رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و ششم

خندیدم و بعدش دوباره جدی شدم و گفتم:

ـ تو کشوی زیر تخت اتاقت، کتابای تست و کارت ورود به جلست هست بعلاوه دستمزد آخر ماهت که کارفرمات بهت نداد یعنی یجوری پریدی وسط کار من و وقت نشد ازش بگیری، هم هست و آخرین چیز...

از تو جیب لباسم سوییچ و درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:

ـ اینم سوییچ موتور جدیدت... بیرونه، میتونی بری ببینیش!

کاملا متوجه شدم که هنگ کرده! بعد چند دقیقه سکوت و خیره شدن به من با لکنت گفت:

ـ ر...رییس...ش...شما اینارو...از کجا...از کجا فهمیدی؟

خندیدم و گفتم:

ـ اگه قرار باشه بابت هرچیزی برات سوال پیش بیاد، دیوونه میشی پسر خوب! سعی کن بهش فکر نکنی! به این فکر کن که خدا از طریق من خواسته بهت حال بده دیگه... برو و لذت ببر!

سریع اومد سمتم تا بغلم کنه گفتم:

ـ هوی اونجا وایستا! تماس فیزیکی ممنوعه!

با گلایه گفت:

ـ رییس پس چجوری ازت تشکر کنم؟؟؟

خندیدم و گفتم:

ـ همین خوشحالیت یه تشکر برای منه! برو و موتورت و ببین دوست داری...

با شادی دوید و رفت بیرون و گفت:

ـ وااای همون که همیشه دلم می‌خواست بخرم! ممنونم رییس!

داد زدم و گفتم:

ـ اگه غذاتو آماده شده، بیا بخوریم که بعدش کلی کار داریم و باید بهش برسیم!

سریع اومد داخل و گفت:

ـ به روی چشم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هفتم

خیلی شیک میز ناهارخوری رو مرتب کرد و اومد سمتم و گفت:

ـ بفرما رییس!

خندیدم و گفتم:

ـ خیلی خوشحال شدیا!!

متقابلا خندید و همینطور که تو ظرفم غذا می‌کشید گفت:

ـ اینقدر خوشحال شدم که می‌ترسم یهو از شادی زیاد قلبم تحمل نکنه پس بیفتم!

خنده از رو صورتم محو شد! چند ساعت بیشتر نبود که می‌شناختمش اما اینقدر خوش برخورد بود و سر و صداش فضای خونه رو پُر کرده بود که واقعا نمی‌تونستم تصور کنم که نباشه! سامان وقتی دید قیافمو درهم شد گفت:

ـ چیز بدی گفتم؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ نه غذاتو بخور!

دکمه اومد پیش پام و‌ جلوش چندتا تیکه گوشت انداختم. شروع کردم به غذا خوردن، واقعا خیلی خوشمزه بود... گفتم:

ـ آفرین، دستپختت خیلی خوبه!

همینجور که دولپی قاشق غذا رو می‌ذاشت تو دهنش با شادی گفت:

ـ نوش جونت رییس، بازم برات درست میکنم!

لبخند زدم که پرسید:

ـ رییس اگه دعوام نمی‌کنی یه سوال بپرسم؟

اینقدر شاد بود که دلم نمی‌خواست ضایعش کنم، خندیدم و گفتم:

ـ بپرس!

به صندلی تکیه داد و با دستمال لبشو پاک کرد و گفت:

ـ الان تو اومدی که جواب کار خوب و بد همه آدما رو بدی؟ 

یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم:

ـ  همه آدما که نه ولی اومدم پرونده این آدمایی که بهم داده شده رو تکمیل کنم و بعدش برگردم! 

دوباره ناراحت شد و گفت:

ـ نمیشه تا آخرین زمانی که قلبم میزنه، کنار من بمونی؟

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هشتم

گفتم:

ـ سامان تو این زندگی باید یاد بگیری نباید به هیچ چیزی عادت کنی حتی به من! 

دستشو گذاشت زیر چونشو زل زد بهم و گفت:

ـ آخه من خیلی دلم واسه چهره و چشمات تنگ میشه!

سرمو گذاشتم رو میز و گفتم:

ـ خدایا بهم صبر بده!

خندید و گفت:

ـ ولی تو رو از خدا خواستگاری می‌کنم! حالا ببین!

با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم:

ـ از دست تو با این ایده‌هات!

از رو صندلی بلند شدم که گفت:

ـ من که نمی‌دونم خدا چه شکلیه ولی اونو تو وجودت می‌بینم!

گفتم:

ـ خدا فراتر از درک منو تو آدمیزاد! اگه غذاتو خوردی، پاشو بریم که خیلی کار داریم!

با تعجب پرسید:

ـ الان؟ الان که شب شده!

گفتم:

ـ دیگه شرمنده! کار من شب و روز نمی‌شناسه!

پرسید:

ـ قراره چیکار کنیم؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ تو کاری نمی‌کنی، فقط کنار من وایمیستی و نگاه می‌کنی و عبرت می‌گیری!

زیرچشمی نگام کرد و با ترس گفت:

ـ دوباره قراره به حیوون تبدیل بشی و آدما رو تیکه پاره کنی؟ آخه حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که برای ترساندن آدما یهو تبدیل به سگ میشه؟

خندیدم و دوباره زدم پس گردنش و گفتم:

ـ نه فکر نکنم کار به اونجاها بکشه! در ضمن من رو حیوونا حساسمو خیلی دوسشون دارم! اینم گفتم که بدونی.

