Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 04:08 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 04:08 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه تا به هنگام شب هر دو در بازار میگشتند. جکسون اول او را به خیاطی برد تا برایش لباس مخصوص دانشگاهش را بدوزند. سپس به کتاب فروشیای رفتند و کتابهای مورد نیازش را تهیه کردند. کیفی برای خودش خرید، چندین قلم پر و مرکب نیز برداشت و سپس به خانه بازگشتند. در طول مدتی که در بازار میگشتند، جیزل احساس میکرد لحظه به لحظه رابطهشان صمیمیتر میشود. دیگر هنگام صحبت کردن با یکدیگر لفظ قلم نمیآمدند و خیلی راحت با یکدیگر حرف میزدند و شوخی میکردند. جیزل کمی دربارهی خانوادهاش در دهکده گفته بود و جکسون تمام مدت به حرفهایش گوش داده بود و چیزی نگفته بود. پس از حرف زدن با او، احساس بهتری پیدا کرد زیرا متوجه شده بود در این شهر کسی را دارد که بتواند به او تکیه کند و دردهایش را با او به اشتراک بگذارد. با اینکه با یکدیکر صمیمی شده بودند و جیزل نیز نزدیک بود چند باری او را رو به مرگ سوق بدهد با آن مشتهای آتشیناش، اما جکسون حتی یکبار هم بدون احترامهای گذشتهاش با او رفتار نکرده بود. درست بود که با او با صمیمیت حرف میزد و رفتار میکرد اما همانطور مثل قبل درها را جلوتر از او برایش باز میکرد، هنگام خداحافظی از یکدیگر بوسهای روی دست او زده بود و هنگام بالا آمدن از پله به دلیل پاشنههای بلند کفشش دستش را پشت کمر او گذاشته بود که نکند از پشت به زمین بیافتد. اکنون دیگر او را مادمازل صدا نمیزد اما او را جیزل نیز صدا نمیزد و از لقب او " مادمازل گیلاسی " استفاده میکرد. البته با این تفاوت که مادمازلاش را برداشته بود و او را گیلاس خالی صدا میکرد. با اینکه این کارها شاید در چشم دیگران کوچک بیاید اما برای او یک دنیا ارزش داشت. او با همین رفتارها لحظه به لحظه دلش به بودن شخصی در کنارش گرم میشد. چند باری میخواست از او دربارهی لیدیا و آن روز که گریه میکرد با او حرف بزند اما منصرف شده بود، نمیخواست در روز اول صمیمی شدنشان او را از خودش ناامید کند. همانطور که روی تخت دراز کشیده بود سرش را برگرداند و به شیشهی عمر دوستیشان که علامت بینهایتی روی آن کشیده شده بود، نگاه کرد. آن پیرمرد به او گفته بود تا زمانی که آنها صمیمیتر شوند، ابرهایی که درون آن شیشه قرار داشتند پررنگتر میشوند و هنگامی که صمیمیت بینشان کم شود آنها کمرنگ میشوند، هنگامی که نیز دوستیشان را با یکدیگر بر هم بزنند این شیشه از شدت غم و اندوه منفجر میشود. با اینکه این حرفها خندهدار به نظر میرسیدند اما جیزل تصمیم گرفته بود تا با تمام وجودش از آن شیشه مراقبت کند تا بتواند برای همیشه آن را نگه دارد، و نگه داشتن آن شیشه با دوستی ابدی او و جکسون مساوی میشد. لبخندی به شیشه زد و دوباره صاف روی تخت دراز کشید. خیلی دلش میخواست یک نقاش پیدا میشد که بتواند اولین روز دوستیشان را ثبت کند اما حیف که کسی پیدا نشده بود تا بخواهد نقاشی آنها را بکشد. نگاهی به تقویم بالای سرش انداخت. فردا باید میرفتند و لباسش را میگرفتند که جکسون گفته بود خودش آن را میگیرد تا بتواند او را غافلگیر کند و فردای آن روز باید به دانشگاه میرفت. با ذوق تکانی به خودش داد و روی دست چپاش دراز کشید. درون دلش آشوبی به پا بود اما این آشوب را دوست داشت. پس از چند لحظه با همان لبخندی که به لب داشت به خواب فرو رفت. *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10430 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 05:08 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:08 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و یک صبح در حالی از خواب بیدار شده بود که صدای جکسون را از بیرون میشنید که او را صدا میزد تا در را باز کند. به سرعت از جایش بلند شده و درب را برایش باز کرده بود. جکسون با یک جعبهی بزرگ روبهرویاش ایستاد. با ابرو به جعبه اشاره کرد و گفت: - لباست آماده است. با شنیدن این حرف، به یکباره چشمانش که از شدت خواب هنوز روی یکدیگر افتاده بودند کاملا باز شدند. با ذوق به سوی جعبه دوید و آن را از دست جکسون بیرون کشید. سریع وارد اتاق شد و درب را به روی جکسون بست. جکسون، مات و مبهوت بدون اینکه از جایش تکان بخورد، همانطور جلوی در ایستاده بود. میخواست حرکت کند و به سوی اتاقش برود که صدای جیزل را شنید. - جایی نروی تا لباسم را عوض کنم. شانهای بالا انداخت و همانجا جلوی در ایستاد. جیزل، درون اتاق به سرعت لباس را از درون جعبه بیرون کشید. با دیدن آن هین بلندی کشید. آنقدر به چشمش زیبا آمده بود که نمیخواست از آن چشم بردارد. به سرعت آن را با لباس خواباش تعویض کرد. جلوی آیینه ایستاد و درون آن لباس به خودش خیره شد. پیراهن قهوهای رنگ چهارخانهای بود که بلندی آن تا روی کمرش میرسید. رنگ لباس کاملا با پوست سبزهی روشناش همخوانی داشت. آستینهای لباس بلند بودند و پایین آنها روی مچ دستاش با کشی بسته میشد. یک دامن قهوهای رنگ تیره نیز درون جعبه قرار داشت که بلندی آن تا روی قوزک پایش میرسید. جلیقهی مشکی رنگ آستین حلقهایی نیز درون جعبه قرار داشت که روی لباس قرار می گرفت. سمت راست جلیقه یک نشان طلایی رنگ به شکل عقاب قرار داشت. جکسون به او گفته بود که این نماد، نشان دانشگاه است و فقط افراد ممتاز آن را روی جلیقهها و کتهایشان دارند. کلاه مشکیای نیز به همراه لباس بود که آن را روی سرش گذاشت. کلاهاش کوچک بود و فقط قسمتی از سرش را میپوشاند. جکسون گفته بود که اکنون دیگر دانشجوها میتوانند این کلاه را به سر نکنند ولی برای اویی که سال اولی بود که دانشگاه میرفت، این قانون صدق نمیکرد و باید آن کلاه را روی سرش میگذاشت. یک جفت کفش قهوهای رنگ که پاشنههای سه سانتی داشتند نیز درون جعبه بود، آنها را نیز به پا کرد و سپس جلوی آیینه ایستاد. لبخندی به خودش زد. آنقدر با آن لباسها زیبا شده بود که دلش نمیخواست چشم از خودش بردارد. میخواست جکسون را صدا کند تا به داخل بیاید اما حتی زباناش هم نمیچرخید. بغض گلویش را گرفته بود و اشک درون چشمانش حلقه زده بود. لباسی که آرزویاش را داشت اکنون در تنش بود و جلوی آیینه به خودش نگاه میکرد. زیباترین صحنهای که میتوانست در تمام عمرش ببیند و خود را در آن تصور کند، به واقعیت پیوسته بود. قطرهای اشک از چشمانش سرازیر شد و روی گونهاش افتاد. با شنیدن صدای جکسون که از پشت در به گوش میرسید به سرعت اشکهایش را پاک کرد و او را به داخل دعوت کرد. - چه شد؟ حداقل صدایی از خودت تولید کن بدانم زندهای یا نه. - زندهام، بیا داخل! در باز شد و جکسون وارد اتاق شد. با دیدن او همان جلوی در ایستاد و به او خیره شد. لبهایش را جمع کرده بود و با دقت او را برنداز میکرد. جیزل چرخی زد تا بتواند بهتر لباس را ببیند. - چطور است؟ جکسون شانهای بالا انداخت. - لباس خوبی است اما صاحباش را نمیدانم. جیزل هینی کشید و با غضب به سوی او رفت، مشت آرامی به بازویش زد. - بیادب، معلوم است که صاحب خوبی دارد. جکسون با دیدن چهرهی خشمآلود او خندهای کرد. - میدانم، میدانم خونسرد باش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10436 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 05:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:09 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و دو جیزل از جلوی در کنار رفت و به سوی اتاق بازگشت. جکسون نیز در اتاق را بست و به سوی یکی از صندلیهای اتاق رفت و روی آن نشست. متوجه شده بود که جیزل با اینکه چیزی نمیگوید و آرام جلویاش نشسته است اما اوقات خوبی ندارد، زیرا سرش را پایین انداخته بود و به جلوی پایاش خیره شده و در فکر غرق بود. - چه شده؟ جیزل که گویی از افکارش بیرون افتاده باشد، سردرگم به او نگاه کرد. - چه؟ - میگویم اتفاقی افتاده است؟ جیزل همانطور که سردرگم به اطرافش خیره شده بود، شانهای بالا انداخت. - نه، فقط کمی نگرانم! - برای چه نگرانی؟ جیزل به سویاش برگشت و همانطور که نگاهاش هنوز به زمین خیره مانده بود، پاسخ او را داد. - حالم بسیار خوب است زیرا بالاخره به دانشگاه میروم اما، نگرانیام بخاطر این است که نتوانم از پس آن بر بیایم. جکسون ابرو در هم کشید. - چرا نتوانی؟ جیزل شانهای بالا انداخت. کف دستانش را پشت سرش روی تخت گذاشت و وزنش را روی آنها خالی کرد. - من تا کنون در یک دهکدهی کوچک درس خواندهام، آن هم نه درس خواندنی به شکل عادی! از دبستان به بعد در کلاسهای درس من تنها دختری بودم که در کلاسها حضور داشت و همین باعث میشد در مدرسه مورد تمسخر دیگران واقع شوم. حتی بیرون از مدرسه، در محیط دهکده و حتی خانه نیز مورد تمسخر دیگران بودم، برای همین نگرانم که نتوانم از پس دانشگاهی به این بزرگی با تعداد زیادی انسان بر بیایم. مکثی کرد. صاف نشست و به سرعت شروع به اطلاح کردن حرفهای خودش کرد. - البته که مردم اینجا کاملا با مردم سِن مَلو فرق دارند. در اینجا کسی دیگری را به تمسخر نمیگیرد و همه با یکدیگر با مهربانی رفتار میکنند. در اینجا مهم نیست که از یک خانوادهی ثروتمند باشی یا یک خانوادهی فقیر با تو به یک شکل رفتار میشود... مکثی کرد. