نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دوشنبه در 09:03 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:03 AM پارت هفتاد و هشتم گفتم: ـ چرا خونه خودشه که خاکستر شد! یهو بهم نگاه کرد و گفت: ـ شما کی هستین؟ ایشون و از کجا میشناسین؟ بلند شدم و گفتم: ـ من جواب آهی که کشیده بودی و دادم! نگران مادرت نباش، زود خوب میشه... بعدش از تو جیبم یه ورقه درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ اینم آدرس یه مکانیکی سر کوچتونه که به یه کارگر نیاز داره و حقوقشم خوبه، تازه طرف هم خیلی آذم منصفیه! برو پیشش و کارتو اینجا شروع کن! زبانش بند اومده بود که گفتم: ـ تازه بابت اجاره و خونه و شهریه هم نگران نباش؛ اونو من حل میکنم. بعدش بدون خداحافظی داشتم میرفتم که دنبالم راه افتاد و گفت: ـ خانوم، یه لحظه وایستا! شما کی هستین؟ برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه لباسمو گذاشتم روی سرم و نامرئی شدم و بعد چند لحظه چشامو باز کردم و تو خونه بودم. صدای دکمه و سامان نمیومد...رفتم تو اتاق کارمو و شماره صاحبخونه طرف و گرفتم تا باهاش حرف بزنم، بعد چندتا بوق به پیرمرد پیر جواب داد: ـ بله؟ ـ سلام حاج آقا خوبین؟ ـ ممنونم شما؟ بدون توجه به سوالش گفتم: ـ حاج آقا یه شماره کارت برام بفرستین من اجازه دو ماه خانواده معصومی رو پرداخت کنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-11065 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دوشنبه در 09:16 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:16 AM پارت هفتاد و نهم کمی مکث کرد و گفت: ـ باشه ولی شما کی هستین؟ یکم تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو شما چیکار دارین که من کی هستم! شما پولتو بگیر...مگه واسه همین دو ماه اجاره دهم اون بچه رو سر... حرفامو خوردم و گفتم: ـ استغفرالله، بفرست حاجی...من اجاره دو ماه قبل و ماه بعدیشو پرداخت میکنم. مرده که مشخص بود هنگ کرده، باشهایی گفت و قطع کرد! حالا نوبت رسیده بود به مدیر مدرسه خواهرش...به اونم زنگ زدم و شهریه خواهرش و پرداخت کردم و بعدش نشستم پشت میزم و جلوی اسم این آدمم خط زدم...تکیه دادم به صندلیم و چشامو بستم که صدای سامان و شنیدم: ـ رییس؟ چشامو باز کردم و دیدم دم در وایساده و نایلون پماد و قرصهام دستشه... گفت: ـ بیزحمت بیا اینور چون من نمیتونم وارد اتاقت بشم! خندیدم و بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که گفت: ـ خسته نباشی! مثل اینکه پرونده سختی رو گذروندی! گفتم: ـ آره خیلی سر و کله زدم و خسته شدم! بعدش یادم اومد که غذا نگرفتم! زدم به پیشونیم و گفتم: ـ ای وای! یادم رفت که غذا بخرم... سامان که از صدام هول برش داشت گفت: ـ وا رییس!! ترسیدم! فدای سرت...تو نبودی من غذا درست کردم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت نگفتم استراحت کن! گفت: ـ بخدا خسته شده بودم؛ حوصلم سر رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ببینم اصلا تو یخچال چیزی بود که بخوای درست کنی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-11066 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت هشتاد لبخندی بهم زد و با غرور گفت: ـ شما مثل اینکه آقا سامان و خیلی دست کم گرفتیا! من از هیچی هم بالاخره یه چیز در میارم. گفتم: ـ آفرین، بریم بخوریم و تعریف کنیم! مثل پیش خدمات بلند شد و گفت: ـ بفرمایید! استدعا میکنم. خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر لفظ قلم صحبت کنی! خندید و گفت: ـ بهم نمیاد نه؟ یه نوچی کردم که پشت بندش دست زد و با صدای بلند گفت: ـ هاپو خوشگله، بیا پایین غذا بخور... گفتم: ـ اون هاپو خوشگله اسم داره! سامان اومد سمت میز و گفت: ـ ببخشید... دوباره با صدای بلند گفت: ـ دکمه جان، دختر قشنگم بیا پایین غذا آمادست! داشتم از خنده ریسه میرفتم! قرصمو گذاشت جلومو به لیوان آب ریخت و گفت: ـ اینو باید الان بخوری رییس! بعدش پمادتو میزنم. عادی گفتم: ـ دستت درد نکنه! اما فقط خدا میدونست که چجوری دارم خودخوری میکنم تا بغلش نکنم! آخه اصلا مگه میشه این آدم و دوست نداشت؟! پر از احساس و امید بود! دکمه با سرعت اومد پیش پام و یه مقدار نون و تو آب خیس کردم و گذاشتم جلوش...سامان تابه رو آورد و گفت: ـ یه مقدار سوخته ولی فکر کنم خوشمزست! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-11090 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل پارت هشتاد و یکم با تعجب پرسیدم: ـ این چیه ! خوشرنگ هم بنظر میاد! سامان یه لقمه گرفت و داد دستم و گفت: ـ املت! یه گاز زدم...واقعا خوشمزه بود! گفتم: ـ بنظرم تو باید سرآشپز میشدی! آفرین بهت! سامان ذوقی کرد و گفت: ـ نوش جونت رییس! همینطور که مشغول غذا خوردن بودم، سامان گفت: ـ یکم استرس دارم! ـ برای چی؟ ـ پس فردا کنکور دارم دیگه! یکم باباش استرس دارم؛ این اواخر اصلا نخوندم! عادی گفتم: ـ نگران نباش! من مطمئنم موفق میشی! گفت: ـ نمیشه یکاری کنی من مهندسی قبول بشم؟! نگاش کردم و گفتم: ـ سامان جون من کارمام! جادوگر که نیستم! بعدشم اگه یه درصد بهت کمک کنم، حق بقیه دانشجوها ضایع میشه! یه هوفی کرد و گفت: ـ یبار هم نشد برای من پارتی بازی کنی! پوزخند زدم و چیزی نگفتم...نمیدونست که بخاطر جونش من با عزراییل قمار کردم! داشت با دکمه ور میرفت که پرسیدم: ـ سامان؟ ـ جانم؟ ـ نظرت راجب زندگی چیه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-11103 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.