همون‌طور که از در خونه می‌رفتیم بیرون گفت:

:

ـ اینو که از علاقت به اون دکمه فهمیدم! 

بعد رو کرد سمت آسمونو گفت:

ـ خدایا لطفا منو به یه حیوون تبدیل کن بلکه رییس ازم خوشش بیاد!

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و نهم

اینقدر خندیدم و گفتم:

ـ از دست این زبون تو!

نشست پشت موتورش و گفت:

ـ ای جونم!! چه جیگری برام خریدی رییس! جبران کنم برات...

زدم پشتش و گفتم:

ـ نمی‌خواد برای من جبران کنی، همین که سوال نپرسی کافیه!

گاز داد و گفت:

ـ از کدوم ور باید برم؟

گفتم:

ـ تو حرکت کن، بهت میگم...

اولین پرونده‌ایی که قرار بود بهش رسیدگی کنم، پرونده بنفشه خانوم که زن میانسالی که به تمام بچه‌ای فامیلشون تهمت می‌زد و از نظر خودش دوتا پسراش علامه دهر بودن و هیچ خلافی نمی‌کردن، طوری به اون بچها زخم زبون می‌زد که قلب همشون شکست و به روزی کارما رو صدا زدن تا حساب حرفاشو پس بده و الان من اومده بودم تا واقعیت پسراش و هم به خودش و هم به فامیلاش نشون بدم! 

بعد نیم ساعت رسیدیم دم در خونشون! سامان داشت موتورشو پارک می‌کرد که بهش گفتم:

ـ تو کجا؟

با تعجب گفت:

ـ منم باهات میام دیگه! یه موقع خطری نباشه..

گفتم:

ـ من از پس خودم برمیام، تو اینجا منتظر باش!

ـ مطمعنی رییس؟

ـ آره، همین‌جا وایستا...زود برمی‌گردم!

رفتم و زنگ خونشون و زدم، می‌دونستم که این ساعت تنهاست، از پشت آیفون گفت:

ـ بفرمایید...

ـ سلام بنفشه خانوم، میشه یه لحظه در و باز کنین؟

ـ بجا نیوردم شمارو!!

ـ خب در و باز کنین تا خودمو معرفی کنم!

بی هیچ حرفی در و باز کرد و رفتم داخل... تو حیاطشون کنار حوض نشستم و بعد چند دقیقه دیدم تسبیح به دست و با چادر نماز اومد رو ایوون خونشون و گفت:

ـ بفرما دخترم؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

بی هیچ مقدمه‌ایی همینجور که دستم و داخل آب حوض سُر میدادم گفتم:

ـ بنفشه خانوم می‌دونی هرچقدرم که نماز بخونی و دعا کنی ولی وقتی دل بشکنی اونجوری که باید عباداتت پذیرفته نمیشه؟

یکم مکث کرد و گفت:

ـ دخترم تو کی هستی؟ نمیتونم صورتت و ببینم، دختر مولود خانومی؟

بلند شدم از جام و رفتم نزدیک ایوون و از داخل جیبم یه تبلت درآوردم و دادم دستش و گفتم:

ـ نگاه کن!

بعد یک دقیقه زل زدن به تبلت با ترس گفت:

ـ اینا...اینارو از کجا گرفتی؟ ما اینجا آبرو داریم دختر...بگیر حذفش کن!

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ متاسفانه دست من نیست بنفشه خانوم! اون زمان که دل تک تک بچه‌ای فامیلتون و شکستین و بهشون تهمت زدین، هزار جور انگ به بچهای مردم چسبوندین، باید فکر اینجا رو می‌کردین! فکر کردین چون نمازتون سر وقته و مدام ذکر میگین قرار نیست جواب پس بدین؟

پا برهنه دوید و با گریه اومد پایین و دست به دامنم شد و گفت:

ـ خواهش میکنم این ویدیوها رو پاک کن، ما اینجا آبرو داریم، قول میدم جبران کنم! دیگه پشت سر کسی حرف نمی‌زنم! لطفاً دخترم.

نشستم کنارش و گفتم:

ـ ولی خیلیا با دل شکستشون از خدا خواستن تا از طریق کارما جوابشو پس بدی و الان کاری نمیشه کرد!

هق هق می‌کرد و می‌گفت:

ـ قسمت میدم، تو رو به ابوالفضل... پدرشون اگه بفهمه سکته می‌کنه! 

گفتم:

ـ این ویدیو رو قراره خیلیا ببینن بنفشه خانوم و قانون دنیا همینه، وقتی دل آدما رو به ناحق با زبونت شکوندی باید جواب پس بدی و الان نمیشه کاری کرد!

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و یکم

اشکاشو با گوشه چادر نمازش پاک کرد و ادامه دادم:

ـ تو که دم از خدا و مسلمونی میزنی نمی‌دونستی مگه خدا از حق خودش می‌گذره ولی از حق بنده خودش نمیگذره؟ تحت هیچ شرایطی از حق اشک بنده‌هایی که با ناچاری صداش زدن، نمی‌گذره!

با صدای بلند که گریه هم قاطیش بود گفت:

ـ آخه من الان چجوری با این ویدیو ها بین مردم برم؟؟ تو کی هستی دختر؟ 

رفتم نزدیکش و زل زدم تو چشماش...یه قدم رفت عقب و گفتم:

ـ من جزای دل شکسته اون آدمام...اسمم کارمائه.

