رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و هشتم

گفتم:

ـ چرا خونه خودشه که خاکستر شد!

یهو بهم نگاه کرد و گفت:

ـ شما کی هستین؟ ایشون و از کجا می‌شناسین؟

بلند شدم و گفتم:

ـ من جواب آهی که کشیده بودی و دادم! نگران مادرت نباش، زود خوب میشه...

بعدش از تو جیبم یه ورقه درآوردم و دادم دستش و گفتم:

ـ اینم آدرس یه مکانیکی سر کوچتونه که به یه کارگر نیاز داره و حقوقشم خوبه، تازه طرف هم خیلی آذم منصفیه! برو پیشش و کارتو اینجا شروع کن!

زبانش بند اومده بود که گفتم:

ـ تازه بابت اجاره و خونه و شهریه هم نگران نباش؛ اونو من حل می‌کنم.

بعدش بدون خداحافظی داشتم می‌رفتم که دنبالم راه افتاد و گفت:

ـ خانوم، یه لحظه وایستا! شما کی هستین؟

برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:

ـ کارما!

بعدش کلاه لباسمو گذاشتم روی سرم و نامرئی شدم و بعد چند لحظه چشامو باز کردم و تو خونه بودم. صدای دکمه و سامان نمیومد...رفتم تو اتاق کارمو و شماره صاحبخونه طرف و گرفتم تا باهاش حرف بزنم، بعد چندتا بوق به پیرمرد پیر جواب داد:

ـ بله؟

ـ سلام حاج آقا خوبین؟

ـ ممنونم شما؟

بدون توجه به سوالش گفتم:

ـ حاج آقا یه شماره کارت برام بفرستین من اجازه دو ماه خانواده معصومی رو پرداخت کنم.

  • پاسخ 83
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و نهم

کمی مکث کرد و گفت:

ـ باشه ولی شما کی هستین؟

یکم تن صدامو بردم بالا و گفتم:

ـ عمو شما چیکار دارین که من کی هستم! شما پولتو بگیر...مگه واسه همین دو ماه اجاره دهم اون بچه رو سر...

حرفامو خوردم و گفتم:

ـ استغفرالله، بفرست حاجی...من اجاره دو ماه قبل و ماه بعدیشو پرداخت می‌کنم.

مرده که مشخص بود هنگ کرده، باشه‌ایی گفت و قطع کرد! حالا نوبت رسیده بود به مدیر مدرسه خواهرش...به اونم زنگ زدم و شهریه خواهرش و پرداخت کردم و بعدش نشستم پشت میزم و جلوی اسم این آدمم خط زدم...تکیه دادم به صندلیم و چشامو بستم که صدای سامان و شنیدم:

ـ رییس؟

چشامو باز کردم و دیدم دم در وایساده و نایلون پماد و قرصهام دستشه... گفت:

ـ بی‌زحمت بیا اینور چون من نمی‌تونم وارد اتاقت بشم! 

خندیدم و بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که گفت:

ـ خسته نباشی! مثل اینکه پرونده سختی رو گذروندی!

گفتم:

ـ آره خیلی سر و کله زدم و خسته شدم!

بعدش یادم اومد که غذا نگرفتم! زدم به پیشونیم و گفتم:

ـ ای وای! یادم رفت که غذا بخرم...

سامان که از صدام هول برش داشت گفت:

ـ وا رییس!! ترسیدم! فدای سرت...تو نبودی من غذا درست کردم.

نگاش کردم و گفتم:

ـ مگه بهت نگفتم استراحت کن!

گفت:

ـ بخدا خسته شده بودم؛ حوصلم سر رفته بود! 

خندیدم و گفتم:

ـ ببینم اصلا تو یخچال چیزی بود که بخوای درست کنی؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد

لبخندی بهم زد و با غرور گفت:

ـ شما مثل اینکه آقا سامان و خیلی دست کم گرفتیا! من از هیچی هم بالاخره یه چیز در میارم.

