رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و پنج 

جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود!
این‌که در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آن‌ها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمی‌آمد.
اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آن‌ها مشغول دعوا و داد و بی‌داد بود. نمی‌توانست ببیند کسی خزعبلات خود را این‌گونه بروز می‌دهد و او باز هم خونسرد باشد.
نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت.
- پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان!
هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لب‌های لامارک شکل گرفت.
- فکر نمی‌کردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد.
جیزل لبخند زد.
- در صورت‌تان نکوبیدم؛ شما را تحسین می‌کنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشته‌اید، باز هم به فکر مردم‌تان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند.
لامارک شانه‌ای بالا انداخت.
- با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آن‌ها تغییر نمی‌کند.
جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی می‌جنگید. آزادی از هر دوی آن‌ها صلب شده بود اما به شکل‌های مختلف!
لامارک صندلی‌ای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشاره‌ای کرد.
- چه فکری درباره آن‌ها می‌کنی؟
نگاهش را به آن‌ها دوخت. حقیقتا درباره آن‌ها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آن‌ها بیاندیشد.
- نمی‌خواهم درباره‌شان فکری کنم.
لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید.
- پس درباره آینده کشورمان چه فکری می‌کنی؟
دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. این‌دفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمی‌توانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلی‌اش بلند شده و روبه‌روی لامارک ایستاد. 
- آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. می‌توانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا می‌توانند سرنوشت خود رل تغییر دهند.
نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت.
- آن‌ها فراموش کرده‌اند که این مردم هستند که تاریخ را می‌نویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد می‌زنند.
دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آن‌ها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد.
- از هم‌صحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید.
پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید.
- می‌توانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟
به سوی او برگشت.
لامارک از روی صندلی بلند شده و روبه‌روی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود.
جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد.
- حتما!
لامارک پاسخ او را با لبخند داد.
- شما را همراهی می‌کنم.
جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچ‌کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش می‌کرد آن‌ها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافه‌تر شده بود.
از سالن خارج شدند.
- دیگر باید بروم.
تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگ‌اش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود.
سرش از شدت بوی سیگار و حرف‌های صد من یک غاز آن‌ها درد گرفته بود.
درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برف‌های حیاط کم‌کم به سوی آب شدن می‌رفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب می‌گرفت.
روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست.
یعنی چه میشد؟ می‌توانستند از همه‌چیز به خوبی عبور کنند؟
نگران این بود که بعد از این اتفاق‌ها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود.
که البته اشتباه هم فکر نمی‌کرد.

  • پاسخ 76
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و شش 

هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع به‌هم‌ریخته‌ی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانه‌ها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند.
تمام مدتی که در دانشگاه به سر می‌برد می‌دید که هر شخصی تا فرصتی به دست می‌آورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث می‌شدند. 
وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانه‌ی اعتراض در کلاس‌های حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاس‌ها حاظر نشده و در اتاق‌های‌شان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفت‌و‌گو پرداخته بودند.
جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند.
اکنون نیز که حتی بر روی چمن‌های خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت!
هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه می‌کردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند.
- ای کاش میشد کمی ساکت شوند!
جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدل‌شان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوش‌شان می‌رسید.
مائل پوف کلافه‌ای کشید.
- اپراخانه‌ها بسته شده و کافه‌ها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمی‌دهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفل‌های شبانه‌شان را برگزار کنند.
جیزل به سوی او برگشت.
- محفل شبانه؟ کجا؟
مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش می‌گذاشت و روی چمن‌ها دراز می‌کشید، پاسخ او را داد.
- همه‌جا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند.
جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد.
- تو هم می‌روی؟
مائل شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- هر از گاهی!
جیزل عصبی به او چشم دوخت.
- و مرا با خود نبردی؟
مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت.
- می‌خواستم ببرم، نشد.
- دروغگو!
جیزل به او گفته بود. اگر می‌دانست محافلی هستند که می‌تواند در آن‌ها شرکت کند، حتما می‌رفت و تمامی وقتش را در خانه نمی‌گذراند.
در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد.
- تو دیوانه‌ای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که می‌نویسند یک مشعل از حقیقت را نابود می‌کنند. اکنون دیگر حتی نمی‌توانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفته‌اند. آنقدر سرکوب‌مان می‌کنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمی‌توانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفته‌اند!
پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد.
- این کار‌ها برای خودتان است، نمی‌خواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده.
صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید.
- برای امنیت نیست، نمی‌خواهند واقعیت به گوش‌مان برسد.
این را لیدیا که بین مائل و جیزل می‌نشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد.
- تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم.
صدای ناقوس کلیسا به گوش‌شان رسید. بیش از این نمی‌توانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه می‌رفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند.
همانطور که بلند می‌شدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید.
- این هم از امنیتی که از آن حمایت می‌کردید. بفرمایید لذت ببرید!
با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیف‌اش به سرعت از حیاط خارج شده بود.
مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...