با تعجب نگام کرد و نشست لبه حوض و سرشو گرفت مابین دستاش. داشتم می‌رفتم سمت در خونشون که گفت:

ـ حتی اگه برم از تک تکشون عذرخواهی کنم...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ فایده‌ایی نداره، این جزو قانون دنیاست بنفشه خانوم! تا مزه اون دلشکستگی که به همه دادی و خودت نچشی، از اینجا نمیری! باید تجربه کنی!

بعدش بدون اینکه گوش بدم در خونه رو بستم و اومدم بیرون! سامان تکیه داده بود به موتور و داشت سیگار می‌کشید و به صفحه گوشیش زل زده بود. پرونده‌ی این خانوم هم از جیبم درآوردم و کنارش به نشونه‌ی تموم شده علامت زدم. 

رفتم سمت موتور که تا سامان منو دید، گوشیشو گذاشت تو جیبش و گفت:

ـ اِ رییس اومدی؟!

سیگار و از رو لبش کشیدم و انداختم زیر پام و با عصبانیت گفتم:

ـ تو قلبت مریضه و بعد اینجا وایمیستی سیگار میکشی؟

نگام کرد و گفت:

ـ رییس باور کن این اولی...

پریدم وسط حرفش و با عصبانیت بیشتر گفتم:

ـ به من دروغ نگو سامان!

سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ ببخشید، یادم رفت شما پشت سرتونم چشم دارین! دیگه نمی‌کشم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و دوم

رفتم سوار موتور شدم و گفتم:

ـ بیا سوار شو، باید بریم یجای دیگه!

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ـ رییس چقدر کارت طولانیه! از گشنگی مُردیم!

گفتم:

ـ خیلی خب! بذار کارم تموم بشه، میریم یجا غذا می‌خوریم...

با لبخند اومد سمت موتور و روشنش کرد و گفت:

ـ ولی رییس قبول کن منو خیلی دوست داری! صحبت از قلب من میشه از ترست، یهو میزنی به سیم آخر...

نمی‌خواستم پررو بشه ولی نمی‌دونم بخاطر جلد آدم بودنم بود یا چیزه دیگه اما خیلی شخصیتشو دوست داشتم و به دلم می‌نشست و واقعا نمی‌خواستم تا زمانی که کنار منه، بلایی سرش بیاد. دوباره گفت:

ـ دیدی گفتم؟ بحث زندگی من میشه میزنی تو خط سکوت و چیزی نمیگی...

نمی‌خواستم پررو بشه و زدم پس گردنش و گفتم:

ـ به جلوت نگاه کن و اینقدر چرت و پرت نگو سامان!

خندید و گفت:

ـ عصبانیتت هم جذابه! چشم، هر چی شما بگی!

گفتم:

ـ این خیابونو بپیچ به چپ! 

یکم جلوتر، نزدیک به پارک بهش گفتم که نگهداره! بعد اینکه وایستاد بهش گفتم:

ـ همین‌جا منتظرم باش!

دستشو گذاشت رو قفسه سینش و گفت:

ـ چشم لیدیه زیبا!

زیر لب خندیدم و همون‌طور که می‌رفتم سمت پارک، گفتم:

ـ راستی بار آخرت باشه که عطر منو میزنی!

یهو سرشو برد سمت آسمونو گفت:

ـ خدایا این چه دختریه که برام فرستادی! یه کوچولو خطا نمی‌تونم بکنم، اینقدرم حس بویاییش قویه که با یک پیس کوچولو فهمید که از عطرش استفاده کردم! 

خندیدم و گفتم:

ـ باید خداتم شکر کنی!

بلند فریاد زد و گفت:

ـ اونکه صد البته! چاکر شما هم هستیم کارما خانوم!

چشمکی بهش زدم و رفتم سراغ تو پارک... چهارتا دختر و پسرایی که بنفشه خانوم چند سال پیش بهشون تهمت ناروا زده بود و اونا شکایت دلشون و پیش خدا برده بودند، اومده بودن تو پارک پیکنیک...رفتم کنار حصیرشون وایستادم و به جمعشون نگاه کردم، توی دنیای خودشون بودن و مشغول اسم و فامیل بازی کردن بودن.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و سوم

یکیشون با دیدن من با لبخند گفت:

ـ بفرمایید خانوم چیزی می‌خواستین؟

گفتم:

ـ میتونم بشینم؟

پسره کنارم گفت:

ـ بله بفرمایید!

کفشامو درآوردم و رفتم تو جمعشون نشستم! همشون تو سکوت زل زده بودم بهم تا اینکه یکیشون بهم یه سینی چیپس تعارف کرد و گفت:

ـ بفرمایید

چندتا دونه برداشتم و گفتم:

ـ همیشه همینجور مهربونم بمون صدرا...

یهو لبخند تو صورتش خشک شد و با تته پته گفت:

ـ ش...شما منو از کجا میشناسین؟

همین‌طور که چیپس و می‌خوردم به همشون نگاه کردم و گفتم:

ـ میشناسمتون دیگه!

یکی از دخترایی که کنارم نشسته بود گفت:

ـ اصلا قیافتون آشنا نیست!

خندیدم و گفتم:

ـ نترسید بابا...لولوخرخره که نیستم!

همشون با ترس سعی کردن یکم لبخند بزنند...گفتم:

ـ یادتونه چند سال پیش همه از دست بنفشه خانوم گله کردین پیش خدا و ازش خواستین تا کارما جوابشو بده؟

سکوت کرده بودن...خیلی عادی یه چیپس دیگه خوردم و رو کردم به کوچیکترین دختر اون جمع و گفتم:

ـ خصوصا تو المیرا...یادته اون شب زیر پتو بابت اینکه بنفشه خانوم باعث شد آبروت پیش پدر و مادرت بره، چقدر گریه کردی؟!

