نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت صد و سوم نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم: ـ متاسفم دیگه فایدهایی نداره! به سختی پلک میزد و میگفت: ـ من...منظورت چیه؟ ـ دیگه بچهاتو نمیبینی! هیچکدومشونو! اشک میریخت و میگفت: ـ من بدون اونا نمیتونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین! پوزخند زدم و گفتم: ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایدهایی نداره. تو زنده میمونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه! دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه میکرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت: ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش میکنم... اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ نجات پیدا میکنه! به ماشین نگاه کرد و گفت: ـ خواهرام چی؟ همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم: ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار میکرد، اینجوری نمیشد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد... گفت: ـ اما من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که اینبار تو هم پیشش نیستی! همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت: ـ ولی خیلی دلم براش تنگ میشه... ازش پرسیدم: ـ دلت میخواد برگردی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11363 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت صد و چهارم اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ دلم براش تنگ میشه اما نمیتونم ببخشمش! سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت: ـ نگران نباش! کارما نمیذاره تو تنها بشی! بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان میرفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید: ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟ ـ بگو ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم میمرد بهتر بود... نگاش کردم و گفتم: ـ خدا هم از تو نظر نمیخواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟ نگام کرد که ادامه دادم: ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره! چشمکی بهم زد و گفت: ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم! با لبخند لپشو کشیدم و گفتم: ـ آفرین بهت! سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت: ـ بنظرت خدا مادرشو میبخشه؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نمیدونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-11396 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.