Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 01:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:08 AM " مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی میپرسید و او با بیتفاوتی از کنارش رد نمیشد یا حرف را نمیپیچاند و جوابش را میداد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس میکنم چیز دیگری هم میخواهی بگویی اما نمیتوانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی میخواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه میدهید، میخواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همهی آن را نمیخواهم فقط تکهای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو میکرد. - میتوانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همهی حیاط؟ جدی میگویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - میگویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما اینبار نزدیکتر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم میخواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهرهای پر از سوال به او نگاه کرد. میدانست که اکنون با خود میگوید او از کدام پول سخن میگوید. جیزل لبخندی به چهرهی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - میخواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهرهی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظهای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینههای او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر میکنی من به دختری که برای تحصیل به خانهام آمده اجازه میدهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانهام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرفهای او توجه نمیکرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستادهای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس میخواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافیست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ میزدند. "همین برای من کافیست" چیزی که سالها سعی کرده بود از خانوادهاش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس میدانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس میکرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و میخواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، میخواهم حیاط خانهام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لبهای مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لبهای خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق میرفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر میکرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی میکرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمییافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیکترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12729 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچچیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبیتر میشد و مادرش نیز هر روز اشکهای بیشتری را از دست میداد. برادرش عبوستر از قبل شده و خواهرش سعی میکرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همهی کاسه و کوزهها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانهی آنها آمده و همهچیز را فهمیده بودند، هیچچیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمیتوانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمیخورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را میفهمیدند، نه تنها همهی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکدههای دیگر نیز از آن موضوع باخبر میشدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچهی دهکده رفته بود را فراموش نمیکند. همه به گونهای با او برخورد میکردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر میداشت صدای پچپچها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه میخواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچنوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت میکرد اینطور نمیشد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاسهای درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیدهام، ترس مرا برداشته، میترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصلهی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینهی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوههایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی میکرد. همهی نگاهها به سوی او برگشته بودند و پچپچشان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آنها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایینتر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوهها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبلهای رنگ و رو رفتهی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را میخواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز مینشست و با گریه طوری با خود حرف میزد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گلههایش را میشنود. - فقط میخواستی مرا خوار کنی؟ فقط میخواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هقهق کرده و گلههایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشد. با خود فکر میکرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمیگذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمیآمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر میبرد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانهات میرسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق میکردند. زیر لب میگفت و میگفت و میگفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیرهسر... ای دختر خیرهسر... تکرار میکرد و تکرار میکرد. از دردش کمتر نمیشد اما میتوانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش میکردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشتهام. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12757 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دو عصر همان روز بود که توماس عصبی وارد خانه شده و به طبقهی بالا رفته بود. هنگامی که او را صدا میزدند گویی صدایشان را نمیشنود. مادام آماندا که در آشپزخانه مشغول پخت کیک بود، از آنجا بیرون آمده و جلوی در ایستاده بود و مسیر خالی پلهها را که چند لحظه قبل، توماس از آنها گذشته بود را نگاه میکرد. کفگیر در دستش خشک شده بود. دوروتی که طبق معمول تلاش میکرد فرزندش را شیر بدهد و او را بخواباند، نگران به مادرش خیره شده بود. چیزی نگذشت که توماس، بالای پلهها نمایان شد. لباسهایش را تعویض کرده بود و ساک کوچیک در دست داشت. همانطور که کلاهش را روی سر میگذاشت، بدون نگاه کردن به کسی از پلهها پایین آمد. پادام آماندا نگاهی نگران به دوروتی انداخته و سپس به توماس خیره شده بود. - چهشده پسرم؟ کجا میروی؟ توماس پاسخ او را نداد و به سوی در رفت. مادام آماندا جلوی در ایستاد. - میگویم میخواهی کجا بروی؟ ترسیده فریاد زد. دوروتی نگران و دلواپس از جای خود بلند شده و فرزندش را روی مبلها رها کرده بود. توماس پاسخ مادرش را نداد. دوروتی کمی جلو آمد. - توماس، چهشده؟ چرا چیزی نمیگویی؟ صورت توماس از شدت فشار به تیرگی میزد. با عصبانیت فریاد زد. - مادر از جلوی در کنار بیا، باید بروم. مادام آماندا که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده بود، فریاد زد. - میخواهی کجا بروی؟ توماس عصبی، مادرش را از جلوی در کنار زده و وارد حیاط خانه شده بود. همانطود که کفشهایش را پا میزد، بدون اینکه نگاهی به مادرش بیاندازد، پاسخش را داده بود. - میروم آن مایهی ننگ را به خانه بیاورم. مادام آماندا نگاهش را وحشتزده برای لحظهای به دوروتی دوخته و سپس به دنبال توماس دویده بود. او هیچکس را در پاریس نداشت، اگر میرفت چگونه میخواست جیزل را پیدا کند؟ اصلا از کجا معلوم جیزل در پاریس باشد؟ - پسرم نرو، به جشن بهاره نزدیک میشویم، چگونه میخواهی او را پیدا کنی؟ اصلا از کجا معلوم آنجا باشد؟ توماس گویی صدای مادرش را نمیشنید. صدای جیغ و گریه فرزند دوروتی در خانه پیچیده بود اما دوروتی مشغول دیدن دعوای خانوادهاش شده بود و هیچ توجهی به کودکش نداشت. توماس از خانه خارج شده و به سوی ده بابا به راه افتاده بود و مادام آماندا به دنبال آن، روی زمین افتاده بود. دوروتی به سوی او دویده و با صدای بلند، نام مادرش را فریاد زد. هر لحظه صدای گریه کودک درون خانه بالاتر میرفت. و پیرمردی بیرون خانه شاهد همهی این اتفاقات بود. با شنیدن صدای آنها و اتفاقاتی که درون خانه افتاد به سوی مغازهاش حرکت کرد. نمیتوانست به سرعت بدود اما سعی خود را میکرد که زودتر به مغازه برسد تا بتواند، نامهاش را سریع نوشته و به پاریس ارسال کند. باید زودتر اطلاع میداد، برادر جیزل، توماس، به سوی پاریس رفته است تا او را بیابد و به خانه بازگرداند. بعد از رفتن جیزل از دهکده و تنها شدن او، اوقات فراقتش را سعی میکرد بیرون بیاید و در اطراف خانهی آنها چرخی بزند تا مطمئن شود همه چیز برای جیزل در امن و امان است و خطری او را تهدید نمیکند. وارد مغازه شده بود و در را پشت سرش کوبیده بود. شمعی روشن کرد تا فضای تاریک مغازه که در خاک غرق شده بود کمی قابل دیدن شود. از رفتن جیزل زمان زیادی نمیگذشت اما در همان زمان کم هم تمامی کتابهای مغازه، گویی مادرشان را از دست داده باشند، خاک از سر و رویشان میریخت. برگهای زیر دست خود گذاشته بود و به سرعت خبر را روی آن نوشته و مهر همسرش را که هنوز در دستش بود روی آن کاشت تل زودتر به خانهی مادرش برسد و از مغازه خارج شده بود و عزم رفتن به ده بالا را کرد تا بتواند نامه را ارسال کند. در راه فقط دعا میکرد که بلایی بر سر جیزل نیاید و همهچیز به خوبی پایان یابد. تنها کاری که باید میکرد این بود که در خانه میماند و زیاد در خیابانها پدیدار نمیشد اما فکر نمیکرد که در آنطرف داستان اتفاقاتی کاملا برعکس تفکراتش در حال رخ دادن بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-12793 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.