رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و پنج 

جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود!
این‌که در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آن‌ها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمی‌آمد.
اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آن‌ها مشغول دعوا و داد و بی‌داد بود. نمی‌توانست ببیند کسی خزعبلات خود را این‌گونه بروز می‌دهد و او باز هم خونسرد باشد.
نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت.
- پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان!
هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لب‌های لامارک شکل گرفت.
- فکر نمی‌کردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد.
جیزل لبخند زد.
- در صورت‌تان نکوبیدم؛ شما را تحسین می‌کنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشته‌اید، باز هم به فکر مردم‌تان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند.
لامارک شانه‌ای بالا انداخت.
- با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آن‌ها تغییر نمی‌کند.
جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی می‌جنگید. آزادی از هر دوی آن‌ها صلب شده بود اما به شکل‌های مختلف!
لامارک صندلی‌ای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشاره‌ای کرد.
- چه فکری درباره آن‌ها می‌کنی؟
نگاهش را به آن‌ها دوخت. حقیقتا درباره آن‌ها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آن‌ها بیاندیشد.
- نمی‌خواهم درباره‌شان فکری کنم.
لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید.
- پس درباره آینده کشورمان چه فکری می‌کنی؟
دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. این‌دفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمی‌توانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلی‌اش بلند شده و روبه‌روی لامارک ایستاد. 
- آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. می‌توانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا می‌توانند سرنوشت خود رل تغییر دهند.
نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت.
- آن‌ها فراموش کرده‌اند که این مردم هستند که تاریخ را می‌نویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد می‌زنند.
دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آن‌ها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد.
- از هم‌صحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید.
پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید.
- می‌توانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟
به سوی او برگشت.
لامارک از روی صندلی بلند شده و روبه‌روی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود.
جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد.
- حتما!
لامارک پاسخ او را با لبخند داد.
- شما را همراهی می‌کنم.
جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچ‌کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش می‌کرد آن‌ها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافه‌تر شده بود.
از سالن خارج شدند.
- دیگر باید بروم.
تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگ‌اش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود.
سرش از شدت بوی سیگار و حرف‌های صد من یک غاز آن‌ها درد گرفته بود.
درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برف‌های حیاط کم‌کم به سوی آب شدن می‌رفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب می‌گرفت.
روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست.
یعنی چه میشد؟ می‌توانستند از همه‌چیز به خوبی عبور کنند؟
نگران این بود که بعد از این اتفاق‌ها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود.
که البته اشتباه هم فکر نمی‌کرد.

  • پاسخ 79
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و شش 

هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع به‌هم‌ریخته‌ی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانه‌ها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند.
تمام مدتی که در دانشگاه به سر می‌برد می‌دید که هر شخصی تا فرصتی به دست می‌آورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث می‌شدند. 
وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانه‌ی اعتراض در کلاس‌های حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاس‌ها حاظر نشده و در اتاق‌های‌شان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفت‌و‌گو پرداخته بودند.
جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند.
اکنون نیز که حتی بر روی چمن‌های خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت!
هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه می‌کردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند.
- ای کاش میشد کمی ساکت شوند!
جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدل‌شان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوش‌شان می‌رسید.
مائل پوف کلافه‌ای کشید.
- اپراخانه‌ها بسته شده و کافه‌ها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمی‌دهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفل‌های شبانه‌شان را برگزار کنند.
جیزل به سوی او برگشت.
- محفل شبانه؟ کجا؟
مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش می‌گذاشت و روی چمن‌ها دراز می‌کشید، پاسخ او را داد.
- همه‌جا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند.
جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد.
- تو هم می‌روی؟
مائل شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- هر از گاهی!
جیزل عصبی به او چشم دوخت.
- و مرا با خود نبردی؟
مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت.
- می‌خواستم ببرم، نشد.
- دروغگو!
جیزل به او گفته بود. اگر می‌دانست محافلی هستند که می‌تواند در آن‌ها شرکت کند، حتما می‌رفت و تمامی وقتش را در خانه نمی‌گذراند.
در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد.
