Mahsa_zbp4 ارسال شده در 17 آبان سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان " مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی میپرسید و او با بیتفاوتی از کنارش رد نمیشد یا حرف را نمیپیچاند و جوابش را میداد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس میکنم چیز دیگری هم میخواهی بگویی اما نمیتوانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی میخواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه میدهید، میخواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همهی آن را نمیخواهم فقط تکهای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو میکرد. - میتوانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همهی حیاط؟ جدی میگویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - میگویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما اینبار نزدیکتر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم میخواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهرهای پر از سوال به او نگاه کرد. میدانست که اکنون با خود میگوید او از کدام پول سخن میگوید. جیزل لبخندی به چهرهی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - میخواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهرهی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظهای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینههای او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر میکنی من به دختری که برای تحصیل به خانهام آمده اجازه میدهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانهام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرفهای او توجه نمیکرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستادهای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس میخواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافیست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ میزدند. "همین برای من کافیست" چیزی که سالها سعی کرده بود از خانوادهاش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس میدانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس میکرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و میخواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، میخواهم حیاط خانهام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لبهای مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لبهای خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق میرفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر میکرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی میکرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمییافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیکترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12729 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در شنبه در 11:20 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 11:20 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچچیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبیتر میشد و مادرش نیز هر روز اشکهای بیشتری را از دست میداد. برادرش عبوستر از قبل شده و خواهرش سعی میکرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همهی کاسه و کوزهها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانهی آنها آمده و همهچیز را فهمیده بودند، هیچچیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمیتوانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمیخورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را میفهمیدند، نه تنها همهی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکدههای دیگر نیز از آن موضوع باخبر میشدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچهی دهکده رفته بود را فراموش نمیکند. همه به گونهای با او برخورد میکردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر میداشت صدای پچپچها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه میخواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچنوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت میکرد اینطور نمیشد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاسهای درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیدهام، ترس مرا برداشته، میترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصلهی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینهی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوههایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی میکرد. همهی نگاهها به سوی او برگشته بودند و پچپچشان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آنها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایینتر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوهها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبلهای رنگ و رو رفتهی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را میخواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز مینشست و با گریه طوری با خود حرف میزد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گلههایش را میشنود. - فقط میخواستی مرا خوار کنی؟ فقط میخواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هقهق کرده و گلههایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشد. با خود فکر میکرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمیگذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمیآمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر میبرد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانهات میرسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق میکردند. زیر لب میگفت و میگفت و میگفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیرهسر... ای دختر خیرهسر... تکرار میکرد و تکرار میکرد. از دردش کمتر نمیشد اما میتوانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش میکردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشتهام. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12757 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در یکشنبه در 04:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:09 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دو عصر همان روز بود که توماس عصبی وارد خانه شده و به طبقهی بالا رفته بود. هنگامی که او را صدا میزدند گویی صدایشان را نمیشنود. مادام آماندا که در آشپزخانه مشغول پخت کیک بود، از آنجا بیرون آمده و جلوی در ایستاده بود و مسیر خالی پلهها را که چند لحظه قبل، توماس از آنها گذشته بود را نگاه میکرد. کفگیر در دستش خشک شده بود. دوروتی که طبق معمول تلاش میکرد فرزندش را شیر بدهد و او را بخواباند، نگران به مادرش خیره شده بود. چیزی نگذشت که توماس، بالای پلهها نمایان شد. لباسهایش را تعویض کرده بود و ساک کوچیک در دست داشت. همانطور که کلاهش را روی سر میگذاشت، بدون نگاه کردن به کسی از پلهها پایین آمد. پادام آماندا نگاهی نگران به دوروتی انداخته و سپس به توماس خیره شده بود. - چهشده پسرم؟ کجا میروی؟ توماس پاسخ او را نداد و به سوی در رفت. مادام آماندا جلوی در ایستاد. - میگویم میخواهی کجا بروی؟ ترسیده فریاد زد. دوروتی نگران و دلواپس از جای خود بلند شده و فرزندش را روی مبلها رها کرده بود. توماس پاسخ مادرش را نداد. دوروتی کمی جلو آمد. - توماس، چهشده؟ چرا چیزی نمیگویی؟ صورت توماس از شدت فشار به تیرگی میزد. با عصبانیت فریاد زد. - مادر از جلوی در کنار بیا، باید بروم. مادام آماندا که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده بود، فریاد زد. - میخواهی کجا بروی؟ توماس عصبی، مادرش را از جلوی در کنار زده و وارد حیاط خانه شده بود. همانطود که کفشهایش را پا میزد، بدون اینکه نگاهی به مادرش بیاندازد، پاسخش را داده بود. - میروم آن مایهی ننگ را به خانه بیاورم. مادام آماندا نگاهش را وحشتزده برای لحظهای به دوروتی دوخته و سپس به دنبال توماس دویده بود. او هیچکس را در پاریس نداشت، اگر میرفت چگونه میخواست جیزل را پیدا کند؟ اصلا از کجا معلوم جیزل در پاریس باشد؟ - پسرم نرو، به جشن بهاره نزدیک میشویم، چگونه میخواهی او را پیدا کنی؟ اصلا از کجا معلوم آنجا باشد؟ توماس گویی صدای مادرش را نمیشنید. صدای جیغ و گریه فرزند دوروتی در خانه پیچیده بود اما دوروتی مشغول دیدن دعوای خانوادهاش شده بود و هیچ توجهی به کودکش نداشت. توماس از خانه خارج شده و به سوی ده بابا به راه افتاده بود و مادام آماندا به دنبال آن، روی زمین افتاده بود. دوروتی به سوی او دویده و با صدای بلند، نام مادرش را فریاد زد. هر لحظه صدای گریه کودک درون خانه بالاتر میرفت. و پیرمردی بیرون خانه شاهد همهی این اتفاقات بود. با شنیدن صدای آنها و اتفاقاتی که درون خانه افتاد به سوی مغازهاش حرکت کرد. نمیتوانست به سرعت بدود اما سعی خود را میکرد که زودتر به مغازه برسد تا بتواند، نامهاش را سریع نوشته و به پاریس ارسال کند. باید زودتر اطلاع میداد، برادر جیزل، توماس، به سوی پاریس رفته است تا او را بیابد و به خانه بازگرداند. بعد از رفتن جیزل از دهکده و تنها شدن او، اوقات فراقتش را سعی میکرد بیرون بیاید و در اطراف خانهی آنها چرخی بزند تا مطمئن شود همه چیز برای جیزل در امن و امان است و خطری او را تهدید نمیکند. وارد مغازه شده بود و در را پشت سرش کوبیده بود. شمعی روشن کرد تا فضای تاریک مغازه که در خاک غرق شده بود کمی قابل دیدن شود. از رفتن جیزل زمان زیادی نمیگذشت اما در همان زمان کم هم تمامی کتابهای مغازه، گویی مادرشان را از دست داده باشند، خاک از سر و رویشان میریخت. برگهای زیر دست خود گذاشته بود و به سرعت خبر را روی آن نوشته و مهر همسرش را که هنوز در دستش بود روی آن کاشت تل زودتر به خانهی مادرش برسد و از مغازه خارج شده بود و عزم رفتن به ده بالا را کرد تا بتواند نامه را ارسال کند. در راه فقط دعا میکرد که