قیافه های همشون دیدنی بود! از تعجب قفل کرده بودن!! ترجیح دادم بیشتر از این نترسونمشون...گفتم:

ـ شما ها خیلی خوش شانسین! اصولا کارما جواب هر آدمیو میده اما این فرصت به هر کسی داده نمیشه تا ببینن سر اون کسی که دلشون و شکونده، چه بلایی اومده! ولی شما قراره ببینین

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و چهارم

یکی از پسرا گوشا و چشاشو دست زد و گفت:

ـ بچها ایشون واقعیه؟ رماله یا فالگیر؟؟ چجوری اینارو می‌دونه..

کفشامو براش پرت کردم و گفتم:

ـ بار آخرت باشه منو با اونا مقایسه می‌کنیا!

صدرا گفت:

ـ نه مثل اینکه واقعیه!

رو بهش گفتم:

ـ جای این حرفا، گوشیتون و دربیارین و ویدیویی که براتون فرستاده شده رو ببینین! هم پسرای بنفشه خانوم و هم خود بنفشه خانوم! 

گوشی هاشونو درآوردن و مشغول دیدن شدن...بلند شدم و گفتم:

ـ این حال بنفشه خانوم، آه همه‌ی شماست که به روزی منو صدا زدین...

رفتم کفشمو پوشیدم که المیرا گفت:

ـ خانوم یه لحظه؟

با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:

ـ جانم؟

گفت:

ـ شما کی هستین؟

جمعشون هم پشت سر منتظر بودن تا ببینم من کیم؟! با لبخند به همشون نگاه کردم و گفتم:

ـ کارما!

المیرا گفت:

ـ یعنی شما مثل خدا همیشه صدای منو میشنوین؟

با لبخند گفتم:

ـ خدا رو نباید با کسی مقایسه کنی المیرا اما شما همتون جزو بنده های خوب خدایین و خواست که من بهتون حال بدم تا بلکه یکم از درد دلتون کم بشه! اینو یادتون نره که دنیا مثل دومینوعه، هر کاری کنین، چه خوب چه بد یه روز بهتون از طریق من برمی‌گرده...

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و پنجم

بعدش کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم تا از سوالاشون و دیدشون مخفی بشم اما حرفاشونو می‌شنیدم... صدرا بلند شد و گفت:

ـ یا خدا!!! غیب شد...بچها کجا رفت؟؟؟

المیرا گفت:

ـ دیدین چی گفت؟ گفت کارما بود... دیدین حال زنعمو بنفشه رو؟

یکی دیگشون گفت:

ـ آخیش چقدر دلم خنک شد! چقدر به همه ما تهمت زده بود و باعث شد خواستگاری که خیلی دوسم داشت و فراری بده... حقشه‌...دم کارما گرم!

یکی دیگشون گفت:

ـ الان محمد آقا پسراشو تو این وضعیت ببینه، چجوری میخواد سرشو بین مردم بلند کنه؟!

همشون یجورایی با دیدن حال بنفشه خانوم، دلشون خنک شده بود...چرا آدما باید یکاری کنن تا دیگران با دیدن حال بدشون، حالشون خوب بشه؟!

نمی‌دونستم و جواب این سوال و هیچوقت نتونستم پیدا کنم! اما در هر صورت من یکی از قانون های این دنیا بودم و در هر صورت به التماس آدما کاری نداشتم و نهایتا هر کس تاوان کار خوب و بدشو پس میداد.

رفتم سمت موتور سامان و با دیدن من گفت:

ـ رییس بریم؟

خندیدم و گفتم:

ـ خوشمزه بود؟

خندید و گفت:

ـ بازم فهمیدی!!

خندیدم و گفتم:

ـ اونجوری که تو داشتی ساندویچ میلومبوندی، هر کس جای من بود، می‌فهمید!

سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ شرمنده واقعا خیلی گشنم بود!

گفتم:

ـ اشکال نداره، منم ببر همونجا ...خیلی گشنمه!

گفت:

ـ باشه بریم، همین روبروعه... اون پیرمرده تو اون دکه کوچولو..

گفتم:

ـ بریم...

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و ششم

کنار دکه اون پیرمرد که اونور خط بود، چند تا میز کوچولو با دو سه تا صندلی هم گذاشته بودم و آدما اونجا کنار هم وقت می‌گذروندن. رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم و سامان هم رفت تا غذا سفارش بده... میز روبروی ما دو تا پسر علاف نشسته بودن که بی نهایت بهم زل زده بودن. اگه یکم دیگه ادامه می‌دادن واقعا می‌رفتن رو مخم...همین لحظه سامان با دو تا ساندویچ گرم و دوغ اومد سر میز و گفت:

ـ بفرمایید...

گفتم:

ـ تو مگه قبل اینکه من بیام، غذا نخوردی؟

همینجور که کاغذ ساندویچ و برام باز می‌کرد گفت:

ـ چرا ولی الان می‌خوام همراهیت کنم دیگه...

خندیدم و ساندویچ و ازش گرفتم...سامان پرسید:

ـ خوشمزست؟

خندیدم و گفتم:

ـ آره ولی به پای دستپخت تو نمی‌رسه...

کلی ذوق کرد و گفت:

ـ مخلصتم.

