ماسو ارسال شده در 13 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر (ویرایش شده) نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط ماسو 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2117-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 14 مهر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر (ویرایش شده) پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشقپیشه را شنیدهاید؟ همانهایی که چشمهایشان برق میزند، ریزریز لبخند میزنند، از گونههایشان آتش تراوش میکند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب میگردد. من میخواهم داستان یکی از آنها را برایتان بگویم. داستان چشمهایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنبوجوش بود. گونههایش به رنگ گلهای صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوشتراشی داشت و چشمهای قهوهایاش در میان آن گونههای اناری و لبهای سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعتها در کافه کنار ساحل مینشست و کتاب میخواند و به آواز آب و نغمه پرندهها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط ماسو 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2117-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10370 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 14 مهر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر (ویرایش شده) یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت میشد، نشسته بود و به قطرههای درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحههای نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمیشد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک بارانخورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک بارانخورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی میشد که خانم الیزابت به همراه بچههایش به شهر رفته بود و خانهاش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درختها را میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمیدید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گلهای رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانههایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچههای خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره دادهاند.) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطهور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ ) به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشههای مربای توتفرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفهای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توتفرنگیهای خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: _ استلا بیکار نباش! بیا این شیشهها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ میخوام ماست بزنم. استلا نگاهی به شیشههای پر توتفرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توتفرنگیهای خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسیاش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشهها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشههای دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سوالی بپرسد: _ مادر، مگه برای خانهی خانم الیزابت مستاجر آمده؟ خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دستهایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد، گفت: _نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانهی خانم الیزابت رفتوآمد میشه، اما فکرش را نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچهاش حساس بود، دلش بیاد و خونهاش را به اجاره بده. استلا متفکرانه شیشهی بزرگ توتفرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط ماسو 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2117-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10371 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2117-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13045 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.