نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:57 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:57 AM پارت صد و سوم نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم: ـ متاسفم دیگه فایدهایی نداره! به سختی پلک میزد و میگفت: ـ من...منظورت چیه؟ ـ دیگه بچهاتو نمیبینی! هیچکدومشونو! اشک میریخت و میگفت: ـ من بدون اونا نمیتونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین! پوزخند زدم و گفتم: ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایدهایی نداره. تو زنده میمونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه! دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه میکرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت: ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش میکنم... اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ نجات پیدا میکنه! به ماشین نگاه کرد و گفت: ـ خواهرام چی؟ همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم: ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار میکرد، اینجوری نمیشد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد... گفت: ـ اما من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که اینبار تو هم پیشش نیستی! همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت: ـ ولی خیلی دلم براش تنگ میشه... ازش پرسیدم: ـ دلت میخواد برگردی؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11363 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل پارت صد و چهارم اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ دلم براش تنگ میشه اما نمیتونم ببخشمش! سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت: ـ نگران نباش! کارما نمیذاره تو تنها بشی! بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان میرفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید: ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟ ـ بگو ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم میمرد بهتر بود... نگاش کردم و گفتم: ـ خدا هم از تو نظر نمیخواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟ نگام کرد که ادامه دادم: ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره! چشمکی بهم زد و گفت: ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم! با لبخند لپشو کشیدم و گفتم: ـ آفرین بهت! سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت: ـ بنظرت خدا مادرشو میبخشه؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نمیدونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11396 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت صد و پنجم در ادامه به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ ولی این بچه دیگه صبرم لبریز شده بود! نگاه کن؛ تازه برق چشماش برگشته... سامان سرفهایی کرد و گفت: ـ موافقم! به گردنبندم نگاه کردم و گفتم: ـ خب این پرونده هم تموم شد! بهتره برگردیم خونمون! یهو دیدم سامان زیر لب ریز ریز میخنده، منم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا میخندی؟ گفت: ـ لفظ خونمون از زبون تو برام خیلی قشنگ بود! حال کردم باهاش. خندیدم و چیزی نگفتم، داشتیم از در پرورشگاه بیرون میرفتیم که ارمغان صدام زد: ـ کارما! تا برگشتم، محکم بغلم کرد. یهو سامان آروم بازوشو کشید و گفت: ـ یواشتر دختر! لهش کردی! اما توجهی به حرف سامان نکرد و عمیق و از ته قلبش بغلم کرد؛ اینو از ضربان قلبش حس میکردم! دستامو پشتش حلقه زدم و سرشو بوسیدم که گفت: ـ مرسی که به حرفام گوش دادی کارما! هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره به روزی خوشحالی به قلبم برگرده! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ ما هر چیزیو که تو قلبتون باشه، میشنویم حتی اگه اونو به زبون نیارین! گونمو بوسید و گفت: ـ مطمئنم که همینطوره، به امید دیدار دوباره! بوسی براش پرتاب کردم و با سامان سوار موتور شدیم و رفتیم. زخمای روی صورت و گردنم میسوخت.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11447 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت صد و ششم این نشونهایی از این بود که حال قلب سامان خیلی خوب نیست! سامان هم شروع به سرفه کردن کرد...سریع بهش گفتم که نگه داره! از تو کیفم به بطری آب درآوردم و پاشیدم به صورتش که با خنده گفت: ـ رییس آروم باش! با جدیت گفتم: ـ کوفت و آروم باش؛ مگه بهت نگفتم قرصاتو سر وقت بخور؟ اومد سمتم و گفت: ـ بخدا حالم خوبه! همشون هم که خودت بهم میدی، منتها یکم استرس گرفتم... با چشم غره نگاش کردم که گفت: ـ آخه نه اینکه پس فردا کنکور دارم، میترسم خراب کنم... رو به آسمون با ناله گفتم: ـ خدایا این بندههات چرا بابت چیزایی که هنوز اتفاق نیفتاده اینقدر انرژی منفی میدن! سامان که حال منو دید، بطری آب و آورد سمتم و گفت: ـ بخدا رییس اصلا قصد ناراحت کردنت و نداشتم...