از لحنش خندم می‌گرفت...این‌بار من پرسیدم:

ـ اگه آخر این هفته هم میری، منم باهات میام!

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ کجا؟

خیلی عادی گفتم:

ـ یتیم خونه...پیش همون بچهایی که همیشه بهشون سر میزنی...

یهو ساندویچشو گذاشت پایین و گفت:

ـ رییس چجوری میشه فکری که تازه میاد تو سرم و قراره بهش فکر کنم و درجا به زبون میاری؟

بادی تو غبغب انداختم و گفتم:

ـ ما اینیم دیگه!

دوباره متوجه شدم که اون دوتا پسره زیر گوش هم پچ پچ میکنم و بهم زل زدن...سامان متوجه نگاهم شد و برگشت سمتشون.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و هفتم 

بعدش بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ چیزی شده؟

دوغمو یکسره خوردم و گفتم:

ـ هنوز نه، اگه غذاتو تموم شده، بریم...

لقمه آخرشو کامل گذاشت تو دهنش و دستشو تکوند و با دهن پر گفت:

ـ برم حساب کنم، الان میام!

سرمو تکون دادم. بلند شدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. همین لحظه اون دوتا پسره اومدن کنارم و با یه لحن تهوع آور بهم گفتن:

ـ ماشالا!! چه داف خوشگلی!!

بهش چشم غیره دادم و رو به یکیشون گفتم:

ـ چرت و پرت نگو و بزن به چاک!

یکیشون اومد سمت راستم و گفت:

ـ اوف؛ خشنم که هستی! عاشق این مدل دخترام...

تا رفتم چیزی بگم، مشت سامان اومد تو دهن یکیشون و گفت:

ـ آشغال عوضی!

اما جفتشون از نظر هیکلی از سامان خیلی بزرگتر بودن و بعد زدن سامان رفیقشم رفت کنارش تا جفتشون باهم سامان و بزنن...رو کردم سمت آسمون و گفتم:

ـ شرمنده، این تو برنامم نبود اما نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم!

و با تمام قوا رفتم سمت اونی که رو قفسه سینه سامان چمباتمه زده بود و از پشت به گوشش و محکم گرفتم تو دستم و پیچوندمش. جیغش رفت هوا...رفیقش که منو تو اون وضعیت دید، اومد تا بهم حمله کنه که با اون یکی دستم مچ دستش و محکم تو دستم فشردم...این دوتا گوریل تو مقابلم مثل یه بچه کوچیک که کتک خورده باشن، داد و هوار می‌کردن و مردم دور و برمون بهم زل زده بودن

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و هشتم

سامان که منو تو این حال دید، سریع از رو زمین بلند شد و با خنده گفت:

ـ ماشالا! دختر نیست که سوپرمنو می‌مونه!

گفتم:

ـ حالت خوبه؟

گفت:

ـ الان که حیف این دوتا عوضی که مزاحم ناموس مردم میشن و میبینم، حالم بهتره.

اونی که مچ دستشو فشار می‌دادم ، به گریه افتاد و گفت:

ـ آبجی چه زوری داری تو؟! تو رو خدا...دستم از گرمای دستت داره آتیش میگیره....بخدا گو*ه خوردم.

اونی هم که گوششو پیچوندم گفت:

ـ این نمیتونه دست به دختر باشه! ولکن دیگه...ببخشید نمیدونستین با این بچه ریغویی!

آروم گوشش و ول کردم و همزمان مچ دست اون یکی هم ول کردم و زیر گوششون گفتم:

ـ حالا خوب گوش کنین ببین بهتون چی میگم کردن کلفتا...برید و از رفیقم عذرخواهی کنین.

و از پشت هولشون دادم زیر پای سامان...سامان زیرچشمی و با پوزخند نگاشون می‌کرد...سکوت کرده بودن...سامان گفت:

ـ نشنیدم صداتونو؟ فکر کنم دلتون بیشتر کتک می‌خواد؟

با اینکه اونقدر درد کشیده بودن ولی از قیافه هاشون معلوم بود که حاضرن بمیرن اما از سامان عذرخواهی نکنن اما وقتی دیدن که دارم میام سمتشون، از ترس رو کردن به سامان و شروع کردم به عذرخواهی کردن. سامان هم گفت:

ـ به اندازه کافی ادب شدین، دیگه فکر نکنم جرئت کنین به ناموس مردم نگاه کنین...

بعدش من رفتم کنارشون..از ترس خودشونو رو زمین کشیدن عقب.‌..مچ دست یکی از اونا از قرمزی زیاد تاول زده بود و شروع کرده بود به شیون کردن... اون یکی هم دستشو از رو گوشش ول نمی‌کرد و بعد اینکه دید من کنارشون نشستم با گریه گفت:

ـ ما که عذرخواهی کردیم، دیگه چی میخوای از جونمون؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و نهم

پوزخند زدم و بهش گفتم:

ـ واسه هرکولی مثل تو زشت نیست، اینجوری گریه می‌کنه؟

جفتشون چیزی نگفتن و من آروم ناخنمو کشیدم رو مچ دست اون یکی که دادش رفت هوا...اون یکی دستشم با چشام کنترل کردم که نتونه مانعم بشه! گفتم:

ـ  امشب میرین محله پایینی و سر چهار راه تموم بچهای کاری که اونجا هستن و با اون پول قماری که امروز بردین، غذا و وسیله میخرین...