- تو دیوانه‌ای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که می‌نویسند یک مشعل از حقیقت را نابود می‌کنند. اکنون دیگر حتی نمی‌توانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفته‌اند. آنقدر سرکوب‌مان می‌کنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمی‌توانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفته‌اند!
پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد.
- این کار‌ها برای خودتان است، نمی‌خواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده.
صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید.
- برای امنیت نیست، نمی‌خواهند واقعیت به گوش‌مان برسد.
این را لیدیا که بین مائل و جیزل می‌نشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد.
- تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم.
صدای ناقوس کلیسا به گوش‌شان رسید. بیش از این نمی‌توانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه می‌رفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند.
همانطور که بلند می‌شدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید.
- این هم از امنیتی که از آن حمایت می‌کردید. بفرمایید لذت ببرید!
با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیف‌اش به سرعت از حیاط خارج شده بود.
مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و هفت 

حیاط اندک- اندک خالی میشد و همه به سوی خانه‌ها روانه می‌شدند. امروز جکسون گفته بود که نمی‌تواند به دنبالش بیاید زیرا برای کاری ضروری به کلیسا می‌رفت. گویی در آنجا جلسه‌ی مهمی برگزار میشد که افراد بزرگی در آنجا حظور داشتند.
جیزل به این فکر می‌کرد که شاید اکنون دوباره بر سر ژنرال لامارک ریخته و او نیز بی‌دفاع فقط به آن‌ها پوزخند می‌زند.
به همراه مائل و لیدیا جلوی درب دانشگاه ایستاد. به آن‌ها نگاه کرد.
- امروز درشکه‌چی به دنبالم نمی‌آید، باید پیاده بروم.
لیدیا که تا کنون سعی می‌کرو بند کیف‌اش که کمی بلند شده بود را کوتاه کند، به سرعت به سوی او برگشت.
- جکسون امروز نمی‌آید؟
جیزل به سوی او برگشته و ناامید به او چشم دوخت. بعضی اوقات این دختر خیلی ترحم بر‌انگیز میشد.
- نه نمی‌تواند.
لیدیا با لب‌هایی آویزان به جلوی پایش خیره شد.
- من هم امشب پیاده می‌روم، پدرم برای کاری به کلیسا رفته است.
این را مائل گفته بود.
جیزل به او نگاهی انداخت.
- پس می‌توانیم مسیری را باهم برویم.
مائل سری تکان داد. لیدیا که هنوز ناامید به جلوی پایش خیره شده بود، گفت:
- من هم با شما می‌آیم.
جیزل سری تکان داد. هر سه به راه افتادند.
خیابان‌ها تاریک بود و کم پیش می‌آمد کسی را در حال رفت و آمد در آنجا ببینی. همه از ترس ماموران حکومت به خانه‌ها پناه برده بودند.
در خیابانی که ساختمان دانشگاه‌شان قرار داشت، کافه‌های بسیاری وجود داشت. زیرا بعد از اتمام دانشگاه همه به آن‌ها هجوم برده و در آنجا مشغول صحبت می‌شدند. دانشجویان هر فرصتی را برای کمی گفت‌و‌گو غنیمت می‌شمردند؛ زیرا در دانشگاه تمام مدت در حال رفتن به این کلاس و آن کلاس بودند و کم پیش می‌آمد بخواهند جلسه تشکیل بدهد.
وضع حاکمیت نیز به طوری بود که ایجاب می‌کرد ساعت‌ها درباره آن بحث شود. مخصوصا دانشجویان که مهم‌تریم افراد جامعه بودند و نقشی اساسی داشتند.
کافه‌هایی که محل تجمع دانشجویان بود، اکنون همه بسته بودند و روی درهای‌شان نوشته شده بود که مشخص نیست تا چه زمانی بسته می‌مانند.
جیزل میان مائل و لیدیا قرار گرفته بود. هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند. سکوت سنگینی برقرار شده بود.
به سوی مائل نگاه کرد.
- پدرت برای چه به کلیسا رفته است؟
نمی‌دانست چرا باید در همان روزی که در آنجا جلسه برگزار می‌شود، پدر او نیز آنجا باشد. چیز زیادی درباره خانواده او نمی‌دانست.