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: - البته که نگرانی اصلیام خودم هستم که نتوانم با آنها کنار بیایم. نگرانم که حتی اگر آنها با من کنار بیایند که میآیند، زیرا انسانهای خوبی هستند، من نتوانم مانند آنها خوب باشم! جکسون در سکوت، با دقت به حرفهایش گوش میداد. با خود فکر میکرد، این نگرانیها برای دختری مانند او کاملا طبیعی است. کسی که از کودکی با محدود شدن بزرگ شده باشد باید این افکار در سرش پیچ و تاب بخورند. او مانند پرندهای که در قفس زندانی شده باشد و به غیر از کارهایی که کسانی که بیرون از قفس هستند و به دستور میدهند نمیتواند انجام بدهد در میان افکار پوسیدهی آنها زندانی شده بود و آزادیاش از او سلب شده بود. کسی که آزادی نداشته باشد حتی افکار خودش را انتخاب کند و همه چیز به او القا بشود مانند یک مردهی متحرک است که کمکم خودش نیز میپذیرد که آزادی واقعی همین در بند بودن دیگران است. فکر میکنند آزادی یعنی اینکه دیگران برایت تصمیم بگیرند، بگویند چگونه فکر کنی، چگونه رفتار کنی، چگونه لباس بپوشی، چگونه صحبت کنی و... اینگونه پس از مدتی اگر کسی نزد آن فرد در بند دم از آزادی بزند، آن فرد به او میگوید: - آزادی؟ آزادیای بالاتر از این میخواهی؟ در نظر جکسون، این همان مرگ تدریجی بود. البته که جیزل توانسته بود جانی در بدنش بدمد و از آن بند فرار کند اما همان بند و آزادیهای سلب شده باعث شده بود که اکنون او اینگونه فکر کند. - چرا با خود این فکرها را میکنی؟ شاید خودت ندادنی ولی تو بهتر از آن هستی که بخواهی آنقدر خودت را بد ببینی که فکر کنی برای بقیه کافی نیستی. به نظرم آنقدر خوب هستی که بتوانی دوستان زیادی پیدا کنی و تنها نباشی. از جایش بلند شد و به سوی او رفت. دستش را روی شانهاش قرار داد و فشار ریزی به آن وارد کرد. - نگران نباش فقط یادت باشد تو کسی هستی که میتوانی از پس همه چیز بر بیایی. جیزل سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. لبخندی به چشمان سبز مهربانش زد. - امیدوارم آنگونه که میگویی باشم! *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10437 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 05:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:09 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و سه با استرس دستش را به لباسش بند کرده بود و تلاش میکرد با نفسهای عمیق، ریتم نفسهایش را به حالت عادی برگرداند تا شاید کمی ضربان قلبش آرام بگیرد. امروز بالاخره زمان آن فرا رسیده بود که تحصیلش در دانشگاه را شروع کند. هوا آنقدر سرد شده بود که حتی احساس میکرد مغزش نیز قندیل بسته است. در راه آمدن به دانشگاه جکسون به او گفته بود که فقط خودش باشد و نگذارد کسی روی آن تاثیر بگذارد، اینگونه میتواند اوقات خوشی داشته باشد و او نیز قبول کرده بود. اکنون نیز جلوی درب دانشگاه منتظر بود تا جکسون بیاید و با هم به دانشگاه بروند. جکسون به همراه درشکهچی که با آن به اینجا آمده بودند مشغول صحبت بود تا هر چه سریعتر برود و مادر ایزابلا را نیز به آرایشگاه ببرد زیرا قرار بود عصر به مهمانی برود. جیزل کمی پالتویش را محکمتر گرفت و جلوی آن را بست. باد خیلی سردی میوزید و دستانش یخ زده بودند. از دیروز باریدن برف شروع شده بود و هنوز هم ادامه داشت. برف آرام آرام روی موهای پرپشتش که روی شانههایش رها شده بودند، میریخت. پس از چند لحظه صحبت، درشکهچی به راه افتاد و جکسون نیز به سوی او آمد. با دیدن او که از سرما به خود میلرزید، لبخندی زد. - آمادهای؟ شانهای بالا انداخت و با چشمانی پر از اضطراب به او نگاه کرد. - فکر نمیکنم، اما بهتر است هر چه زودتر برویم زیرا شاید کلاسها شروع بشوند. جکسون لبخندی زد. - با اینکه میدانم آنقدر استرس داری که شاید به سختی حرکت کنی اما باز هم دلت میخواهد زودتر به کلاسها برسی، تو واقعا آدم جالبی هستی! جیزل لبخند کوچکی که به زور روی لبش آمده بود، به او زد. هر دو به سوی دانشگاه به راه افتادند و از ورودی، وارد شدند. هنگامی که بیرون از دانشگاه ایستاده بود، آنقدر دور بود که نمیتوانست درون حیاط را ببیند اما اکنون با وارد شدن به حیاط بالاخره توانست منشا آن صداهایی که میشنید را با چشم ببیند. دختران و پسران زیادی در حیاط حظور داشتند. آنقدر تعدادشان زیاد بود که برای لحظهای کاملا گیج شده بود. تا کنون چنین جمعیتی را ندیده بود که در یک مکان قرار بگیرند. البته که به دور از ذهن نبود زیرا او در یک دهکدهی کوچک زندگی میکرد. هر کدام از افرادی که درون حیاط بودند مشغول انجام کاری متفاوت بودند. یک گروه بزرگ که افراد آن بیشتر از پنجاه نفر بودند در یک گوشهی حیاط در کنار یکدیگر ایستاده بودند که جکسون به او گفت آنها درست مانند خود او، سال اولی هستند. میخواست کنار آنها بایستد که جکسون گفت نیازی نیست و فقط با خود او وارد سالن شود. چند نفری هم به گروههای سه، چهار، پنج یا حتی گروههایی که تعدادشان به ده نفر نیز میرسید تقسیم شده بودند و روی نیمکتها نشسته و مشغول گفتگو و خنده بودند. افرادی نیز دو نفره یا تنها در گوشه و کنار حیاط قرار داشتند و مشغول انجام کارهای خودشان بودند. با استرس بند کیفش را محکمتر در دست گرفت. از سویی از دیدن آن همه دختر و پسر ترسیده بود و از سوی دیگر نیز خوشحال بود که مانند مردم دهکده، عجیب و غریب به او خیره نمیشوند. نگاهش را بین دختران و پسران میگرداند. دخترها همه لباسهایشان مانند خود او بود اما پسرها کت و شلوار قهوهای رنگی به همراه یک پیراهن سفید پوشیده بودند. پسرها موهایشان را به بالا شانه زده بودند و دخترها نیز موهایشان را بالای سرشان جمع کرده و کلاهشان را نیز کج روی آنها قرار داده بودند. تقریبا تنها کسی که موهایشاش در آن لحظه باز بود، خود او بود. با دقت به آنها نگاه کرد. به غیر از جکسون و خود او فقط چند نفر دیگر آن نشان طلایی را روی سینههایشان داشتند. همانطور که به جلو حرکت میکردند، جکسون آرام گفت: - هیچکدام نمیدانند که تو از دهکدهای از هومهی فرانسه به اینجا آمدهای، به آنها نگفتم زیرا فکر میکردم اینطور راحتتر باشی. کمی مکث کرد و به جیزل نگاه کرد. - اگر خودت میخواستی میتوانی به آنها بگویی. جیزل شانهای بالا انداخت. - نه، اینگونه راحتتر هستم. جکسون سری تکان داد و چیزی نگفت. پشت سر جکسون حرکت میکرد که با شنیدن ناماش از زبان کسی سر جایش ایستاد. چه کسی میتوانست او را در میان این افراد بشناسد؟ با تردید به سوی صدا برگشت که با دیدن لیدیا تردیدش به تعجب تغییر یافت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10438 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 05:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:10 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و چهار لیدیا به سرعت با لبخند بزرگی که روی لبش بود به سوی او دوید، جلوی او ایستاد و دستانش را درون دست گرفت. - خیلی خوشحال هستم که تو را امروز در اینجا دیدم، حالت چطور است؟ لبخندی به او زد. - من هم خوشحالم، حالم خوب است بسیار ممنونم. لیدیا شانهای بالا انداخت. - از آن روزی که تو را در آزمون ورودی دیدم نگرانت بودم. با خود گفتم شاید آزمون را قبول نشدهای که برای ثبت نام نیامدهای. - اوه، آم... من برای ثبت نام نیامدم، کارهای ثبت نام را جکسون برایم انجام داد. با شنیدن نام جکسون، لیدیا اخمی روی صورتش شکل گرفت اما به سرعت آن را پس زد و دوباره لبخندی زد که کاملا مشخص بود مصنوعی است. - جکسون برایت انجام داد؟ چه خوب! مکثی کرد. جیزل پرسید. - راستی آن روز تو در آزمون ورودی چکار میکردی؟ لیدیا ابرویی بالا انداخت. - من دختر مدیر این دانشگاه هستم برای همین برای کمک به او آمده بودم. زیرا من یک پایه از تو بالاتر هستم و پارسال وارد دانشگاه شدهام، برای همین میتوانم اینگونه کارها را انجام بدهم. جیزل سری تکان داد، میخواست چیزی به او بگوید اما با گرفته شدن دستش توسط کسی از پشت، نتوانست دهانش را باز کند. به عقب کشیده شد. سرش را بلند کرد و به جکسون که دستش را کشیده بود، نگاه کرد. ابروهایش را در هم کشیده بود و با صدای آرامی که مشخص بود میخواهد فقط خودشان آن را بشنوند، به او گفت: - بیا برویم چیزی نمانده که کلاسها شروع شوند. جیزل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. - اما دارم با لیدیا حرف می... جکسون نگذاشت حرف او کامل شود. - خودم این را میبینم و نمیخواهم این مکالمه ادامه داشته باشد. صدای جکسون آنقدر آرام و خشدار شده بود که جیزل با تعجب به او خیره شد. - خوب هستی؟ جکسون بدون اینکه چیزی بگوید یا عکس العملی نشان بدهد فقط با چشمانی نافذ به او خیره شده بود. با اینکه سردی بیش از حدی درون چشمانش مشاهده میکرد اما میتوانست غم را در ته آنها ببیند که در سکوت فریاد میکشیدند. نمیدانست چه بگوید یا چه کاری انجام بدهد اما اکنون بهترین تصمیم این بود که به حرف او گوش بدهد و با او برود. به سمت لیدیا برگشت. - متاسفم لیدیا باید بروم، امروز اولین روزی است که به دانشگاه آمدهام و نمیخواهم دیر به کلاس برسم، خدانگهدار. پس از این حرف بدون توجه به لیدیا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بدون حرکت سر جایش ایستاده بود، به سمت سالن حرکت کرده و وارد سالن شدند. تعداد زیادی از دانشجویان نیز درون راهرو ایستاده بودند یا روی لبههای آن نیم بیضیها نشسته بودند و مشغول خواندن چیزهای مختلف بودند. هر دو وارد طبقه اول دانشگاه شدند. جکسون که تا کنون جلوتر از او راه میرفت، به سویش برگشت. لبخندی روی لب داشت. در دل پوزخندی زد. این مصنوعیترین لبخندی بود که تا کنون دیده بود. - من باید به کلاس دیگری بروم اما کلاس تو اینجا است. سپس به کلاسی که کنارشان قرار داشت اشاره کرد. جیزل سری تکان داد. - باشد، بعد از کلاس شاید به کتابخانه رفتم اگر میخواهی میتوانی به آنجا بیایی. جکسون سری تکان داد و به سوی کلاس دیگری رفت، او نیز وارد همان کلاسی که جکسون به آن اشاره کرده بود، شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10439 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 05:12 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:12 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و پنج با وارد شدن به کلاس با جمعیت عظیمی از دختران و پسران مختلف مواجه شد. نگاهش را دور تا دور اتاق بزرگی که در مقابلش بود گرداند. حدود چهل نیمکت دو نفره در اتاق قرار داشت که با آنها چهار ردیفِ ده نیمکتی درست کرده بودند. یک تخته سیاه بزرگ نیز جلویشان بود که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودتان را به دانشگاه ناپلئون بناپارت تبریک عرض میکنیم " روی دیوارها نیز چندین نقشه از فرانسه، اروپا، آسیا و کرهی زمین قرار داشت. به غیر از آن نقشهها چندین پوستر دیگر نیز کنارشان روی دیوار چسبانده بودند. تقریبا همهی نیمکتها پر شده و فقط یک فضای خالی مانده بود. یک نیمکت خالی در ردیف دوم، نیمکت یکی مانده به آخر، یک جای خالی داشت. به سوی نیمکت رفت و روی آن نشست. خیالش از این بابت راحت بود که هیچکس به او توجه نمیکند اما با شنیدن صدایی از کنارش، بدنش به لرزه افتاد. دستی جلویاش دراز شد. با ترس کمی خود را کنار کشید. به یاد پسران دهکده افتاده بود که چقدر او را اذیت کرده بودند و او را مورد حملات خود قرار داده بودند. - سلام، من مائل هستم، از دیدنت خوشحالم. با شنیدن صدای آرام او کمی به سویش برگشت. پسر قد بلندی در کنارش نشسته بود. صورت کشیدهای داشت و لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرده بود. با برگشتن جیزل به سویش و دیدن نشان روی سینهاش، دستش را که تا کنون جلوی او دراز کرده بود عقب کشید و جلوی دهانش گرفت. - باورم نمیشود، تو، ممتاز هستی؟ آن هم در سال اول؟ تو واقعا شگفتانگیزی! جیزل لبخندی از سر آسودگی زد. مثل اینکه قرار نبود آن رفتارهای دهکده دوباره تکرار شود. مائل دوباره به حالت عادیاش بازگشت. - نگفتی، نام تو چیست؟ با استرس دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد. - نام من جی... اما با ورود استاد به کلاس دیگر نتوانست حرف خود را ادامه بدهد. فردی قد بلند با موهای مشکی که کلاهی روی آنها گذاشته بود، وارد کلاس شد. قد او آنقدر بلند بود که جیزل مجبور میشد برای دیدن چهرهی رنگ پریدهاش، سرش را آنقدر بلند کند که گردنش ممکن بود هر لحظه بشکند. مرد وارد شد و همانطور که عینک گردِ روی چشمانش را صاف میکرد، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اول از هر چیز، اکنون به شما میگویم که بعدا نگویید نگفته بودم! مکثی کرد. با قدمهایی آرام شروع به راه رفتن میان میزها کرد. - من مانند دیگر استادها نیستم که بخواهم اگر درس نخواندید، دیر به کلاس آمدید، تکالیفتان را انجام نداده بودید یا در بحثها و گفتوگوها شرکت نکرده بودید به شما نمرهی اضافهای بدهم. در این کلاس باید هر چیزی را به شما میگویم یادداشت کنید زیرا از کوچکترین آنها نیز آزمونهای جداگانهای میگیرم. مکثی کرد و در سکوت به چهرهی تکتکشان نیم نگاهی انداخت تا تاثیرات حرفهایش را درون چهرهی آنها ببیند وَ هنگامی که متوجه شد همه با ترس و دلهره به او خیره شدهاند، با لبخند رضایت بخشی به سمت تخته رفت. همانطور که نوشتهی روی تخته را پاک میکرد، گفت: - من پروفسور گابریل هوگو هستم. این را گفت و نامش را روی تخته با دست خط زیبایی نوشت. - شما میتوانید مرا پروفسور هوگو صدا کنید. بچهها سری به نشانهی تایید تکان دادند و همگی یک صدا چشم بلندی گفتند. پروفسور بعد از معرفی خودش، مشغول خواندن نام دانشجوها شد تا ببیند چه کسی در کلاس حاظر است. هنگام خواندن نام دانشجوها سرش را کاملا با پایین انداخته بود و با دقت کارش را انجام میداد اما همین که به نام جیزل رسید، سرش را بلند کرد و با دقت و چشمان ریز شده به او خیره شد. - جیزل کلارک؟ جیزل دستش را بلند کرد و با صدای بلندی پاسخ داد. - حاظر هستم پروفسور! پروفسور هوگو همانطور که با دقت او را برانداز میکرد به او گفت: - آن نشان ممتاز است که بر لباست زدهای؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - بله استاد! پروفسور هوگو سری تکان داد. همانطور که با چشمانی ریز در حال برنداز کردن او بود دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن نام بچهها شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10440 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و شش بعد از اتمام نامها، بلافاصله از جایش بلند شد و تا زمانی که آهنگ زنگ دانشگاه به صدا در بیاید یک بند و بدون توقف دربارهی درسی که آن را " جامعه " میخواند، توضیح داد. هنگامی که زنگ به صدا در آمد. پروفسور هوگو همانطور که وسایلاش را جمع میکرد، گفت: - هر چه که تا کنون به شما گفتم پیش زمینهای برای این درس بود، جلسهی بعد درس را شروع میکنیم. از پشت میز بلند شد و به سوی در رفت. قبل از آنکه از کلاس خارج شود به سوی آنها برگشت. - بهتر است قبل از ورود به کلاس من درس را مرور کرده باشید، در غیر این صورت بیرون از کلاس میمانید. همه یک صدا چشم بلندی گفتند و پروفسور هوگو از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او بدون نگاه به دور و اطرافش مشغول جمع کردن وسایلش شد. بعد از برداشتن قلم و مرکباش و گرفتن کیف در دستش میخواست از کلاس خارج شود که دوباره صدای آن پسر بلند شد. - پس نامات جیزل است؟ به سوی او برگشت. اکنون که بلند شده بود میتوانست متوجه بشود که چقدر از حد عادی، بلند تر بود. در آن حد که باید سرش را برای نگاه کردن به صورتاش کمی خم میکرد. سرش را بالا برد تا او را ببیند. - بله! پشتش را به او کرد و به سوی درب کلاس رفت و از آن خارج شد اما چیزی نگذشت که او دوباره در کنارش ایستاده بود. - من در اینجا دوستان زیادی دارم، میتوانیم با هم به دیدن آنها برویم. با شنیدن این حرف ایستاد و به سوی او برگشت. مضطرب به او خیره شده بود. این پسر باعث نمیشو احساس بدی داشته باشد اما فکر به دیدن آدمهای جدید هم مو بر تنش سیخ میکرد. از طرفی بعد از جکسون، او دومین پسری بود که تا کنون با او به خوبی صحبت کرده بود. با ایستادن او، مائل که تا کنون لبخند به لب داشت به یکباره لبخند از روی لبانش پاک شد. با نگاهی که ترس در آن مشهود بود با صدایی که کمی از حد معمول بلندتر بود، گفت: - البته اگر بخواهی، من تو را مجبور نکردم. جیزل با تعجبی که بهخاطر عکسالعمل او بود و چشمانی گرد، با صدایی آرام پاسخ داد: - نه، چرا باید چنین فکری کنم؟ با شنیدن پاسخ او مائل نفس راحتی کشید. همانطور که شروع به حرکت میکرد و به سوی کلاس بعدی میرفت، جیزل را نیز به دنبال خود کشید. - آخر بعضی اوقات کسانی که میخواهم با آنها دوست بشوم فکر میکنند از این دوستی قصد دیگری دارم... مکثی کرد. به سوی او برگشت و همانطور که لبهایش را جمع میکرد، ابرویی بالا انداخت. دوباره به راه افتاد و نگاهش را از او گرفت. - اما به غیر از دوستی قصد دیگری ندارم. فقط چون انسان اجتماعی هستم نباید مرا قضاوت کنند، درست است؟ دوباره به سوی او برگشت. جیزل که میدانست او برگشته است تا رضایت او را بابت این حرفاش بشنود، به سرعت سری تکان داد. - درست است! مائل وارد کلاسی شد و جیزل نیز پشت سرش رفت. مائل گفت: - کلاس بعدی در این اتاق برگذار میشود. هر دو رفتند و در کنار یکدیگر نشستند. مائل همانطور که وسایلش را درست میکرد و سرش را تا ته در کیفاش فرو کرده بود، گفت: - قبل از اینکه بیایی من تقریبا با همهی کلاس دوست شدهام، بگذار تا آنها را نیز با تو آشنا کنم. سپس از جایش بلند شد و با صدای بلندی فریاد زد. - دوستان! کلاس که تا کنون پر بود از سر و صداهای مختلف به یکباره در سکوت فرو رفته و همه با تعجب به او خیره شدهاند. یکی از دختران پرسید. - چهشده؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10451 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هفت مائل سرفهای کرد تا صدایش را صاف کند و سپس اشارهای به او کرد و رو به بقیه گفت: - ایشان که میبیند بعد از ما وارد کلاس شد و گویی کسی را نمیشناسد، میخواهم با او آشنا شوید. به یکباره صداهای مختلفی از دور و اطراف بلند شد. - چرا باید بخواهیم با او دوست شویم؟ - او کیست؟ - محض رضای خدا، باز دوست جدید پیدا کردهای؟ - چه حوصلهای برای شناختن افراد جدید داری. - لطفا بنشین و سکوت کن. هر کدام چیزی میگفت و آنقدر صداهایشان در یکدیگر پیچیده بود که نمیتوانست متوجه بشود چه میگویند و فقط بعضی از آنها را میشنید اما همین هم برایش عجیب بود. او چه تصوری از آنها داشت و در حقیقت چه از آب در آمدند. او با خود فکر میکرد، همه مانند لیدیا و دوستانش که به خانهی مادر ایزابلا آمده بودند در این شهر انسانهای مهربانی هستند و مشتاق این بودند که با او دوست شوند، اما اکنون خلافش ثابت شده بود. چگونه با خود این فکر بچهگانه را کرده بود؟ با خود فکر میکرد همه در این شهر یک نفر هستند؟ مائل همانطور که چینی به دماغش داده بود بر سر جایش نشست. - ولشان کن، مهم نیست. جیزل لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد. - میتوانم یک سوال بپرسم؟ مائل سرش را به نشانهی تایید تکان داد و منتظر به او خیره شد. - منظورت از اینکه گفتی من دیرتر از شما به کلاس آمدم، چه بود؟ - بهخاطر این گفتم زیرا ما از سال پیش همه در یک مکتب درس میخواندیم و همان موقع در دانشگاه ثبتنام کردیم اما از آن جایی که مشخص است تو بعد از ما و از طریق آزمون ورودی وارد دانشگاه شدهای. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد. مائل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با دیدن شخصی که وارد کلاس شد، سکوت کرد. با دیدن او تند و تند با آرنجاش به شکم جیزل کوبید. - آنجا را ببین...آنجا را ببین! جیزل سرش را بلند کرد و به جایی که او اشاره میکرد، نگاه کرد. با دیدن جکسون دستی برایش بلند کرد تا او را ببیند. مائل با دیدن او که دستش را بلند کرده بود به سرعت دستش را گرفت و پایین آورد. - هی، دیوانه شدهای؟ چرا دستت را برای جکسون چارلز بلند میکنی؟ با تعجب پرسید. - چرا نباید چنین کاری بکنم؟ مائل کمی به عقب برگشت و با حالت سوالی و چشمانی که در آنها یک " مگر دیوانه شدهای " خاصی موج میزد، گفت: - نکند نمیدانی؟ او ارشد همهی ما در این دانشگاه است. بهترین فردی که میتوانی در دانشگاه پیدا کنی، جکسون جارلز است. از طرفی او هیچکس را در دانشگاه نمیشناسد ولی برعکس او، همه او را میشناسند. نمیدانم اکنون چرا باید به کلاس ما وارد شود؟ با شنیدن این تعریفها از جکسون، جیزل دوباره به او خیره شد تا مطمئن بشود دربارهی او سخن میگوید. مگر میشد؟ تا کنون جیزل فکر میکرد جکسون در دانشگاه دوستان زیادی داشته باشد. مستقیم به او خیره شده بود که جکسون برگشت و بالاخره او را دید. با دیدن او دستی برایش تکان داد و به سویش آمد. - فکر میکردم هنوز در کلاس قبلی باشی، چقدر زود کلاسها را پیدا کردی. جیزل پاسخ داد. - من پیدا نکردم، مائل پیدا کرد. جکسون سوالی پرسید. - مائل؟ جیزل اشارهای به مائل که جفتش نشسته بود و در سکوت با نگاهی شیفته جکسون را برانداز میکرد و هر چند ثانیهای یکبار نیز نگاهش را بین آن دو میگرداند، کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10452 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:12 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هشت - دوست جدید پیدا کردهای؟ پیشرفت خوبی داشتی. و سپس آرام طوری که فقط خود جیزل صدایش را بشنود، گفت: - مطمئنی سالم است؟ جیزل با شنیدن این حرف و نگاه کردن به صورت خشک شدهی مائل که به جکسون خیره شده بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پس از چند ثانیه دست از خندیدن کشید و محکم ضربهای به بازوی جکسون کوبید. - هی، بس کن شاید صدایت را بشنود. جکسون ادایی برایش در آورد و شانهای بالا انداخت. - من باید بروم، کارهایی دارم که باید انجام بدهم و بعد به کلاس دیگرم میروم، بعد به دیدنت میآیم. جیزل سری تکان داد و جکسون از درب کلاس خارج شد. با خارج شدن او و برگشت به سوی مائل تازه فهمید که در تمام مدت کلاس در سکوت فرو رفته و همه به او خیره شده بودند. با تعجب و تردید، همانطور که چهرهی همه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، با صدای آرامی که به دلیل سکوت در کلاس میپیچید، گفت: - چه شده؟ با این حرف او به یکباره گویی بمبی در کلاس منفجر شده باشد، همهی حاظرین در کلاس به سوی او حملهور شدند و یکی پس از دیگری سوالات متفاوتی از او میپرسیدند. تقریبا دور تا دورش پر شده بود از انسانهای متفاوت که هر کدام با لبخندهایی مضحک در حال پرسیدن سوال از او بودند. - چگونه با یکدیگر آشنا شدهاید؟ - چه رابطهای با یکدیگر دارید؟ - چند وقت است همدیگر را میشناسید؟ - کجا با هم آشنا شدهاید؟ آنقدر سر و صداهای مختلفی شنیده بود که سر درد گرفته بود. چند دختری که روبهروی او نشسته بودند با چهرههایی مضحک از او میپرسیدند: - میشود دربارهی او چیزهایی به ما بگویی؟ قول میدهیم کسی متوجه نشود. پوزخندی به آنها زد. یکی از آنها همانی بود که تا چند لحظهی پیش میگفت چرا باید با او آشنا بشود و اکنون روبهرویاش نشسته بود. مائل در حالی که سعی میکرد از میان دختران و پسرانی که دور و اطرافشان جمع شده بودند روزنهای پیدا کند تا نفس بکشد، گفت: - حداقل تک به تک صحبت کنید، سرمان درد گرفت. با این حرف او سکوتی در کلاس به پا شد. این دفعه چیزهای مزخرفشان را تک به تک میپرسیدند و او نیز با جوابهای کوتاه آنها را از سرش باز میکرد. - چند وقت است که یکدیگر را میشناسید؟ - مدت زیادی نیست. نفر بعد پرسید. - چگونه آنقدر با او صمیمی شدهای که اینگونه با او رفتار میکنی؟ - ما با هم زندگی میکنیم پس خیلی صمیمی هستیم. یکی از دختران هین بلندی کشید. - شما با جکسون و مادر ایزابلا در خانهشان زندگی میکنید؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - چطور با او آشنا شدی؟ لبخندی به مائل که این را پرسیده بود، زد. دهانش را باز کرد تا توضیح بدهد. دختران و پسرانی که دور و اطرافشان ایستاده بودند کمی نزدیک شدند تا صدای او را واضحتر بشنوند. - برای مدت زمان زیادی پدر او را میشناختم و به یکدیگر خیلی نزدیک بودیم. هنگامی که از سِن مَلو به اینجا آمدم... با خارج شدن این کلمات از دهانش، کسانی که تا کنون با ذوق و شوق به حرفهایش گوش میدادند، چهرههایشان در هم رفت. به سرعت آن دایرهی بزرگی که اطراف او به وجود آمده بود از هم گسیخته شد و هر کسی گوشهای از کلاس نشست. جیزل متعجب به آنها خیره شده بود. دلیل این کارشان را متوجه نمیشد و فقط با تعجب به آنها نگاه میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10453 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 10:13 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:13 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و نه دلیل این تغییر رفتار یکبارهی آنها را متوجه نمیشد. - چه شده؟ یکی از پسران که کمی دورتر از همه ایستاده بود، گفت: - در سِن مَلو زندگی میکردی؟ سری به نشانهی تایید تکان داد. یکی از دختران پرسید. - حتما گوسفند هم داشتید؟ - بله، من آنها را به دشت میبردم. با گفتن این حرف یه یکباره صداهای خنده در دور و اطرافش بلند شد. با تعجب نگاهش را میان آنها چرخاند. به غیر از مائل همه در حال خندیدن بودند. - چه ش... هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از دختران گفت: - چگونه کسی مانند تو که از سِن مَلو آمدهای و گوسفندان را به دشت میبردی با جکسون دوست شده است؟ آن هم شخصی مانند تو که حتی مقام بالایی هم ندارد. پوزخندی زد و همانطور که دست به سینه سر تا پایش را برانداز میکرد، ادامه داد: - تا کنون در روستا بزرگ شدهای؟ افکار روستایی، لباسهای روستایی... مکثی کرد. دماغش را بالا آورد و بویی کشید. - حتی بوی روستایی! با گفتن این حرف دوباره همه شروع به خندیدن کردند. یکی دیگر از دختران که میان گروهی از پسران نشسته بود، گفت: - بوی گوسفندان را احساس میکنید؟ دیگری گفت: - از او فاصله بگیرید تا به شما نیز سرایت نکرده است. بعد از این حرف همه با تمسخر، همانطور که میخندیدند چندین قدم عقب رفتند و سر جایشان نشستند. تا زمانی که کلاس شروع بشود و پروفسور بعدی وارد کلاس شود میتوانست صدای آنها را بشنود که چه دربارهاش میگویند. میتوانست ببیند که همه با پوزخند به او خیره شدهاند. پروفسور که وارد کلاس شد همه ساکت شدند. تا پایان کلاس نه او و نه مائل هیچ نگفتند و فقط در سکوت بر سر جایشان نشستند. اما او جسمش آنجا بود و روحش دوباره در سیاهی افکارش پنهان شده بود. با آمدن آنها به سویش و شروع کردن آنها به صحبت، با خود فکر کرده بود که آنها واقعا انسانهای خوبی هستند اما دوباره اشتباه کرده بود. مگر خودش انتخاب کرده بود که در روستا زندگی کند؟ با اینکه حتی خودش هم انتخاب نکرده بود، مشکلی نمیدید که در روستا زندگی کند. اگر مردمش را فاکتور میگرفت حتی دلش نمیخواست از آنجا بیرون بیاید. تا کنون در زندگیاش هنگامی که به شهرهای فرانسه میرفت دیده بود که دربارهی روستایی بودنش او را مسخره میکردند و همیشه باعث آزار او میشدند. از انسانهایی که مردم را بهخاطر زندگی در روستاها مسخره میکردند متنفر بود. مگر خودشان از کجا آمده بودند که اینگونه رفتار میکردند؟ مگر مکانی که در آن به دنیا میآیی و زندگی میکنی آنقدر مهم است؟ نه! بلکه مهم نیست در کجا زندگی کنی مهم این است که آنقدر شعور در آنجا وجود داشته باشد که نیایی و دیگران را اینگونه، بهخاطر زندگی در روستا مسخره کنی. اشک درون چشمانش حلقه زده بود، اما اجازه نداد آنها روی صورتش بریزند. نباید خودش را در مقابل آنها ضعیف نشان میداد. او کسی بود که توانسته بود سالها با خانوادهاش و اطرافیانش بجنگد، اکنون اجازه نمیداد بخاطر یک مشت انسان تازه به دوران رسیده خُرد شود و فرو بریزد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10454 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دوشنبه در 10:13 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:13 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت تا پایان زمان دانشگاه که حدودا ۹ ساعت به طول انجامید نه جیزل و نه مائل هیچکدام حتی کوچکترین حرفی نزدند. هر دو فقط در سکوت به دنبال یکدیگر از این کلاس به آن کلاس میرفتند و برای چند لحظه نیز در حیاط نشستند اما با شنیدن صدای خندهی کسانی که دور و اطرافشان نشسته بودند و اشارههای طاقت فرسای آنها، دیگر به سوی حیاط نرفتند. تا پایان روز نیز نتوانست جکسون را ببیند زیرا گویی آنقدر سرش شلوغ بود که نتوانسته بود به دیدنش بیاید. این را از یکی از استادها شنیده بود. چند باری مائل میخواست آن جو سنگین را که میان خودش و جیزل به وجود آمده بود، از بین ببرد اما نمیخواست او احساس معذب بودن بکند، برای همین سکوت کرد و چیزی نگفت. در مقابل او، جیزل با خود فکر میکرد بهتر است با او سخن نگوید زیرا شاید او نیز میخواست برود با دوستان چندین و چند سالهاش و جیزل را مورد تمسخر قرار بدهد. چرا باید در کنار او میماند؟ او تازه امروز او را شناخته بود. از آشنایی آنها هنوز حتی یک روز هم نگذشته بود، پس چرا باید با او بماند؟ اویی که به قول دیگران از روستا آمده بود و حتی شاید بوی گوسفند نیز میداد! هنگامی که با جکسون درون درشکه نشسته و به سوی خانه حرکت کردند، جکسون بهخاطر اینکه نتوانسته بود به دیدنش بیاید عذرخواهی کرد. - ببخشید که نتوانستم به دیدنت بیایم اما... مکثی کرد. کمی خم شد تا بتواند درست چهرهی او را ببیند. - مطمئنی که حالت خوب است؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. نمیخواست جکسون متوجه بشود که او را مورد تمسخر قرار دادهاند. - خوب هستم، چرا این را میپرسی؟ جکسون با ابروهای بالا رفته و چشمان ریز شده آنقدر به او خیره شد که مجبور شد سرش را پایین بیاندازد. آنقدر در زندگیاش دروغ نگفته بود که هنگام دروغ گفتن همه متوجه میشدند. پس باید دروغ دیگری میگفت تا فکر کند حرف قبلیاش دروغ و حرفی که اکنون میزند، راست است. - درست است حالم خوب نیست. امروز زیاد خسته شدهام. بالاخره اولین روز دانشگاه بوده و همه چیز برایم تازگی داشت. جکسون سری تکان داد. - با اینکه هنوز هم قانع نشدهام اما حرفت را قبول میکنم. جیزل سری تکان داد. جکسون کج شد و رو به او نشست. - گیلاس، سعی نکن روزی به من دروغ بگویی یا چیزی را مخفی کنی، اگر کمکی میخواستی میدانی که من همیشه در کنارت هستم، درست است؟ جیزل لبخندی زد. - معلوم است، نگران چه هستی؟ امروز آنقدر دروغ گفته بود که حسابش از دستش در رفته بود. پس از آن حرفهایشان تا زمانی که به خانه برسند، از درشکه خارج شوند و به سوی اتاقهایشان بروند با یکدیگر صحبت نکردند. هنگامی که جلوی درب اتاقهایشان ایستاند، خاحافظی کوتاهی کردند. جیزل وارد اتاقش شد و جکسون نیز وارد اتاق خودش که روبهروی اتاق جیزل قرار داشت، شد. پس از کمی درس خواندن برای فردا، دفتر خاطراتش را برداشت، روی تختاش نشست و با برداشتن قلمی شروع به نوشتن هر چیزی کرد که بعد از خارج شدن از سِن مَلو برایش اتفاق افتاده بود. این کار تقریبا تا نیمههای شب طول کشیده بود. بعد از آن بر روی تخت دراز کشیده و آنقدر خسته بود که پس از چند لحظه کاملا بیهوش شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10455 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 04:15 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:15 AM " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و یک ساعتهای طولانی از ورودش به دانشگاه میگذشت اما هنوز می.توانست صدای پچپچها را بشنود. صدای پچپچ کسانی که به آرامی او را به سخره گرفته بودند. حتی هنگامی که سر کلاس درس نشسته بود نیز صدایشان روحش را آزار میداد. آنها ریز- ریز به او میخندیدند و او تلاش میکرد تا آنها رل نادیده بگیرد. عصبی بود؛ ناراحت بود؛ اما نه بخاطر آنها، بخاطر خودش و آن افکار عجیبش دربارهی مردم این شهر! او خامتر از آن بود که بخواهد یه تنهایی زندگیاش را سر و سامان دهد. چگونه فکر میکرد قرار است همه با او خوب باشند؟ بیشتر از اینکه از آنها عصبی باشد از خودش عصبی بود که از این آدمها برای خودش بت ساخته بود و آماده میشد تا آنها را بپرستد؛ چقدر خام بود! با اتمام کلاس، به سرعت وسایلش را جمع کرده و به سوی کلاس بعدی رفت. آنقدر با عجله حرکت میکرد تا هیچکس نتواند چهرهاش را ببیند و دوباره او را موضوع بحثهایشان قرار دهند. از میان راهروها گذشت و به درب کلاس رسید. همین که میخواست وارد شود ناگهان صدای شخصی را شنید که از دوردست او را صدا میزد. متعجب میخواست برگردد و او را ببیند اما با فکر اینکه شاید دوباره میخواهند او را به تمسخر بگیرند میخواست وارد کلاش شود که دستش با ملایمت به عقب کشیده شد. به سوی صاحب صدا بازگشت که با چشمان براق لیدیا مواجه شد. با دیدن او لبخند بزرگی بر روی لبانش نشست. - لیدیا... با ذوق نامش را بر زبان جاری کرد. لیدیا نیز به او لبخند میزد. - چندین بار نامت را صدا زدم، برای چه به سمتم نیامدی؟ جیزل سرش را پایین انداخت. لیدیا ادامه داد: - از صبح تمامی حواسم را به تو دادهام، چرا در تمام روز تنها تردد میکنی؟ دوستی پیدا نکردی؟ با این سوال لیدیا بغضی که از صبح گریبانش را گرفته بود گویی به یکباره ترک بخورد، شکست و اشکهایش آرام روی گونههاش ریخت. لیدیا متعجب به او نزدیکتر شد. دستان جیزل در دستان گرمش جای خوش کرده بودند. - چهشده؟ هان؟ چرا گریه میکنی؟ نگران میپرسید. با شنیدن آن صدای گرم و صمیمی اشکهای جیزل تندتر پایین میآمدند. احساس میکرد همه به او خیره شدهاند. لیدیا نیز این را حس کرده بود. صدای پچپچها را میشنید. لیدیا نگاه غضبآلودی به کسانی که در سالن جمع شده بودنو انداخت. - آه... از دست این بیکارها آخر سر به بیابان میگذارم! یکی از دستانش را جلوی صورت جیزل و دیگری را پشت کمر او گذاشت. - دنبالم بیا! این را گفت و آرام جیزل را با خود کشید. جیزل نیز به دنبال او رفت. لیدیا او را به خلوتترین مکان دانشگاه برد. هیچکس آنجا نبود. او را روی نیمکت نشاند و خودش نیز در کنار او جای گرفت. - حالا برایم بگو که چه شده؛ نمیخواهم حتی یک نقطه را جای بگذاری. جیزل همانطور که اشک میریخت، به چشمان مهربان او خیره شد و آرام شروع به سخن گفتن کرد. پس از چند لحظه صحبتهایش پایان یافت. لیدیا عصبی به گوشهای خیره شده بود. پی از چند ثانیه یا حرص صحبت کرد. - آه از دست این انسانها! چقدر میتوانند از خود راضی باشند و اینگونه با شخص دیگری رفتار کنند؟ به سوی او برگشته و دستش را در دست گرفت. کمی نزدیکتر شد. - جیزل، عزیزکم، به آنها توجه نکن؛ فقط به تو حسودی میکنند، تو تنها شخص از بین آنها هستی که توانستهای نشان دریافت کنی و همین آنها را به حسادت واداشته است. به آنها توجه نکن و هر زمان احساس تنهایی کردی نزد خودم بیا، من جای همه آنها را برایت پر میکنم. جیزل، در میان گریه، لبخندی روی لبش نقش بست. آه که چقدر این دختر نجیب و زیبا بود. هر وقت با آن صدای دلنشینش با او صحبت میکرد گویی فرشتهها برایش لالایی میخواندند. چیزی به شروع کلاسها نمانده بود؛ هر دو بلند شدند تا به کلاسهایشتن بروند. با لبخند دست یکدیگر را فشردند. لیدیا انگشت اشارهاش را آرام روی بینی او زد. - اگر تنها باشی و نزد من نیایی یقین پیدا میکنم که نمیخواهی با من دوست باشی. این را با شوخی گفته و بلخندس زده بود اما جیزل او رل جدی گرفته یود. هر دو دستش را بلند گرده و جلوی صورت او تند و تند به چپ و راشت تکان داد. - به هیچ عنوان لیدیا... به هیچ عنوان! خودت میدانی که چقدر میخواهم با تو دوست باشم. لیدیا لبخندی زد و گفت: - میدانم دخترک، میدانم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10634 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 04:16 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:16 AM " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و دو جیزل میخواست چیزی بگوید اما با شنیدن نامش از زبان شخصی پشت سرش که با تمام وجود نام او را فرا میخواند، متعجب به سوی او بازگشت. با دیدن مائل که دستانش را روی زانوهایش گذاشته و از اعماق کجکد تلاش میکرد نفس بکشد نگران به سویش دوید. مائل که گویی به دیدن او گنج قیمتی پیدا کرده باشد به پهنای صورتش لبخند میزد. جیزل به او رسید. - چهشده؟ نگران پرسید. مائل خودش را صاف کرده و نفس عمیقی کشید تا نفسهایش رل منظم کند. - چیزی به شروع کلاس نمانده و تو را در کلاس ندیده بودم، نگران شدم که نکند دیر به کلاس برسی برای همین به دنبالت آمدم. جیزل متعجب به او نگاه کرد. - برای این به دنبالم میگشتی؟ از کجا میدانستی که در کلاس نیستم؟ مائل سری تکان داد. - از صبح حواسم به تو بود اما به سمتت نیامدم؛ با خود گفتم شاید دلت نمیخواهد با من همنشین شوی اما حواسم بود که کسی تو را اذیت نکند و هنگامی که دیدم در کلاس نیستی نگران شدم! جیزل با دهانی باز به او خیره شده بود. لیدیا نیز به آنها رسیده بود و با کمس فاصله به آن دو نگاه میکرد. جیزل نمیتوانست دست از لبخند زدن بکشد؛ در همین مدت زمان کمی که اینجا ایستاده بود متوجه شده بود که دو دوست خوب پیدا کرده است و خودش به آن توجه نداشت. جیزل خندید. - من کی گفتم نمیخواهم با تو همنشین باشم؟ اتفاقا برعکس! مائل ابرویی بالا انداخت. - اوه... این که گفتی یعنی چه؟! جیزل به چهرهی بانمک خو خندید و لیدیا به او لبخند زد. - یعنی اینکه میخواهم یا تو دوست باشم. مائل با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. - راستی؟! جیزل سری تکان داد. مائل با خوشحالی دستی زد. میخواست با ذوق چیزی بگوید که لیدیا میان حرفهایشان پرید. - ای وای، دارند درب کلاسها را میبندند. با این حرف او هر سه به سوی کلاسهو نگاهی انداختند و با دیدن استادانشان که به سوی کلاسهای درس روانه شده بودند از ترش هین بلندی کشیدند. همانطور که به سوی کلاسها میدویدند، جیزل از لیدیا خداحافظی کرده و به همراه مائل موفق شده بودند که وارد کلاس شوند. چند ثانیه بعد استاد درس تاریخ آمده بود و یک بند از دوران ناپلئون و بلاهایی که آن زمان بر سر مردم این کشور آمده بود سخن گفته بود. این استاد تاریخ را آنقدر روان درس میداد که گویی یک تکه از دفتر خاطراتش را توضیح میدهد. او یکی از بهترین استادان این دانشگاه بود گرچه روابط عمومیاش به خوبی درس وادنش نبود! کلاس درس را با پردههای سراشر مخمل پوشانده و آنقدر فضای کلاس را تاریک و خفقان آور کرده بود که چشم چشم را نمیدید و جیزل گاهس اوقات قلم پر مائل که کنارش نشسته بود را با قلم پر خود اشتباه میگرفت. با هیچکدام از استادان ذرهای سخن نمیگفت و هنگامی که همه برای صرف چای یا قهوه به دفتر معلمان میرفتند، او در کلاس درس مینشست تا زملن شروع کلاس بعدی برسد و بعد جابهجا میشد. او آنقدر دلش نمیخواست با دیگران ارتباطی داشته باشد که حتی مدیر دانشگاه یک اتاق استراحت جداگانه به او داده بود و اتاقش را با هیچکس شریک نشده بود. از مائل شنیده بود که دانشجویان میگویند گاهی اوقات میشنوند که از اتاقش صدای حرف زدن میشنوند اما از آنجایی که کسی به غیر از خودش در اتاق نبود، همه میپنداشتند که او دیوانه شده بود! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10635 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 04:16 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:16 AM " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و سه آخر وقت که همه کلاسهایشان را به اتمام رسانده رسانده بودند، همه درب دانشگاه تشکلهاب کوچکی تشکیل داده و همانطورکه گرم صحبت بودند، منتظر درشکههایشان ایستاده بودند. عدهای نیز پیاده راهی خانه شده بودند. جیزل نیز در کنار مائل روی سکوی کوچکی کمی دورتر از درب دانشگاه، منتظر جکسون ایستاده بود. مائل طبق معمول یکریز در گوشش پچپچ میکرد و جیزل همانطور که گوشش با او بود چشمانش به دنبال جکسون و درشکهی مشکی رنگشان میگشت. مائل ادامه داد: - آری، بعد هم به او گفتم که دیگر نمیخواهم او را ببینم و باید هر چه زودتر از یکدیگر جدا شویم. البته او کمی گریه کرد و من از این موضوع ناراحت شدم زیرا نمیخواستم گریه او را ببینم اما دیگر هم نمیتوانستم رفتارش رل تحمل کنم و... از صبح تا کنون جیزل با مائل خیلی صمیمیتر شده بود. مائل در همین چند ساعت تقریبا تمام زندگیاش را برای جیزل بازگو کرده بود. حتی زمانی را که یک کودک چهار ساله بود و از روی اسب در مدفوع آم افتاده بود! جیزل نیز که دوباره گوش شنوایی برای حرفهای ناگفتهاش یافته بود، تقریبا یک چهارم از زندگیاش را برای او گفته بود. چرا یکچهارم؟ زیرا مائل اصلا اجازه صحبت به او نمیداد. با هر کلمهای که جیزل بیان میکرد، مائل پشت سرش صدها سوال مطرح میکرد و تا جیزل پاسخش را تمام و کمال مطرح نمیکرد، اجازه سخن گفتن به او را نمیداد. مائل مشغول سخن گفتن بود که صدای جیزل بلند شد. - او اینجاست! این را گفته و یه جکسون اشاره کرده بود. مائل با دیدن جکسون دوباره لبخندی زد. با صدای شیفته و چشمانی که حتی در آن تاریکی نیز برقشان مشخص بود، گفت: - آه که کاش میشد من هم با او دوست بودم! جیزل به او و حالتش خندید. دو دستش را روی سینهاش گذاشته بود و کمی خم شده و به جکسون که در درشکه نشسته بود لبخند میزد. - میتوانم کاری کنم با یکدیگر دوست شوید. مائل به سرعت حالتش تغییر کرده و به سرعت به سوی جیزل بازگشت. درشکه جلوی پایشان ایستاد. جکسون آرام از درشکه پایین آمد و به سوی آنها رفت. مائل کاملا جلوی دید جکسون به جیزل را گرفته بود. - جدی میگویی؟! این را مائل گفته بود همانطور که دو دستش را دو طرف بازوهای جیزل گذاشته و او را آرام تکان میداد. صدای خنده جیزل بلند شد. - آری، جدی میگویم. مائل با شادمانی لبخندی زد. صدای سرفهی کوتاهی از پشت سرشان بلند شد. مائل به سمت صدا برگشت و جیزل نیز سرش را خم کرد تا او را ببیند. - آمدی؟ جیزل گفت. جکسون دست جیزل را در دست گرفت و طبق عادت بوسهای بر آن زد و سپس به سوی مائل برگشت. - درود، جکسون هستم. اما هیچ صدایی از سوی مائل بلند نشد. با دهان باز فقط به جکسون نگاه میکرد و گهگاهی نگاهش را بین او و جیزل میچرخاند. دوباره جکسون همان نگاه عاقل اند سفیحی که در دیدار اول داشت را به جیزل انداخت. جیزل ضربهی آرامی به پهلوی مائل زد تا تکانی به خودش بدهد. مائل که گویی از دنیای دیگری بیرون کشیده شده باشد، تکان شدیدی خورد و دستش را درون دست دراز شدهی جکسون گذاشت و تکان آرامی داد. جکسون لبخندی زد. مائل گفت: - مائل هستم! جکسون سری تکان داده و میخواست از او فاصله بگیرد اما هر چه دستش را میکشید، مائل او را رها نمیکرد. جکسون که کمکم حرصش در آمده بود با حالتی که در نظر جیزل خندهدارترین چیز در دنیا بود و ریز- ریز به آنها میخندید، تلاش میکرد دستش را بیرون بکشید که بالاخره در تلاشهای آخر موفق شد. اگر درشکهی شخصی مائل به سراغش نمیآمد، جیزل مطمئن بود تا فردا نیز مائل دست جکسون را رها نمیکرد. مائل با عجله به سوی درشکه رفت و دستی برایشان تکان داد که جیزل و جکسون نیز پاسخ او را دادند. جکسون همانطور که دستش را برای او تکان میداد. زیر لب به جیزل که کنار ایستاده بود، گفت: - همیشه دوستان عجیبی پیدا میکنی! جیزل نیز که هنوز داشت به مائل دست تکان میداد گفت: - الان خودت را عجیب دانستی؟ جکسون به سوی او برگشت. - من؟ من تنها دوست نرمال تو هستم مادمازل گیلاس! جیزل خندید. - امروز که کلاسی نداشتی، کجا رفته بودی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10636 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و چهار جکسون میخواست که پاسخ او را بدهد اما با شنیدن صدای نازکی از نزدیکیشان، جکسون، پاسخش را خورد. صدای لیدیا بود که با ذوق جیزل را خطاب قرار میداد. - جیزل... نامش را صدا زده و به سویشان دویده بود. جیزل با دیدن لیدیا حظور جکسون را فراموش کرده و به سوی او رفته بود. جکسون با دیدن جیزل که آنقدر سریع حرکت کرده بود کمی ابروهایش را در هم کشید. - لیدیا... جیزل گفته بود. لیدیا روبهروی او ایستاده و دستان جیزل را در دست گرفت. - فکر کردم خیلی وقت است که به خانه رفتهای، خوشحالم که تو را پیدا کردم. جیزل سری تکان داد و لبخند زد. - با من کاری داشتی؟ لیدیا با لبخند و صمیمیتی که از او بعید بود، ضربهی آرامی به بازوی جیزل زد. - هی مگر دوستها فقط هنگامی که با یکدیگر کار دارند به سراغ یکدیگر میروند؟ فقط دلم میخواست تو را ببینم. جیزل لبخندی زد و دست او را فشرد. جکسون که تا کنون پشت سر جیزل در سکوت به حرفهای آنها گوش سپرده بود سرفهی کوتاهی کرد تل توجه جیزل را جلب کند. جیزل با عجله به سویش برگشت. - معذرت میخواهم، الان میآیم. جیزل به سوی لیدیا برگشت. لیدیا که تا کنون همهی تلاشش را کرده بود تا به جکسون نگاهی نیاندازد، اکنون به او که سرش را پایین انداخته و با سنگهای کوچک زیر پایش بازی میکرد، خیره شده بود. جیزل دستی جلوی صورت لیدیا تکان داد تا توجه او را جلب کند. - من باید بروم، متاسفم. جیزل میخواست دست او را رها کند. - فردا یکدیگر را ملاقات میکنیم. میخواست برود اما لیدیا دست او را رها نکرد. لیدیا که هنوز به جکسون چشم دوخته بود به سرعت به سوی جیزل بازگشت. با چشمانی که التماس در آنها موج میزد دست جیزل را فشرد. - اشکالی ندارد اگر مرا برسانید؟ درشکهچیام به سفر رفته و نمیتواند به دنبالم بیآید. جیزل متعجب به او خیره ماند. نمیتوانست سر خود کاری انجام بدهد؛ هر چه که نباشد در این درشکه وسیله شخصی او بود نه حتی مطمئن بود که رابطه لیدیا و جکسون آنقدر خوب باشد که لیدیا بتواند با آنها بیاید. جیزل به سوی جکسون برگشت. - جکسون، میشود... هنوز حرفش کامل نشده بود که جکسون بدون نگاه کردن به لیدیا مستقیم به جیزل خیره شد. دیگر لبخند نمیزد و چشمانش دوباره سرد شده بودند. - نمیشود! جیزل شوکه به او خیره شد. - چرا؟ در درشکه فضای کافی برای سه نفرمان هست، میتوانیم... جکسون دوباره میان حرفش پرید. - میتوانیتم اما نمیخواهیم! این را گفته و بدون تکه نگاهی به آنها به سوی درشکه رفته بود. جیزل با دهانی باز و چشمانی خجالت زده به سوی لیدیا برگشت. میخواست کمی اوضاع را سر و سامان دهد. - نمیدانم چرا اینگونه رفتار کرد، جکسون همیشه انسان خوبی است و من مطمئنم... لیدیا همانطور که به زمین جلوی پایش خیره شده بود، میان حرف جیزل پرید و با صدای آهسته چیزی گفت که جیزل متوجه آن نشد. جیزل کمی سرش را خم کرد. - چه؟ لیدیا سرش را بلند کرد و به جیزل خیره شد. آرایش چشمش روی گونههایش ریخته و آنها را سیاه کرده بود؛ لیدیا داشت گریه میکرد. - حتی بهانه هم نیاورد. جیزل نفس عمیقی کشید. چیز سنگینی روی دلش احساس میکرد. نمیتوانست ناراحت بودن این دختر را تحمل کند. - لیدیا، مطمئنم او برای این کارش دلیل موجهی داشته؛ لطفا خودت را ناراحت نکن. لیدیا دست جیزل که آن را هنوز در دستش گرفته بود را کمی فشار داد و میان گریه، لبخندی زد. - نیازی نیست تو ناراحت باشی، من تو را مقصر نمیدانم. این را گفته و سپس با قدمهای آرامی از جیزل فاصله گرفته بود. جیزل سعی نکرد به دنبالش برود یا مانع او شود چون میدانست او قرار نیست بایستد. با شانههایی افتاده و لبهایی آویزان به سوی درشکه رفت تا بنشیند. جکسون را دید که جلوی درب درشکه منتظر اوست. با دیدن جیزل بدون اینکه حرفی بزند یا حتی نیم نگاهی به او بیاندازد در را برایش باز کرد. جیزل نیز چیزی نگفته و نشست. جکسون بعد از او سوار شده و درشکهچی به سوی خانه رفته بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10692 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و پنج در مسیر، هیچکدام یک کلمه هم حرف نمیزدند. جکسون از پنجره به فضای برفآلود بیرون خیره شده بود و جیزل نیز تکهای از پارچهی دامنش را در دست گرفته و مشغول بازی با آن بود. از بین آن دو نفر جیزل بیشتر خودخوری میکرد تا چیزی بگوید اما نمیتوانست. با تمام وجودش میخواست بداند چه اتفاقی بین جکسون و لیدیا افتاده که اکنون اینگونه رفتار میکنند. سرش را بلند کرد و به جکسون خیره شد. با فاصله از جیزل نشسته بود و هیچ توجهی به او نداشت. جیزل احساس کرد که جکسون از دستش عصبی شده است. - جکسون... صدای آرام جیزل بلند شد. جکسون بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد پاسخش را داد. - جانم؟! - از من عصبی هستی؟ جکسون به سوی او برگشته و نگاهی به او انداخت. پورخندی زد. - چرا باید از دستت عصبی باشم؟ جیزل کمی خودش را کج کرد تا رو به روی جکسون قرار گیرد. - آخر میدانم تو از لیدیا خوشت نمیآید اما با او دوست شدم و میخواستم او را با خودم به درون درشکه بیاورم. جکسون نیز کمی به سوی او کج شد. - تو مایلی با هر کسی که میخواهی دوست بشوی، من جلوی تو را نمیگیرم، اگر بخواهم هم نمیتوانم زیرا تو اختیار داری اما لطفا مرا با لیدیا روبهرو نکن، نمیخواهم او رل ببینم. جیزل کمی به سوی او مایل شد. - چرا؟ چرا نمیخواهی او را ببینی؟ جیزل امید داشت که اکنون دیگر جکسون یکچیزی درباره این موضوع به او بگوید اما کاملا اشتباه فکر کرده بود. جکسون دوباره صاف شده و به بیرون خیره شد. - چیزی نیست که تو بخواهی آن را متوجه بشوی. - اما چرا؟! این را جیزل با درماندگی پرسیده بود. - مگر ما دوست نیستیم؟ چرا نمیخواهی بگویی چه اتفاقی بین تو و لیدیا افتاده است؟ من تمام زندگیام را برای تو گفتهام اما تو همین موضوع کوچک را هم نمیتوانی به من بگویی؟ جیزل هر کلمه را با عصبانیت بیشتری بیان میکرد. جکسون به او خیره مانده و چیزی نمیگفت. - چه شده که لیدیا هر بار تو را میبیند گریه سر میدهد و تو چشمانت سرد میشود؟ فکر کردی نمیبینم؟ حتی آن سردی هم درونش غمی نهفته دارد! جکسون آهی کشید. - جیزل... لطفا... جیزل چیزی نگفت. این اولین باری بود که جکسون نامش را صدا میزد و همچنین اولین باری بود که گویی داشت التماس میکرد تا این بحث خاتمه پیدا کند. جیزل کمی خودش را جمع و جور کرده و صاف نشست. عصبی شده بود. از اینکه هیچکس چیزی در این باره به او نمیگفت عصبی بود. تا پایان مسیر هیچکدام حرفی نزدند. فقط در سکوت به اطراف نگاه میکردند و تنها صدایی که این سکوت را میشکست صدای شیحه کشیدن اسبهای درشکه بود. با رسیدن به خانه، جیزل بدون توجه به جکسون به سوی اتاقش رفته و جکسون نیز با دیدن جیزل که حتی نیم نگاهی به او نیانداخته بود آهی کشیده و به سوی سالن در آبی رفت. مادر ایزابلا در آنجا منتظرش مانده بود تا کمی با یکدیگر به گفتوگو بنشینند. جیزل وارد اتاق شده و درب را پشت سرش کوبید. اکنون عصبانیتاش از جکسون فروکش کرده و از دست خودش عصبی بود. نباید آنطور با او سخن میگفت؛ از حد گذشته بود. آنقدر خجالت زده شده بود که حتی نمیتوانست به صورت او خیره شود. اما این خجالت زدگی باعث نشده بود که بخواهد از فهمیدن موضوع دست بکشد. باید میفهمید چه اتفاقی بین آن دو افتاده است! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10693 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و شش امروز در حالی از خواب بیدار شده بود که برف آرام- آرام روی زمین پر از گل حیاط که اکنون خشکیده بودند، میریخت. امروز یکشنبه بود و دانشگاه نیز تعطیل بود. همه امروز تصمیم داشتند که برای دعا به کلیسا بروند. مادر ابزابلا نیز از صبح مشغول آماده شدن بود. جیزل نیز تصمیم داشت امروز را به کلیسه برود. زیرا هم میخواست فضای شاکتی برای صحبت با لیدیا پیدا کند و هم آت بحث دیشباش را با جکسون کنار بزند و کمی با او صحبت کند. جکسون از صبح بیرون رفته بود. او میگفت اوضاع فرانسه تعریفی ندارد. میگفت مردم گرسنه هستند و برای حتی تکهای نان برای سیر کردن شکم خانوادههایشان ممکن است دست به هر کاری بزنند. مردم از ظلم و ستم حکومت به تنگ آمده بودند و برای بازگشت ناپلئون، هر کاری که میتوانستند، انجام میدادند. در خیابانهای فقیر نشین هر شب صدای فریاد کمکخواهی بالا میرفت اما هیچ کاری از دست حکومت بر نمیآمد یا شاید هم نمیخواست که بر بیآید. گهگاهی تلاش میکردند تا به خیابانهای مرفهنشین رفته تا آنها صدای فریادشان را بشنوند اما تا کوچکترین صدایی از گلویشان بیرون میآمد، آنها را به سرعت ساکت میکردند. از اتاق بیرون رفت. کمکم باید به سوی کلیسا روانه میشدند. از پلهها پایین رفته و میخواست وارد سالن شود، میدانست مادر ایزابلا در آنجا نشسته است. میخواست درب را بگشاید وه شخص دیگری در را زودتر باز کرد و جیزل با جکسون مواجه شد. جکسون با دیدن او کمی شوکه شد اما به سرعت به حالت عادیاش بازگشت. با لحن همیشگی پرسید. - تو هم به کلیسا میروی؟ جیزل خجالت زده بود. سرش را پایین انداخته و همانطور که با پارچهی دامنش بازی میکرد، گفت: - آری میخواهم بروم، مگر تو نمیآیی؟ این را در حالی پرسید که سرش را بالا آورده و به او خیره شده بود. جکسون نگاهی به او انداخت. شانهای بالا انداخت. - نمیخواستم بیآیم زیرا کمی کار داشتم اما اکنون فکر کنم باید بیآیم. جیزل چیزی نگفته و فقط سری تکان داد و لبخند کوچکی زد. مادر ایزابلا که تا کنون در سالن نشسته بود و سرش را پشتی مبل تکیه داده بود چشمانش را باز کرد و به سوی آنها برگشت. - چرا داخل نمیآیید و آنجا پچپچ میکنید؟ صدایتان آزار دهنده است. جیزل لبخندی به او زد. - مادر ایزابلا حالتان چطور است؟ خوب هستید؟ داخل شده و به سمت او رفت. کمی خم شده و بوسهی آرامی روی دست او کاشت و در کنارش با کمی فاصله نشست. - خوب بودم، اما اکنون شما دو نفر آرامشم را بر هم زدید. جیزل لبخندی به شوخی او زد. - ببخشید مادر ایزابلا، خودتان که میدانید من انسان آرامی هستم این نوهی خودتان است که نمیگذارد من آرام بودن خود رل حفظ کنم. جکسون که درب سالن را بسته بود و اکنون در کنار آن دو روی مبل تکنفرهای مینشست به سوی او برگشته و ابرویی بالا انداخت. - من؟ مادر خودش میداند که من اینگونه نیستم. مادر ایزابلا با لحنی که از او بعید بود آنقدر مهربانی در آن ریخته باشد، گفت: - میدانم که نوهی دلبندم هیچوقت مرا آزار نمیدهد اما مطمئنم که اگر بخوایم انتخاب کنم کدام یک از شما شیطنت بیشتری دارید صد در صد تو را انتخاب میکنم. جکسون ابرویی بالا انداخت. - انقدر زود مرا میفروشی مادر؟ مادر ایزابلا بلند شده و عصایش را روی زمین کوبید. - میدانی که هیچوقت دروغ نمیگویم. جیزل به آن دو لبخندی زد. چقدر آنها را دوست داشت. مادر ایزابلا با آن لباس آبی رنگی که به چشمان آبی زمردیاش جلای بیشتری داده بود به سوی در رفت. - دیگر وقت رفتن است. جکسون و جیزل بلند شده و پشت سر او از سالن خارج شدند. مادر ایزابلا بعد از برداشتن پالتویش از درب خانه خارج شده و وارد حیاط شد. نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. آن دو نیز به دنبالش به راه افتادهاند. همانطور که به سوی درب حیاط میرفت، آنها را خطاب قرار داد. - من با مادام پولت به کلیسا میروم، شما میتوانید با درشکه بیایید. جیزل میخواست پاسخش را بدهد اما جکسون نگذاشته و زودتر پاسخ داد. - ما به درشکه نیازی نداریم، پیاده میآییم. جیزل به سرعت به او نگاه کرد. در چشمانش سوال موج میزد. در این سرما قصد کشتن او را داشت؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10694 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هفت مادر ایزابلا همانطور که از درب حیاط خارج میشد، گفت: - آری جوان هستید و شاداب، میتوانید پیاده روی کنید. این را با حسرت گفته و از درب حیاط خارج شده بود. جکسون و جیزل او را تا درب درشکهی مادام پولت همراهی کردند و سپس خودشان در مسیر پر از برف خیابان به سوی کلیسا به راه افتادند. کلیسا کمی از آنجا کمی فاصله داشت و برای رسیدن به آن باید از مسیر دشتی که پشت شهر بود حرکت میکرند. برای همین از خیابان عبور کرده و وارد مسیر پر از برفی شدند که قبل از آمدن زمستان گلهای زیبایی در آنجا روییده بودند؛ این را جکسون گفته بود. در میان برفها مسیری را پارو کشیده بودند تا مردم برای رسیدن به کلیسا بتوانند بدون دردسر عبور کنند. جیزل همانطور که پالتو قهوهای رنگش را محکمتر میگرفت تا سرما در پوست و استخوانش نفوذ نکند، شروع به سخن گفتن کرد. - قبلا با خانوادهام به این کلیسا آمده بودم. جکسون که تا کنون به اطراف چشم دوخته بود، نگاهش را به سوی جیزل برگرداند. - چه خوب، شنیده بودم از دهکدههای اطراف برای دعا خواندن به این کلیسا میآیند. جیزل سری تکان داد. - مادرم اصرار داشت که باید با نامزدم برای دعای خیر نزد پدر روحانی این کلیسا بیآییم. جیزل به راهش ادامه میداد اما با توقف بدون خبر جکسون او نیز ایستاد. جکسون متعجب به او خبره شده بود. جیزل به سویش برگشت. - چه شده؟! جکسون آب دهانش را پایین داد و با صدای متعجبی پرسید. - نامزد؟ تو نامزد داری؟ جیزل کمی به او نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. شانههایش را بالا انداخت. جکسون کمی نزدیک آمد. - چرا نمیبینم برای تو نامهای بنویسد یا برای دیدنت بیآید؟ جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. آهی کشید که باعث شد دود سفید رنگی از دهانش خارج شود. - چون هیچوقت نمیخواستم با او نامزد شوم؛ فقط به اجبار او را تحمل میکردم. جکسون با تنفر پوزخندی زد. - پس مانند همیشه تو را مجبور کرده بودند! جیزل سری تکان داد و دوباره به راهشان ادامه دادند. چیزی نمانده بود به کلیسا برسند. از همانجا هم صدای ناقوس کلیسا را میشنید. کلیسا بالای تپه کوتاهی قرار داشت و برای دیدن آن باید از تپه بالا میرفتند. قبل از شیب بلند تپه و رسیدن به کلیسا، درشکهها را پایین تپه دیده بودند که به چوبهایی که مخصوص اسبها در زمین فرو کرده بودند، بسته شده بودند. از تپه پر از برف بالا رفتند. بالاخره توانستند کلیسا را ببینند. کلیسای کوچکی بود که دیوارهایش به رنگ قهوهای زینت داده شده بودند. دور تا دور کلیسا را حصار بسته بودند و برای عبور و خروج درب کوچکی اختصاص داده بودند. کمی دورتر از کلیسا، قبرستانی وجود داشت که بیشتر مذهبیون، اموات خود را آنجا به خاک میسپردند. در این زمان که کلیسا تمام و کمال به سوی حکومت رفته بود و از آن حمایت میکرد، هر روز به تعداد مذهبیون افزوده میشد و در گوشه- گوشهی شهر میتوانستی انسانهایی را ببینی که خود را منجی مردم میدانستند و به سوی کلیسا هجوم میآوردند؛ آنها متوجه شده بودند که اگر میخواهند سیر بمانند باید از عدالت صرفنظر کنند و از آن دست شسته و به سوی حکومت بیگانهای هجوم آورده بودند که حتی برای دادن تکهای نان به کسانی که گرسنه هستند، تلاش نمیکرد. آنهایی هم که گرسنه بودند بعضیهایشان شورش را انتخاب میکردند و بعضی دیگر مرگ بدون خفت و خاری را! هر روزه به گوششان میرسید که عدهای از گرسنگی تلف شدهاند و عدهای دیگر در شورشها جان خود را از دست دادهاند. در این دوره و زمانه کم پیش میآمد کسی بدون فکر به منفعت خود و فقط برای رضایت خداوند پایش را در کلیسا بگذارد! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10695 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هشت بالاخره به کلیسا رسیدند. جیزل از درب ورودی پارچهی سفیدی برداشته و آزادانه روی موهایش انداخته بود و سپس هر دو وارد شده بودند. کلیسا سرتاسر پر از انسانهایی بود که در ظاهر همه یک عقیده و یک خواسته داشتند اما نیت هرکدام متفاوت بود. در کلیسا دو ردیف نیمکت بلند وجود داشت که اکنون همه روی آنها نشسته و در حالی که کف دو دستشان را به یکدیگر چسابنده بودند با چشمانی بسته، مشغول خواندن دعا بودند. پدر روحانی کلیسا در حالی که کتاب مقدس انجیل را در دست گرفته بود و دست راستش را بالا گرفته بود، مشغول نیایش و خواستن آمرزش برای دعا کنندگان بود. جیزل و جکسون که مادر ایزابلا را دیده بودند که در ردیف آخر نشسته بود و دو جای خالی در کنار او بود، به سویش رفته و نشستند. در کنار مادر ایزابلا دختری نشسته بود. با جای گرفتن جکسون و جیزل روی صندلیها، دختر سرش را بلند کرد و به آنها نگاهی انداخت؛ لیدیا بود. جکسون متوجه او و اینکه درست کنارش نشسته بود نشده و در حالی که چشمانش را میبست، دست جیزل را گرفت و کنار خود نشاند. جیزل که لیدیا را دیده بود کمی خم شد تا سلامی به او بدهد اما لیدیا بیش از حد در تحسین جکسون که کنارش نشسته و در حال دعا بود، غرق شده بود. جیزل آهی کشیده و به سوی پدر روحانی برگشت. مانند همه کف دستانش را به یکدیگد چسبانده و چشمانش را بسته بود و مشغول دعا شده بود. اهمیتی نمیداد که بقیه راجب چه چیزی دعا میکردند و چه چیزی از خداوند میخواستند. شاید یکی از آنها پول بخواهد، دیگری به دنبال غذایی برای سیر شدن شکمش باشد، شاید مادری به دنبال خوشبختی فرزندش باشد و دیگری بخواهد او را سر خانهی بخت بفرستد، شاید مادر ایزابلا برای خوب جلو رفتن جشن بعدیاش دعا میکرد و جکسون که کنارش نشسته بود برای به خوبی پایان یافتن دانشگاهش و لیدیا نیز برای به دست آوردن جکسون اما چیزی که او میخواست کاملا واضح بود. چشمانش را روی هم فشرده و با تمام وجود از خداوند خواسته بود که بتواند بدون دردسر، درسش را در دانشگاه به پایان رسانده و بعد هم بتواند بدون مزاحمت زندگیاش را به پیش ببرد. عاجزانه از خداوند میخواست که خانوادهاش دست از سرش بردارند تا بتواند نفس راحتی بکشد. با تمام وجود دعا میکرد که دستی روی دستان به هم چسبیدهاش قرار گرفت. چشمانش را باز کرده و سرش را به سوی جکسون برگردانده بود اما جکسون آنقدر صورتش به او نزدیک بود که بیحرکت ایستاد. جکسون لبخندی به او زد. - برای چه چیزی انقدر عمیق دعا میکنی؟ نتوانست چیزی بگوید. خیلی به او نزدیک شده بود و این او را معذب میکرد. نه اینکه بخواهد فکر اشتباهی بکند و بخواهد خطایی از او سر بزند اما این همع نزدیکی هم برایش عجیب بود. کمی از او فاصله گرفته و صاف نشست. دستانش را از زیر دست او بیرون کشیده و لباسش را صاف و صوف کرد. - برای دانشگاهم، از خدا خواستم تا بگذارد بدون دردسر آن را به پایان برسانم. جکسون یکی از دستانش را باز کرده و پشت سر او قرار داد و به سوی او خم شد تا در گوشش سخن بگوید زیرا هنوز همه در حال دعا خواندن بودند و نمیخواست مزاحم آنها بشود. - برای آن نمیخواهد نگران باشی، باید از ذخیرهی دعایت استفاده میکردی و چیز به درد بخوری میخواستی زیرا من اینجا هستم تا نگذارم کوچکترین آسیبی در هنگام تحصیلت به تو وارد بشود. جکسون به حرف او لبخندی زد. دوباره احساس کرده بود یک برادر بزرگتر دارد که حامی او باشد. - یعنی بعد از تحصیلم رهایم میکنی؟ جکسون خم شده و درست جلوی صورت او ایستاد. - بعد از اتمام تحصیلت حتی باید بیشتر حواسم به تو باشد زیرا ممکن است یک روز بیرون بروی و بعد از آمدن بگویی که عاشق شدهای و میخواهی ازدواج کنی. جیزل آرام خندید و مشت نرمی روی بازوی جکسون به نشانهی نارضایتی کاشت. جکسون نیز آرام خندید. همه در حال دعا خواندن بودند به غیر از جکسون، جیزل و لیدیا که شاهد آن دو بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-10696 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.