فکره دیگه؛ نمیتونم جلوشو بگیرم که... با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ باید بگیری، چون که برای قلبت خوب نیست سامان، بفهم! هر فکر منفی کنی ناخودآگاه برات اتفاق میفته...سعی کن همیشه مثبت باشی تا بهترین ها از طریق کائنات برات بیفته. با ترس آب و داد دستم و گفت: ـ باشه رییس، توروخدا آب بخور یکم آروم باش! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11448 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و هفتم آب و با حرص ازش گرفتم و یسره سر کشیدم. کمی سکوت بینمون نشست که سامان رفت سراغ موتور. بهش گفتم: ـ وایستا! نگام کرد و گفت: ـ نمیریم خونه؟ گفتم: ـ چرا میریم منتها نه با موتور! با تعجب گفت: ـ آخه چرا؟! گردنبند و گرفتم تو دستم و سعی کردم تمرکز کنم، بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم و رو به سامان گفتم: ـ دنبالم بیا! مدام سوالاشو تکرار میکرد که چرا با موتور نمیریم، تا اینکه رسیدیم به همون ماشینی که تصورش و کرده بودم! درشو باز کردم و گفتم: ـ سوار شو! اما سامان با قیافه هنگ شده فقط به ماشین نگاه میکرد! از پشت رول براش بوق زدم که اومد سمت پنجره راننده...شیشه رو دادم پایین که پرسید: ـ رییس این دیگه ماشین کیه؟ گفتم: ـ ماشین ماست، از این به بعد با این میریم! گفت: ـ اما آخه موتورم چی؟ به روبروم نگاه کردم و گفتم: ـ فعلا با موتور ممنوعه! زیاد از حد هیجانش برات خوب نیست... با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: ـ اما اون موتور و خیلی دوست داشتم! ترمز دستی رو دادم پایین و گفتم: ـ ولی من تو رو بیشتر دوست دارم و نمیذارم سلامتیت به خطر بیفته سامان. یکم ذوق کرد اما نشون نداد که خندیدم و گفتم: ـ میتونی خوشحال شی، دعوات نمیکنم! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11480 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و هشتم سامان یهو زد زیر خنده و گفت: ـ تو چجوری اینقدر خوب از دل من باخبری؟! نگاش کردم و با لبخند گفتم: ـ چون اسمم کارماعه، مثل اینکه یادت رفته! کمربندشو بست و گفت: ـ تا من میخوام یادم بره، با حرفا و حرکاتت بهم یادآوری میکنی! چیزی نگفتم...بینمون سکوت بود تا اینکه سامان با ذوق گفت: ـ واقعا سلامتی من اینقدر برات مهمه؟ دوباره ضایعش کردم و گفتم: ـ حالا گفتم خوشحال شو، نگفتم که اینقدر ذوق زده بشی که! یهو با جدیت گفت: ـ میشه وقتی یه حرفی میزنی، درجا عوضش نکنی؟؟ ترمز زدم و بهش نگاه کردم...برای چند لحظه فقط بهش نگاه کردم...کاش میتونستم واقعیت و بهش بگم و بگم اونقدری برام مهمه که دارم درد این زخما و کبودیا رو تحمل میکنم اما حیف که نمیتونم چیزی بگم! زبونم بستست... نباید چیزی بفهمه! همینحوریشم امیدواره، نباید با حرکات و حرفای من امیدوارتر بشه...سامان بشکن زد که از فکر درومدم: ـ رییس؟ رفتی تو خلسه؟ چرا چیزی نمیگی؟ خیلی عادی گفتم: ـ ببین سامان تو برای من مهمی بعنوان یه رفیقی که از اول این راه همراهم بودی و من باید مراقبت باشم همین...بخاطر این موضوع دلم نمیخواد برات اتفاقی بیفته...چون الان تو جلد یک آدمم، نمیخوام بخاطر یه انسان دیگه عذاب وجدان بگیرم. لبخند تلخی زد و گفت: ـ میدونی من اگه قلبم درد بگیره بیشتر بخاطر حرفای توئه نه هیجان موتور... از حرفش بغضم گرفت اما چارهایی نداشتم! دست و بالم بسته بود و نمیتونستم چیزیو بهش اعتراف کنم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11493 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و نهم سامان دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد... تا رسیدم به خونه هیچکدوم حرفی نزدیم..از گوشه چشمم حواسم بهش بود...با ناراحتی به خیابون نگاه میکرد...و بدتر از همه اینکه حق باهاش بود! از دلش باخبر بودم و میدونستم که قلبش بابت حرفایی که زدم درد گرفته، زخمام دوباره شروع کرد به درد گرفتن که یهو یه آخ بلندی کشیدم، باعث شد سامان از فکر بیرون بیاد و سریع گفت: ـ رییس!؟ چی شدی یهو؟؟ دستم و گذاشتم روی گردنم و پیچیدم توی کوچمون...با قیافه سرشار از درد گفتم: ـ چیزی نیست، خوب میشم! سامان با ترس گفت: ـ چطور چیزیت نیست! دستات داره می لرزه... ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...بدون حرف راه افتادم سمت خونه...سامان پشت سرم میدویید و میگفت: ـ بذار کمکت کنم... خیلی حالم بد بود...حتی اگه کارما هم باشی باز بخاطر اینکه دل یه بنده رو با حرفات شکوندی، خدا مجازاتت میکنه...چشمامو بستم و محکم بازوشو گرفتم تا نیفتم...در و برام باز کرد و رفتم داخل و سریع خودمو روی مبل ولو کردم...سامان سریع رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان آب آورد و داد دستم. وقتی لیوان و ازش گرفتم سریع دستشو برد عقب و گفت: ـ یا خدا! رییس داری تشنج میکنی؟ چرا اینقدر دستات داغه؟ بعد به گردنم نگاه کرد و گفت: ـ زخماتم که قرمز تر شده... انگار خدا تو وجودم آتیش روشن کرده بود! داشتم می سوختم. با حالت درد و عصبانیت گفتم: ـ همش تقصیر توعه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11495 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.