Mahsa_zbp4 ارسال شده در 9 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و پنج - تا کنون ندیده بودم شخصی این همه بتواند یکجا سخن بگوید و از پنجاه صفحه اول یک کتاب آنقدر بتواند ایراد بگیرد. با خنده اینها را گفته و نگاهش را از او گرفته بود. اگر بخواهد حقیقت را بگوید، کمی به او بر خورده بود؛ زیرا او تا دیر وقت بیدار مانده بود تا بتواند کتاب را با دقت بخواند و مشکلاتی که در آن به چشمش میخورد را در گوشهی ذهنش نگاهدارد و اکنون او اینگونه به سخنانش میخندید. کمی آرامتر از او حرکت کرد و همین باعث شد پشت سر او جا بماند. لب و لوچهاش آویزان شده بود و دیگر حتی حوصلهی راه رفتن نداشت. احساس میکرد تمام زمانش هدر رفته است و برای کاری بیهوده به کار رفته اما همین که به یاد آورد یکی از چیزهایی که به چشمش خورده را نگفته است به سرعت دوید تا به او برسد. آنقدر به سرعت دویده و در کنار او به صورت ناگهانی توقف کرده بود که آنتوان ناخوآگاه ایستاده و با چهرهای متعجب و چشمانی گرد شده به او نگاه میکرد. - یک چیز دیگر را فراموش کردم... عصبی گفت. طبق معمول ذهنش میگفت که دیگر چیزی نگوید و از غرور خود محافظت کند و به او بگوید که دیگر نمیخواهد منتقد او باشد و از سوی دیگر دلش اجازه نمیداد چیزی در آن باقی بماند و همهچیز را باید به او گوشزد میکرد. - این چه کتابیست آخر؟ همهی شخصیتهای آنقدر بیحوصله و ناامید هستنو که در تمام مدت حوصلهام را سر میبرند؛ اصلا چرا باید یکی از آن پسر بچهها از آن درّه پایین بیوفتد و دیگری بتواند بالا بیاید؟ شما اصلا رحم ندارید؟! با عصبانیت فریاد زد. در تمام مدت انگشت اشارهاش را جلوی چشمان او گرفته بود و با تهدید این سخنان را بیان میکرد. قصد نداشت اینگونه سخن بگوید؛ تقریبا برای این موضوع که خیلی نظرش را جلب کرده وحس همدردیاش را فرافروخته بود یک مقاله بلند بالا در ذهنش چیده بود اما همین که کمی عصبی شده بود، همهچیز را از یاد برده بود. داستان از این قرار بود که کتاب او با یک چیز شروع میشد. دو پسر بچه که هر دو تصمیم میگیرند به سوی یک درّه بلند بدوند، اما در نهایت هر دو به دو شاخه درخت که از گوشه و کنار درّه روییده است گیر کرده و برای چند ساعتی آنجا گید میافتند. در نهایت یکی از آنها نجات پیدا کرده و دیگری به ته درّه میافتد. با خود فکر میکرد که چرا باید در هنگام شروع داستان و آن هم در بندهای آغازین آن چنین اتفاقی رخ بدهد؟ مگر آن بچه چه گناهی کرده بود که نباید مانند دوستش نجات پیدا میکرد؟ هنوز بدون اینکه چیزی بگوید و یا انگشتش را تکان بدهد، با چشمانی ریز شده به او نگاه میکرد. آنتوان پوزخندی به حالت ایستادن او و دستی که به کمرش گرفته بود زده و بدون توجه به عصبانیت و تهدیدی که در چشمانش موج میزد، دوباره به راه افتاد. او همچنان تکان نخورد. فقط نگاهش را از جای خالی او گرفته و به دنبال او کشاند. چند لحظه گذشته بود و آنتوان تقریبا از او دور شده بود، اما او همچنان سر جای خود ایستاده بود. هر دو دستش را به کمر زده و پایش را با عصبانیت بر زمین میکوبید. - قصد ندارید بیایید؟ صدای آنتوان که جلوتر از او بود به گوشش رسید. کلافه، چشمانش را در کاسه چرخانده و نفس عمیقی کشید. - من از دست این مرد روزی خواهم مرد، قسم میخورم! کلافه و عصبی با خود زمزمه کرده و با قدمهایی بلند حرکت کرد تا به او برسد. آنتوان نیز از سرعت خود کاسته بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفت، آنتوان دست در جیبش برده و همانطور که با سنگ ریزهای را با پایش از اینطرف به آنطرف پرتاب میکرد، با صدای آرامی گفت: - حدس میزدم برای آن بچه عصبی شوید؛ میدانم شما دخترکی دل نازوک هستید که نمیتوانید حقایق تلخ دنیای اطرافتان را متوجه شوید. نگاهش را به او انداخته و چشم غرهای نثارش کرده بود اما هیچ پاسخی به غیر از آن لبخند همیشگی از او نگرفت. لبخندی که در عین مهربانی، پر از تمسخر نیز بود. - میخواهم از شما بپرسم... ناگهان ایستاده و به سوی او بازگشته بود. اکنون هر دو در میان خیابان خلوتی که تقریبا خالی از رفت و آمد بود، روبهروی یکدیگر ایستاده بودند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13326 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و شش - دخترک؛ فکر میکنی اگر در آن لحظه هر دو نجات پیدا میکردند، دیگر چیزی میماند که من بخواهم دربارهی آن یک کتاب بلند بالا بنویسم و به آن داستان شاخ و برگم بدهم؟ در میان حرفهایش مکثی کرد اما منتظر پاسخ از طرف جیزل نماند. - خیر! کوتاه پاسخ خود را داد. - پایان یک چیز مشابه قرار نیست برای هر دو طرف یکسان باشد؛ شاید هزاران نفر یک چیز را انتخاب کنند و هر هزاران نفرشان هزاران پایان مختلف داشته باشند. برای شما جذابیتی داشت اگر هر دو نجات پیدا میکردند؟ دیگر اصلا مگر موضوعی هم میماند که بخواهی دربارهی آن کنجکاو باشی تا ادامهی داستان را بخوانی؟ جیزل مکث کرد. نگاهش برای لحظهای روی زمین خیره ماند، انگار به دنبال واژهای بود که از ذهنش گریخته. لبهایش نیمهباز مانده بودند، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآمد. دستی به پشت گردنش کشید و بعد با بیقراری انگشتانش را به هم قفل کرد. در چشمهایش ردّی از تردید میلرزید؛ همانگونه که کسی میان گفتن «میدانم» و اعتراف به «نمیدانم» گیر افتاده باشد. سکوتش طولانیتر از آنی شد که طبیعی باشد و همین سکوت، آشفتگیاش را فاش میکرد. - آری؛ همهچیز درست مانند همین سکوت میشد! آنتوان گفت. تقریبا به خیابان خانه رسیده بودند اما مانند همیشه آنتوان، در اول خیابان نماند و با او وارد شد. کنجکاو و متعجب شده بود اما سوالی نپرسید. اکنون چیز مهمتری برای دانستن داشت. - چرا همه آنقدر در داستان شما نا امید هستند؟ گویی شهر آنها شهر مردم مرده است که هیچکدام روحی ندارند. در هر برهه زمانی کسانی را نشان میدهید که داستانهای مشابه اما پایان متفاوت دارند. به درب حیاط رسیده بودند. باغبان با دیدن آنها از پشت حصارها به سوی در دوید. چند روزی بود که باغبان برای سر و سامان دادن به گلها و درختان به خانه میآمد. مادر ایزابلا گمان میداد که هر لحظه ممکن است جکسون به خانه بازگردد و باید برای بازگشت او یک جشن مفصل برپا کند و از آنجایی که امسال مادر ایزابلا جشن بهاره را از دست داده بود، جکسون را بهانهی جشن جدید خود کرده بود. باغبان درب را گشود. وارد شده و به سوی آنتوان برگشت تا از او برای همراهیاش تشکر کند اما آنتوان نیز با او وارد شد. - موسیو؛ هنوز با من کاری دارید؟ همانطور که به سوی درب باز ماندهی سالن میرفت، گفت: - با شما؟ خیر! کوتاه پاسخ داد. اگر با او کاری نداشت چرا به سوی خانه مادر ایزابلا میرفت؟ به سوی او دوید تا در کنارش قرار بگیرد. هنگامی که کنارش ایستاد، صدای آنتوان بلند شد: - همیشه قرار نیست پایان همهچیز خوب باشد دخترک؛ گاهی اوقات انسان خودش را در نیستی پیدا میکند. اگر همهچیز پایان خوبی داشته باشد، آیا دیگر داستانهای مختلف لذت شنیده شدن را دارند؟ من حتی برای افرادی که سرنوشتی مخالف از انسانهای دیگر برای خود رقم میزنند، از کسانی که ترجیح میدهند در گل دست و پا بزنند اما همرنگ جماعت باشند، احترام بیشتری قائل هستم! به درب سالن رسیده و وارد شدند. مادام راشل به سوی آنها آمده و بعد از گرفتن کت آنتوان آن را به گیرهای آویزان کرده و کلاهش را نیز با احترام در میخ مخصوص کلاهها گذاشت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما نسشتهاند. جیزل دهان باز کرد تا پاسخ بدهد. گمان کرده بود مادام راشل با او سخن میگوید اما هنگامی که آنتوان سر تکان داده و جلوتر از او به راه افتاده بود، دهانش بسته شده و نگاهش به دنبال او کشیده شد. او آمده بود که مادر ایزابلا را ببیند؟ به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که پلهها رسید ایستاد، آنتوان نیز که اکنون به درب سالن رسیده بود نیز مکث کرده و به سوی او بازگشت. - در کتاب میببنی که من به کدام افراد بیشتر احترام میگذارم؛ افرادی که خودشان تصمیمهای زندگی خود را میگیرند حتی اگر بعد از آن و در پایان روز در چاه عمیقی خود را پیدا کنند. گفته و در حالی که او را در سردرگمی رها کرده بود، درب سالن را گشوده و وارد شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13747 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هفت چند ساعت از آمدن آنتوان به خانهی مادر ایزابلا میگذشت اما هنوز هر دو در سالن نشسته بودند. حتی هنگام شام هم جیزل به تنهایی شام خورده و مادر ایزابلا و آنتوان تنها به دو فنجان قهوه و کمی کیک بسنده کرده بودند. سالن غذا خوری فاصلهی کمی با سالن نشیمن داشت و هنگامی که درب آن برای رفت و آمد مادان راشل باز میشد میتوانست آنها را ببیند که روبهروی یکدیگر نشسته و غرق در گفت و گو هستند. به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است آن دو یکدیگر را بشناسند، اما گویی اشتباه کرده بود. کمکم به این پی میبرد، مادر ایزابلا تقریبا تمامی افراد پاریس را میشناخت و با آنها روابط گستردهای داشت. هر از گاهی با کنجکاوی از جلوی در عبور کرده و به درون آشپزخانه میرفت. برای چند ثانیه در کنار ویکتوریا مانده و در حالی یکبار به او میگفت گرسنه شده و یا یکبار میگفت برای سر زدن به او آمده، چندین بار مسیر آشپزخانه تا سالن غذاخوری را طی میکرد و دوباره باز میگشت. اما هم او و هم ویکتوریا میدانستند که بهانههایش دروغین است و فقط میخواهد سر از کار آنتوان و مادر ایزابلا در بیاورد. دوباره آن خوی کنجکاوش سر به فلک کشیده بود. اکنون نیز پس از صرف شام در آشپزخانه در کنار مادام راشل، ویکتوریا، تئودورِ آشپز و باغبان آلفوس نشسته بود. کجکاویاش باعث شده بود که بیحال و خسته بشود. یکگوشه روی میز کوچک درون آشپزخانه نشسته و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود. آلفوس، ویکتوریا و مادام راشل در حال خوردن شامشان بودند و تئودور نیز مشغول تهیهی خوراکی گرمی برای مادر ایزابلا بود. چندین نفر از خدنتکاران نیز به سفر رفته و اکنون در کنارشان نبودند. مادام راشل در حالی که قاشق را به دهان میبرد، خطاب به او گفت: - مگر کشتیهایت غرق شدهاند مادمازلی؟ چرا اینگونه در خودت غرق شدهای؟ آهی کشیده و دستش را از زیر چانه برداشته بود. دو دستش را روی میز گذاشته و نگاهش را بین آنها چرخاند. اکنوت حتی تئودور نیز دست از پختن غذایش برداشته و به او چشم دوخته بود. نگاهش را از آنجا به درب بسته شدهی سالن داد. - کنجکاو هستم؛ کنجکاویان همیشه مرا در نیستی غرق میکند. نا امید گفته و نگاهش را از درب گرفته و سر بر روی میز گذاشت. دوباره همه مشغول کارهای خودشان شده بودند. باغبان آلفوس که مرد پیری با قد کوتاه، موهای جو گندمی و سبیلهای بلند بود، در حالی که با سر و صدا غذایش را در دهان میجوید، خطاب به او گفت: - نگران نباش، در آخر یکی از آن دو میگویند که درباره چه بحث میکنند... مکثی کرده و شانهای بالا انداخت. - البته که فکر میکنم یا درباره جشن است یا موسیو جکسون و یا اوضاعی که اکنون در آن هستیم! جیزل نفس عمیقی کشده و چیزی نگفت. هنوز سرش روی میز بود. فضای بزرگ آشپزخانه، با آن نورهای کمسوی شمع که فقط دو عدد از آنها در آشپزخانه موجود بود، باعث میشد که بیشتر در خودش فرو برود. آشپزخانه در ظهر و هنگامی که خورشید بالای سرشان قرار میگرفت، در بهترین حالت خود بود. حتی گهگاهی در آن ساعت از روز در آشپزخانه نشسته و در حالی که بقیه در حال انجام کارهای خود بودند، چند صفحهای کتاب میخواند؛ البته این موضوع زیاد طولی نمیکشید، زیرا یا مادام راشل یا تئودور و یا باقی افراد آمده و او مجبور میشد کتابش را کنار بگذارد. خسته از روی صندلی بلند شد. هیچکس به او توجهی نکرد و در سکوت به خوردن غذای خود ادامه دادند؛ میدانست چیزی نمیگذرد که دوباره به آشپزخانه باز میگردد. اکنون که بیشتر وقتش را با مادر ایزابلا میگذراند، حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود. دوباره به نزدیک در اتاق رفت. ایستاده و کمی به درب آبی رنگ آن نگاهی انداخت. صدایی بیرون نمیآمد که بخواهد متوجه بشود دربارهی چه چیزی سخن میگویند. درب سالن نیز آنقدر زخیم بود که نتواند درون سالن را ببیند که شاید از حرکات آنها متوجه قضیه بشود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13748 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هشت دستش را روی درب گذاشته و به سوی آن خم شده بود. با چشمان ریز شده و دهانی که بخاطر تمرکز کمی باز شده بود، گوشش را به در چسبانده بود اما زیاد نتوانست در این حالت بماند، زیرا درب باز شده و نزدیک بود که روی زمین بیوفتد اما در آخرین لحظات با تلوتلو خوردن تعادل خود را حفظ کرده و در حالی که کمی دستهایش در هوا معلق مانده بود، دوباره روی پاهایش ایستاد. از ترس پخش شدن روی زمین چشمانش را بسته بود اما با همان چشمان بسته هم میتوانست احساس کند که اکنون مادر ایزابلا و موسیو آنتوان در میان درب باز شدهی سالن ایستادهاند و به او خیره شدهاند؛ حتی میتوانست نگاههایی که از آشپزخانه به سوی او روانه شده بود را نیز احساس کند. با شنیدن صدای آنتوان، لبهایش را با خجالت روی یکدیگر فشار داده و آرام چشمانش را گشوده بود. - مادر ایزابلا، بهتر است دیگر بروم. با تمسخر گفته و پوزخندی به سوی جیزل روانه کرده بود. مادر ایزابلا سری تکان داده و عصا زنان از سالن خارج شده بود. نگاه جدی به او داشت. میدانست که قرار است بخاطر این بیانظباتیاش ساعتها از مادر ایزابلا نصیحت بشنود. مادر ایزابلا که اکنون به پلهها رسیده بود به سوی آنها برگشت. - جیزل، موسیو آنتوان را همراهی کن. جیزل که بهانهای یافته بود تا به دنبال او راه بیافتد و کنجکاویاش را برطرف کند. تند سر تکان داده و اطاعت کرده بود. نگهبان درب سالن را گشوده و هر دو خارج شدند. آنتوان پشت سر او با قدمهایی