نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دوشنبه در 10:32 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:32 AM پارت پنجاه و یکم هاروت با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تا جایی که من یادمه تو همیشه از این مجازات سخت فراری بوده اما نمیدونم الان چه بلایی سرت اومده که حتی برای مجازاتت خوشحالی! حق با هاروت بود، مجازات الهی وقتی یکی از ماها مرتکب خطا میشد با کتک زدن و شلاق نبود و از طریق درون ما دچار عذاب الهی میشدیم! نمیدونم خدا برام چه چیزی در نظر گرفته بود! اما هر چیزی که بود برای زنده بودن سامان میارزید! هاروت از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ با من بیا کارما! پشت سرش راه افتادم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه آخر بیمارستان که پشت بوم بود...بارون شدت گرفته بود...هاروت که انگار دلش برام سوخته بود، سرشو انداخت پایین و گفت: ـ متاسفم کارما! اما خودت خواستی اینجوری بشه! چیزی نگفتم...از توی گردنبندش، با یه لمس یه نوری ظاهر شد و بعد از چند ثانیه من عزراییل و جلوی چشمم دیدم...عزراییل اومد سمتم و دستاشو به دو طرف باز کرد، یهو یه بادی شروع به وزیدن کرد که من پخش زمین شدم...نمیتونم توصیف کنم که داشتم چه دردی میکشیدم! یه چیزی مثل تناقض...اون داشت تمام وجود جسمی و نفس و روحم و سمت خودش میکشید و من مقاومت میکردم...از درد دیگه جوانی توی بدنم نمونده بود...جیغ میکشیدم اما مجبور بودم تحمل کنم! بخاطر سامان...عمیق ترین و دردناک ترین عذاب عمرم بود...فکر نمیکردم مجازات نقض قانون در حق یه بنده خدا اینجور مجازات سختی داشته باشه!...دیگه یجاهایی طاقتم تموم شد و خودمو رها کردم و همون لحظه چشامو بستم اما بازم اطرافم و حس میکردم...بارون توی صورتم میخورد، بالاخره تموم شد...به زور نفسم بالا میومد...هاروت اومد سمتم و پرسید: ـ کارما...کارما حالت خوبه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10745 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:04 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:04 AM پارت پنجاه و دوم همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر میکردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمیدونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمیدونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10788 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:10 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:10 AM پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد میگرفت و مجبور میشدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما میگشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10789 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:22 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:22 AM پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ میتونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزههای بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بندهی خدا! پلکهاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همونجوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست میشنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همونجوری که سعی میکردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا میخوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10790 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:30 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:30 AM پارت پنجاه و پنجم همونجوری که به کمبودیهای صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد میکنم... بعدش دیدم داره سعی میکنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری میکنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! میدونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمیبری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10791 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:59 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:59 AM پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش میکنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمیدونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم میکشید جیغم میرفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همونجوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار میدیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز میشم! تو دلم میگفتم به چی داری فکر میکنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر میکنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات مینویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10792 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:45 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:45 AM پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم میکنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنیم! تا دکتره داشت میرفت بیرون گفت: ـ نمیشه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت میکنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10851 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:34 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:34 AM پارت پنجاه و هشتم داشتم میرفتم که گفت: ـ رییس امشب پیشم نمیمونی؟ برگشتم و با لبخند گفتم: ـ دکمه تنهاست و من کارام مونده که باید انجام بدم! با حالت مظلومی گفت: ـ پس من چی؟ گفتم: ـ تو که حالت خوبه دیگه! دستشو گذاشت رو قلبش و با حالت عاشقانه گفت: ـ ولی بدون تو شاید دوباره این قلب وایسته! با عصبانیت بهش گفتم: ـ قلبت غلط میکنه با تو! رفتم پتو رو کشیدم تا قفسه سینش و گفتم: ـ الآنم بخواب و به هیچ چیزی فکر نکن! من فردا میام پیشت... گفت: ـ نمیتونم به تو فکر نکنم! خندیدم و گفتم: ـ باشه پس فقط به من فکر کن! لبخندی زد و گفت: ـ شب بخیر! بهش چشمک زدن و از اتاق خارج شدم! به پرستاره پشت میز پذیرش سپردم که حسابی حواستون به سامان باشه! بعدش از در بیمارستان که اومدم بیرون تمام دردی که توی خودم خفه کرده بودم و با نفس کشیدن های بلند دادم بیرون...خیلی مجازات بدی بود و بدتر از اون نقش بازی کردن پیش این آدما بود! دست گذاشتم رو گردنبندم و خونه رو تصور کردم. روی تختم بودم و همین لحظه صدای دکمه رو شنیدم که پرید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن من! آروم گفتم: ـ چطوری تو کوچولو؟ با اون چشای قشنگش زل زد به صورتم، حتی سگم هم از اینهمه کبودی روی صورتم تعجب کرده بود! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10856 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 03:24 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:24 PM (ویرایش شده) پارت پنجاه و نهم خندیدم و گفتم: ـ چیزی نیست خوشگلم، برای نجات اون احمق جونم اینجوری شدم اما میگذره... با اون چشمای خوشگلت دوباره بهم زل زده بود که گفتم: ـ چی شد تو هم دلت براش تنگ شده نه؟! نگران نباش، فردا میارمش... رنگ گردنبندم همین لحظه روشن شد و همونجور که چشام بسته بود گفتم: ـ بله؟ هاروت گفت: ـ وقتشه کارما! یه اوفی کردم و بلند شدم و از پله های خونه رفتم پایین...یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعدش رفتم تو اتاقم و پرونده بعدی رو درآوردم...ماجرا از این قرار بود که یه دختر خانوم بیست و دو ساله به اسم مارال تنها پسری که از صمیم قلبم دوسش داشت چند سال پیش ناامیدش کرد و اونو تو بیخبری گذاشت و بعد یکی دو سال خبر ازدواجش و شنید و از طریق دوست مشترکشون متوجه شد که یارو همون زمان که با این حرف میزد دوست دختر داشت و با همون ازدواج کرد! از وقتی مارال این موضوع و فهمید از اینکه اونقدر صمیمی و از ته قلب دوسش داشت و اون دلشو شکست، همش اسم منو صدا کرد تا بالاخره تقاص کاراشو پس بده و الان زمانش رسیده بود.... دست گذاشتم رو گردنبندم تا برم سراغ این پسر که اسمش آرمان بود! وقتی چشامو باز کردم دیدم داخل یه ساختمون خیلی بزرگم و به نفر به صورت یه ریز داره حرف میزنه! ویرایش شده 23 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10866 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10870 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 29 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دقیقه قبل پارت شصت و یکم دکتر گفت: ـ دوز داروهاتو بالاتر میبرم و سعی کن مراقبه و مدیتیشن انجام بدی؛ نگران نباش...با گذشت زمان بالاخره ذهنت کنار میاد! آرمان چیزی نگفت و با دکتر خداحافظی کرد و با یه قیافه درهم اومد بیرون! بعد نوبت گرفتنش از منشی، منم پشت سرش راه افتادم که منشی صدام زد: ـ خانوم ببخشید...نمیرین پیش آقای دکتر؟ گفتم: ـ باشه بعدا... از پله ها رفتم پایین و دیدم سوار ماشینش شد...تا رفت کمربندشو ببنده، در سمت شاگرد و باز کردم و نشستم...با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببخشید شما؟ نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ بیخودی سراغ اون داروها نرو! حالا حالاها وضعیتت همینه... کمی عصبی شد و گفت: ـ ببخشیدا پرسیدم شما؟ تو چشاش زل زدم و گفتم: ـ فکر کردی امیدی که به اون دختر دادی و بعدم ولش کردی و روی دل شکستهاش خواستی به زندگی بسازی، آهش دامنت و نمیگیره؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ شما...شما رفیق مارالی؟ بدون اینکه جوابشو بدم گفتم: ـ اون دختر و خدا خیلی دوست داره که حتی بدون اینکه من دست بکار بشم، داره تاوانشو ازت پس میگیره...دل کسیو شکوندی که بینهایت دوستت داشت... با تته پته پرسید: ـ خ...خانوم من دیگه دارم میترسم...میشه...میشه بگین شما کی هستین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ کارما! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2146-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%A7-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10896 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.