه پیشت نباشم.

اشکش ریخت رو دستم و پرسید:

ـ کارات روی این کره خاکی داره تموم میشه؟

اشکاشو پاک کردم و گفتم:

ـ آره تقریبا، دوتا پرونده دیگه بیشتر نمونده.

ازم پرسید:

ـ اگه از دستور خدا سرپیچی کنی و بخوای اینجا بمونی چی میشه؟!

تو دلم گفتم: همین الانشم بابت زندگی تو با خدا قمار کردم...دوباره پرسید:

ـ جواب سوالمو نمیدی؟

با ناراحتی نفسمو دادم بیرون و گفتم:

ـ نمی‌شه سامان! تا همین الانشم یه چیز خیلی مهم و نقض کردم که از درون دارم درد میکشم.

پرسید:

ـ چی؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ این دیگه پیش من بمونه!

بعدش برای اینکه بحثو جمع کنم، من سفره رو جمع کردم و بلند شدم تا برم پایین که گفت:

ـ اگه من بخوام باهات بیام چی؟

گفتم:

ـ سامان جایی که من میرم با جایی که قراره تو یا بقیه آدما برین، متفاوته! 

دیگه چیزی نگفت و خیره به منظره بیرون شد.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و یکم

رفتم پایین و سفره رو پرت کردم رو میز ناهارخوری و مشغول گریه کردن شدم...دلم براش تنگ می‌شد! هاروت توی گوشم گفت:

ـ کارما به خودت بیا! مغلوب احساسات نشو!

ظرف رو میز و زدم شکوندم و گفتم:

ـ نمی‌تونم، می‌فهمی؟! دست خودم نیست...کاش هیچوقت نمیومدم رو کره زمین، کاش هیچوقت سامان و نمی‌دیدم.

هاروت:

ـ شاید این هم امتحان تو باشه کارما!

می‌خواستم برم پیش سامان اما حس کردم ممکنه بیشتر از این با حرفام آزارش بدم؛ بنابراین رفتم تو اتاق کارم و در و بستم و سعی کردم به خودم بیام. قرآن و از توی کمد برداشتم و شروع کردم به خوندنش و از خدا خواستم منو به خودم بیاره و این حسی که بهم داده رو آروم کنه، سجده کردم و از صمیم قلبم هم برای خودم و هم برای سامان دعا کردم. نمی‌دونم چقدر تو این حالت موندم که صدای در اتاق اومد:

ـ رییس...رییس حالت خوبه؟

بلند شدم و قرآن بوسیدم و گذاشتم سرجاش و رفتم در و باز کردم. سامان هم مشخص بود کلی گریه کرده اما با دیدن من سراسیمه گفت:

ـ رییس انگار از چشمات خون چکه می‌کنه! حالت خوبه؟

از اتاق اومدم بیرون و گفتم:

ـ خوب میشم!

رفتم پرونده بعدی و گرفتم و گفتم:

ـ من میرم سراغ این پرونده جدید، تو لطفا...

حرفمو قطع کرد و گفت:

ـ منم باهات میام!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و دوم

نگاش کردم و سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار حرفی بینمون رد و بدل نشده! گفتم:

ـ باشه اگه خسته نیستی بیا!

غذای دکمه رو ریختم تو ظرفش و بعدش رفتم سراغ قرصای سامان. با یه لیوان دادم دستش و اونم بدون هیچ حرفی خورد...از نگاهش می‌تونستم بفهمم که چقدر ناراحته اما داره سعی می‌کنه به روی خودش نیاره! کاش کاری از دستم بر نیومد و می‌تونستم خدا رو راضی کنم تا برای همیشه کنارم باشه اما نمی‌شد...سامان لیوان و گذاشت رو اپن و گفت:

ـ بریم رییس!

رفتیم و سوار ماشین شدیم؛ تا رفتم ضبط و روشن کنم سامان پرسید:

ـ این پرونده راجب چیه؟

گفتم:

ـ این پرونده راستش هنوز مشخص نیست قراره چه اتفاقی بیفته اما بهم گفته شده که باید برم مسجد دو تا خیابون بالاتر.

سامان با تعجب هر چه تمام تر پرسید:

ـ مسجد؟!

ـ آره ، چرا اینقدر تعجب کردی؟!

راهنما زد و پیچید تو فرعی و گفت:

ـ نمیدونم؛ آخه فکر نمی‌کردم تو مسجد مشکلی پیش بیاد!

نفسی از رو خستگی دادم بیرون و گفتم:

ـ آدمای مومن نما تو فضاهای مذهبی زیادن اما این بار نمی‌دونم قراره چی بشه که ازم خواسته شد اونجا حاضر بشم!

ـ منم واقعا کنجکاو شدم!

بعد چند دقیقه سامان جلوی در مسجد پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...