مائل همانطور که با تکه سنگ کوچکی سرگرم بود و آن را به جلو پرتاب می‌کرد، پاسخ او را داد.
- گویی در آنجا جلسه‌ای برگزار شده است؛ پدرم به عنوان یک اشراف‌زاده بزرگ باید در این جلسه حضور می‌یافت.
تا کنون نگفته بود که آنقدر خانواده‌ی ثروتمندی دارد.
از کوچه‌ای که دانشگاه در آن قرار داشت خارج شده و وارد خیابان اصلی شده بودند. 
- چقدر همه‌جا تاریک است.
لیدیا گفته بود. آنقدر تاریک بود که حتی جلوی پای خودشان را هم نمی‌دیدند. حتی روشنایی را نیز از آن‌ها گرفته بودند.
به این فکر می‌کرد که چگونه راه خانه را پیدا کند که نور شدیدی باعث شد چشمانش را ببندد و دستش را جلوی صورتش بگیرد. چیزی نمی‌دید و فقط بلند شدن صدایی را می‌شنوید.
- چه کسی آنجاست؟
شخصی یا عصبانیت این سوال را مطرح کرده بود. کم‌کم چشمش به نول عادت کرده و چشمانش را باز کرد. لیدیا و مائل نیز همزمان با او به خودشان آمده بودند.
- می‌گویم شما چه کسی هستید؟
مرد دوباره سوالش را تکرار کرد. اکنون دیگر به نزدیکی‌شان رسیده بود و می‌توانست چهره‌های آن‌ها را ببیند.
- برای چه بیرون از خانه‌اید؟ مگر نمی‌دانید از ساعت هشت به بعد عبور و مرور ممنوع شده است.
به شدت سر آن‌ها داد می‌زد. جیزل به حدی ترسیده بود که سخن گفتن را از یاد برده بود. دعا می‌کرد که مشکلی برای‌شان پیش نیاید.
صدای لیدیا بلند شد.
- به خانه می‌رویم، اجازه نداریم؟
صدای لیدیا عصبانی بود. تا کنون او را در این حالت ندیده بود.
مرد نگاهی به او انداخت.
- دوشس لیدیا شما هستید؟

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و هشت 

لحن مرد به یک‌باره آرام شده بود و آن نور شدید را از روی صورت‌شان کنار زده بود. لیدیا پوف کلافه‌ای کشید.
- واقعا فکر می‌کنید کار درستی است که این‌گونه به مردم حمله‌ور شوید؟
با عصبانیت گفته بود. مرد کمی دست و پای خودش را گم کرده بود. تعظیمی به او کرد.
- مرا ببخشید دوشس لیدیا، شما را به جا نیاوردم.
نور را از روی صورت او کنار زده و روی صورت جیزل و مائل انداخت. هنگامی که چشمش به مائل خورد، دوباره نور را کنار گرفت.
رنگ مرد پریده بود.
- سِر مائل، شما هم اینجا هستید؟
با ترس گفته بود. اکنون نور را کامل درون چشمان جیزل انداخته بود. مائل با انزجار سرش را تکان داد.
- بله اینجا هستم!
جیزل چشمانش را از شدت نور بسته بود.
صدای مرد دوباره بالا رفت.
- و شما؟
جیزل چشمانش را باز کرد. مرد با چشمان ریزشده و با حالت سوالی به او چشم دوخته بود.
جیزل ترسیده بود. او دختر فرد بزرگی نبود که بخواهد خودش رل نجات بدهد و حتی نمی‌دانست اشراف‌زاده‌هایی مانند مائل و لیدیا چگونه رفتار می‌کنند. خودش نیز تنها یک دختر دانشجو بود که حتی از خانه‌ی خود فرار کرده بود. جکسون نیز در اینجا حظور نداشت تا بتواند ضامن او بشود.
- من...
- او با من است!
جیزل می‌خواست چیزی بگوید اما لیدیا میان حرف او پریده بود و در حالی که دستش را جلوی او گرفته بود و جیزل را از معرض دید مرد پنهان می‌کرد، پاسخ او را داده بود.
مرد سرش را کج کرد که بتواند جیزل که اکنون پشت سر لیدیا بود و مائل نیز جلوی او آمده بود را، از بین آن دو ببیند.
- نمیشناسم شما را، لطفا خود را معرفی کنید.