بلایی بر سر جیزل نیاید و همهچیز به خوبی پایان یابد. تنها کاری که باید میکرد این بود که در خانه میماند و زیاد در خیابانها پدیدار نمیشد اما فکر نمیکرد که در آنطرف داستان اتفاقاتی کاملا برعکس تفکراتش در حال رخ دادن بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12793 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در یکشنبه در 09:24 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 09:24 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سه درون حیاط نشسته و باد بهاری خنکی روی صورتش مینشست. دستهای خاکیاش را با روپوش سفیدی که روی دامتش کشیده بود، پاک کرد و به آسمان آبی بالای سرش خیره شد. بالاخره زمستان سرد امسال به پایان رسیده بود و فصل بهار شروع شده بود. همهی برفهای حیاط و کوههای اطراف آب شده و در زمین فرو رفته بودند اما هنوز هم اوضاع به حالت اول برنگشته بود. نمیتوانست بگوید حالت عادی، زیرا از همان اول هم هیچچیز عادی نبود. دیروز پاسخ نامهی جکسون را برایش فرستاده بود اما میدانست که قرار نیست زود به دست جکسون برسد، زیرا او مُهر نداشته و مجبور بود نامهاش را به صورت عادی بفرستد که مدت زمان زیادی طول میکشید. امروز، مادر ایزابلا برایش سبدهای گل را آورده بود و حتی بیشتر از آنچه نوشته بود، بودند. نگاهش را از آسمان گرفته و به سبدهای گلی که کنارش بودند، داد. گلهای رنگارنگِ زیبا سبد سبد کنار یکدیگر بودند. از همانجا و بدون اینکه هنوز آنها را بکارد هم زیبا به نظر میرسیدند. درون حیاط دو درخت بلند وجود داشت که کمکم، بعد از آب شدن برفها، برگ های سبزشان در آمده و تا چند روز دیگر گل میدادند. دوباره نگاهش را به باغچه انداخت. مادر ایزابلا امروز را کاملا به خدمتکارها استراحت داده بود تا بتوانند در کاشت گلها به او کمک کنند. خودش نیز تمام روز را در اتاقش سپری کرده بود. مادام راشل از میان سنگفرش حیاط که یک ردیف باریک بودند، گذشته و به سوی او آمد. مادام راشل زن پیر و فرتوتی بود که سالها در خانهی مادر ایزابلا کار کرده و تقریبا با خود او بزرگ شده بود. هر دوی آنها فاصلهی سنی زیادی نداشتند. مادام راشل پاهای چاقش را روی زمین کوبیده و سلانه سلانه به سوی او آمد و کنارش روی سکوی جلوی در نشست. جیزل نگاهش را به دستهای خاکی و لباسهای کثیف او انداخت و لبخند زد. - حتما خسته شدهاید مادام. مادام راشل با آن صورت گرد و سفیدش، لبخند بزرگ و نمکینی حوالهی او کرد. - نه دخترم، من کودکی مدت زیادی را کشاورزی کردهام و از پدرم نیز کاشتن گل و گیاه را یاد گرفتم... نگاهش را به باقی خدمتکاران که در باغچه مشغول کاشت بودند و با صدای بلند میخندیدند، داد و ادامه داد: - این دختران نیز همه خیلی دوست داشتند که گیاهانی بکارند اما فرصتش برایشان پیش نیامد، اکنون که تو فرصتش را برای آنها مهیا کردی، مادر ایزابلا نیز خواستهی آنها را براورده کرد. کمرش را برگردانده و به داخل خانه سرک کشید. - خیلی وقت است که او را ندیدم، تمام روز در اتاقش نشسته است. جیزل این را درباره مادر ایزابلا گفته بود. مادام راشل پیشبندش را در آورده و دستانش را با آن تمیز کرد. - اکنون دیگر ماندن در اتاقش برای ساعات طولانی برای او مانند یک عادت شده... مکثی کرد. به جلوی پایش خیره شده بود، گویی چیزهایی را در ذهنش مرور میکرد. - سالهای نوجوانی و جوانیاش بیشتر از بیست دقیقه نمیتوانست در اتاقش تنها بماند، همیشه مجبور بودم کنار او بمانم که نکند حوصلهاش در اتاق سر برود. آهی کشید. هنوز به نقطهی نامعلومی خیره نانده بود. - هنگامی که عاشق آقای چارلز شده بود همان بیست دقیقه هم در اتاق بند نمیشد. چندین بار شبانه از خانه بیرون زده و به دیدن آقای چارلز رفته بود و آقای چارلز نیز همان مسیر، او را برگردانده بود. لبخند تلخی روی لبش نقش بست، گویی تمامی آن خاطرات دوباره برایش زنده شده است. جیزل کنجکاو به او خیره شده بود. همیشه میخواست درباره زندگی مادر ایزابلا بیشتر بداند و اکنون فرصتش پیش آمده بود. - یادش بخیر! در آن زمان محدودیتهای زنان حتی بیشتر از الان بود، خیلی بیشتر اما... اما مادام ایزابلا این چیزها برایش اهمیتی نداشت. یک شب، شبانه از پنجرهی اتاق بیرون دویده و به دیدن آقای چارلز رفته بود؛ فقط من از این موضوع خبر داشتم... با صدای کنترل شدهای خندید. با خندیدن او، لبخندی روی لب جیزل نیز شکل گرفت. - از قبل تمامی نقشههایش را کشیده بود، تمام شب دست و دلم میلرزید و هنگامی که او رفت حتی بدتر هم شدم. در اتاقش تنها نشسته بودم و دعا میکردم مبادا خواهرش یا پدر و مادرش پا به اتاق بگذارند و از تمام ماجرا باخبر شوند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12795 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 09:55 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:55 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمیشد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه میکرد. نمیدانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمیخورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا میخنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار میکرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمیخواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمیخواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او میدوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - میدانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز میگفت او نمیتواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمیتواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط میخواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمیکرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا میرفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا میآیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گلها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند میخندیدند و آنها را همراهی میکردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمیدانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمیزد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمیتوانم بگویم کدام یک عاشقتر بودند زیرا هر دو تمام زندگیشان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر میکردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لبهایشان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمهباز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همهچیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمیشد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض میگفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش میداد. قبلا جکسون چیزهای پراکندهای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگیاش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر میکرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمیرفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر میکرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که میتوانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده میماند؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12820 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در سهشنبه در 02:34 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:34 PM (ویرایش شده) " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواسشان را پرت کرده و از دنیای داستانهای زندگی مادر ایزابلا آنها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدمهایی آهسته به سمتشان میآمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به همریخته بود و روی صورتشان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر میکنم مدت زمان زیادی طول میکشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آنها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام میدهید. جیزل لبخندی زد. - همهی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش میدهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی میآورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کمکم همه به درون باغچه بر میگشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکشهایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش میرفت و در را باز میکرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمیشناخت و نمیتوانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکشهایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستارهای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپچپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامههایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی میکند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چهشده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کمکم به سفیدی میگرایید، نامهای را از میان نامهها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شدهاش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل میگیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامههای دیگر پنهان میکرد، سری تکان داد. - نمیشود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست میشود. جیزل میخواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمیکرد که به او بگوید. میخواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباسهایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را میپوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامهای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهرهاش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یکبار اطرافش را با دقت مینگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانهی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمیدانست که این مرد چگونه وارد شده و نامهای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود. ویرایش شده سهشنبه در 02:43 PM توسط Mahsa_zbp4 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12821 