گفتم:

ـ آفرین، بریم بخوریم و تعریف کنیم!

مثل پیش خدمات بلند شد و گفت:

ـ بفرمایید! استدعا می‌کنم.

خندیدم و گفتم:

ـ حالا نمی‌خواد اینقدر لفظ قلم صحبت کنی!

خندید و گفت:

ـ بهم نمیاد نه؟

یه نوچی کردم که پشت بندش دست زد و با صدای بلند گفت:

ـ هاپو خوشگله، بیا پایین غذا بخور...

گفتم:

ـ اون هاپو خوشگله اسم داره!

سامان اومد سمت میز و گفت:

ـ ببخشید...

دوباره با صدای بلند گفت:

ـ دکمه جان، دختر قشنگم بیا پایین غذا آمادست!

داشتم از خنده ریسه می‌رفتم! قرصمو گذاشت جلومو به لیوان آب ریخت و گفت:

ـ اینو باید الان بخوری رییس! بعدش پمادتو میزنم.

عادی گفتم:

ـ دستت درد نکنه!

اما فقط خدا می‌دونست که چجوری دارم خودخوری میکنم تا بغلش نکنم! آخه اصلا مگه میشه این آدم و دوست نداشت؟! پر از احساس و امید بود! دکمه با سرعت اومد پیش پام و یه مقدار نون و تو آب خیس کردم و گذاشتم جلوش...سامان تابه رو آورد و گفت:

ـ یه مقدار سوخته ولی فکر کنم خوشمزست!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و یکم

با تعجب پرسیدم:

ـ این چیه ! خوشرنگ هم بنظر میاد!

سامان یه لقمه گرفت و داد دستم و گفت:

ـ املت!

یه گاز زدم...واقعا خوشمزه بود! گفتم:

ـ بنظرم تو باید سرآشپز می‌شدی! آفرین بهت!

سامان ذوقی کرد و گفت:

ـ نوش جونت رییس!

همین‌طور که مشغول غذا خوردن بودم، سامان گفت:

ـ یکم استرس دارم!

ـ برای چی؟

ـ پس فردا کنکور دارم دیگه! یکم باباش استرس دارم؛ این اواخر اصلا نخوندم!

عادی گفتم:

ـ نگران نباش! من مطمئنم موفق میشی!

گفت:

ـ نمی‌شه یکاری کنی من مهندسی قبول بشم؟!

نگاش کردم و گفتم:

ـ سامان جون من کارمام! جادوگر که نیستم! بعدشم اگه یه درصد بهت کمک کنم، حق بقیه دانشجوها ضایع میشه!

یه هوفی کرد و گفت:

ـ یبار هم نشد برای من پارتی بازی کنی!

پوزخند زدم و چیزی نگفتم...نمی‌دونست که بخاطر جونش من با عزراییل قمار کردم! داشت با دکمه ور می‌رفت که پرسیدم:

ـ سامان؟

ـ جانم؟

ـ نظرت راجب زندگی چیه؟ 

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و دوم

سامان یکم فکر کرد و گفت:

ـ من زندگی و خیلی دوست دارم اما اگه این قلب لعنتی بذاره!

خندیدم و گفتم:

ـ نگران نباش! تا اینجا که طاقت آورده، از اینجا به بعدشم میاره! 

کمی با ناراحتی بهم نگاه کرد که گفتم:

ـ چی شده؟!

گفت:

ـ هیچی! فقط...فقط ای کاش تو هم می‌تونستی اینجا بمونی.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ ولی نمیشه! تو متعلق به این دنیایی و من متعلق به یه دنیای دیگه!

گفت:

ـ یعنی اگه یه روز من مردم، اون دنیا میبینمت؟

خندیدم و گفتم:

ـ نه خنگه خدا! من تو اون دنیا اصلا جسمی ندارم سامان. تو فقط جذب جسم من شدی همین! بیخودی برای خودت بزرگش نکن!