آهسته حرکت میکرد. جیزل که جلوی او حرکت میکرد دستانش را پشت سرش به یکدیگر چسبانده بود. در تلاش بود طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیافتاده است و قرار نیست بخاطر فالگوش ایستادن، توبیخ شود. - در چه باره سخن می... آنتوان امان نداد تا سخن او پایان یابد و قاطع میان حرفش پرید. - قرار نیست به شما بگویم. آنقدر به سرعت پاسخ داده بود که جای هر بحث دیگر را برای او میبست. جیزل ایستاده و به تعجب و دهانی باز به سوی او برگشت. - لزومی ندارد که آنقدر خشن باشید. با سردرگمی گفته و دوباره به راه خود ادامه داد. اکنون به درب حیاط رسیده بودند، میخواست درب را بگشاید که چیز جدیدی به خاطر آورد. به سرعت به سوی آنتوان برگشت. آنتوان که کمی از واکنش ناگهانی او شوکه شده بود، قدمی عقب رفته و با گردنی کج به او خیره شد. - موسیو! برخلاف واکنش ناگهانی و به سرعتش، آرام او را صدا زد. آنتوان سردرگم، از بالا به او نگاه کرد. در برابر او جیزل کمی کوچک به نظر میآمد. - فردا شنبه است و یکشنبه قرار است جشن بازگشت برگذار بشود اما در ظهر ما به کلیسا میرویم... مکثی کرده و اجزای چهرهی او را از نظر گذراند. آنتوان، بیتفاوت به او خیره شده بود. - با ما به کلیسا نمیآیید؟ در ذهنش تلاش کرده بود مقدمهای برای دعوت او بچیند اما در آخر به نظرش بهتر آمده بود تا خواستهاش را ناگهانی مطرح کند، شاید تاثیر بیشتری داشته باشد. - کلیسا؟! آنتوان با ابروهایی بالا رفته و چشمانی گرد شده پرسید. جیزل سر تکان داد. - خیر، کارهای مهمتری از رفتن به کلیسا دارم. همانطور که کت خود را مرتب میکرد، گفت. جیزل که از مخالفت او برای آمدن کمی ناامید شده بود، شانهای بالا انداخت. - اما همهی مردم ساعاتی از روز بکشنبه را در کلیسا سپری میکنند. جیزل که اکنون کمی ناراحت به نظر میرسید، گفت. آنتوان که متوجه ناراحت شدن او شده بود، لبخند کمرنگی به او زد. در نظرش گاهی اوقات این دخترک نیز میتوانست بانمک باشد. - بله و در همان ساعات از روز است که شهر کمی برای تفکر خلوتتر میشود. جیزل که تا کنون نگاهش را به اطراف دوخته بود، به او چشم دوخت. سخنان این مرد همیشه او را به فکر وا میداشت. آنتوان به چهرهی سردرگم او لبخندی زده و قبل از اینکه از درب حیاط خارج شود دستی روی سر او کشیده بود و کمی به سویاش خم شده بود. اکنون صورتهای هر دوی آنها روبهروی یکدیگر بود. - پیشنهاد میدهم شما هم یکبار امتحان کنید. او گفته بود و پس از نوازش کوتاه موهای او از حیاط خارج شده و درب را پشت سر خود بسته بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و نه تمامی روز شنبه را با مادر ایزابلا گذرانده بود و در حیاط خلوت خانه نشسته بودند. مادر ایزابلا تمامی خدمتکاران را به یک تعطیلات یک روزه فرستاده بود تا برای جشن روز یکشنبه کاملا سر حال باشند و بتوانند از مهمانان پذیرایی کنند. آن روز جیزل مسئولیت پخت غذا و کیک عصرانه را کشیده بود و سپس در کنار مادر ایزابلا نشسته و در حالی که تکهای کیک با قهوه میخوردند دربارهی کتاب جدید نویسندهی مورد علاقه مادر ایزابلا بحث میکردند. همان روز که کتاب منتشر شده بود، مادر ایزابلا چهار نسخه امضا شدهی آن را برای خودش، جیزل و جکسون تهیه کرده و یکی از آن را نیز برای آقای چارلز به دهکده فرستاده بود. جیزل میخواست نامهای برای آقای چارلز بفرستد اما از آنجایی که به سن ملو میرفت نگران بود که نکند کسی بویی ببرد و برای همین چیزی