لیدیا با او تشر زد.
- متوجه نیستی؟ می‌گویم او با من است.
مرد نگاهش را بین مائل و لیدیا گرداند. کمی فاصله گرفته و صاف ایستاد. دستی روی شکم برآمده‌اش کشید.
- معذرت می‌خواهم اما نمی‌توانم بگذارم او را با خود ببرید؛ عبور و مرور بعد از ساعت خاموشی شهر ممنوع است و ایشان قوانین را نقض کرده است. باید او را با خود ببرم.
جیزل با ترس نگاهی به مائل و لیدیا انداخت. مائل کمی نزدیک‌تر آمده و کامل جلوی لیدیا ایستاد.
- اگر ممنوع است چرا فقط می‌خواهی او را ببری؟ مگر من و دوشس لیدیا نیز با او نیستیم؟ چرا فقط او را می‌خواهی ببری؟
مرد صدایش را صاف کرد.
- شما و دوشس لیدیا افراد بزرگی هستید...
لیدیا میان حرف او پرید.
- او نیست؟ ما هر سه فقط دانشجو هستیم.
- شما فرزند کنت مونتفران هستید و من نمی‌توانم شما را با خود ببرم، این توهین است.
لیدیا فریاد زد.
- او هم محترم است.
آنقدر با عصبانیت فریاد زده بود که مرد چند قدم از آن‌ها فاصله گرفته بود. می‌خواست دهان باز کند و چیزی بگوید، اما لیدیا دوباره صدایش بالا رفت.
- چون اشراف‌زاده نیست فکر می‌کنی نمی‌تواند محترم باشد؟ یا این دستورات فقط برای مردم عادی صدق می‌کند و اشراف را مبرا می‌داند؟
مرد سر تکان داد.
- اینطور نیست دوشس...
لیدیا صدایش بالا رفت. آنقدر بلند فریاد زد که جیزل دستش را در دست گرفت. حال او بد شده بود.
- آنقدر مرا دوشس صدا نزن.
هیچ‌کدام چیزی نگفتند. جیزل و مائل سعی داشتند لیدیا را آرام کنند و مرد برای زندگی‌اش ترسیده بود. او دختر یکی از قدرتمندترین افراد را عصبی کرده بود و اکنون از عواقبش ترسیده بود.
مرد به سوی مائل برگشت. گویی فکر می‌کرد رام کردن مائل می‌تواند راحت‌تر باشد.
- شما می‌دانید که اگر شما را با خود ببرم پدرتان چه بلایی بر سرم خواهد آورد، لطفا بگذارید کارم را تمام کنم و این دختر را با خود ببرم.
مائل به او پوزخندی زد. 
- اولا مادمازل، او را مادمازل صدا کنید؛ ثانیا تو کارت را انجام نمی‌دهی فقط می‌خواهی راهی برای پول در آوردن پیدا کنی، از هر روشی که می‌توانی!
مرد دیگر نتوانست تحمل کند. به سوی جیزل رفته و مچ دستش را گرفت.
- باید با من بیایید.
لیدیا عصبی فریاد زد. مائل بازوی جیزل را گرفته و او را عقب کشید. مچ دستش را از دست آن مرد بیرون آورد.
- چطور جرئت می‌کنی به یک زن دست بزنی؟
مائل عصبی فریاد زد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتاد و نه 

اوضاع به هم ریخته شده بود؛ اگر همینطور ادامه پیدا می‌کرد به ضرر هر سه نفرشان تمام میشد.
مرد بر سر لیدیا فریاد زد.
- دوشس بگذارید کارم را انجام بدهم، وگرنه مجبور میشم گزارش شما را به مدیر دانشگاه‌تان بدهم.
لیدیا بدنش از شدت عصبانیت به لرزش افتاده بود. 
- آن وقت برای چه؟
- برای اینکه در کار دولت دخالت کرده‌اید.
لیدیا با صدای بلند به این حرف او خندید.
- در کار دولت نیست، در کار شما ریاکاران دخالت می‌کنم.
صدای برخورد سم اسب‌هایی به گوش‌شان رسید اما هیچ‌کدام به آن توجه نکردند. مائل شانه‌ی لیدیا را گرفت و فشار کوچکی داد تا کمی آرام بگیرد.