بهم چشم غره‌ایی داد و گفت:

ـ حالا همش منو مسخره کن! من عاشق شخصیتت هم شدم نه فقط این جسمی که دارم میبینم!

خندیدم و گفتم:

ـ حالا نمی‌خواد اینقدر جدی باشی! ولی می‌خوام یه اعترافی کنم...

با هیجان منتظر حرفم شد و گفتم:

ـ روزی که ماموریتم اینجا تموم بشه و بخوام برگردم واقعا دلم برات تنگ میشه! فکر نمی‌کردم یه آدم اینقدر ذهنمو مشغول کنه اما تو اینکارو کردی!

با ذوق گفت:

ـ جدی میگی رییس؟

از ذوقش خندیدم و گفتم:

ـ آره!

اما این فقط کمی از اعتراف واقعی من بود! حقیقت ماجرا این بود روزی که قرارها از اینجا برم از دلتنگی برای سامان می‌تونم تا مدتها بشینم و گریه کنم! یکاری با قلبم کرد که حتی خوده خدا هم بخواد درمانش کنه، نمیشه‌‌‌...

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و سوم

با صدای سامان به خودم اومدم:

ـ رییس حواست کجاست؟ با توام..

گفتم:

ـ چی میگی؟

ـ میگم چی‌شد که این سوالو پرسیدی؟

گفتم:

ـ هیچی همینجوری! میخواستم ببینم زندگیت چقدر برات ارزش داره!

شونه ایی بالا انداخت و چیزی نگفت! از رو صندلی بلند شدم و گفتم:

ـ خیلی خوشمزه بود! دمت گرم واقعا!

سامان همون‌طور که ظرفیت رو جمع می‌کرد گفت:

ـ نوش جونت رییس! برو بشین... الان میام پمادتو میزنم.

دکمه همش به پر و پای سامان می‌پیچید و سامان بهش می‌گفت:

ـ میشه یه لحظه منو ول کنی، ظرفیت رو بشورم؟

رفتم سمتش و با خنده دکمه رو بغل کردم و گفتم:

ـ خب دوستت داره بخاطر همین بهت می‌چسبه!

سامان همون‌طور که ظرفا رو آب می‌کشید گفت:

ـ من می‌خوام تو دوسم داشته باشی! دوست داشتن دکمه به چه دردم می‌خوره آخه؟!

خندم گرفته بود! به پا و بدن دکمه نگاه کردم و گفتم:

ـ سامان زخماش بهتر شده نه؟

سامان گفت:

ـ والا اونجوری که شما اون روز براش اشک ریختی، منم اگه آش و لاش بودم شفا پیدا می‌کردم!

رفتم رو مبل نشستم و با صدای بلند خندیدم و گفتم:

ـ باورم نمیشه که داری به یه حیوون حسودی می‌کنی!!

سامان دستاشو با حوله خشک کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:

ـ برای اینکه اونو بیشتر از من دوست داری!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و چهارم

نگاش کردم و زدم به پشتش و گفتم:

ـ تو رو هم دوست دارم الاغ!

ـ آره مشخصه!

ـ باشه باور نکن! ولی به روز بهتر ثابت می‌شه که چقدر تو رو دوست دارم!

همون‌جوری که داشت به گردنم پماد میزد گفت:

ـ اگه قلبم تا اون موقع طاقت بیاره...

گفتم:

ـ قلبت تا زمانی که من پیشتم چیزیش نمیشه؛ نترس!

لبخند شیطونی زد و گفت:

ـ چشم؛ هر چی تو بگی!

زدم رو دستش و گفتم:

ـ خب پمادم زدی ، حالا برو اونور...پررو نشو!