در عین درد کشیدن، با تعجب بهم نگاه می‌کردن! گفتم:

ـ الان دست تو و گوش رفیقت هنوز سالمه، اگه بفهمم که اینکار و نکردین، امشب هر سوراخ سنبه ایی که قایم شده باشین، پیداتون میکنم...همین دست تو و گوش رفیقت و باهم قطع می‌کنم!

اونی که گوششو دست داشت گفت:

ـ تو کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی؟

بلند شدم و گفتم:

ـ هنوز نشستین که!

سریع بلند شدن و یکیشون رو به رفیقش گفت:

ـ فکر کنم آدمکش باشه، بیا بریم...

داشتن فرار می‌کردن که با چشام پاهاشونو کنترل کردم تا بهشون برسم..از ترس سکته کرده بودن، یکیشون رو به اون یکی گفت:

ـ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ حاجی آدم فضاییه این دختره؟

رفیقش گفت:

ـ رضا داره میاد!

ـ نمی‌تونم حرکت کنم!

رفتم نزدیکشون و گفتم:

ـ شما دو تا ابله فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟ می‌خواین همین الان گوش رفیقت و بکنم؟

اون یکی که زبانش بند اومده بود گفت:

ـ آخه تو کی هستی؟ اینارو از کجا میدونی؟

گفتم:

ـ کارما! 

از ترس قفل شده بودن تا اینکه بعد یه بشکن من سریع به خودشون اومدن و اونی که مچ دستش آسیب دیده بود، با اون یکی دستش پولارو از تو جیبش درآورد و گفت:

ـ این تمام پولی که از امروز گرفتیم، بیا همش مال تو.

پول و ازش گرفتم و دیدم که اون یکی به روی خودش نمیاره، خودم دست کردم تو جیب لباسشو پولاشو درآوردم. بعدم بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت دکه...یهو هاروت تو گوشم گفت:

ـ کارما بازشون کن!

یادم رفته بود! خندیدم و گفتم:

ـ ولی کاش می‌ذاشتی این دوتا انگل مثل چسب دوقلو همینجور به زمین بچسبند!

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهلم

بازم هاروت تو گوشم گفت:

ـ کارما کافیه!

گفتم:

ـ باشه!

بعدش بدون اینکه برگردم، یه بشکن زدم و پاهای جفتشون و آزاد کردم. داشتم می‌رفتم سمت دکه که سامان با موتورش اومد و پیش پام ترمز زد:

ـ خانوم خوشگله برسونمت.

بدون اینکه نگاش کنم با خنده گفتم:

ـ کاری نکن با تو هم همون کاری و کنم که با اون دوتا ابله کردم.

خندید و گفت:

ـ نه رییس، تو منو دوست داری دلت نمیاد... بخاطر من جفتشون و کتک زدی! تازه امروز از ترس اینکه من مرده باشم، سرتو گذاشتی رو قفسه سینم..

نگاش کردم که گفت:

ـ باشه دیگه حرف نمی‌زنم...

سوار موتور شدم و گفتم:

ـ کنار دکه همون پیرمرده نگه دار...

ـ باشه ولی رییس بازم گشنته؟

بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از پیرمرده حدود چهل تا ساندویچ به همراه نوشیدنی خواستم. و بعدش چند تا برگ از  پولایی که از اون دوتا گرفتم و دادم بهش که با تعجب پول و باز کرد و جلوی چشماش گرفت و گفت:

ـ دخترم اینا همش دلاره؟

با تعجب گفتم:

ـ ها؟؟ نفهمیدم؟ یعنی کمه؟

خندید و بقیه پولا رو داد دستم و گفت:

ـ نه اتفاقا زیاده! بگیر بقیشو خدا خیرت بده... دلم خنک شد که اون دوتا زورگو هم زدی... هرشب میومدن اینجا و مزاحم بقیه می‌شدن.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ نگران نباش عمو، دیگه اینورا پیداشون نمیشه...

با چشاش ازم تشکر کرد و داشتم می‌رفتم که یهو فکر توی سرش بهم الهام شد...برگشتم و گفتم:

ـ هر وقت بهم فکر کنی، میام پیشت...

آب دهنش و قورت داد و عینکشو از چشاش درآورد و گفت:

ـ یا امام حسین! پناه بر خدا...

خندیدم و گفتم:

ـ نترس عمو، جن نیستم!

با تته پته گفت:

ـ پ...پس...تو..کی هستی؟

گفتم:

ـ کارما.

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و یکم

بعدش بدون اینکه حرفی بزنم، ساندویچارو گرفتم و رفتم سمت سامان...سامان با دیدنم خندید و گفت:

ـ باز یچیزی از خودت رو کردی که پیرمرد بیچاره اونجوری هنگ کرد؟

خندیدم و گفتم:

ـ آره ولی برام یه چیزی خیلی جالبه...

سامان پرسید:

ـ چی؟

ـ اینکه آدما همشون میدونن که یسری قانون و نیروها حتی فرشته ها وجود دارن اما بازم فراموش می‌کنن و سعی می‌کنن اصول اخلاقی و زیرپاشون بزارن.

سامان خندید و گفت:

ـ آره خب ولی رییس اینکه یه نیروی طبیعی و یهو تو جلد به همچین دختر خوشگلی ببینن مشخصه که قفل میکنن. من که تابحال به چنین چیزی ندیدم...حتا اگه یکی هم برام تعریف می‌کرد می‌گفتم که خیالاتی شده!