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در سهشنبه در 07:28 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:28 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافهی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربهای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غرهای به او رفت و لیدیا سری به نشانهی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آنها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کمکم دانشگاهها باز میشدند و رفع تعطیلی میکردند، به عنوان دانشجو میخواست آنها نیز در این محفل باشند. اینگونه هم دیگر تنها نمیماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر میکرد که اگر وارد شود و آنها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همانگونه که با او رفتار کرده بود، با آنها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستادهاند پس از چه میترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آنها را در هم میکشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. میخواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربهای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهرهی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه میکردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه میکردند تا بتوانند نیمرخ او را که هیچ توجهی به آنها نداشت، ببینند. - من... جیزل میخواست او را قانع کند و دربارهی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بیتفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبهروی آنها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه میکرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده میکرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده میکرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمیدانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آنها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میزهایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباسهایشان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آنها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشارهای به همان میزی که دفعهی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچکدام با یکدیگر حرفی نمیزدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوهاش را جرعه جرعه سر میداد، تمامی حواسش به برگههای جلویش بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12822 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفت هر سه بالای سر او ایستادند اما او گویی که متوجه حضور آنها نشده باشد، به خواندن ادامه داد. کمی به سوی او خم شد. - ژنرال... با شنیدن صدای او یکباره سر بلند کرد. - اوه، مادمازل! متعجب او را صدا زد. - ممنونم بخاطر دعوتتان! جیزل گفته بود. ژنرال لامارک متعجب و سردرگم به او چشم دوخت. با ابروهایی بالا رفته و علامتهای سوالی که در چشمانش موج میزد. - دعوت؟ جیزل سر تکان داد. - دربارهی کدام دعوت سخن میگویید؟ جیزل ابروهایش را در هم کشید. متوجه نمیشد که او چه میگوید. - مگر برای من نامه نفرستادید؟ ساعت شروع محفل و مکانش را به من گفته بودید. ژنرال لامارک شانهای بالا انداخت. - خیر... من فکر کردم در محفل شبهای گذشته، خیلی به شما سخت گذشت برای همین دعوتتان نکردم. - پس نامه را... صدای ظریف و ملایمی سخن او را قطع کرد. صدای پیانو ساکت شده بود و زنی که پیانو مینواخت، اکنون پشت سر موسیو فُنتَن ایستاده بود. - موسیو، پس شما نامه ارسال کردهاید. همه به سوی صدا برگشتند. صدای دوشس ژاکلین بود. بالاخره توانسته بود صدای او را بشنود. موسیو فُنتَن بدون اینکه سرش را بلند کند یا جوابی بدهد به کشیدن سیگارش ادامه داد. دوشس ژاکلین دو دستش را روی شانههای او گذاشته و کمی به جلو خم شد. - موسیو؛ تا کنون ندیده بودم بخواهید توجه کسی را جلب کنید. جیزل به سرعت به سخنان بیپروای این زن واکنش نشان داد. با چشمانی گرد شده و صورتی قرمز شده از شرم نگاهش را به او دوخت. - کدام توجه دوشس؟ ایشان فقط مرا منتقد شخصی خود میداند؛ بحث توجه نیست. دوشس ژاکلین لبخند بزرگی روی صورتش نشاند. بیشتر خم شد. اکنون موهای بلند و زیبای زرد رنگش روی شانههای موسیو فُنتَن پخش شده بودند. با هر تکانی که میخورد بوی خوش عطرش فضا را پر میکرد. - پس شما او را منتقد شخصی خود خواندهاید؟ چه روش جالبی! از سخنان او پوست صورتش سوخت. به سرعت در کنار ژنرال لامارکِ سردرگم و در دورترین نقطه از موسیو فُنتَن نشست. به مائل و لیدیا نیز اشاره کرد تا بنشینند. مائل زودتر از لیدیا دست جنبانده و صندلی کنار جیزل را از آن خود کرده بود. لیدیا با چشم غرهای که به او رفت، روی صندلی کنار موسیو فُنتَن جا خوش کرد. دوشس ژاکلین که گویی اکنون منتظر حظور آنها شده بود، زیرا در ابتدا در تاریکی و پشت سر جیزل ایستاده بودند، کمی صاف شد تا آنها را واضحتر ببیند. - ببین چه کسی اینجاست، لیدیا! با تمسخر گفته بود اما چیز عجیبی در صدایش نیز مشاهده میشد. گویی انتظار نداشت او را اینجا ببیند و اکنون که او را دیده بود از دیدنش ذوق کرده بود اما نه بخاطر حظور او بلکه بخاطر چیز دیگری. لیدیا لبخند مصنوعی روی لب نشاند. - دوشس ژاکلین، از دیدنتان خوشوقتم! دوشس از آنتوان فاصله گرفته و به سوی لیدیا رفت. - بعد از آن جشن دیگر شما را ندیدم، فکر میکردم باید ازدواج کرده باشید. بعد از این حرفش پوزخندی زد. چهرهی لیدیا در هم رفته بود اما هر لحظه چهرهی دوشس ژاکلین شکوفاتر میشد. از بحثی که پیش آمده بود بسیار شادمان بود. - البته که میدانستم این اتفاق ممکن نیست؛ عروسی تو و جکسون؟ آن هم بعد از آن اتفاق؟ لیدیا ابروهایش را در هم کشیده بود. ژنرال لامارک، جیزل و مائل کجکاو به تنشی که میان آن دو پیش آمده بود، چشم دوخته بودند. هیچکدام نمیدانستند که آنها راجب چه بحث میکنند. تنها شخصی که به دیوار تکیه داده بود و بیتوجه به بحث آنها دیوارها را تماشا میکرد، موسیو فُنتَن بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12894 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هشت لیدیا هیچچیز نگفت و فقط سکوت کرده بود. دوشش ژاکلین از فرصت استفاده کرده و نزدیکتر آمد. تقریبا کمی با لیدیا فاصله داشت. خم شده و صورت او را کنجکاو بررسی کرد. - تو چنین فکر نمیکنی؟ از لیدیا پرسیده بود. لیدیا با چشمانی تیز به او خیره نگاه میکرد اما سکوت کرده بود. متعجب و کنجکاو به آنها نگاه میکرد. کنجکاو از اینکه چه اتفاقی در آن جشنی که دوشس از آن سخن میگفت، افتاده. قبلا روزی که در کلیسا نشسته بودند، لیدیا چیزی درباره جشن گفته بود اما سخنش کامل نشده بود و اکنون که دوشس ژاکلین این بحث را بیان کرده، دوباره کنجکاویاش برگشته بود. و متعجب هم بخاطر این بود که دوشس ژاکلین زن بلند مرتبهای است و لیدیا نیز یک دوشس است. شاید کمی رتبهاش از ژاکلین پایینتر باشد اما این چیزی را عوض نمیکرد؛ دوشس ژاکلین نباید با او آنقدر راحت و بیپروا سخن میگفت. دوشس نگاهش را بین مائل و جیزل چرخاند. آن دو نیز نگاهشان را از لیدیا گرفته و نگاه او را دنبال کردند. دوباره به لیدیا نگاه کرد. آنقدر خم شده بود تا صورتش درست مقابل صورت لیدیا قرار بگیرد. تکهای موهای زرد رنگ بلندش که در هم پیچ و تاب خورده بودند روی میز و روی دامن لیدیا افتاده بودند. - دوستانت میدانند که در آن جشن چه اتفاقی افتاده است؟ یا بهتر از همگی باهم مرور کنیم؟ مائل و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. نمیدانستند او دارد چه میگوید. جیزل فقط میدانست که از آن روز به بعد همهچیز بین جکسون و لیدیا به هم خورده بود. لیدیا به سرعت از روی صندلی بلند شد. همهی نگاهها با او بالا کشیده شدند؛ حتی نگاه فُنتَن نیز از دیوارها گرفته شده و به او دوخته شده بودند. - دوشس، متوجه منظورتان نمیشوم؛ من چیزی ندارم که از دوستانم پنهان کنم. نگاهی به جیزل و مائل انداخته و از پشت میز بیرون آمده بود. دوشس ژاکلین کمرش را صاف کرده و نگاهش را از مسیر عبور لیدیا گرفته و به چهرهی آنتوان دوخته بود. آنتوان پوزخندی زده و سری تکان داد. مائل و لیدیا هر دو بلند شده و قبل از اینکه جمع را ترک کرده و به سوی لیدیا بروند، عذرخواهی کوتاهی کردند. صدای آرام آنتوان، جیزل را متوقف کرد. - چیزی به شروع محفل نمانده! به او گفته بود. جیزل سری تکان داده و پشت سر مائل از کافه خارج شده بود. مائل جلوی درب ورودی ایستاده بود و اطراف را نگاه میکرد. کنار او ایستاد. - لیدیا کجاست؟ از او پرسید. تمامی اطراف کوچه را از سر گذرانده بود اما او را ندیده بود. مائل سری تکان داد. - نمیدانم! هر دو به یکدیگر نگاهی انداخته و به سرعت به سوی امتداد خیابان به راه افتاده بودند. حدس میزدند که به سوی اول خیابان نرفته باشد، زیرا در آنجا ماموران زیاد بودند و نمیتوانست به راحتی در برود پس باید به آخر خیابان رفته باشد. هر دو به آن سمت دویدند. جیزل، حتی فرصت نکرده بود لباس روییاش را به تن کند و در کافه مانده بود. درست بود که اکنون دیگر در فصل بهار بودند اما هنوز هوا به ملایم بودن همیشه نرسیده بود و کمی سرو بود. فقط توانسته بود کلاهاش را روی سر بگذارد. دویدن با آن دامن بلند برایش سخت بود. صدای هقهق آرامی باعث شد هر دو بایستند. نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. - این صدای لیدیا است؟ مائل نگران و آشفته گفت. جیزل با سردرگمی شانهای بالا انداخت. هر دو به سوی صدایی که از میانهی دو خیابان به گوش میرسید، رفتند. در تاریکی خیابان تنگ، لیدیا را دیدیند که رو زمین نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود. هر دو با نگرانی و اضطراب به سوی او دویدند. تا کنون کسی را ندیده بود که با این حالت در خیابان بنشیند و با صدای بلند اشک بریزد. هر دو جلوی او زانو زدند. مائل سمت چپ و جیزل سمت راست او؛ دو دست او را در دست گرفتند. - لیدیا؛ چهشده؟ چرا اینگونه رفتار میکنی؟ مائل گفته بود. هر دو آرام دو دست او را نوازش میکردند. لیدیا هیچ نمیگفت و فقط با صدای بلند گریه میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12895 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.