رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سوم

نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم:

ـ متاسفم دیگه فایده‌ایی نداره!

به سختی پلک می‌زد و می‌گفت:

ـ من...منظورت چیه؟

ـ دیگه بچهاتو نمی‌بینی! هیچکدومشونو!

اشک می‌ریخت و می‌گفت:

ـ من بدون اونا نمی‌تونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین!

پوزخند زدم و گفتم:

ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایده‌ایی نداره. تو زنده می‌مونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه!

دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه می‌کرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت:

ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش می‌کنم...

اشکاشو پاک کردم و گفتم:

ـ نگران نباش؛ نجات پیدا می‌کنه!

به ماشین نگاه کرد و گفت:

ـ خواهرام چی؟

همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم:

ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار می‌کرد، اینجوری نمی‌شد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد...

گفت:

ـ اما من...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که این‌بار تو هم پیشش نیستی!

همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت:

ـ ولی خیلی دلم براش تنگ می‌شه...

ازش پرسیدم:

ـ دلت می‌خواد برگردی؟

  • پاسخ 101
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    102

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهارم

اشکاشو پاک کرد و گفت:

ـ دلم براش تنگ می‌شه اما نمی‌تونم ببخشمش!

سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت:

ـ نگران نباش! کارما نمی‌ذاره تو تنها بشی!

بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان می‌رفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید:

ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟

ـ بگو

ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم می‌مرد بهتر بود...

نگاش کردم و گفتم:

ـ خدا هم از تو نظر نمی‌خواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟

نگام کرد که ادامه دادم:

ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره!

چشمکی بهم زد و گفت:

ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم!

با لبخند لپشو کشیدم و گفتم:

ـ آفرین بهت!

سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت:

ـ بنظرت خدا مادرشو می‌بخشه؟!

آهی کشیدم و گفتم:

ـ نمی‌دونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش.

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...