گفتم:

ـ خیلی اوقات خدا وقتی می‌خواد به یسری آدما حال بده و بهشون بفهمونه که حواسش هست، نیروهاشو تو قالب جسم آدمی می‌فرسته تا برای انسانها قابل درک باشه.

سامان با تعجب نگام کرد که خندیدم و گفتم:

ـ الان نصف آدما هم راجب تو فکر میکنن که دیوونه‌ایی چون الان داری به چیزی نگاه می‌کنی که در نظر اونا وجود نداره...به دور و برت نگاه کن!

نگاهی به اطرافش کرد و دید که رهگذرا بر و بر بهش زل میزنن و با حالت تاسف از کنارش رد میشن!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و دوم

یهو با حالت شاکی گفت:

ـ خوشت میاد مردم فکر کنن من دیوونم؟ خب کلاهتو بنداز بذار ببیننت دیگه!

خندیدم و گفتم:

ـ باشه!

کلاهمو انداختم و بعدش سوار موتور شدیم...به سامان گفتم بره چهارراه بالایی تا من این ساندویچارو بین بچهایی که سر چراغ راهنما وایمیستن پخش کنم...وقتی رسیدیم بچه‌های کوچولویی رو دیدم که با التماس از مردم می‌خواستن که فقط یه شاخه گل یا فقط یدونه آدامس ازشون بخرن و خیلی از مردمی که تو ماشین نشسته بودن حتی نگاشون هم نمی‌کردن! یجوری رفتار می‌کردن که انگار اون بچها اصلا وجود ندارن! دلم برای بغض خیلیاشون کباب می‌شد و باعث شد گریه کنم...این‌روزا احساساتی رو تجربه می‌کردم که واقعا برام ناشناخته بود مثل دلسوزی، خشم، مهربونی، امنیت، ناراحتی و خیلی چیزای دیگه! گمونم بخاطر جلد جسمانیم بود...با حرف سامان به خودم اومدم:

ـ رییس!! داری گریه می‌کنی!؟

سریع اشکامو و پاک کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

ـ چیزی نیست!

سامان:

ـ چی ناراحتت کرده؟

گفتم:

ـ بی رحمی آدمایی که خدا از وجود خودش اونا رو خلق کرده!

سامان سکوت کرد و چیزی نگفت...به فکر فرو رفته بود که گفتم:

ـ بچها رو صدا بزن بگو بیان اینجا و غذاشونو بگیرن!

سامان لبخندی بهم زد و رفت ما بین ماشینا و همه بچها رو جمع کرد و آورد گوشه خیابون...

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و سوم

حدود سی تا بچه قد و نیم قد بودن و یکیشون با دیدن من گفت:

ـ خانوم چقدر شما خوشگلی!

خندم گرفت... سامان یهو از پشت سر زدتش و گفت:

ـ هوی چشاتو درویش کن!

بهش چشم غره‌ایی دادم که سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ غلط کردم!

از تو نایلون ساندویچا رو بینشون پخش کردم و همشون با ولع در حال خوردن شدن! جز به دختر کوچولویی که وقتی ازم گرفتش فقط با ناراحتی به ساندویچش نگاه می‌کرد...رفتم کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ چرا نمی‌خوری دخترم؟

موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت:

ـ آخه من به خواهر کوچولوی شش ماهه دارم که هر شب از گشنگی گریه می‌کنه! می‌خوام ببرمش خونه به اونم بدم...

نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم...از اینکه با اینکه خودش بیشتر از ده سالش نبود و من می‌دونستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده اما از یه کوچولوی دیگه مراقبت می‌کرد و به فکرش بود. همینجور که تو بغلم بود گفت:

ـ خانوم شما از بهشت اومدین؟

خندیدم و گفتم:

ـ نه چطور مگه؟

گفت:

ـ آخه هیچوقت تا حالا کسی پیدا نشده بود که به منو دوستام توجهی کنه بعلاوه اینکه بوی یه باغ خوشبو مثل بهشت می‌دین...

یهو سامان از پشت سرم گفت:

ـ ایشون بالاتر از فرشته هاست کوچولو...

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و چهارم

یهو دیدم کلی دست گل رز قرمز و گرفته سمتم و گفت:

ـ تقدیم به خوشگلترین رییس دنیا!

با خنده ازش دسته گل و گرفتم که زیر گوشم گفت؛

ـ رییس فقط من پولشو بهش ندادم...

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

ـ نگران نباش، الان درستش می‌کنم!

بعد اینکه ساندویچاشونو خوردن رو به همشون گفتم:

ـ خب بچها آرزوتون چیه؟ از سمت چپ شروع کنیم

یه پسره گفت:

ـ من آرزوم اینه بالاخره بتونم تو مکانیکی سر کوچمون کار کنم و پول خوبی دربیاره و دیگه از مردم التماس نکنم دستمال بخرن ازم.

از تو جیبم یه نخ بنفش رنگی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم:

ـ اینو امشب بذار زیر بالشتت، فردا از آرزوت لذت ببر...

با تعجب نخ و ازم گرفت و گفت:

ـ آبجی نکنه تو واقعا فرشته باشی!!؟

خندیدم و سکوت کردم و به ترتیب از تک تک بچها آرزوهاشونو پرسیدم. آرزوهاشون از نظر من کوچیک اما از نظر اونا کل زندگیشون بود...برام خیلی خوشایند بود که تهش لبخند رو لباشونو می‌دیدم! یکی می‌خواست پدرش از بیماری لاعلاج نجات پیدا کنه، یکی دیگه یه چمدون پول می‌خواست، یکی یه ماشین گرون قیمت، یکی دوچرخه اما وقتی رسیدم به اون کوچولو که اسمش فاطیما بود گفت:

ـ من نمیدونم اصلا آرزو چیه!