نموشته بود. دلش خیلی برای آقای چارلز تنگ شده بود و امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند او را ببیند. روز شنبه به سرعت گذشته بود و یکشنبه فرا رسیده بود. مادر ایزابلا از صبح برای رسیدن به خودش بلند شده بود و حدودا تا اواسط ظهر در حمام بود. بعد از آن لباسش را تعویض کرده و به همراه دوستانش به کلیسا رفته بود. جیزل خودش هم نمیدانست چرا اما این یکشنبه را تصمیم گرفته بود به حرف آنتوان عمل کند و ببیند هنگامی که همه به کلیسا رفتهاند، چگونه میگذرد؛ آیا واقعا جایی برای تفکر او باز میشود؟ آن چند ساعتی که خانه بدون سکنه شده و فقط او در خانه بود، هر لحظه در یک گوشه از خانه توقف میکرد. تمامی خانه را با کتاب آنتوان که به دست گرفته بود و حتی لحظهای آن را از جلوی چشمانش پایین نمیآورد، متر کرده بود. سکوت خانه باعث شده بود که بتواند بدون درنگ، نیمی از کتاب را به پایان برساند. آنقدر جذب کتاب شده بود که حتی صدای باز شدن درب خانه و ورود افراد به خانه را نیز نشنیده بود. زمانی به خودش آمد و به آنها نگاه کرد که دست مادر ابزابلا روی شانهای قرار گرفته بود. با ورود آنها و تنها پس از گذشت چند لحظه دوباره اطرافش شلوغ شده بود. نمیشد گفت که بخاطر آن اذیت شده است، زیرا او خانههای شلوغ و صمیمی را بر خانههای خلوت و بیروح ترجیح میداد. وارد اتاق شده بود و کتاب را در کتابخانه گذاشت. مادر ایزابلا به او اطلاع داده بود که آرایشگرهای شخصی چند لحظه دیگر برای جلا دادن به چهرههایشان به خانه میرسند و باید آماده باشند. منتظر جلوی آیینه نشست. چند لحظه بعد ضربهای به در خورده بود و آرایشگر وارد شده بود و بلافاصله کارش را شروع کرده بود. این دومین دفعهای بود که میخواست آرایش بکند و کمی برایش استرش داشت. پشت او به آیینه بود و آرایشگر با دقت کارش را انجام میداد. مادر ایزابلا برای او لباسی تهیه کرده بود اما هنوز فرصت باز کردن و دیدن آن را به دست نیاورده بود. البته که برایش مضطرب نبود، زیرا مادر ایزابلا شخصا لباس را برای او انتخاب کرده بود. هنگامی که آرایشگر کارش را اتمام کرده و از اتاق خارج شده بود، هوا رو به تاریکی میرفت. هنوز صداهایی از پایین میآمد که خدمتکاران مشغول تزئین کردن سالن جشن بودند. چند روزی بود که تزئین آن را شروع کرده بودند اما او هنوز آن را ندیده بود. بلند شده و به سوی آیینه بازگشت. کمی در نور کمسوی شمع به خود خیره شد. با اینکه چهرهی بسیار زیبایی نداشت و پوستش همیشه رنگ پریده و صورتش بسیار لاغر بود، اما آرایش خوب روی صورتش مینشست. آرایشش ملیح و کمرنگ بود. خودش این را خواسته بود زیرا نمیتوانست چیزهای سنگین را روی صورتش تحمل کند و احساس خفگی میکرد. به سوی تخت رفته و پاکت لباس را باز کرده بود. با دیدن لباس نفسش حبس شد. آرام و با احتیاط آن را از جعبه در آورد. آنقدر پر از نقش و نگار بود که میترسید با هر بار لمس آن تکهای از آنها روی زمین بریزد. پارچهی لباس به رنگ صورتی بوده و تمامی قسمت بالای لباس تا کمر آن با منجقهای درشت و کوچک زیبا تزئین شده بود و چند خط از کمر تا پایین لباس نیز منجقدوزی شده بود. یقهی آن تا بالای گردنش و کمی پایینتر از گوشش صاف میایستاد و پشت گردنش را میپوشاند. برای زیر دامن نیز میلههایی وجود داشت که لباس را در پفترین حالت خود قرار دهد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-13750 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.