درشکه جلوی پای‌شان ایستاد و فردی از آن پیاده شد و به سمت آن‌ها آمد. با در معرض نور قرار گرفتن او، اولین کسی که متوجه او شد، جیزل بود.
- جکسون!
با امیدواری او را صدا زد.
مائل نیز متوجه او شد. لیدیا آنقدر محو بحث با آن مرد شده بود که هیچ چیز از اطرافش نمی‌فهمید و مرد نیز پابه‌پای او مشغول بحث بود.
- اگر یک‌بار دیگر، فقط یک‌بار دیگر او را این‌گونه خطاب کنی و بخواهی او را ببری، من هم با او می‌آیم...
مکثی کرد. گویی فکر بهتری به ذهنش رسیده باشد، به مرد نزدیک شد.
- اصلا فقط باید من را ببری، کاری به او نداشته باش؛ من از او خواستم با من بیاید.
لیدیا دروغ گفته بود تا بتواند او را نجات بدهد.
- پس مرا ببر...
جکسون به جیزل و مائل چیزی نگفت و مستقیم به سوی لیدیا و آن مرد رفت. از پشت بازوی لیدیا را گرفته و آرام او را عقب راند و را به پشت سرش هدایت کرد.
جکسوت نگاهی به لیدیا انداخت که گویی می‌گفت دیگر نیازی نیست با او بحث کند و اکنون جکسون همه‌چیز را درست می‌کرد. این اولین باری بود که جیزل می‌دید جکسون با چشمان سرد به لیدیا نگاه نمی‌کند و اندکی نرم شده است.
جکسون بازوی لیدیا را رها کرده و به سوی مرد برگشت.
- آن‌ها با من هستند.
کارتی جلوی مرد گرفت. هر کسی که بود حتی در آن تاریکی هم متوجه صورت رنگ پریده‌ی مرد میشد.
- سِر چارلز... نیازی به کارت نیست.
جکسون به جیزل اشاره‌ای کرد و سرد به مرد گفت:
- او نیز خواهر خوانده‌ام است؛ می‌خواستید او را ببرید؟
این سوال را طوری پرسیده بود که گویی داشت آن مرد را تهدید می‌کرد.
مرد که گویی به یک‌باره موضع خود را عوض کرده بود، تند سر تکان داد.
- معلوم است که نه، فقط می‌خواستم از او سوالاتی بپرسم.
- اما من طور دیگری متوجه شدم.
جکسون گفته بود. مشخص بود که دارد او را اذیت می‌کند و می‌خواهد از او زهر چشم بگیرد.
مرد ترسیده آب دهانش را پایین داد. سرش را زیر انداخت.
- نه، اینطور نیست.
جکسون آرام سر تکان داد. بدون اینکه توجهی به مرد بکند، پشتش را به او کرد.
- پس من آن‌ها را با خودم می‌برم.
مرد حتی یک کلمه هم سخنی نگفته و جکسون هر سه آن‌ها را به سوی درشکه هدایت کرد. درب را باز کرده و دست جیزل را گرفت تا بالا برود.
جیزل روی صندلی درشکه نشست و به لیدیا که پایین ایستاده بود و از وقتی که جکسون آمده بود حتی یک کلمه هم حرفی نزده بود، نگاهی انداخت.
در کمال تعجب، جکسون دستش را برای لیدیا دراز کرده تا بالا بیاید. لیدیا که تا کنون سرش را پایین انداخته بود، به چشمان جکسون خیره شد. او نیز متعجب بود.
- شما را می‌رسانم.
جکسون با حالت آرامی گفته بود. لیدیا با ذوق لبخندی زده و با گرفتن دست جکسون بالا آمده بود و روبه‌روی جیزل نشست.
ضربه‌ای آرام با پایش به پای جیزل زد. جیزل به او نگاهی انداخته و لبخندی به صورت شکفته شده‌ی او زده بود.
بعد از آن مائل بالا آمده و کنار لیدیا و جکسون نیز در کنار جیزل نشستند. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید، به درشکه‌چی گفت که به خانه‌ی کنت مونتفران برود و درشکه‌چی بدون گفتن چیزی به سوی خانه لیدیا حرکت کرد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...