Mahsa_zbp4 ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و پنج - تا کنون ندیده بودم شخصی این همه بتواند یکجا سخن بگوید و از پنجاه صفحه اول یک کتاب آنقدر بتواند ایراد بگیرد. با خنده اینها را گفته و نگاهش را از او گرفته بود. اگر بخواهد حقیقت را بگوید، کمی به او بر خورده بود؛ زیرا او تا دیر وقت بیدار مانده بود تا بتواند کتاب را با دقت بخواند و مشکلاتی که در آن به چشمش میخورد را در گوشهی ذهنش نگاهدارد و اکنون او اینگونه به سخنانش میخندید. کمی آرامتر از او حرکت کرد و همین باعث شد پشت سر او جا بماند. لب و لوچهاش آویزان شده بود و دیگر حتی حوصلهی راه رفتن نداشت. احساس میکرد تمام زمانش هدر رفته است و برای کاری بیهوده به کار رفته اما همین که به یاد آورد یکی از چیزهایی که به چشمش خورده را نگفته است به سرعت دوید تا به او برسد. آنقدر به سرعت دویده و در کنار او به صورت ناگهانی توقف کرده بود که آنتوان ناخوآگاه ایستاده و با چهرهای متعجب و چشمانی گرد شده به او نگاه میکرد. - یک چیز دیگر را فراموش کردم... عصبی گفت. طبق معمول ذهنش میگفت که دیگر چیزی نگوید و از غرور خود محافظت کند و به او بگوید که دیگر نمیخواهد منتقد او باشد و از سوی دیگر دلش اجازه نمیداد چیزی در آن باقی بماند و همهچیز را باید به او گوشزد میکرد. - این چه کتابیست آخر؟ همهی شخصیتهای آنقدر بیحوصله و ناامید هستنو که در تمام مدت حوصلهام را سر میبرند؛ اصلا چرا باید یکی از آن پسر بچهها از آن درّه پایین بیوفتد و دیگری بتواند بالا بیاید؟ شما اصلا رحم ندارید؟! با عصبانیت فریاد زد. در تمام مدت انگشت اشارهاش را جلوی چشمان او گرفته بود و با تهدید این سخنان را بیان میکرد. قصد نداشت اینگونه سخن بگوید؛ تقریبا برای این موضوع که خیلی نظرش را جلب کرده وحس همدردیاش را فرافروخته بود یک مقاله بلند بالا در ذهنش چیده بود اما همین که کمی عصبی شده بود، همهچیز را از یاد برده بود. داستان از این قرار بود که کتاب او با یک چیز شروع میشد. دو پسر بچه که هر دو تصمیم میگیرند به سوی یک درّه بلند بدوند، اما در نهایت هر دو به دو شاخه درخت که از گوشه و کنار درّه روییده است گیر کرده و برای چند ساعتی آنجا گید میافتند. در نهایت یکی از آنها نجات پیدا کرده و دیگری به ته درّه میافتد. با خود فکر میکرد که چرا باید در هنگام شروع داستان و آن هم در بندهای آغازین آن چنین اتفاقی رخ بدهد؟ مگر آن بچه چه گناهی کرده بود که نباید مانند دوستش نجات پیدا میکرد؟ هنوز بدون اینکه چیزی بگوید و یا انگشتش را تکان بدهد، با چشمانی ریز شده به او نگاه میکرد. آنتوان پوزخندی به حالت ایستادن او و دستی که به کمرش گرفته بود زده و بدون توجه به عصبانیت و تهدیدی که در چشمانش موج میزد، دوباره به راه افتاد. او همچنان تکان نخورد. فقط نگاهش را از جای خالی او گرفته و به دنبال او کشاند. چند لحظه گذشته بود و آنتوان تقریبا از او دور شده بود، اما او همچنان سر جای خود ایستاده بود. هر دو دستش را به کمر زده و پایش را با عصبانیت بر زمین میکوبید. - قصد ندارید بیایید؟ صدای آنتوان که جلوتر از او بود به گوشش رسید. کلافه، چشمانش را در کاسه چرخانده و نفس عمیقی کشید. - من از دست این مرد روزی خواهم مرد، قسم میخورم! کلافه و عصبی با خود زمزمه کرده و با قدمهایی بلند حرکت کرد تا به او برسد. آنتوان نیز از سرعت خود کاسته بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفت، آنتوان دست در جیبش برده و همانطور که با سنگ ریزهای را با پایش از اینطرف به آنطرف پرتاب میکرد، با صدای آرامی گفت: - حدس میزدم برای آن بچه عصبی شوید؛ میدانم شما دخترکی دل نازوک هستید که نمیتوانید حقایق تلخ دنیای اطرافتان را متوجه شوید. نگاهش را به او انداخته و چشم غرهای نثارش کرده بود اما هیچ پاسخی به غیر از آن لبخند همیشگی از او نگرفت. لبخندی که در عین مهربانی، پر از تمسخر نیز بود. - میخواهم از شما بپرسم... ناگهان ایستاده و به سوی او بازگشته بود. اکنون هر دو در میان خیابان خلوتی که تقریبا خالی از رفت و آمد بود، روبهروی یکدیگر ایستاده بودند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13326 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.