خندید و رفت رو مبل بغلی نشست و بعد از یکم ور رفتن با گوشیش گفت:

ـ رییس امشب کاری نداری؟

نگاش کردم که ادامه داد:

ـ منظورم اینه که اگه امشب پرونده‌ایی برای انجام دادن نداری، میشه بریم پرورشگاه؟

گفتم:

ـ پرورشگاه؟

ـ آره همون پرورشگاهی که همیشه بهش سر میزنم! امروز نبودی؛ مدیرش زنگ زد و گفت که یه دختر کوچولو خیلی بی‌قراری می‌کنه و ذهنمو خیلی مشغول کرده...

نگاش کردم و به این فکر می‌کردم که این پسر چقدر سرشار از محبت و مهربونیه! فکر کنم خدا خاکش و از بقیه آدماش سوا کرده! آخه چجوری امکان داره کسی که خودش طعم محبت نچشیده، اینقدر از صمیم قلبش محبت کنه؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و پنجم

سامان گفت:

ـ میریم؟

بلند شدم و گفتم:

ـ آره حتما.

دیدم وایستاد و منو نگاه می‌کنه! گفتم:

ـ بریم دیگه!

ـ نمی‌شه با گردنبندت بریم؟

خندیدم و گفتم:

ـ تو هم خوب عادت کردیا!! قشنگ تنبل شدی رفت!

یکم لبخند زد و گفت:

ـ آخه راهش طولانیه! می‌ترسم قلبم بگیره!

یهو جدی شدم و گفتم:

ـ ببینم قرصاتو خوردی؟ صورتت یکم زرد شده...

گفت:

ـ آره بابا خوردم؛ منتها حرف این زنه راجب این دختر کوچولو از امروز رو دلم سنگینی می‌کرد!

گفتم:

ـ باشه سریع‌تر بریم اما من آدرس اونجا رو بلد نیستم که بخوام تصورش کنم!

سامان گفت:

ـ پس باید چیکار کنیم؟

یکم فکر کردم و گفتم:

ـ می‌تونی به من نگاه کنی و اونجا رو تصور کنی؟

لبخند شیطونی زد و گفت:

ـ اونکه خوراکمه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتاد و ششم

به چشمام نگاه کرد و من تو عمق چشماش اون مکان و دیدم...بعد چند لحظه جلوی در اون پرورشگاه بودیم...یهو سامان گفت:

ـ ولی رییس چشات اونقدر قشنگ بود یه لحظه واقعا داشت حواسم پرت می‌شد!

خندیدم و گفتم:

ـ ولی حواست باشه که اگه پرت بشه، وسط راه می‌مونیم!

بعد سامان درجا دستمو گرفت و گفت:

ـ خب بریم...

دستمو کشیدم و گفتم:

ـ صبر کن ببینم! کجا؟؟ هیچی براشون نگرفتیم، دست خالی بریم؟؟

نگام کرد و گفت:

ـ اون بچها به تنها چیزی که احتیاج دارم آغوش و محبته؛ این دوتا چیز براشون یه هدیه بزرگه رییس!

بهرحال سامان بیشتر از من این بچها رو می‌شناخت و کاملا حق داشت! در نگهبانی و زد و گفت:

ـ یکی از بچه‌های اینجا عاشق اینه که من براش قصه بخونم! حتی یکبار بهش گفتم برای تولدت چی کادو بخرم؟ گفت فقط اون روز بیا و برام قصه بخون.

بغض گلومو فشرد اما چیزی نگفتم...بعد در زدن سامان، نگهبان اومد بیرون و با دیدن سامان گفت:

ـ پسرم تویی؟؟ خوش اومدی، بفرما!

سامان بلند گفت:

ـ دمت گرم عمو حاجی!

بعدش در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل...خیلی از این بچها مشغول بازی کردن بودن و با دیدن سامان یهویی همشون هجوم آوردن سمتش و بغلش کردن! اصلا تعجب نکردم چون اونقدر آدم با محبت بود که هر کسی و به سمت خودش جذب می‌کرد...حتی منی که برام ممنوع بود که عاشق یه آدم بشم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...