قلبم خیلی از حرفش درد گرفت! گفتم:

ـ دیدی دوستات چی خواستن؟! چیزی که دوست داری و بگو...غذا، پول، خونه یا هر چیزی که دلت می‌خواد...

پیشونیشو بوسیدم و گفتم:

ـ شاید دیگه قسمت نشه منو ببینی!

یکم فکر کرد و بهم خیره شد و گفت:

ـ من هیچوقت نفهمیدم پدر و مادر داشتن چجوریه! همیشه دلم می‌خواست به خانواده داشته باشم اما از وقتی یادم میاد با خواهر کوچولوم تو یه انباری باهم زندگی می‌کنیم!

لبخندی بهش زدم یه نخ قرمز از تو جیبم درآوردم و بستم به مچ دستش و گفتم:

ـ اینو از دستت درنیار! آرزوت تو رو پیدا می‌کنه!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و پنجم

محکم پرید بغلم و گفتم:

ـ خیلی ازت ممنونم خداجون!

متقابلا بغلش کردم و با خنده گفتم:

ـ من خدا نیستم عزیزم...

سریع گفت:

ـ ولی برای من خیلی شبیه خدایی، تازه همونقدرم خوشگلی...

بقیه بچها هم به نشونه تشکر ازم، ریختن سرم و محکم بغلم کردن...یه پسره ازم پرسید:

ـ آبجی اسمت فرشتست؟

بلند شدم و با لبخند بهش گفتم:

ـ کارما!

بعدش با همشون خداحافظی کردم و سوار موتور شدم...فاطیما با صدای بلند گفت:

ـ هیچوقت تو رو فراموش نمی‌کنم کارما!

برای همشون دست تکون دادم...قبل رفتن هم تموم اون پولایی که از اون دوتا غولچماغ گرفتم و بین همشون پخش کردم...سر چراغ راهنما وایستادیم که یهو هاروت تو گوشم گفت:

ـ عمیق تر گوش بده کارما! 

یهو متوجه گریه زنی تو ماشین کناری خودمون شدم...زنه با گریه می‌گفت:

ـ خدایا یعنی من یذره اعتبار پیش تو ندارم؟ بچمو ازم گرفتی...حالا بخاطر اینکه محمد قبلا اعتیاد داشت هیچ جا به ما به بچه نمی‌ده که به سرپرستی قبولش کنیم...یعنی من باید آرزوی مادر شدن و با خودم به گور ببرم؟؟ چرا صدای منو نمی‌شنوی؟؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهل و ششم

زدم به پنجره ماشینش که یهو اشکاش و پاک کرد و شیشه رو داد پایین تر، مضطرب گفتم:

ـ ببخشید خانوم، یکی از این دخترای کوچولو این دسته گلا رو داده به من و یه کاری داشت، میخواست برگرده و این دسته گلا رو ازم بگیره...منم چون خیلی عجله دارم نمی‌تونم منتظرش وایستم...میشه ازتون خواهش کنم، بزنین کنار منتظر باشین تا بیاد دسته گلشو ببره؟؟

با کمی مکث بهم گفت:

ـ آخه من...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ ببخشید من واقعا خیلی عجله دارم وگرنه چنین خواهی نمی‌کردم، یه دختر کوچولوئه با چشمای عسلی و موهای بور...

بدون اینکه منتظر باشم چیزی بگه دسته گل و دادم دستش و از تو جیبم از همون نخ قرمز در آوردم و دادم بهش و گفتم:

ـ یه همچین چیزیم دور دستش بستست، ممنونتون میشم...

با اینکه از ته دلش بنظر اینکار احمقانه میومد اما تو رودربایستی با من و از اونجایی که عاشق بچها بود قبول و کرد و ماشینشو زد کنار تا منتظر باشه فاطیما بیاد سمتش و هم این زن به آرزوش برسه و هم فاطیما کوچولو...زنه یکم مردد بود اما نمی‌دونست که قرارها بزرگترین آرزوش بالاخره برآورده بشه و مادر دوتا کوچولو بشه...تو مسیر سامان ازم پرسید:

ـ اگه خانوم درستی نباشه چی؟ یعنی باهاشون بدرفتاری کنه!

گفتم:

ـ هر کار خدا دلیلی داره...تا قسمت نباشه برگی از درخت نمی‌افته. اگه این زن آدم درستی نبود بهم الهام نمی‌شد که عمیق‌تر گوش بدم تا صداش به گوشم برسه...

سامان سرفه‌ایی کرد و گفت:

ـ خدایا کار ما رو با این جذاب لعنتی سخت کردیا!! خیلی زرنگه...

متوجه صدای نفسای نامنظم سامان شدم...سریع گفتم:

ـ بزن بغل...

با تعجب گفت:

ـ چی شده رییس؟

با عصبانیت گفتم:

ـ گفتم بزن بغل...

موتورشو پارک کرد و با عجله پیاده شدم و به صورتش نگاه کردم، دوباره سرفه‌ایی کرد و گفت:

ـ والا به چیز بدی فکر نکردم، فقط داشتم به تو...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ تو حالت خوبه؟

مثل گیجا فقط نگام میکرد...با دستام صورتشو به اینطرف و اون طرف چرخوندم...یهو دیدم که داره از دماغش خون میاد..

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...