Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 01:15 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:15 PM (ویرایش شده) " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و پنجم با خارج شدن او جیزل به سرعت به سوی پردههای مخمل و ضخیم اتاق رفت و آنها را کنار زد تا نوری وارد اتاق شود که بتواند وسایل اطرافش را تشخیص بدهد. با کشیدن پرده نور دلانگیزی وارد اتاق شد و تمامی آن را در بر گرفت. با روشن شدن اتاق توانست درست به دور و اطرافش خیره شود و یک بار دیگر تعجب کند. طول اتاقی که به او داده بودند به بیست متر میرسید. درون اتاق یک تخت دو نفره قرار داشت، تخت به رنگ قهوهای بود و با خطوط در هم تنیدهی طلایی رنگ تزئین شده بود. ملحفههای سفید رنگ تمیزی نیز روی آن را پوشانده بودند؛ تا کنون تختی به این زیبایی ندیده بود، گویی یک اثر هنری بود. یک طرف اتاق کمدهای بزرگی به رنگ سفید قرار داشتند که بیشتر برای لباسها و وسایل شخصی استفاده میشدند. میز مطالعهای نیز درست کنار پنجرهی اتاق قرار داشت و میز کوچکی نیز در کنار آن بود که پر از شمعهای گوناگونی بود که آنها را برای روشن نگه داشتن اتاق در شب، اختصاص داده بودند. کتابخانهای نیز درست روبهروی پنجره قرار داشت که یک دیوار را کاملا به خودش اختصاص داده بود و خالی از کتاب بود. روبهروی آن نیز یک مبل تک نفرهی راحتی و یک میز کوچک و کوتاه قرار داشت. از پنجره فاصله گرفت و به سوی دری رفت که درست کنار کتابخانه قرار داشت و آن را باز کرد. با باز شدن در و کنار رفتن پردهی آن تازه متوجه شد که آن درب به کجا میرود. در آنطرف در یک بالکن کوچک قرار داشت که میز و صندلی دو نفرهای درون آن قرار داشت. در را کاملا باز کرد و وارد بالکن شد. با وارد شدن به بالکن و دیدن فضای زیر پایش هینی کشید و دستش را روی دهانش قرار داشت. مگر میشد جایی به این زیبایی هم روی زمین وجود داشته باشد؟ همان حیاطی بود که جکسون دربارهاش به او گفته بود. همانطور که گفته بود پر از درختهای بلند و کوتاه بود با اینکه در فصل زمستان بودند و تقریبا به نیمی از ماه ژانویه رسیده بودند، اما درختها همچنان سبز باقی مانده بودند و گلها نیز به زیبایی در رنگهای مختلف میدرخشیدند. مانند بهشت بود. حیاط بزرگی بود و سراسر پر از گلهای مختلف و رنگارنگ بود. یک راه سنگی کوچک نیز میان گلها قرار داشت که به یک میز و صندلی چهار نفره میرسید. از تراس خارج شد و وارد اتاق شد. به سوی تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دوباره در افکارش غرق شد. مطمئن بود که تا کنون خانوادهاش از فرار او با خبر شده بودند و امیدوار بود که دنبالش نیایند که اگر این کار را میکردند و او را دوباره به دهکده باز میگرداندند نمیدانست که چه بلایی بر سر خودش میآورد. اگر هنوز در دهکده حضور داشت در این ساعت خودش را برای رفتن به مغازهی آقای چارلز آماده میکرد یا مشغول بردن گوسفندان به دشت بود. دلش برای آن گوسفندان هم تنگ میشد، آنها تنها کسانی بودند که با خیال راحت میتوانست کنارشان کتاب بخواند و آنها نیز با دیدن اویی که کتاب میخواند، متعجب نشوند و فکر نکنند از یک مکان ناشناخته آمده است! نگاهش را که تا کنون به سقف دوخته بود، را به سوی کتابخانه چرخاند. کتابخانهی بزرگی که برای او خالی کرده بودند تا با خیال راحت هر کتابی که میخواهد درون آن قرار بدهد، این را جکسون به او گفته بود. اکنون او دیگر کتابخانه شخصی خودش را داشت. کتابخانهای که میتوانست هر کتابی که میخواست درون آن بگذارد و هر زمان که میخواست از آنجا کتابی بردارد و بخواند. دیگر نیازی نبود هنگام کتاب خواندن درب اتاقش را چندین قفل بزند و مانند مجرمان گوشهای کز کند و مشغول کتاب خواندن بشود یا به بهانهی بردن گوسفندان به دشت کتابش را زیر لباسش قایم کند و برای خواندنش فضای مناسبی پیدا کند. اکنون میتوانست با خیال راحت، در هر زمان و هر مکانی که میخواست کتابش را به دست بگیرد و از کلماتش لذت ببرد؛ بدون ترس! اگر چمدانش را درون گاری آقای مایکل جا نگذاشته بود، میتوانست اکنون اولین کتابهایش را درون کتابخانه قرار بدهد اما حیف که نتوانسته بود آن را با خودش بیاورد. آنقدر خسته بود که چیزی نگذشت که با همین افکار در سرش و لبخندی که به لب داشت، به خواب عمیقی فرو رفت. ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط Mahsa_zbp4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10360 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 02:30 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:30 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و ششم چشمان سنگیناش روی یکدیگر افتاده بودند و گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود اما میتوانست صدای کوبیدن به در اتاق را متوجه شود. میخواست بلند شود و درب را باز کند ولی آنقدر خسته بود که توان این کار را نداشت. گویی در شیشهی غبار آلودی قرار گرفته است که با اینکه صدای دیگران را میشنود اما نمیتواند واکنشی به آنها نشان بدهد زیرا نمیتواند آنها را ببیند، یا شاید هم مانند چیزی بین خواب و بیدار بودن! پس از چند لحظه کوبیدن به در شخصی که پشت در ایستاده بود بالاخره بیخیال او شد. با شنیدن صدای قدمهای او در همان حالت متوجه شد که از درب فاصله گرفته است. اکنون که او رفته بود، کمکم داشت به خودش میآمد و از خوابی که در آن فرو رفته بود به بیداری باز میگشت. کمکم چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید پنجرهی باز اتاق بود که خورشید تابان صبح را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. با تعجب از جایش بلند شد. هنگامی که به خواب فرو رفته بود اواسط ظهر بود، آنقدر هم احساس سرحال بودن میکرد که مشخص بود ساعتهای طولانی به خواب فرو رفته بود، اما چگونه هنوز خورشید درون آسمان است؟ به سرعت از جایش بلند شد و به سوی درب اتاق دوید. آنقدر سریع از اتاق خارج شده بود و به سوی پلهها دویده بود که حتی دست و صورتاش را نیز نشسته بود. همانطور با موهای شلخته و صورت پف کرده و نَشُستهاش از پلهها پایین رفت و درست وسط سالن ایستاد. هیچکس درون سالن نبود، نمیدانست باید از کدام طرف برود تا بتواند یک نفر را پیدا کند. دور و اطراف سالن را به دقت نگاه کرد. با دیدن درب آبی رنگی که دیروز توجهاش را جلب کرده بود به سوی آن رفت و بدون توجه درب را گشود، با باز شدن در وارد یک سالن بزرگ شد سالنی که به آن وارد شده بود آنقدر بزرگ و مجلل بود که نتوانست چشمانش را از آن بردارد. مسافت آن تقریبا به صد متر میرسید و سقف بلندی داشت. دیوارهای آن سفید رنگ بودند. دور تا دور سالن را ستونهایی با فاصله دو متری، در بر گرفته بودند که بلندی آنها تا سقف میرسید. دیوارها با کندهکاریهای سلطنتی به رنگ طلایی و آبی تزئین شده بودند. یک طرف سالن در میان هر دو عدد از ستونها پنجرهای به بلندی ستونها قرار داشت. هر کدام از پنجرهها با پردههای سفید رنگ سلطنتی با گلهای طوسی رنگ تزئین شده بودند. کف سالن سرامیکهایی آبی و صورتی رنگ که به شکل یک قالی سلطنتی زیبا بود قرار داشت. روبهروی هر کدام از ستونها یک استند سفید رنگ قرار داشت که روی آنها مجسمههای نیم متری از هنر رنسانس قابل مشاهده بود. سراسر سقف نیز با نقاشی زیبایی تزئین شده بود و از میان سقف یک لوستر بزرگ سفید و طلایی آویزان شده بود. دور و اطراف سالن پر از مبلها و صندلیهای مختلف سفید رنگی بود که با نقش و نگارهای صورتی رنگی که به شکل گل بودند تزئین شده بودند. مبلها و صندلیها دسته دسته اطراف سالن چیده شده بودند و در میان هر یک از آنها یک میز قهوهای گرد یا مربع و یا مستطیل وجود داشت که روی هر یک از آنها یک گلدان کوچک پر از گل وجود داشت. در گوشه سمت چپ سالن یک پیانو بزرگ قهوهای رنگ وجود داشت که چندین پر بزرگ طاووس روی آن خودنمایی میکردند. در میان سالن نیز یک شومینه بزرگ قهوهای رنگ قرار داشت و با کمی فاصله از شومینه یک در سفید رنگ بود که بالای آن شیشه آبی رنگی به چشم میخورد. با دقت اطراف را برانداز میکرد که با صدای شخصی از جا پرید. - دخترک، به تو یاد ندادهاند قبل از ورود به مکانی از صاحب آنجا اجازه بگیری؟ با شنیدن صدای مادر ایزابلا به سرعت به سوی او برگشت. آنقدر شوکه شده بود که نمیدانست چه باید بگوید. با شنیدن حرف او متوجه شده بود که واقعا کارش به دور از ادب بود که بدون اجازه وارد جایی بشود که هنوز یک روز هم نشده در آنجا اقامت دارد، اما او جیزل بود، کسی که به راحتی با زبان چربش میتوانست همه را قانع کند. البته که مطمئن نبود این کار بر روی مادر ایزابلا جواب میدهد یا نه. تعظیم کوتاهی کرد. - من واقعا متاسفم مادر ایزابلا، این خانه آنقدر زیبا است که نتوانستم دست از نگاه کردن به این گلها بردارم و میخواستم از نزدیک آنها را ببینم، امیدوارم مرا ببخشید! سپس تعظیم دیگری کرد. هنوز صاف نشده بود که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - خیلی تعظیم کردن به دیگران را دوست داری؟! با تعجب به او خیره شد. منظورش از این حرف را متوجه نشده بود. - برای چه این حرف را میزنید مادر ایزابلا؟ - آخر با گفتن هر حرفی یک تعظیم نیز به دیگران میکنی، میخواستم بدانم از این کار لذت میبری؟ لبخندی زد که بتواند آن چهرهی مضطرباش را پنهان کند. به یاد چند ساعت پیش افتاده بود که با تعظیم او نگاهی بین مادر ایزابلا و جکسون رد و بدل شده بود که نگاه خوبی هم نبود. با خود فکر میکرد شاید کار بدی انجام داده باشد که باعث شود او را به دهکدهاش بازگردانند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10361 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 02:35 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:35 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هفتم نمیخواست چیزی بگوید که به ضررش تمام بشود اما در آخر دهانش باز شد و تنها چیزهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند را به زبان آورد که البته همهی آنها حقیقت داشتند. - در دهکدهای که در آن زندگی میکردم زنان برای احترام به دیگران همیشه کمی خودشان را به این شکل خم میکردند تا احترام خود را به دیگران نشان بدهند. بخاطر همین است که به دیگران تعظیم میکنم؛ فقط برای نشان دادن احترامم به شما و دیگران، وگرنه قصد دیگری ندارم! مادر ایزابلا همانطور که پشتش را به جیزل میکرد و به طرف مقابل سالن میرفت به جیزل اشاره کرد تا به دنبالش برود. جیزل نیز درب سالن پر از گل را بست و پشت سر او به راه افتاد. سعی میکرد کمی عقبتر از او راه برود چون اگر از او جلو میزد یا کنارش میایستاد بیاحترامی بزرگی به او کرده بود. - در کدام دهکده زندگی میکردی که هنوز اینچنین تفکر میکنند؟ - در دهکدهی سِن مَلو! - تا کنون به آنجا نرفتهام، اطلاعات زیادی نیز دربارهی آنجا ندارم، اما اکنون دیگر هیچکس اینگونه فکر نمیکند. - بله مادر ایزابلا، این را قبول دارم که افکارشان هنوز نتوانسته با عصر امروز هم سو شود و در چند صد سال پیش مانده است... هنوز حرفش تمام نشده بود که با ایستادن مادر ایزابلا و برگشتن به سوی او حرفش را قطع کرد. - چرا پشت سر من راه میروی؟ از من میترسی؟ با شنیدن این حرف او دو دستش را بلند کرد و جلوی صورت او به سرعت به اینطرف و آنطرف تکان داد. مضطرب شده بود و نگران بود مادر ایزابلا اشتباه دربارهاش برداشت کند. - معلوم است که نه مادر ایزابلا، شما در نظر من زنی بسیار مهربان هستید، فقط بخاطر حفظ اد... مادر ایزابلا حرفش را قطع کرد. - حتما برای حفظ ادب این کار را میکنی؟ سری به نشانهی تایید تکان داد. مادر ایزابلا همانطور که به راه میافتاد، زیر لب گفت: - باید خیلی چیزهای جدید یاد بگیرد، ذهنش هنوز در آن دهکده باقی مانده است! جیزل به دنبالش به راه افتاد. مادر ایزابلا به سوی درب آبی رنگی که کنار آشپزخانه و در سمت چپ سالن بود رفت و آن را باز کرد. مادر ایزابلا وارد شد و به جیزل نیز گفت که پشت سرش برود. هر دو وارد سالن زیبای دیگری شدند. این سالن نیز به اندازه سالن قبلی بزرگ بود اما به اندازه آن سالن شلوغ نبود. کاشیهای کف سالن مانند سالن ورودی به رنگ سفید بودند که لوزیهای قهوهای رنگی داشتند. یک طرف سالن پنجرهای سراسری داشت که از آنجا میتوانستند حیاط پر از گل خانه را تماشا کنند اما اکنون به دلیل کشیده بودن پردههای آبی و سفید سالن چیزی از حیاط مشخص نبود. طرف دیگر اتاق از در تا تقریبا ده متر جلوتر از در کمدهای آبی رنگی وجود داشت که درهای آن شیشهای بودند سپس این کمدها به شکل نود درجه فرو میرفتند و بعد از پنج متر دوباره به شکل طولی ادامه پیدا میکردند و تمامی یک طرف سالن را از آن خود کرده بودند. درون کمدها نیز ظروف سلطنتی زیبایی چیده شده بود. میان سالن یک میز بلند بالای قهوهای رنگ قرار داشت که اطراف آن پر از صندلیهای قهوهای با پشتیهای سفید بود و روی میز نیز پارچه سفید رنگی انداخته شده بود. مادر ایزابلا به سوی میز رفت و روی بالاترین قسمت میز که یک صندلی به تنهایی پشت آن قرار گرفته بود، قرار گرفت و روی آن نشست. خدمتکاران قبل از ورود آنها اسباب صبحانه را روی میز چیده بودند. مادر ایزابلا به جیزل نیز اشاره کرد که در سمت راستش روی صندلی دیگری بنشیند. سپس نگاهش را به خدمتکاران دوخت. - میتوانید بروید، امروز نیازی نیست اینجا بمانید. خدمتکاران همگی چشمی گفتند و به دنبال یکدیگر از سالن بیرون رفتند. مادر ایزابلا همانطور که لقمهای از مربای توت فرنگی را روی نان تستی میزد، خطاب به جیزل گفت: - اگر اکنون از تو بپرسم از کجا آمدهای چه جوابی به من میدهی؟ جیزل سردرگم جواب داد. - معلوم است دیگر، دهکدهی سِن مَلو! مادر ایزابلا سوال دیگری پرسید. - و اگر از تو بپرسم اکنون در کجا قرار داری چه میگویی؟ جیزل قصد او را از پرسیدن این سوالها نمیدانست وقتی که خود او نیز جواب این پرسشها را میدانست اما بدون اینکه حرف اضافهای بزند، پاسخ داد. - در پاریس مادر ایزابلا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10362 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 02:40 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:40 PM (ویرایش شده) " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هشتم مادر ایزایلا تکهای از نان را درون دهانش قرار داد و در حین اینکه آرام و با صبر و حوصله روی آن دندان میزد درون سالن سکوت برقرار بود. جیزل بدون اینکه چیزی بخورد، بدون حرکت ایستاده بود و به مادر ایزابلا خیره شده بود. پس از چند لحظه، سکوت به دست مادر ایزابلا شکسته شد و ناگهان حرفی زد که باعث شد جیزل متعجب به او خیره شود. - پس چرا به گونهای رفتار میکنی که گویی هنوز هم در سِن مَلو اقامت داری؟ - متاسفم اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده است ولی نمیدانم برای چه دارید اینها را به من میگویید! - نمیدانی؟ تو اکنون در پاریس هستی، شهری که در آن خبری از سنتهای دیرینهی سِن مَلو نیست! در اینجا دیگر زنان به دیگران تعظیم نمیکنند. آنها ارزش خود را میدانند! با تعظیم کردن وقت و بیوقت به این و آن ارزش خود را پایین نمیآورند، در اینجا حتی دیگر خدمتکاران نیز گاهی اوقات به اربابان خود تعظیم میکنند، پس دست از این کار بردار. این اولین باری بود که چنین چیزی میشنید. در سِن مَلو زنان طوری به دیگران به خصوص مردان تعظیم میکردند که گویی این کار برایشان مقدر شده است و یا ثواب دارد. ارزش زنان؟ معلوم بود که در مورد آن چیزی نمیدانستند. آنها فقط زنان را طوری میدیدند که کسانی هستند برای تمیزکاری، غذا پختن و بردن گوسفندان به دشت، و این بدتر بود که خود زنان هم خودشان این را قبول کرده بودند. با شنیدن صحبتهای مادر ایزابلا دوباره متوجه تاثیر عمیق آن مردم روی خودش شده بود؛ او گاهی اوقات کاملا مانند آنها فکر میکرد. مانند کسی که از بچگی در کنار شیاطینی بزرگ شده باشد که افکارش را میخوردند و نابود میکردند و در آخر طوری رفتار میکردند که گویی آنها قربانی هستند. او هم اینگونه بود! - دیگر هم پشت سر من یا حتی دیگران راه نرو! شاید فکر کنی که با این کار به آنها احترام گذاشتهای و ادب را رعایت کردهای ولی این برای بقیه نهایت بیادبی است. زیرا هنگامی که با شخصی در حال صحبت هستی ترجیح میدهی در کنارت باشد نه پشت سرت! جیزل سری تکان داد. - چشم مادر ایزابلا، حتما به توصیههایتان عمل میکنم. مادر ایزابلا همانطور که از روی صندلیاش بلند میشد گفت: - امیدوارم! و به سوی درب سالن رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، به سوی جیزل برگشت. - تا صبحانهات را کامل نخوردهای از پشت میز بلند نشوی. - چشم مادر ایزابلا! مادر ایزابلا از درب سالن غذا خوری خارج شده و درب را نیز پشت سرش بست. جیزل به سوی میز برگشت. کمی مربا روی تکهای نان ریخت و درون دهانش قرار داد. کمکم لبخند روی لبهایش شکل میگرفت. واقعا خوشحال بود که قرار است در کنار مادر ایزابلا زندگی کند. با حرفهای چند ساعت پیش جکسون با خود فکر کرده بود که قرار است از مادر ایزابلا خیلی بترسد اما با چیزی که امروز از او دیده بود نظرش کاملا تغییر کرده بود. مادر ایزابلا امروز دو چیز که شاید کوچک به نظر برسند اما برای او بسیار چیزهای بزرگی بودند، به او یاد داده بود. البته که باید حواسش را جمع میکرد که باعث رنجش خاطر او نشود. همانطور که لقمهای دیگر درون دهانش میگذاشت نگاهش را درون سالن گرداند و روی ساعت پایهداری که گوشهی سالن قرار گرفته بود، ثابت ماند. ساعت ده صبح را نشان میداد، ده صبح! با تعجب دهانش از حرکت ایستاده بود و به ساعت خیره شده بود. قضایایی که او تا کنون با نام چند ساعت پیش از آنها یاد کرده بود به دیروز باز میگشتند زیرا او به اندازهی یک شبانه روز خوابیده بود؛ آنقدر راحت به خواب رفته بود که گویی در اتاق گرم و نرم خودش در سِن مَلو بود و آنقدر خوشحال بود که حتی متوجه گذشت زمان نشده بود. ویرایش شده دیروز در 02:41 PM توسط Mahsa_zbp4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10363 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 02:45 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:45 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و نهم بعد از خوردن صبحانهاش از روی صندلی بلند شده و به سوی درب سالن رفت. همین که درب را باز کرد با خانم جوانی جلوی در روبهرو شد که گویی منتظر او ایستاده بود زیرا با دیدن او از دیواری که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و به سویش آمد. - مادمازل جیزل، از طرف سِر جکسون بستهای برایتان رسیده است، آن را در اتاقتان گذاشتم. تشکری کرد و با عجله و لبخندی که به لب داشت به سوی پلهها دوید. عجلهاش برای این بود که ببیند جکسون برایش چه چیزی فرستاده است و لبخندش به دلیل آن "مادمازل" بود که همه در این شهر تنگ اسمش میچسباندند و او را اینگونه خطاب میکردند. هر وقت میشنید کسی نام او را با پیشوند "مادمازل" خطاب میکند، ناخودآگاه لبخند بر لبش ظاهر میشد. به اتاق رسیده بود درب آن را گشود و وارد اتاق شد. ناگهان با دیدن چمدان گم شدهاش که روی تختاش قرار گرفته بود با خوشحالی جیغی کشید و به سوی آن دوید. آنقدر با عجله دویده بود که حتی یادش نیافتاده بود در اتاق را ببندد. به سرعت به سوی تخت دوید و روی آن نشست و در چمدانش را باز کرد. همه چیز سر جایاش بود. دفتر خاطراتش، کتابهایش و چند دست لباسی که با خود آورده بود. یک پاکت سفید نیز روی آنها قرار داشت. تا جایی که به خاطر داشت هنگام خروج از خانه چنین چیزی درون چمدانش قرار نداده بود. پاکت را برداشت و درون دستش گرفت با دیدن نام شخصی که روی آن نوشته شده بود، متوجه شد چه کسی آن را درون چمدان قرار داده است. روی پاکت با خط زیبایی نوشته شده بود: - " از طرف جکسون برای مادمازل جیزل " درب پاکت را باز کرد و یک نامهی تا خورده از آن بیرون کشید. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد. " درود بر مادمازلِ عزیز جیزل! امیدوارم که مسرور باشید و از زندگی جدیدتان نهایت لذت را ببرید. واقعا ناراحت هستم که برای چند هفتهای باید شما را در خانهی جدیدی که مدت زیادی نیز نیست که در آن زندگی میکنید تنها بگذارم اما برای کاری فوری باید به انگلستان بروم. شما نیز میتوانید در این چند هفته با پاریس، مردماش، مکانهایش و البته مادر ایزابلا آشنا شوید تا زمان برگشتنم از انگلستان به دانشگاه برویم. امیدوارم مرا ببخشید و از این چند هفته نهایت استفاده را کنید. شما را به خدای بزرگ میسپارم مادمازل! " آنقدر مشغول خواندن نامه شده بود که متوجه حضور مادر ایزابلا در اتاقش نشده بود. هنگامی سرش را بلند کرد و او را دید که صدایش بلند شد. - چه چیزی این مادمازل جوان را آنقدر به وجد آورده که اینگونه فریاد میکشد؟ با دیدن او که با قدمهایی آرام وارد اتاق میشد، به سرعت از جایش بلند شد. تازه متوجه شده بود که چقدر صدایش بلند بوده است. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، حواسم سر جایش نبود که اینگونه فریاد زدم. پس از این حرفش میخواست تعظیمی نیز به او بکند که با به یاد آوردن حرفهای چند دقیقه پیش او به سرعت کمر خود را که کمی خم شده بود، صاف کرد و ایستاد. - فکر کنم جکسون به شما گفته باشد که از سر و صدا بیذارم، درست است؟ جیزل، خجالتزده سرش را پایین انداخت و لبهایش را روی یکدیگر فشار داد. با صدای آرامی که خودش نیز به زور آن را میشنید، گفت: - متاسفم، بیملاحظه رفتار کردم! مادر ایزابلا کمی به او نزدیک شد. - اشکالی ندارد، مهم این است که یک اشتباه را دوباره تکرار نکنی وگرنه برای بار اول قابل ببخشش است و برای بار سوم نابخشودنی! با شنیدن این سخن او لبخندی روی لب جیزل نشست. این حرفی بود که همیشه آقای چارلز به او گوشزد میکرد و میخواست او نیز کاملا این سخن را درون مغزش محفوظ نگاه دارد. آقای چارلز همیشه میگفت: - این سخنی است که انسانهای کمی به آن عمل میکنند، برای همین است که در دنیا آنقدر اشتباهات مختلف رخ میدهد، چون با خود فکر میکنند آنها برای اشتباه کردن آفریده شدهاند و دیگران برای بخشیدن آنها! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10364 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 02:48 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:48 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سیام سکوتی که درون اتاق به وجود آمده بود به دست مادر ایزابلا شکست. - برای این به اینجا نیامدهام که تو را خجالت زده کنم. جیزل نگاهش را بالا کشید و به او خیره شد. - آمده بودم بگویم چند نفر از دوستانم چند ساعت دیگر به دیدنم میآیند، خوشحال میشوم اگر تو هم در این مهمانی کوچک حظور داشته باشی از آنجایی که دختران آنها نیز به همراهشان میآیند و این فرصت خوبی است تا با آنها و سبک زندگیهایشان آشنا بشوی. با شنیدن حرفهای او ناگهان استرس تمام وجودش را گرفت. تا همین لحظهی زندگیاش یکبار هم نشده بود که به مهمانیای برود و با خوشی و لبخند از آن خارج شود. همیشه و در هر لحظه با ناراحتی و عذاب از هر مکانی که در آن مهمانی برگذار میشد، خارج شده بود. مگر آنها و سبک زندگیهایشان چه داشت که بخواهد با آنها آشنا شود؟ بجز اینکه میآمدند، دربارهی همسرانشان که بهترینها در دنیا هستند حرف میزدند و چند تیکهی آبدار نیز به او میانداختند و میرفتند. یا یک زنی که یک پایاش بالای گور جا مانده است و بقیهی بدنش بیجان درون آن افتاده، بر سر موهایش سر و کله بزند که چرا آنها را بالای سرش نبسته است! دودل مانده بود که حرفاش را بزند یا بگذارد همهچیز همانطور که دارد اتفاق میافتد پیش برود اما قبل از آنکه دلاش به او بگوید به این مهمانی عذابآور برود، منطقاش به کار افتاد. - متاسفم مادر ایزابلا اما نمیتوانم بیایم، باید کمی درسهای گذشته را مرور کنم تا بتوانم آزمون ورودی دانشگاه را بدهم و... هنوز حرفش تمام نشده بود که با بلند شدن دست مادر ایزابلا و جلوی او قرار گرفتناش که نشانهاش این بود که از ادامه دادن حرفاش خودداری کند، سکوت کرد. - میدانم که باید درس بخوانی اما همانطور که گفتی میخواهی وارد دانشگاه بشوی و باید بدانی چگونه باید میان مردم جدیدی که میبینی دوام بیاوری، اینطور نیست؟ نه، اینطور نبود! نمیخواست آنها را ببیند و دوباره عذابهای سِن مَلو را تحمل کند ولی نمیتوانست اینها را به زبان بیآورد به همین دلیل برخلاف میلاش رفتار کرد. - بله مادر ایزابلا همینطور است، حتما میآیم. متشکرم برای دعوتتان! مادر ایزابلا سری تکان داد و به سوی درب اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود ایستاد و به سوی او برگشت. - به خدمتکار میگویم بیاید تا برای آماده شدنت به تو کمک کند. سری به نشانهی متوجه شدن تکان داد و تا لحظهای که در کاملا توسط مادر ابزابلا بسته شود به او خیره شد. پس از اینکه مطمئن شد درب بسته شده است با حرص خودش را روی تخت انداخت و به سقف بالای سرش خیره شد. با عصبانیت دندانهایش را روی یکدیگر فشار میداد. از الان باید خودش را برای صحبتهایشان که گوشش از آنها پر بود، آماده میکرد. چرا اینگونه لباس پوشیدهای؟ چرا موهایت اینگونه است؟ چرا اینگونه سخن میگویی؟ چرا تنهایی؟ چرا و چرا و چرا و چرا... آنقدر این چراها را تکرار میکردند که نه تنها او بلکه خودشان نیز خسته میشدند. با عصبانیت و صدای بلندی که درون اتاق میپیچید سعی کرد رفتار دختر مادام سوفی را تقلید کند. صدایش را تغییر داد و به صورتش چین و چروکی انداخت. - مادر، رهایش کن. بگذار همینطور زندگی کند چند سال دیگر خودش متوجه میشود چه اشتباهی کرده است. پس از زدن این حرفاش دوباره به حالت عادیاش برگشت و طوری که گویی او را روبهروی خودش میدید با صدای بلند جواباش را داد. - آخر به تو چه؟ مگر تو با آن شوهری که کردهای و بچههایی که به دنیا آوردهای و یکی از یکی بیادبتر و بد عنقتر هستند چه گِلی به سرمان گرفتهای جز اینکه زبانت درازتر شده باشد؟ پوف کلافهای کشید و به روی پهلوی چپاش برگشت. همین که نگاهش به در اتاق افتاد با دیدن خدمتکار مادر ایزابلا که مات و مبهوت به او خیره شده بود، جیغ بلندی کشید و به سرعت از جایاش بلند شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10365 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 05:46 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:46 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و یک خدمتکار با شنیدن صدای جیغ او به سرعت از در فاصله گرفت و وارد اتاق شد. - متاسفم مادمازل جیزل، نمیخواستم شما را بترسانم. جیزل دستش را روی قلبش گذاشته بود و سعی میکرد با نفسهای عمیق ریتم نفسهایش را به حالت عادی برگرداند و با خود فکر میکرد که اکنون این خدمتکار دربارهی او چه فکری میکند. حتما فکر میکند او دیوانه است. - مادمازل، مادر ایزابلا دستور دادند که بیایم و برای آماده شدن به شما کمک کنم. با شنیدن صدای او حرکت آرامی کرد و سکوتش را شکست. - بله، بفرمایید. خدمتکار داخل شد و جعبهی بزرگی که به دست داشت را روی تخت او گذاشت و به سوی صندلی کوچک روبهروی آیینهی قدی اتاق رفت و جلوی آن ایستاد. - تشریف بیاورید مادمازل. جیزل به سوی او رفت و روی صندلی نشست. خدمتکار به سوی تخت رفت و درب جعبهی کوچکی که روی جعبهی بزرگتر قرار داشت را باز کرد و چندین لوازمی که زنان برای زینت صورتهایشان از آنها استفاده میکردند، بیرون کشید و به سوی او آمد، او طوری روبهرویاش قرار گرفت که نمیتوانست چهرهی خودش را درون آیینه ببیند. بدون اینکه چیزی بگوید شروع به کار کردن روی صورتاش کرد. پس از گذشت لحظههای طولانی که برای او به اندازهی چندین سال طول کشید، بالاخره خدمتکار از جلویاش کنار رفت و توانست خودش را درون آیینه ببیند. با دیدن تصویری که انعکاس آیینه از او نشان میداد، از تعجب دهانش باز ماند. تا کنون خود را به این شکل ندیده بود. نه تنها خودش بلکه هیچکس را ندیده بود که به این زیبایی صورتش را آرایش کند. هنگامی که در دهکده سِن مَلو زندگی میکرد، همیشه برای جشنها و پایکوبیها دختران و زنان به گونهای آرایش میکردند که جیزل با هر بار نگاه به آنها به این پی میبرد که چرا دلش نمیخواهد آرایش کند. زیرا آنها همیشه گونههایشان را به اندازهای سرخ میکردند که هرکسی آنها را از دور میدید فکر میکرد اکنون از سیرکهای خیابانی به جشن آمدهاند. همیشه به پشت چشمانشان سایههای سبز و یا آبی میزدند و لبهایشان را قرمز میکردند. البته که این آرایشها نیز مخصوص یک فرد خاص نبود بلکه هنگامی که به بازار یا جشنها میرفت همه را با هم اشتباه می گرفت، زیرا همه شبیه به یکدیگر شده بودند، برای همین بود که تا کنون تصمیم نگرفته بود آرایش کند، زیرا نمیخواست شبیه به آنها شود، همین باعث شده بود که اکنون با دیدن چهرهی خودش با این آرایش زیبا و ملیح شوکه شود. چشمان سبزش با آن سایهی طلایی رنگ بیشتر به چشم میآمدند. همیشه هر کس چشمانش را میدید از زیبایی آنها تعریف میکرد ولی سخنی که نیز همیشه به یادشان میآمد که به او گوشزد کنند این بود که " اگر مژههای بلندتری داشت، چشمانش زیباتر هم میشد! " در طی سالها زندگیاش آنقدر این حرف را شنیده بود که خودش نیز خسته شده بود. البته که هیچوقت هم سعی نکرده بود به آنها بگوید او چشمانش را همینطور که هستند دوست دارد. گونههایش را نیز با رنگ گونهای که به دست داشت به رنگ صورتی کمرنگ در آورده بود و این باعث شده بود که گونههای برجستهاش بیشتر به چشم بیایند. همان گونههایی که باعث شده بود سالها مورد تمسخر دختران و پسران دهکده قرار بگیرد. لبهایش نیز با رنگ قهوهای رژ لب بزرگتر به نظر میرسیدند و زیباتر شده بودند. کمی از موهایش را نیز بالای سرش جمع کرده بود و باقی آنها را روی شانههایش رها کرده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10372 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 05:46 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:46 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و دو نگاهش را که تا کنون به خودش خیره مانده بود از آیینه به خدمتکار انداخت که پشت سرش ایستاده بود. کمی با دقت او را نگاه کرد. دختر زیبایی بود و از چهرهاش میشد تشخیص داد که سن زیادی ندارد و تقریبا هم سن خودش است. - میتوانم بدانم نامت چیست؟ - بله مادمازل، نام من راشل است. جیزل لبخندی به او زد. - بسیار ممنونم راشل تا کنون خود را به این زیبایی ندیده بودم. راشل با شنیدن سخن او لبخندی روی لبش شکل گرفت. - کاری نکردم مادمازل، وظیفهام را انجام دادم. جیزل از روی صندلی بلند شد و روبهروی راشل قرار گرفت. راشل با بلند شدن او گویی که چیزی یادش بیاید به سرعت به سوی تخت رفت و جعبهی بزرگی که روی آن قرار داشت را بلند کرد. - مادمازل، نزدیک بود یادم برود، این هدیه را مادر ایزابلا برای شما آماده کرده است و تاکید کردند که حتما برای جشن آن را به تن کنید. متعجب به راشل خیره شد تا درب جعبه را بگشاید. چرا مادر ایزابلا باید برای او هدیه آماده کند؟ با باز شدن درب جعبه تمام سوالهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند به یکباره از ذهنش بیرون رفتند و تنها چیزی که میدید لباسی بود که درون جعبه قرار داشت. راشل آن را از جعبه بیرون کشید و جلوی او گرفت. لباس سفید بلندی بود که با گلهای کوچک طلایی رنگ تزئین شده بود. آستینهای لباس بلند بودند اما از قسمت بالای آنها و روی شانههایش پایین میافتادند و روی بازوهایش قرار می گرفتند. راشل لباس را روی تخت گذاشت و به سوی در رفت. - مهمانها آمدهاند و پایین منتظر شما هستند، بیرون منتظرتان میمانم تا لباستان را تعویض کنید. جیزل تشکری کرد و راشل از اتاق خارج شد. با خارج شدن او به سرعت به سوی تخت رفت و لباس را از روی آن برداشت و جلویاش گرفت. آنقدر زیبا بود که دلش نمیآمد از نگاه کردن به آن دست بردارد. لبخند بزرگی روی لبش قرار گرفته بود. این اولین باری بود که قرار بود برای جشن لباس زیبایی بپوشد؛ تا زمانی که در سِن مَلو بود همیشه از لباسهایی که برای جشنها میپوشید، متنفر بود. به سرعت لباساش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد و به همراه راشل به سوی طبقهی پایین حرکت کرد. جیزل سعی میکرد که در کنار راشل راه برود زیرا دوباره آن استرسی که تلاش میکرد از آن دور بماند گریبان گیرش شده بود ولی هر چه او تلاش میکرد نزدیک راشل بماند، راشل نیز به همان اندازه تلاش میکرد با کمی فاصله از او راه برود. پس از چند ثانیه روبهروی درب سالنی که صبح بدون اجازه درب آن را گشوده بود ایستاده بودند. راشل از پشت سرش جلو آمد و درب سالن را گشود. با باز شدن درب اتاق یه یکباره با جمعیتی که روبهرویاش نشسته بودند و با باز شدن در به سوی او برگشته بودند مواجه شد. با دیدن چهرههای آنها به یکباره احساس کرد قلبش درون سینهاش نیست و آن را درون اتاق جا گذاشته است، اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا که از او دعوت میکرد تا وارد شود به یکباره گویی که قلبش را محکم درون سینهاش فرو کرده باشند، شروع به تپیدن کرد. مغزش چیزی از دور و اطرافش متوجه نمیشد اما بدنش از سخن مادر ایزابلا تبعیت کرد و وارد اتاق شد. با بسته شدن در توسط راشل و شنیدن صدای بلند آن به یکباره به خودش آمد و متوجه شد در کجا قرار گرفته است. نگاهش را که تا کنون به مجسمهی سنگی روبهرویاش خیره مانده بود، بالا کشید و به سوی کسانی که درون اتاق قرار داشتند، برگشت. مطمئن بود که اکنون با نگاههای مختلفی روبهرو خواهد شد اما از این هم مطمئن بود که همهی آنها با تنفر به او خیره شدهاند درست مثل کسانی که در سِن مَلو حضور داشتند. همانطور زیر لب با خود تکرار میکرد: - چیزی نیست همانطور که توانستم سالها با آنها دست و پنجه نرم کنم میتوانم با اینها هم کنار بیایم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10373 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 05:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:47 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و سه با استرس نگاهش را به چهرهی آنها دوخت. اما هیچچیز شبیه به چیزی که برای خودش در ذهناش ترتیب داده بود نبود. هر سه زن و چهار دختری که درون اتاق قرار داشتند با لبخند و با چشمان منتظر به او خیره شده بودند. به یکباره گویی با دیدن چهرههای گرم و صمیمی آنها تمامی افکاری که در سرش باعث شده بودند قلبش تند بزند، از بین رفتند و قلبش آرام گرفت. مادر ایزابلا به او اشاره کرد و از او دعوت کرد تا روی یکی از صندلیها در کنار خودش بنشیند. بالاخره توانست حرکت کند و به سوی آنها برود و در کنار مادر ایزابلا بنشیند. با نشستن روی صندلی مادر ایزابلا اشارهای به جیزل کرد و رو به مهمانها گفت: - ایشان همان دختری است که دربارهاش به شما گفتم. قرار است چند وقتی در کنار من زندگی کند. یکی از دخترهایی که درون اتاق قرار داشت و مستقیم به جیزل خیره شده بود. با تعجب خطاب به مادر ایزابلا گفت: - باورم نمیشود مادر، بالاخره قبول کردید شخصی در کنارتان زندگی کند؟ مادر ایزابلا لبخندی زد. - بالاخره! از آنجایی که پسرم سفارش جیزل را کرده بود قبول کردم با او زندگی کنم، البته که تا کنون نیز کاری نکرده است که پشیمان شوم! جیزل نگاهش را بلند کرد و به او دوخت. با دیدن لبخندی که روی لب او بود و مستقیم به جیزل خیره شده بود، متوجه شد این حرف را از روی جدیت نزده است. یکی از دختران دیگر که روبهروی جیزل نشسته بود، رو به مادر ایزابلا گفت: - مادر ایزابلا خیلی وقت است که از جکسون خبری ندارم، حالش خوب است؟ مادر ایزابلا پاسخ داد: - تا جایی که خبر دارم گفته بود که میخواهد برای درسش به سفر برود اما از آنجایی که به سرعت از پاریس خارج شده بود، وقت نکرده بود که در جریان قرارم بدهد به کجا میرود. - او گفت که میخواهد به انگلستان برود. این حرف را جیزل زده بود. نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد و به یکباره این را گفته بود. نگاهش را از مادر ایزابلا گرفت و به مهمانان داد. همه به او خیره شده بودند. همان دختری که جویای حال جکسون شده بود رو به جیزل گفت: - به تو گفته بود که کجا میرود؟ جیزل به او خیره شد. از ابروهای در هم رفتهاش و لبهایی که تا کنون لبخند روی آنها بود و اکنون لبخندش پاک شده بود، مشخص بود که ناراحت است. دختر زیبایی بود و چشمان قهوهای رنگش که گویی در آنها ستاره روشن شده بود، به زیبایی میدرخشیدند. - برایم نامه فرستاد. با شنیدن این حرفاش آن دختر حتی بیش از پیش نیز ناراحت شد، به طوری که کاملا سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوتی درون اتاق برقرار شده بود. سکوت سنگینی بود این را هر کسی متوجه میشد. یکی دیگر از دخترانی که در کنار یکی از زنان نشسته بود با لبخندی که سعی میکرد آن را روی لبش نگه دارد، شروع به صحبت کرد. - خب... آم... مادر ایزابلا، دیگر چخبر؟ خیلی وقت بود که شما را ندیده بودم. مادر ایزابلا همانطور که صدایش را صاف میکرد کمی به سوی او کج شد. - همچنین ملودی جان، خیلی دلم میخواست که تو را ببینم اما مادرت گفته بود که گویی برای سفر به ایتالیا رفتهای. - بله چند روزی ایتالیا ماندم تا کمی حال و هوایم عوض شود. دختر به سوی جیزل برگشت. - جیزل... نامات جیزل است دیگر، درست است؟ - بله... بله! دختر لبخندی زد. - من هم ملودی هستم. به دختری که در کنارش نشسته بود اشاره کرد. - این هم خواهرم ماریانت است. دستش را به سوی دختری که دربارهی جکسون پرسیده بود و اکنون نیز سرش را تا گردن خم کرده بود و چیزی نمی گفت، دراز کرد. - او نیز لیدیا است، ما او را لِیدی صدا میکنیم تو هم اگر دلت بخواهد میتوانی او را این گونه صدا کنی. به دختر دیگری که کمی با فاصلهتر از ما نشست بود و اولین بار با مادر ایزابلا صحبت کرده بود، اشاره کرد. - او نیز دیانا است و از زمانی که از انگلستان به اینجا نقل مکان کردهاند چیزی نگذشته است. جیزل لبخندی زد. - از دیدنتان خوشوقتم. ملودی لبخندی زد. - ما هم همینطور، امیدوارم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10374 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 05:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:47 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و چهار تا نیمههای عصر در کنار یکدیگر نشسته بودند و با هم مشغول صحبت شده بودند. البته که او زیاد با کسی صحبت نمیکرد و فقط مشغول گوش دادن به آنها بود اما همین هم باعث شده بود که احساس خوبی از آنها بگیرد. حتی اکنون که درون اتاق روی تخت دراز کشیده بود داشت به آنها فکر میکرد. این اولین باری بود که با حال خوب از یک جشن خارج میشد. همیشه فقط از مهمانیها فرار کرده بود و خودش را درون اتاق در تاریکی حبس کرده بود تا بتواند آن سخنانی که هر لحظه قلبش را بیش از پیش میفشردند را از مغزش بیرون بکشد و در آتش خشمش بسوزاند و خودش را از آنها نجات بدهد. هیچوقت سعی نکرده بود که خودش یا افکارش را شبیه به آنها بکند یا بخواهد دربارهی چیزی با آنها صحبت کند، اما امروز برای اولین بار سعی کرده بود در یک مهمانی وارد بحث دیگران شود و با آنها و صحبتهایشان هم مسیر شود. اکنون، در تنهایی و تاریکی اتاق درست مثل هر زمان دیگری که از مهمانیها باز میگشت مشغول تجزیه و تحلیل کسانی بود که درون مهمانی دیده بود اما این دفعه نه با ناراحتی و تنفر بلکه با خوشحالی و حال خوب! در میان هشت نفری که درون اتاق بودند حتی نمیتوانست یک نفر را بیابد که شبیه به دیگری باشد، هر کسی مدل موی مخصوص به خودش را داشت، هر کدام از آنها آرایشهای متفاوتی کرده بودند و لباسهای گوناگونی پوشیده بودند. با فکر کردن به آنها دوباره لبخند روی لبش نشست. از زمانی که توانسته بود انسانها را بشناسد و آنها را از یکدیگر تشخیص بدهد همیشه تفاوت آنها بود که او را به وجد میآورد. تفاوتها را دوست داشت حتی اگر جزئی بودند. او دوست داشت که شخصی را ببیند که رنگ پوستش با او تفاوت داشت، کسی را ببیند که اندامش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که لباسهای مختلفی میپوشد بدون آنکه به این توجه کند این لباس برای او ساخته نشده است، کسی را ببیند که زبان و نژادش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که رنگ چشمهایش، اجزای صورتاش، افکارش، رفتارش، دیناش، سبک زندگیاش و... با او تفاوت داشت. زیرا همین تفاوتها بود که دنیا را میساخت. اگر همه مانند یکدیگر لباس میپوشیدند، سخن می گفتند، فکر میکردند، رفتار میکردند، دینشان، رنگ پوستشان، نژادشان، زبانشان، اندامشان، اجزای صورتشان و... شبیه به یکدیگر بود دیگر هیچکس نمیتوانست یکی را از دیگری تشخیص بدهد. اینگونه همه یکی بودند. او با خواهرش یکی بود، خواهرش با دختر مادام رزیتا یکی بود، دختر مادام رزیتا نیز با مادرش یکی بود و مادر او نیز با دیگری و دیگری نیز با دیگری، و این به نظر او بدترین چیزی بود که در دنیا میتوانست رخ بدهد. فرض کنید هنگامی که بیرون میرفتید همه شبیه به یکدیگر لباس میپوشیدند و مانند یکدیگر صحبت میکردند. هنگامی که یک نفر سخن میگفت همه میدانستند قرار از جملهی بعدیاش چه باشد زیرا همه مانند یکدیگر فکر میکردند. از نظر او نابودی اصلی زمانی بود که همه مانند یکدیگر فکر کنند. زمانی که کسی در دنیا نباشد که متفاوت با دیگران فکر کند هیچ چیزی در دنیا جلو نمیرود. مثلا اگر او مانند مادرش فکر میکرد و می گفت درون خانه میماند و با همسر به شدت خوباش، البته از نظر دیگران، زندگی میکند و بچههایش را بزرگ میکند دیگر کسی نبود که بخواهد به دانشگاه برود و در سالهای متوالی زندگیاش به مردم جهان کمک کند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10375 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 05:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:47 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و پنج امروز نیز در این مهمانی هر کسی برای خودش نظر متفاوتی داشت و همین باعث شده بود که بحثهایی که پیش میآمد برایش جذابیت داشته باشند. زیرا هر کسی نظر خودش را میداد. اینگونه نبود که مانند دهکده سِن مَلو همه طبق یک نظریه پیش بروند. جیزل از جایش بلند شد و به سوی آیینه رفت و جلوی آن روی صندلی نشست و مشغول پاک کردن صورتش با دستمالی شد که راشل آن را به او داده بود. همانطور که صورتش را پاک میکرد در فکر فرو رفته بود. همان زمانی که در سِن مَلو قرار داشت نیز متوجه میشد که همهی آنها نظرات گوناگونی دارند، اما مشکل آنها این بود که این نظرات را بازگو نمیکردند. آنها ترجیح میدادند نظراتشان یکی باشد و نه تنها از لحاظ ذهنی بلکه از لحاظ فرهنگی نابود شوند تا افکاری متفاوت با عرف جامعه داشته باشند! با فکرهایی که دوباره دربارهی سِن مَلو در ذهنش آمده بودند پوف کلافهای کشید. از دیروز تا کنون کمتر لحظهای پیش آمده بود که به آنجا فکر کند اما اکنون دوباره افکارش به آنجا کشیده شده بود و از این بابت ناراضی بود به همین دلیل سعی کرد تا افکارش را به چیز دیگری در ذهنش اختصاص بدهد که چیزی جز آن دختر که او را لیدیا معرفی کرده بودند، پیدا نکرد. از آن زمانی که جیزل وارد سالن شد لیدیا نظرش را جلب کرد زیرا لبخندش از همه گرمتر و صمیمیتر بود و چشمان زیبای قهوهای رنگاش، مهربانی او را با سخاوتمندی به نمایش میگذاشتند اما از زمانی که دربارهی جکسون سخن گفته بودند و او گفته بود که جکسون برایش نامه نوشته است تا هنگامی که آنها خانه را به مقصد خانههای خودشان ترک کرده بودند، لیدیا حتی یکبار هم سخن نگفته بود. همچنین آن نور پر از مهربانی چشمانش کاملا خاموش شده بود و از بین رفته بود. در اواسط مهمانی هنگامی که مادر ایزابلا با سه مادام دیگر که کم و بیش هم سن خود او بودند، از آنها دور شدند تا کمی حیاط را تماشا کنند، دختران حاضر در مهمانی به سرعت به سوی لیدیا رفته و مشغول صحبت با او شدند اما آنقدر آرام سخن می گفتند که او حتی کوچکترین چیزی از آن را نمیشنید. تنها هنگامی که توانست چیزی بشنود زمانی بود که لیدیا کمی، آن هم نه آنقدر که کاملا واضح باشد، صدایش را بالا برده و گفته بود: - آخرین باری که میخواست به سفر برود به او گفته بودم برایم نامه بنویسد اما در آخر میدانید او چه گفت؟ کمی مکث کرد، سپس با صدایی که کاملا واضح بود صدای شخصی است در حال گریه کردن، ادامه داد: - او گفته بود که نمیتواند هنگامی که برای کارش به سفر میرود برای کسی نامه بنویسد. همان موقع بود که جیزل نگاهش را به او انداخته بود و دیده بود صورتش از شدت اشکهایش و ریختن آرایشش سیاه شده است. - اگر نمیتواند برای کسی نامه بنویسد چگونه برای این دختر نامه نوشته است؟ یعنی فقط نمیتواند برای من نامه بنویسد؟ یا شاید هم نمیخواهد که بنویسد. جیزل آرام دستش را به سوی موهایش برد و گیرههای موهایش را باز کرد. با رها شدن موهای فِرش روی شانههایش با احساس خوشی که درون بدنش پیچید، لبخندی زد. همیشه موهایش را خیلی دوست داشت و احساس خوبی به او منتقل می کردند. از جلوی آیینه بلند شد و به سوی چمدانش رفت و لباسی که همیشه برای خوابش میپوشید را از آن بیرون کشید و با لباسی که به تن داشت تعویض کرد. سپس لباس مهمانیاش را درون کمد لباسش آویزان کرد و مطمئن شد که از شر هر گونه خطر در امان باشد؛ این لباس برایش ارزش زیادی داشت. این لباس اولین لباسی بود که آن را میپوشید و با سرخوشی در مهمانی حاظر میشد. طوری با آن رفتار میکرد گویی لباس شانسش است. پس از آویزان کردن آن، به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. تا اواسط شب از شدت فکر کردن زیاد دربارهی همهچیز به خصوص لیدیا و رفتارش نتوانست بخوابد و در آخر مجبور شد سرش را با یک پارچه ببندد تا بیشتر از این فکر نکند و سپس پس از چند لحظه توانست بخوابد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10376 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 08:54 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:54 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و شش تقریبا یک هفته از آمدنش به پاریس گذشته بود. در این یک هفته یک بار هم از خانه خارج نشده بود، دلش میخواست، ولی نمیتوانست زیرا کسی نبود که بتواند با او برود و اگر هم میخواست خودش به گردش برود مطمئن بود که دیگر نمیتواند به خانه برگردد زیرا راه را بلد نبود. به همراه مادر ایزابلا هم نمیتوانست برود چون او خوشش نمیآمد هنگامی که به بازار یا بیرون از خانه میرود کسی همراهش باشد، معتقد بود اینگونه همه چیز را فراموش میکند و حواسش پرت میشود. امروز نیز مانند هر روز دیگر درون اتاقش نشسته بود و به این فکر میکرد که امروز اگر بتواند باید به بازار برود زیرا باید چند کتاب میخرید که حداقل بتواند اوقات فراقتش را با آنها پر کند. نگاهی به ساعت کوچک روی میزش انداخت. ساعت پنج عصر را نشان میداد. مادر ایزابلا به همراه چند نفر از دوستانش چند ساعت قبل به بازار رفته بودند، شاید اگر میرفت میتوانست آنها را ببیند و به همراه مادر ایزابلا به خانه بازگردد. با این فکر به سرعت از جایش بلند شد و به سوی کمدش دوید اما وسط راه متوقف شد. چگونه در این شهر بزرگ و شلوغ آنها را پیدا کند؟ اصلا شاید تا کنون از بازار خارج شده باشند. با چهرهای غمگینتر از قبل روی تختش نشست. اگر اکنون در سِن مَلو بود به بهانهای به دیدار آقای چارلز میرفت و کمی با او صحبت میکرد تا حالش جا بیاید اما حیف که نمیتواند او را ببیند زیرا فرسنگها از او دور است. روی تخت نشسته بود و خودش را درون آیینهی روبهرویاش برنداز میکرد که ناگهان صدای در اتاق بلند شد. به سرعت از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا آن را صاف کند. - بفرمایید! فرد پشت در از در زدن دست برداشت و پس از چند ثانیه در باز شد و جکسون جلوی در ظاهر شد. با دیدن جیزل که به با قامتی راست جلویاش ایستاده بود، لبخندی زد. - اجازه هست؟ - بله، بله، بفرمایید. وارد شد و در را پشت سرش بست. چند قدم به جیزل نزدیک شد و دست او را گرفت، بوسهی آرامی روی دستش زد. - متاسفم که نتوانستم در این چند روز به دیدارتان بیایم. جیزل لبخندی زد. - متاسف نباشید، نیازی نیست خودتان را برای این موضوع سرزنش کنید، همین که به من کمک کردید و اجازه دادید در این خانه بمانم برایم کافی است. جکسون به سوی مبل تک نفرهای که گوشهی اتاق قرار داشت رفت و روی آن نشست. جیزل نیز به سوی تخت رفت و روبهروی او نشست. - این حرف را نزنید مادمازل، معلوم است که به شما کمک میکنم، شاید خودتان ندانید اما شما دختر مورد علاقهی پدرم هستید پس دختر مورد علاقه من هم خواهید شد. جیزل که تا کنون نگاهش را به کف زمین دوخته بود با شنیدن این حرف او سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت. جکسون خودش نیز گویی تازه متوجه شده بود که چه گفته است، با سردرگمی نگاهش را از جیزل دزدیده بود و به بالکن خیره شده بود. با دیدن چهرهی او لبخندی روی لب جیزل شکل گرفت. در نظرش این خندهدار ترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. لپهایش سرخ شده بود و چشمانش گرد و این باعث میشد جیزل نتواند خندهاش را نگه دارد و با صدای آرام شروع به خندیدن کرد. چند لحظهای گذشته بود اما هیچکدام حرفی نمیزدند. جیزل دیگر نتوانست آن سکوت سنگین را تحمل کند و سعی کرد با تغییر دادن موضوع بحث جو را به حالت عادی بازگرداند. - گفته بودید برای کاری به انگستان میروید، توانستید به خوبی از پس آن کار بر بیایید؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10381 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 08:54 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:54 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هفت جکسون نگاهش را از بالکن گرفت و به او داد. صدایش را صاف کرد. او نیز تلاش میکرد طوری رفتار کند گویی هیچ سخن اشتباهی نگفته است. - امروزه اوضاع انگلستان اصلا خوب نیست، همه چیز در آنجا به هم ریخته است. جیزل با شنیدن این حرف صاف نشست و کمی به سوی جکسون خم شد. موضوع جالبی پیش آمده بود. - مگر چه بلایی به سرشان آمده است؟ جنگ اتفاق افتاده است؟ جکسون نیز کمی به سوی او خم شد، نگاهش را بلند کرد و به سمت در کشید تا مطمئن شود در بسته است و صدایش را تا حد امکان پایین آورد. - در انگلستان اوضاع مردم به هم ریخته است، نه اینکه فکر کنی عدهای از آنها را میگویم، نه، بلکه همهی آنها را بدون استثنا میگویم. همهچیز به هم ریخته است. مردم حتی پول ندارند نانی بخرند و شکم خود و بچههایشان را سیر کنند. در این یک هفتهای که آنجا بودم هر لحظه شاهد مرگ یک بچهی کوچک بودم. عدهای هم که هنوز زنده بودند از گرسنگی نمیتوانستند حتی حرکت کنند، آنقدر ضعیف شدهاند که نمیتوانند کار کنند. سیاستمداران بزرگ میگویند این اولین بحران اقتصادی در تمام این سالها است. جیزل با تعجب به او خیره شده بود. فکر به اینکه هر روز شاهد مرگ انسانهای دور و اطرافش باشد که از گرسنگی میمیرند غیر قابل تحمل بود. - دولت انگلستان چه؟ نمیخواهند کاری بکنند؟ - میخواهند ولی نمیتوانند! اکنون حتی تاجران و کشاورزان نیز نمیتوانند درست پول در بیاورند و درآمدشان نصف و در بعضی موارد هیچ شده است. اینگونه دولت نیز نمیتواند از کسی مالیات دریافت کند و همچنین نمیتواند به مردمش کمک کند. جکسون سکوت کرد و جیزل نیز دیگر چیزی نگفت. اگر اوضاعشان آنقدر وخیم بود پس باید چه کاری انجام میدادند؟ - اکنون کاری هم هست که بتوانند برایشان بکنند؟ جیزل این را پرسید و منتظر پاسخ، مستقیم به جکسون خیره شد. - در تلاش هستیم برای کمک به آنها کاری بکنیم ولی از طرفی شاید نتوانیم به همهشان کمک کنیم. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد و دوباره سکوت کرد. دلش میخواست دربارهی لیدیا با جکسون سخن بگوید اما نمیدانست این کارش درست است یا نه، در لحظهی آخر دلش را به دریا زد و به سوی او برگشت اما همین که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید جکسون نیز به سویش برگشت و مشخص بود میخواهد چیزی بگوید. جیزل سکوت کرد و منتظر به او خیره شد، جکسون نیز سکوت کرده و منتظر او ماند. هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند. - میخواستید چیزی بگویید؟ جیزل این را پرسید. جکسون پاسخ داد: - بله، اما اول شما بگویید. - نه، من میتوانم بعد این موضوع را مطرح کنم، شما بگویید. - نه نمیشود، همیشه خانمها در همه چیز مقدمترند، بگویید. جیزل دوباره پاسخ او را داد و گفت تا او نگوید، او نیز چیزی نمیگوید، اما جکسون نیز دوباره با او مخالفت کرد و گفت منتظر سخن او میماند، این روند چند باری تکرار شد تا اینکه در آخر جیزل تسلیم شد. - باشد پس من اول میگویم. جکسون لبخند رضایتمندی زد. - کار خوبی میکنید، بفرمایید، گوش میدهم. جیزل کمی خودش را صاف کرد و سرفهای کرد تا صدایش صاف شود. - میخواستم بدانم شما دختری به نام لیدیا میشناسید؟ آخر چند روز پیش به اینجا آمده بودند و هنگامی که گفتم برایم نامه نوشتهاید بسیار ناراحت شدند، میخواستم بدانم شما میدانید او کیست و برای چه ناراحت بود؟ آخر از همان روز تا کنون ذهنم را مشغول به خودش کرده اس... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10382 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 08:54 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:54 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هشت هنوز حرفش تمام نشده بود که جکسون به سرعت از روی مبل بلند شد و جلویاش ایستاد. - اکنون که فکر میکنم بهتر بود اول خودم بگویم، بلند شوید تا با هم به بازار برویم تا شما نیز کمی پاریس را ببینید. راشل گفته است از همان روزی که آمدید از خانه بیرون نرفتهاید مطمئنم که میخواهید پاریس را ببینید. بیرون منتظرتان میمانم. سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سوی جیزل بماند، از اتاق خارج شد. جیزل نیز مات و مبهوت همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد. عکس العمل جکسون آنقدر سریع بود که ذهنش قفل شده بود و نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد. با همان ذهن درگیر و دهانی ک از تعجب باز مانده بود از جایش بلند شد و به سوی کمد رفت. کلاهی از آن بیرون کشید و روی سرش گذاشت تا بتواند از برخورد آفتاب با پوست صورتش جلوگیری کند. لباسش مناسب بود و نیازی نبود آن را تعویض کند برای همین بعد از بستن موهایش از اتاق خارج شد. صدای جکسون را از سالن میشنید، به سوی پلهها رفت و از آنها پایین رفت. شاید نباید این سوال را از او میپرسید اما اکنون رفتار جکسون حتی بیش از رفتار لیدیا ذهنش را درگیر کرده بود. از طرفی نیز نمیخواست زیاد به آن فکر کند زیرا اکنون میخواست به بازار برود و در پاریس بگردد و بسیار خوشحال بود. از آخرین پلهی باقی مانده پایین رفت و به سوی جکسون که کمی جلوتر پشت به او ایستاده بود رفت و پشت سرش ایستاد، با صدای آرامی گفت: - من آمادهام میتوانیم برویم. جکسون به سوی او برگشت و با دیدنش لبخندی زد. - خوب است، بفرمایید. جکسون به او اشاره کرد تا جلوتر از او حرکت کند و خودش پست سر جیزل به راه افتاد. هنگامی که به در سالن رسیدند جکسون کمی جلوتر رفت و در را برای او باز کرد. هر دو از سالن خارج شدند. این اولین باری بود که میخواست با خیال راحت از پاریس دیدن کند. تا کنون زیاد به پاریس نیامده بود. هنگامی هم که با خانوادهاش برای خریدهای ضروری به پاریس میآمدند، از دست مادرش چندین بار به فکر خودکشی میافتاد به جای اینکه به او خوش بگذرد. آخرین باری هم که به پاریس آمده بودند بخاطر مادام لانا و پسرش ویلیام به اینجا آمده بودند، در آن لحظه نه تنها مادر و خواهرش را باید تحمل میکرد بلکه مادام لانا و ویلیام را نیز باید تحمل میکرد و این بیش از حد توانش زحمت داشت. اما اکنون به همراه جکسون است و میدانست که از آن غرهای همیشگی مادرش، حرفهای بیمزهی خواهرش، داد و هوار پدرش، اخمهای برادرش، صدای آزار دهندهی مادام لانا و وجود بیخاصیت ویلیام در امان است و میتواند برای خودش در پاریس بگردد و خوش بگذراند. با فکر به این لبخندی روی لبش شکل گرفت. به همراه جکسون شروع به حرکت در کوچهای کردند که در آن خانهشان قرار داشت و به غیر از آن پر بود از ساختمانهای بلندی که همگی مانند کاخ بودند. همین شکل ساخت خانهها باعث شده بود هر کسی در این کوچه پا میگذارد احساس کند درون یک مکان سلطنتی باشکوه است. هیچ درشکهای درون کوچه نبود و هر کسی که میخواست وارد خیابان بشود باید اول کوچه از درشکه پیاده میشد و مسیر کوتاهی را تا خانهاش پیاده میرفت زیرا مکان مشخصی برای نگهداری اسبهای درشکهها وجود داشت که در کنار آن نیز خود درشکهها نگهداری میشد. جیزل تا کنون چنین چیزی ندیده بود زیرا در سِن مَلو هر کسی گاریاش را درون حیاط خانهی خود نگه میداشت و جای مخصوصی برای آنها وجود نداشت برای همین هنگامی که اینها را جکسون برایش توضیح میداد بسیار تعجب کرده بود و همین باعث شد از او خواهش کند تا آن مکان را به او نشان بدهد. جکسون نیز قبول کرده بود و محل نگهداری آنها را به او نشان داده بود. حدودا ده-پانزده عدد درشکه در آنجا بود و در قسمت طویله نیز بیست و پنج-سی عدد اسب نگهداری میشد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10383 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 08:55 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:55 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت سی و نه پس از بازدید کوتاهی از آن مکان دوباره به راهشان ادامه دادند. اکنون دیگر از آن کوچه خارج شده بودند و درون یک کوچهی طویل بودند که پر از آدمهایی بود که هر کدام مشغول کاری بودند. در آنجا در هر لحظه دهها درشکه میگذشت که درون بعضی از آنها زنان و دخترانی حضور داشتند که به مهمانیها میرفتند و در برخی نیز خانوادههای ثروتمندی حضور داشتند که برای گردش به بیرون از پاریس میرفتند. در آن کوچه خبری از خانه نبود و فقط مغازههایی وجود داشتند که با لباسها، پارچهها، ظروف و... زینتی تزئین شده بودند. جکسون دربارهی آنها گفته بود که در این مکانها که بیشتر افراد ثروتمند زندگی میکردند همیشه خانهها درون کوچهها قرار داشت و هیچکس حق نداشت مغازه یا هر چیز دیگری در آن کوچهها باز کند زیرا اینگونه آرامش خانوادهها را به هم میزدند و این برایشان به دور از ادب بود. پس از چند لحظه راه رفتن در آن کوچه وارد کوچهی دیگری شدند که جکسون آن را بازار پاریس نامیده بود. چند باری قبلا با خانوادهاش به این بازار آمده و کم و بیش بعضی از مکانهای آن را میشناخت. بازار شلوغ بود و سر و صداهای مختلفی از آن بلند میشد. این بازار دیگر شبیه به آن کوچهی پر از آدمهای پولدار که در سکوت خرید میکردند نبود و همه از هر قشری درون آن حضور داشتند و همین باعث میشد که احساس بهتری به جیزل بدهد زیرا اینگونه همهچیز برایش آشنا تر بود. جکسون که پشت سرش حرکت میکرد دستش را گرفت و باعث شد از حرکت بایستد. به سوی او برگشت. - میخواستی اینجا را ببینی؟ قبل از اینکه از کوچهای که خانهی مادر ایزایلا در آن قرار داشت خارج شوند جیزل به جکسون گفته بود که میخواهد از این بازار دیدن کند و جکسون نیز پذیرفته بود. سری به نشانهی تایید تکان داد و لبخندی زد، با ذوقی که سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود، گفت: - بله، همینجا است. چند باری با خانوادهام به اینجا آمدهام و کم و بیش با آن آشنا هستم. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید و یا به او نگاه کند، دودل و نامطمئن به بازار روبهروشان خیره شده بود. جیزل با دیدن چهرهی او لبخند از روی لبهایش پاک شد. - مشکلی پیش آمده؟ جکسون با شنیدن صدای او نگاهش را به سوی او برگرداند. سعی کرد با تغییر دادن چهرهاش و حالت عادی گرفتن به خودش همه چیز را به حالت عادی باز گرداند اما جیزل میتوانست تردید را در چشمانش ببیند. جکسون لبخند مصنوعیای زد. - نه چیزی نیست، میتوانیم برویم. میخواست جلوتر از جیزل حرکت کند و برود اما جیزل به سرعت جلویاش ایستاد و مانع او شد. - مطمئنم اتفاقی افتاده است، لطفا سعی نکنید آن را پنهان کنید و بگویید چه شده. جکسون با تردید به او خیره شد. - باور کنید اتفاقی نیوفتاده است فقط میخواستم بگویم اینجا فضای مناسبی نیست برای اینکه بخواهید در آنجا بگردید و از آن دیدن کنید. آخر شاید ندانید اما این بازار همیشه شلوغ است و مکان خوبی برای دزدها شده است که بتوانند چیزی نصیب خودشان کنند. همین که جکسون سکوت کرد و منتظر به او خیره ماند، جیزل دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. میان خندیدن شروع به صحبت با او کرد. زیرا متوجه شده بود که خندیدن به شخصی آن هم اینگونه به دور از ادب است اما از طرفی نیز نمیتوانست از خندهاش جلوگیری کند. - متاسفم... نمیخواهم... نمیخواهم بخندم اما نمیتوانم آن را... متوقف کنم... پس از زدن این حرف دوباره با صدای بلند خنده را از سر گرفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10384 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در دیروز در 08:55 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:55 PM " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل پس از گذشت چند لحظه بالاخره توانست جلوی خندهاش را بگیرد و بتواند حرف بزند. - متاسفم که خندیدم ولی گویی شما فراموش کردهاید من از کجا آمدهام. من از دهکدهای به اینجا آمدهام که مردمش یک تنه یکدیگر را میبلعیدند و استخوانهای یکدیگر را تف میکردند، من میدانم چگونه باید از پس دیگران بر بیایم. شما هم نگران نباشید اینجا میتوانید من را راهنمای خودتان قرار دهید. جکسون با شنیدن این سخنان از زبان جیزل لبخندی روی لبش نشست. جکسون تقریبا یک سر و گردن از جیزل بلندتر بود برای همین دستش را روی زانوهایش گذاشت و کمی خم شد تا صورتش در مقابل صورت او قرار بگیرد. سپس یکی از دستانش را بالا آورد و آرام با انگشت اشارهاش ضربهای روی بینی جیزل زد. - باشد مادمازل گیلاسی پس خودم را به تو میسپارم. سپس لبخندی به جیزل که بی حرکت جلویاش ایستاده بود زد و صاف ایستاد. جیزل نیز لبخندی به او زد. - چرا گیلاسی؟ جکسون شانهای بالا انداخت. - زیرا هر وقت خجالت میکشید لپهایتان هم رنگ گیلاس میشود. جیزل خندید. این اولین بار در طول زندگیاش بود که کسی لقبی به او میداد آن هم لقبی به این زیبایی! تا آخر شب که با جکسون درون بازار میگشتند و از مغازههای مختلف دیدن میکردند لبخند روی لبش جا خوش کرده بود. همهچیز زیباتر از آن بود که فکرش را میکرد. امروز متوجه شده بود هنگامی که با خانوادهاش به گردش میرفت حتی زیباترین چیزها در جلوی چشمانش رنگ میباختند و نابود میشدند، نه اینکه خودش بخواهد این اتفاق بیافتد بلکه خانوادهاش باعث میشدند نتواند چیزی از زیباییهای اطرافش را ببیند. اما امروز متوجه تمامی زیباییهای اطرافش شده بود. به کتاب فروشیای رفته بود و چندین کتاب با سکههایی که با خود از سِن مَلو آورده بود، خرید. امروز اولین باری بود که با خیال راحت کتاب میخرید و آنها را با خوشحالی در دستش میگرفت و در میان انسانهای اطرافش قدم میزد، برای اولین بار دیگر نیازی نبود آنها را پنهان کند و به سرعت به خانه برود و آنها را در زیر تخت خوابش پنهان کند. هنگام برگشت به خانه از جکسون پرسیده بود: - هنوز هم احساس میکنید که این بازار پر از کسانی است که خطرناک هستند؟ سپس شانهای بالا انداخته بود و با حالت حق به جانبی ادامه داده بود: - از آن جایی که شما خودتان را به من سپرده بودید و من نیز از شما محافظت کردم میگویم، زیرا من نگهبان بسیار عالی هستم. جکسون لبخندی به او زده و گفت: - اگر میخواهید بشنوید که شما از من محافظت کردید باید بگویم که منتظر شنیدنش نباشید. با شنیدن این حرف از زبان جکسون، جیزل به یکباره سر جای خود ایستاد. با عصبانیت گفت: - یعنی میخواهید بگویید نتوانستم از شما محافظت کنم؟ جکسون با دیدن لبهای آویزان و ابروهای در هم کشیدهی جیزل لبخندی زد تا بیشتر حرص او را در بیاورد. شانهای بالا انداخت. - معلوم است که نتوانستید، شما کوچکتر از آن هستید که بخواهید از من محافظت کنید. جیزل با شنیدن این حرف او بدون توجه به هیچچیز به سرعت به سوی او دویده بود و جکسون نیز همانطور که با صدای بلند میخندید به سوی خانه دویده بود. - چرا میدوید؟ بایستید تا نشانتان بدهم چگونه میتوانم از شما محافظت کنم. جکسون نیز همانطور که میدوید، گردنش را کج کرد و به او نگاه کرد. - مگر از جانم سیر شدهام؟ ترجیح میدهم زنده بمانم تا اینکه ببینم چگونه میخواهید از من محافظت کنید. تا زمانی که به درب سالن برسند و جکسون مجبور شود بایستد در حال دویدن بودند. جلوی در که رسیدند، جیزل با دست مشت شدهاش ضربهی آرامی به بازوی او زده بود اما پس از ورود به سالن و متوجه شدن اینکه چه کاری از او سر زده است، بدون اینکه حرف اضافهای بزند به سرعت عذرخواهی کرده بود و با سری پایین افتاده و قدمهای سریع از پلهها بالا رفته بود و خودش را درون اتاق انداخته بود. گویی برای لحظهای یادش رفته بود که کجا قرار دارد و احساس کرده بود با یک دوست صمیمی و قدیمی در حال بازی کردن است! *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10385 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و یک کلاهش را کمی صاف کرد تا از گوشهایش در برابر آن سرمای جانسوز محافظت کند. اکنون کمکم به پایان ماه ژانویه نزدیک میشدند و هوا هر روز سردتر از دیروز میشد. اگر دیروز که با جکسون به خرید رفته بودند یک پالتو و کلاه زمستانی نمیخرید مطمئن بود که امروز حتما از سرما یخ میزد. حدودا ساعت هفت صبح بود که راشل او را از خواب بیدار کرده بود و گفته بود جکسون منتظر او است. امروز میخواست آزمون ورودی دانشگاه را بدهد. ترم اول دانشگاه چند روز پیش تمام شده بود و چند روز دیگر ترم جدید شروع میشد و باید هر چه زودتر وارد دانشگاه میشد. جکسون کمی با فاصله از او جلویاش راه میرفت تا راه را به او نشان دهد. کمی به او نزدیک شد و برای هزارمین بار سوال تکراریاش را، پرسید. - چقدر دیگر مانده تا برسیم؟ جکسون با شنیدن دوبارهی صدای او لبخندی زد. - پنج دقیقهی پیش پرسیدید مادمازل، چیزی نمانده، تحمل کنید. جیزل با حرص پایش را روی زمین کوبید و با فاصله از او شروع به حرکت کرد. زیر لب با خود غر میزد. - این هم از شانس من! همین امروز باید درشکهچی به دیدار خانوادهاش میرفت؟ پوف کلافهای کشید. سرش را کاملا پایین انداخته بود زیرا چشمانش دیگر توان تحمل آن همه باد سردی که درست همین امروز تصمیم به وزیدن و کور کردن چشمانش، گرفته بودند، نداشتند. - بالاخره رسیدیم. جیزل با شنیدن صدای او به سرعت سرش را بلند کرد. با دیدن مکانی که روبهرویاش قرار داشت چشمانش درخشید. زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. - این هم آن مکانی که تمام دیشب دربارهاش سوال میپرسیدید، میتوانید وارد شوید. با اجازهی ورود جکسون بدون توجه به دور و اطرافش به سوی درب ورودی دانشگاه دوید. ورودی آن بسیار بزرگ بود و با خط درشت بالای آن نوشته بودند " مرکز تحصیلی ناپلئون بناپارت " ورودی گرد شکل بود و دور و اطراف آن دیوارهای بلند سفید رنگی قرار داشتند. از آنها گذشت و وارد حیاط دانشگاه شد. با اولین قدمی که به داخل گذاشت سر جایاش ایستاد. با خود فکر میکرد اگر دو عدد از دهکدهشان را کنار یکدیگر بگذارند شاید به اندازه حیاط دانشگاه بشود. حیاط دانشگاه به باغ بزرگی شباهت داشت که چندین درخت در اطرافش به چشم میخورد. اکنون به دلیل زمستان برگهای آنها خشک شده بودند اما این چیزی از شادابی آنها کم نمیکرد. میان درختان دریاچه کوچکی وجود داشت که چند گاو کوچک در آنجا مشغول نوشیدن آب بودند. جکسون گفته بود آن گاوها متعلق به قسمت دامپزشکی دانشگاه بودند. تمامی حیاط پر از علفهای کوتاه شدهی سبز رنگ بود. اگر نام دانشگاه را روی سر در آن نمیدید باور نمیکرد که اینجا دانشگاه باشد نه یک باغ زیبا! کمی جلوتر رفت. در اطراف حیاط نیمکتهای سفید رنگی وجود داشت. از میان درختان و حیاط گذشتند و به سوی ساختمان دانشگاه رفتند. با شکوهترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. حتی با نگاه کردن به آن نیز میشد فهمید که چقدر افتخار آفرین است. از سمت چپ تا سمت راست حیاط ساختمان عظیمی کشیده شده بود که بلندی آن حدودا به پانزده-بیست متر میرسید. رنگ دیوارهای آن به رنگ سفید و سقف آن نیز به رنگ آبی آسمانی بود. از میان آن دو مناره بلند مانند منارههای کلیسا دیده میشد، آنقدر آن منارهها بلند بودند که گویی تا آسمان هشتم میرسیدند و همین باعث میشد ترس و استرس تمام وجودش را فرا بگیرد. درون ساختمان راهرویی وجود داشت که باید وارد آن میشدند تا بتوانند کلاسها را ببینند. بیرون آن نیز با نیم بیضیهایی که ارتفاع آنها به سه متر میرسید، که هر کدام به اندازهی پنج متر از یکدیگر فاصله داشتند، راهی برای ورود دانشجویان به وجود آورده بودند. تعداد آن نیم بیضیها کم و بیش به چهل عدد میرسید. درست در میان آن نیم بیضیها، یک نیم بیضی بزرگ که عرضش به ده متر میرسید وجود داشت که از آن فاصله هم میتوانست ببیند که آن نیم بیضی بزرگ به پله ختم میشود. نیم بیضیهای کوچکتر هر کدام به وسیلهی یک ستون که تمامی آن پوشیده از پیچکهای سبز رنگی بودند که به زیبایی و ظرافت درون یکدیگر پیچیده شده و یک محافظ برای ستون درست کرده بودند، از یکدیگر جدا میشدند. هر کدام از آن راههای سنگی نیز به یکی از نیم بیضیها میرسید. جکسون چند باری جیزل را صدا کرد اما او آنقدر محو تماشای دور و اطرافش شده بود که به کلی حضور جکسون را از یاد برده بود، تنها چیزی که میدید آن دانشگاه قصر مانندی بود که میخواست در آن تحصیل کند. پس از چند بار صدا کردن او و نیافتن پاسخی از طرفاش آرام بر سر شانهاش کوبید. جیزل که تا کنون بدون نگاه به دور و اطرافش فقط به روبهرویاش خیره شده بود، به سویاش برگشت و با چهرهای سوالی به او خیره شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10420 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و دو جکسون لبخندی به او زد. - آنقدر محو تماشای اینجا شدهاید که همه چیز را از یاد بردهاید. جیزل نیز در جواب لبخندی به او زد. - بله، بالاخره پس از سالها میتوانم مکانی که آرزو داشتم آن را ببینم را از نزدیک تماشا کنم. جکسون با لبخند دستش را پشت کمر او گذاشت و آرام او را به جلو هل داد. - پس بروید که چیزی نمانده به آرزویتان برسید. با شنیدن این حرف، لبخند جیزل بزرگتر شد. درست است، دیگر چیزی نمانده که به آرزویاش برسد. میتواند با خیال راحت تحصیل کند همانطور که دلش میخواست. دیگر خبری از خانوادهی سختگیر و مردمان دهکدهی بدخلقشان نیست و دیگر نیازی نیست به حرفهای بیفکرانی مثل آنها گوش بدهد اکنون و در این لحظه میتواند صفحهی جدیدی از زندگیاش را رقم بزند که قرار است پر از حس و حال خوب برایش باشد. همانطور که با قدمهای آرام به سوی سالن دانشگاه حرکت میکردند، با استرس نگاهش را به دور و اطراف حیاط دوخت. اکنون هیچکس درون حیاط نبود اما تا چند روز دیگر و با شروع فصل جدید تحصیلی و فعال شدن دوبارهی دانشگاه قرار بود این حیاط پر از جوانانی شود که مانند او میخواهند ادامهی زندگیشان را مفید باشند. میتوانست دختران و پسرانی را ببیند که برعکس دختران و پسران دهکده قرار نیست او را مسخره کنند و بگویند مورد ننگ است چون فقط میخواهد درس بخواند زیرا اینجا همه شبیه به خودش هستند. میتواند دوستانی داشته باشد تا با آنها درس بخواند و به پیکنیک برود. مطمئن بود که دوستان و همکلاسیهای خوبی پیدا میکند از آن جایی که تا کنون هر کسی را درون این شهر دیده بود، بهترین انسانی بود که میتوانست ببیند. به همراه جکسون وارد سالن شد. جسکون به سمت چپ پیچید و او نیز به دنبالش به راه افتاد. درون سالن حدود چهل کلاس درس که هر کدام از نیم بیضیها به یکی از آنها میرسید وجود داشت که دربشان بسته بود. هنگامی که روبهروی پلهها ایستادند، جکسون رو به او برگشت و به سمت چپ و راستشان اشاره کرد. - در این قسمت از سالن دانشگاه همهی کلاسهای درس قرار دارند که در هر کدام درس جداگانهای تدریس میشود و هر یک از استادهای دانشگاه در یکی از آنها حضور دارند، بعد از اتمام هر کدام از کلاسها باید از آن خارج شوی و به کلاس دیگر بروی. جیزل سری به نشانهی متوجه شدن تکان داد. - جالب است! هنگامی که در سِن مَلو زندگی میکردم مدرسهیمان فقط چند کلاس داشت که هر کدام متعلق به یک پایهی تحصیلی بود و هنگام تمام شدن کلاسهایمان ما منتظر معلم بعدیمان میماندیم. جکسون لبخندی زد. - بله زیرا آنجا یک دهکدهی کوچک است که تعداد زیادی در آن زندگی نمیکنند و البته که تعداد زیادی نیز به مدرسه نمیروند. این حرف را زد و سپس چشمک منظور داری به جیزل زد. جیزل لبخندی زد. جکسون هنوز آرام مشغول صحبت بود اما طرف صحبتش جیزل نبود، آرام با خود میگفت: - نمیدانم چگونه هنوز دانشگاهی در این دهکده دایر نشده است، هنگامی که پادشاه ناپلئون بناپارت هنوز بر این کشور حکومت میکرد اهمیت زیادی به تحصیلات عالیه میداد و دانشگاههای زیادی در سراسر کشور برقرار کرد نمیدانم چگونه راهشان به این دهکده باز نشده است؟ سپس پوف کلافهای کشید و نگاهش را به جیزل که با تعجب به او خیره شده بود، دوخت. با دیدن چهرهی متعجب او گویی خودش نیز تازه متوجه بشود که با خود در حال صحبت بوده است، نفس عمیقی کشید و سرفهای کرد تا صدای خود را صاف کند. - آه بیایید برویم، بیایید... اشارهای به طبقهی بالا کرد و همانطور که به راه میافتاد سخناش را ادامه داد. - در طبقهی بالا هیچ کلاس درسی وجود ندارد ولی تمامی امکانات دانشگاه برای استفادهی عموم دانشجویان در آنجا قرار گرفته است. به سوی پلههایی که یک طرف سالن بزرگ را در بر میگرفتند، حرکت کردند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10421 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و سه پلههای زیادی داشت و بالا رفتن از آنها کمی دشوار بود اما چیزی که این بالا رفتن را برایش آسان میکرد، تابلوهای زیبایی بود که روی دیوارهای دور و اطراف پلهها تا طبقهی بالا قرار داشتند. تابلوهایی که هر کدام از دیگری فاصله مشخصی داشت، قاب بسیار زیبایی داشتند و بالای قابها شبیه به یک نیم دایره گلکاری شده بود. جکسون اشارهای به تابلوهای نقاشی شدهی روی دیوارها کرد و گفت: - اینهایی که میبینید درون تابلوها قرار دارند همگی از پروفسورهای همین دانشگاه هستند، برخی هنوز در این دانشگاه تدریس می کنند، برخی نیز بازنشسته شدهاند و برای خودشان زندگی میکنند و تعدادی نیز شیشهی عمرشان به پایان رسیده و فقط در نقاشیها همراهمان هستند. کمی که بالاتر رفتند تابلوهایی با تصاویر استادها به پایان رسید و تابلوهای نقاشی از نقاشان بزرگ و کوچک روی دیوار به نمایش گذاشته بودند. برخی از آنها را میشناخت و با برخی نیز آشنایی نداشت به همین دلیل از جکسون خواست تا برایش دربارهی آنان توضیح بدهد که او نیز درباره هر یک توضیح مختصری میداد. بالاخره به طبقهی دوم دانشگاه رسیدند. هنوز طبقههای دیگری نیز بود که برای رسیدن به آنها باید از پلههای پیچ در پیچی که وجود داشت بالا میرفتند اما آنها در طبقه دوم توقف کردند. طبقه دوم سراسر به رنگ کرمی و قهوهای بود و فرش بلند قرمز رنگی در میان آن وجود داشت که روی زمین مانند یک راهرو را به وجود آورده بود. جکسون پس از بالا رفتن از آخرین پله ایستاد و جیزل نیز در کنارش قرار گرفت. طبقهی بالا فضای بسیار بزرگی داشت که اولین چیزی که با بالا آمدن هر شخص و رسیدن او به طبقه دوم توجه او را جلب میکرد، مجسمه بزرگی از لوئی هجدهم بود که درست در وسط سالن قرار داشت و آن را روی یک سکوی گرد گذاشته بودند. مجسمه لوئی هجدهم با آن هیکل بزرگ و فربهاش و شنل بلندی که تا روی سکو کشیده شده بود و موهای زینت داده شدهاش، آنقدر ظریف کنده کاری شده بود که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. جکسون به آن مجمسه اشاره کرد. - آن مجسمهای که میبینید متعلق به لوئی هجدهم است... جیزل میان حرفاش پرید. - بله قبلا تصویری از ایشان دیده بودم. جکسون ادامه داد: - قبل از ایشان، مجسمهای از شاه ناپلئون بناپارت در اینجا قرار داشت اما اکنون آن را برداشتهاند. جیزل سری تکان داد و کنجکاو نگاهش را از آن مجسمه گرفت و به دور و اطرافش داد. دور و اطراف آن سکو چندین اتاق وجود داشت. جکسون تک به تک به آنها اشاره می کرد و برایش می گفت که هر کدام از اتاقها برای چه کاری است. یکی از اتاقها کتابخانه بود. جکسون گفت هنگام شروع دانشگاه میتواند از آن استفاده کند. یکی دیگر از اتاقها آزمایشگاهی بود برای کسانی که پزشکی میخوانند تا در آنجا کارهایشان را تحویل بدهند. دو اتاق دیگر که در کنار یکدیگر قرار داشتند، یکی از آنها متعلق به زمان استراحت استادها در کنار یکدیگر بود و دیگری اتاقی برای جلسات ضروری بود. سالن طبقه دوم گرد بود و این چهار اتاق، در دو طرف مجمسه و دو به دو روبهروی یکدیگر قرار داشتند. در قسمت شمالی سالن یک راهرو بزرگ وجود داشت که در دو طرف آن بیست اتاق وجود داشت که جکسون گفته بود هر کدام از آنها متعلق به دو استاد است تا بتوانند کارهایشان را در آنجا پیش ببرند. و در انتهای راهرو هنگام به پایان رسیدن اتاقها درست روبهرویشان یک اتاق با درب قهوهای رنگی وجود داشت که جکسون گفته بود آن اتاق متعلق به مدیر دانشگاه و کارکنان او است. اتاقها همگی درهای ساده و به رنگ سفیدی داشتند. روی درب هر کدام از اتاقها نام کسانی که اتاق به آنها تعلق داشت نوشته شده بود. طبقهی بالا خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. جکسون به سمت راست چرخید و جیزل را صدا کرد تا دست از نگاه کردن به دور و اطرافش بردارد و به دنبالاش برود. جکسون وارد آخرین اتاقی شد که آن را اتاقی برای استراحت استادان نامیده بود و جیزل نیز به دنبالاش وارد شد. با ورودشان به آن اتاق چندین میز و صندلی را دید که به ترتیب پشت سر یکدیگر چیده شده بودند و چندین دختر و پسر جوان که همگی همسن خود جیزل و یا شاید کمی بزرگتر، نشسته بودند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10422 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و چهار جکسون از میان صندلیها گذشت و به سمت میز بلندی رفت که چندین نفر پشت آن نشسته بودند. تابلوی بزرگی پشت سرشان قرار داشت که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودی دانشگاه ن.بناپارت سال ۱۸۲۰ " یک زن پیر که موهای سفیدی داشت در سمت راست، یک پیر مرد با عینکهای گرد و صورتی رنگ پریده کنار او، یک مرد تقریبا جوان در کنار آن پیرمرد و یک دختر با موهای مشکی که سرش را پایین انداخته بود و مشغول نوشتن چیزی در دفتری بود، روی صندلیها نشسته بودند. جکسون روبهروی آنها ایستاد و جیزل نیز در کنار او قرار گرفت. - سلام، ببخشید برای مزاحمت دوبارهام... مکثی کرد، به جیزل اشارهای کرد. - ایشان همان مادمازلی است که دربارهی او با شما سخن گفته بودم. مرد جوانی که جلویشان نشسته بود با دقت نگاهی به جیزل کرد. - بله، میتوانید نام او را ثبت کنید تا چند دقیقهی دیگر آزمون ورودی را شروع میکنیم. جکسون سری تکان داد و به سوی دختر مو مشکی رفت تا نام او را ثبت کند. جیزل نیز به دنبالاش به راه افتاد. روبهروی آن دختر ایستادهاند. صدای دختر به آرامی بلند شد. - چه نامی را بنویسم؟ جیزل که تا آن لحظه نگاهش را به اطراف دوخته بود با شنیدن صدای آن دختر به سرعت به سوی او برگشت و با لیدیا مواجه شد که به جکسون خیره شده است. با چشمانی نافذ که در آنها حلقههایی از اشک دیده میشدند با صدایی بغضدار که تلاش میکرد جلوی آن را بگیرد تا مشخص نشود، دوباره سوالش را تکرار کرد. - به چه نامی بنویسم؟ جیزل کمی ماند اما با نشنیدن جوابی از طرف جکسون دهانش را باز کرد تا جواب بدهد که صدای سرد جکسون بلند شد. - جیزل کلارک... به نام جیزل کلارک! جیزل که تا کنون پشت سر او ایستاده بود با تعجب کمی جلو رفت و خم شد تا بتواند او را ببیند. با دیدن چهرهی سرد او که دیگر خبری از آن لبخند گرم و صمیمیاش روی آن نبود و نگاهی سرد که به میز جلویاش خیره مانده بود، متعجب صاف شد. تا کنون جکسون را اینگونه ندیده بود. از زمانی که با جکسون آشنا شده بود همیشه لبخندی روی صورتاش داشت که باعث میشد این احساس به جیزل دست بدهد که گویی درون خانهای پر از گرما و حس خوب قرار گرفته است. از طرفی نگاهش همیشه مهربان بود و هنگامی که به شخصی نگاه میکرد آن شخص احساس میکرد درون آنها غرق شده است. این چهرهای که اکنون از او میدید کاملا با آن جکسون تفاوت داشت. لیدیا پس از چند ثانیه سکوت که مشغول نوشتن بود برگهی کوچکی را بلند کرد و به سوی جکسون گرفت اما صورتاش را بلند نکرد و هنوز آن را پایین نگه داشته بود. جیزل با تعجب و نگرانی به او خیره شده بود اما جکسون بدون اینکه کوچکترین چیزی بگوید یا تشکری بکند دست جیزل را گرفت و به سوی تنها صندلی خالی اتاق برد و او را روی آن نشاند. جکسون کمی خم شد و آرام در گوشش گفت: - من بیرون منتظر میمانم تا تمام شود، امیدوارم بتوانید نمرهی بالایی کسب کنید. سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دوباره همان چشمان گرم و لبخند صیمیمیاش برگشته بود. جیزل تا هنگامی که جکسون اتاق را ترک کند و در را پشت سرش ببندد به او خیره شده بود. کنجکاویاش کاملا برافروخته شده بود که بفهمد چرا آنها اینگونه با یکدیگر رفتار میکنند. نگاهش را از مسیر خارج شدن جکسون گرفت و به لیدیا داد اما او را در حالی دید که او نیز به مسیر بیرون رفتن جکسون خیره شده است. رد اشک مشکی رنگی که بر اثر ریختن آرایشش روی صورتاش به وجود آمده بود، به وضوح دیده میشد. پس برای همین سرش را بالا نیاورده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10423 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و پنج در همین فکرها غرق بود که صدای بلند مرد جوان او را به خودش آورد. - همه لطفا به من توجه کنید. با صدای بلند او سر و صدایی که درون اتاق وجود داشت به یکباره قطع شد و همه صاف نشسته و به او خیره شدند. جیزل نیز به تقلید از آنها صاف نشست و به او خیره شد. - اکنون برگهها را پخش میکنیم. آزمون خوبی را برایتان آرزو میکنم، میدانم که میدانید این آزمون است که سرنوشت شما را تایین میکند که در چنین دانشگاه موفقی درس بخوانید یا نه پس امیدوارم با دقت به آن پاسخ بدهید. پس از چند لحظه برگهها پخش شده و اتاق کاملا در سکوت فرو رفته بود. چند ثانیهای از زمانی که برگهی او را روی میزش گذاشته بودند، گذشته بود اما او برعکس بقیه که شروع به نوشتن کرده بودند فقط به آن برگه و قلم پری که کنار آن برگه قرار داشت، خیره شده بود. دستاناش آنقدر عرق کرده بود که نمیتوانست قلم را در دست بگیرد. استرس تمام جاناش را در بر گرفته بود و رد عرق سرد را روی پیشانی و کمرش احساس میکرد. نفسهایش به شماره افتاده و چشمانش کمی تار شده بودند. اگر نتواند این آزمون را خوب بدهد مجبور است دوباره به آن دهکده برگردد؟ نه! جکسون گفته است همه جوره به او کمک میکند. ولی اگر نتواند چه؟ اگر خانوادهاش بیایند و او را ببرند چه؟ اگر نتواند در این دانشگاه ثبتنام کند، خانوادهاش بدون بهانه او را میبرند زیرا دلیلی ندارد که اینجا بماند اما اگر در اینجا درس بخواند نمیتوانند او را به راحتی با خودشان ببرند. اشک درون چشمانش حلقه زده بود. او باید در این دانشگاه بماند تا بتواند زندگی خوبی داشته باشد اگر اینجا نماند مجبور میشود به آن دهکده برود و با آن ویلیام علاف ازدواج کند. در افکارش غرق شده بود و گذشت زمان را احساس نمیکرد. هنگامی به خودش آمد که آن مرد جوان با صدای بلند فریاد زد. - فقط سی دقیقه از وقتتان باقی مانده است. با شنیدن این حرف به یکباره گویی از خواب پریده باشد از جایش پرید. تازه متوجه موقعیتاش شده بود. او در یک آزمون ورودی قرار داشت اما تا کنون هیچ چیزی روی کاغذش ننوشته بود. به سرعت قلم را در دست گرفت، آن را به مرکب آغشته کرده و به سرعت شروع به نوشتن کرد. سی دقیقه مانند برق و باد گذشت. آن مرد جوان یکی-یکی بالای سر آنها میآمد و برگهها را از زیر دستشان بیرون میکشید. هر لحظه که به جیزل نزدیکتر میشد، استرس بیشتر به او وارد میشد گویی یک سیاهچاله در حال نزدیک شدن به او است که تمامی انرژیاش را میبلعد. هنگامی که تمامی برگهها را گرفت و به جیزل که آخرین نفر بود رسید، همین که میخواست برگه را از زیر دستش بیرون بکشد موفق شد آخرین سوال را نیز بدون پاسخ نگذارد. سپس برگه را به او داد و از روی صندلیاش بلند شد و به سرعت پشت سر باقی بچهها از کلاس بیرون رفت. جکسون روی یکی از نیمکتهای بیرون از کلاس منتظر او نشسته بود، هنگامی که او را دید به سرعت از جایاش بلند شد و به سوی او آمد. لبخند دلگرم کنندهای به جیزل زد. - خب، چه کردهاید؟ جیزل لبخندی به او زد. - تا جایی که میدانم همهی آنها را نوشتم و چیزی را خالی نگذاشتهام، امیدوارم بتوانم نمرهی خوبی کسب کنم. جکسون با اطمینان سری برایش تکان داد. - حتما میتوانید، گویی یادتان رفته است که شما مادمازل گیلاسی هستید، نه؟ جیزل در جواب حرف او لبخندی زد. - نه معلوم است که یادم نمیرود. این را گفت و جلوتر از او به راه افتاد. این حرف را از ته دلاش زده بود. مگر میشد اولین لقبی که در تمام زندگیاش به او داده شده است را از یاد ببرد؟ *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10424 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و شش با خوشحالی درب اتاق را گشود و وارد آن شد. به سرعت درب اتاق را بست و به سوی تخت دوید. تلاش میکرد بدون اینکه صدایی از خودش تولید کند ذوقاش را بیرون بریزد اما نمیتوانست، برای همین خودش را روی تخت انداخت و سرش را زیر مُتکا گذاشته و با صدای بلندی که سعی در خفه کردنش داشت، شروع به جیغ کشیدن کرد. پس از چند لحظه سرش را از زیر متکا بیرون کشید اما هنوز متکا روی گردنش قرار گرفته بود. نگاهی به تقویم بزرگی که روی دیوار اتاقش نصب کرده بود، انداخت و با دیدن روزهای باقی مانده دوباره لبخند روی لباش بزرگتر شد. برای بار دوم سرش را زیر بالشت برد و جیغ کشید. همزمان با جیغ کشیدن نمیتوانست خندهی ذوق زدهاش را متوقف کند و با صدای بلند و با ذوق میخندید. چند لحظه پیش برای خوردن صبحانه به پایین رفته بود. در حالی که کنار مادر ایزابلا نشسته بود و در سکوت صبحانه میخوردند، جکسون وارد خانه شد و خبری به او داد که گویی تمام دنیا را یک تنه به او داده بود. جکسون با عجله وارد سالن غذا خوری شده و با دیدن جیزل به سرعت به سوی او آمده بود. - فکر میکردم هنوز از خوب بیدار نشدهاید، امروز به دانشگاه رفتم و... جیزل با شنیدن نام دانشگاه به سرعت از روی صندلی بلند شده و روبهروی او ایستاد. آنقدر سریع عکس العمل نشان داده بود که نزدیک بود لقمهاش به ته حلقاش بپرد و رویای چند سالهاش را با خود به گور ببرد. سرفهی مختصری کرد تا لقمهاش کمی پایینتر برود. - دانشگاه؟ جکسون لبخندی به عکسالعمل شتابزدهی او زد. - آری، اما خبر خوبی برایتان ندارم! با شنیدن این حرف او لبخندی که ذره-ذره روی لبهایش شکل میگرفت ناپدید شد و با دهان باز و چشمانی پر از ترس به او خیره شده بود. دوباره مانند هنگام آزمون عرق سردی روی کمرش نشست. فکر میکرد که آزمون ورودی را بد داده باشد ولی نه آنقدر که نتواند قبول شود. با ترس دهانش را باز کرد. به لکنت افتاده بود. - چ... چه... چه شده؟ نکند در آزمون ورودی... قبول... نشده... نشدهام؟ این حرفها را در حالی میگفت که پاهایش سست شده بودند و صدایش به شدت میلرزید. جکسون میخواست به شوخیاش ادامه بدهد ولی هنگامی که اوضاع و احوال او را دید از کارش منصرف شد و به سرعت با لبخند بزرگی که روی لباش بود، گفت: - خبرهای خوبی ندارم بلکه خبرهای عالی برایتان دارم. با شنیدن این حرف او، جیزل مات و مبهوت خیرهاش شد. نمیدانست چه شده است. - منظورتان چیست؟ جکسون با لبخند و صدای بلندی گفت: - منظورم این است که شما تنها کسی هستید که در آن آزمون توانستهاید قبول بشوید و وارد دانشگاه بشوید، این یعنی توانستهاید یکی از آن دو جای باقی مانده را بگیرید، آن هم نه یک جای عادی بلکه جای مخصوص زیرا شما در آزمون نمرهی کامل گرفتهاید. پس از این حرف برگهای که در دست داشت را جلوی او تکان داد. با شنیدن حرفهای او گویی به یکباره جانی در بدنش دمیده بودند، صاف ایستاد و به سرعت به سوی جکسون دوید تا برگهی درون دستش را ببیند. سرش را از زیر متکا بیرون کشید و دوباره برگه را که محکم در دستش گرفته بود که مبادا کسی آن را از او دور کند، بالا آورد و به آن نگاه کرد. با خط زیبایی نام و نامخانوادگیاش را روی آن نوشته بودند و اجازهی ورود او را به کلاسهای درس صادر کرده بودند. یک مهر مخصوص دانشجویان ممتاز نیز بالای آن خودنمایی میکرد. جکسون گفت که این نشان را به هر کسی نمیدهند و فقط کسانی میتوانند آن را داشته باشند که نمرهی کاملی در آزمون ورودی بگیرند. این را هم اضافه کرده بود که تعداد کسانی که این نشان را دارند در دانشگاه به ده نفر هم نمیرسند و یکی از آنها جیزل است و یکی دیگر از آنها نیز خود جکسون بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10425 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل (ویرایش شده) " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هفت کاملا صاف شده و روی تخت نشست. اکنون او دیگر یک دانشجو بود؟ حتی باورش نیز برایش سخت بود. او میتوانست به دانشگاه برود، مانند بقیهی دانشجویان از کتابخانهی دانشگاه استفاده کند، مانند آنها درس بخواند و در کلاسهای درس بنشیند، حتی میتوانست دوستانی پیدا کند که با آنها درس بخواند. همانطور که روی تخت نشسته بود با ذوق زیر لب زمزمه میکرد: - میروم و با همهی همکلاسیهایم دوست میشوم، با آنها بیرون میروم و درس میخوانم. میتوانم حتی با آنها به جشنهای مجللی بروم که فقط افراد ثروتمند به آنجا میروند زیرا آنها دوستانم هستند و اگر بخواهند جایی بروند من را نیز با خود میبرند. با این فکر ناخودآگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت. حتی فکر به آن باعث میشد امید به زندگیاش افزایش یابد. در همین فکرها بود و لبخندش لحظه به لحظه بزرگتر میشد که با فکر ناگهانیای که درون ذهنش شکل گرفت رفته-رفته لبخند از روی لباش پر زد. اگر خانوادهاش بیایند و بخواهند او را باز گردانند چه؟ دیگر همهی این برنامهها برای آیندهاش از دست میرفتند و نابود میشدند زیرا نمیتوانست درس بخواند. همانگونه که روی تخت نشسته بود به تصویر خودش درون آیینه خیره شد. با عصبانیت زیر لب، همانطور که به خودش چشم غره میرفت، با خودش مخالفت کرد تا بتواند کمی به خود دلداری بدهد. - نه این اتفاق نخواهد افتاد! اکنون من دانشجوی ممتاز در دانشگاه ناپلئون بناپارت هستم، آنها چگونه میخواهند مرا از اینجا ببرند؟ اجازهی این کار را ندارند، زیرا من در حال تحصیل در بزرگترین دانشگاه در تمام اروپا هستم و آنها نمیتوانند سر خود کاری انجام بدهد. همانطور که خودش با تکان دادن سر حرفهای خودش را تایید میکرد از جایش بلند شد و به سوی آیینه دوید. خودش هم رفتارهای خود را درک نمیکرد، مانند دیوانهها شده بود. چلوی آیینه ایستاد و همانطور که خود را برانداز میکرد، چشمکی در آیینه به خود زد. - اگر میدانستم قرار است نمرهی به این خوبی بگیرم هرگز استرس به خود نمیدادم و با خیال راحت زندگیام را میکردم. نگاهش را درون آیینه به خودش دوخت و دستی به لباسش کشید تا صاف شود. به یکباره آرام شده بود. ناخودآگاه آرامشی درون قلبش احساس میکرد که منشا آن را میدانست. این آرامش از قلبش و هدفی که درست درون آن وجود داشت، بر میخواست. به آرامی لبخندی روی لباش نقش بست. نفسهایش منظم شده بودند و چشمانش برق میزدند. همانطور که به خودش خیره شده بود، زیر لب با خودی که درون آیینه قرار داشت مشغول صحبت شد، گویی او یک نفر دیگر است. - میتوانی مرا ببینی؟ من بالاخره به دانشگاه میروم، میتوانم درس بخوانم، همان کاری که همیشه آرزویش را داشتم اکنون دارد به حقیقت پیوند زده میشود. من موفق شدم! سکوت کرد و به درون آیینه خیره شد. احساس میکرد که شخص درون آیینه در حال لبخند زدن به او است. همیشه با خودش فکر میکرد اویی که اکنون جلوی آیینه قرار دارد با فرد درون آیینه یکی نیستند. احساس میکرد او شخصی است که درون دنیای موازیاش قرار دارد و هنگامی که میخواهند یکدیگر را ملاقات کنند دلشان به آنها میگوید: - جلوی آیینه برو! آن لحظه است که میتواند خود دنیای موازیاش را ببیند. خودی که در دنیای موازی به زندگیای که درون این دنیا آرزویاش را دارد رسیده و اکنون در این لحظه دلتنگ گذشتهی خود شده، برای همین جلوی آیینه میایستد و گذشتهاش را خبر میکند تا او را ببیند و متوجه بشود چقدر سریع گذشته و او فردی بالغ شده است که همیشه با لبخند زندگی میکند. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط Mahsa_zbp4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10427 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هشت همانگونه که لبخند روی لب به خودش خیره شده بود به یکباره با به یاد آوردن موضوعی به سرعت از جای پرید. دوباره مثل فشفشهای که روشن شده باشد شروع به دویدن و ورجه وورجه کرده بود. با به خاطر آوردن اینکه هیچ لباس یا وسیلهای ندارد که بخواهد به دانشگاه برود به سرعت به سوی چمدانش رفت و در آن را گشود. نگاهی به چند دست لباسی که درون چمدان قرار داشتند، انداخت. هیچکدام برای مکانی مانند دانشگاه مناسب نبودند. دستش را جلو برد و در یکی از جیبهای چمدان که در آن سکههایش را نگهداری میکرد، فرو برد و با چندین سکه آن را بیرون آورد. نگاهی سرسری به آنها انداخت. به نظر کافی میآمدند. به سرعت کلاهش را روی سرش گذاشت و به سوی در دوید تا پایین برود و از جکسون بخواهد با او به بازار بیاید. همین که در را گشود و میخواست از آن خارج شود، با برخورد به شخصی نزدیک بود روی زمین بیافتد که آن شخص با گرفتن بازویش از این اتفاق جلوگیری کرد. پس از اینکه از افتادت بر روی زمین نجات پیدا کرد، سرش را بلند کرد، جکسون بود. صاف ایستاد و همانطور که دامنش را صاف میکرد رو به او گفت: - چه شده است؟ برای دیدن من میآمدید؟ جکسون نگاهی اجمالی به او انداخت. - آری، شما چه؟ میخواستید جایی بروید؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - بله، میخواستم به دیدنتان بیایم تا ببینم اگر امکانش هست با من به بازار بیایید. جکسون ابرویی بالا انداخت. - اتفاقا من هم برای همین میخواستم به دیدنتان بیایم. سپس لبخندی زد. - فکر کنم ارتباطهای ذهنیمان با یکدیگر فعال شده است. جیزل خندهی آرامی کرد. - شاید! هر دو با یکدیگر شروع به حرکت کردند و از پلهها پایین رفتند. از مادر ایزابلا و خدمتکاران خداحافظی کرده و از خانه خارج شدند و در کوچه شروع به حرکت کردند. پس از چند لحظه راه رفتن به سر کوچه رسیدند. همین که میخواستند به سمت چپ پیچیده و به سوی بازار بروند، توجه جیزل به جمعیتی که در سمت راست جمع شده بودند، جلب شد. جمعیت عظیمی از انسانهای مختلف که در یک گوشه جمع شده بودند و صداهای مختلفی از آن قسمت بلند میشد. همین که جکسون میخواست به سمت چپ بپیچد، به سرعت دست او را گرفت و او را متوقف کرد. جکسون با تعجب به سوی او برگشت اما نگاه جیزل هنوز به آن دایره خیره مانده بود. جکسون نگاهش را دنبال کرد و به جمعیت رسید. با دیدن آن جمعیت با ابروهایی بالا رفته کاملا به سوی جیزل برگشت. - میخواهید به آنجا بروید؟ جیزل بدون اینکه چیزی بگوید، سری به نشانهی تایید تکان داد. هر دو با یکدیگر به سوی آنها حرکت کردند. پس از چند لحظه توانستند یک فضای خالی پیدا کنند و بتوانند درون آن دایره را ببینند. یک پیرمرد که روی صندلیای نشسته بود و میزی نیز جلوی خودش قرار داده بود، در میان جمعیت قرار داشت که با صدای بلند در حال گفتن چیزهایی بود. - هر کسی که میخواهد با معشوقهاش یا حتی دوستش پیوند عشق و دوستی ببنند، میتواند اینجا خودشان را ثبت کنند، اینگونه یک عمر بیپایان برای رابطههایتان ایجاد میشود. پس از آن سکوت کرد و منتظر و با اشتیاق به مردم اطرافش خیره شد. چیزی نگذشته بود که یکی پس از دیگری دور و اطرافش برای نام نویسی و ثبت شلوغ شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10428 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و نه جیزل نیز با ذوق و شوق نگاهش به آنها دوخته شده بود و با خود فکر میکرد که ای کاش او نیز کسی را داشت با او پیوند دوستی برقرار میکرد. در همین فکرها بود که صدایی درست کنار گوشش بلند شد. - اگر بخواهید ما هم میتوانیم دوستیمان را ثبت کنیم. جیزل به سرعت به سوی او برگشت. با شنیدن این سخن لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرد. با تکان دادن تند و تند سرش حرف او را تایید کرد. او فراموش کرده بود که اکنون یک دوست دارد. هر دو به سوی مرد حرکت کردند و در صف منتظر ماندند. پس از چند لحظه بالاخره نوبتشان فرا رسید. جلوی میز ایستادند. مرد پرسید: - میتوانم نامهایتان را بدانم؟ جکسون سریع پاسخ داد: - جیزل کلارک و جکسون چارلز! مرد سری به نشانهی تایید تکان داد و شروع به نوشتن کرد. پس از چند لحظه سرش را بلند کرد و با دقت به آنها خیره شد. با تردید پرسید: - معشوقه؟ جکسون به سرعت عکس العمل نشان داد. عکس العمل او آنقدر سریع و به شدت بود که جیزل خندهاش گرفت. - نه، نه، معلوم است که ما دوست هستیم، دوستان صمیمی! جیزل با شنیدن کلمهی " دوستان صمیمی " لبخندی روی لبش شکل گفت. مرد همه چیز را نوشت و سپس گفت که دست یکدیگر را بگیرند تا سوگند بخورند. آنها نیز همان کار را انجام دادند. دستان یکدیگر را گرفتند و روبهروی یکدیگر ایستادند. مرد با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اکنون شروع میکنیم. جیزل و جکسون سری برای یکدیگر تکان دادند و لبخندی زدند. مرد ادامه داد. - هر چه میگویم تکرار کنید. سری تکان دادند. - از این لحظه به بعد... هر دو با صدای بلند گفتند: - از این لحظه به بعد... مرد ادامه داد: - در تمام لحظات زندگیام... کلمات او را آرام و شمرده تکرار کردند. - در تمام لحظات زندگیام... در اطرافشان سکوتی برقرار شده بود و همه به آن دو خیره شده بودند. - تا هنگامی که خاکها من را از این دنیا جدا کنند... جکسون با لبخند با او خیره شده بود. - تا هنگامی که خاکها من را از این دنیا جدا کنند... مرد آرام کلمات آخر را بیان کرد. - تو را در تمام خوشیها، بدیها، ناراحتیها و تکتک لحظاتت همراهی میکنم... در این لحظه، آن دو دستان یکدیگر را محکمتر از قبل نگهداشته بودند. - تو را در تمام خوشیها، بدیها، ناراحتیها و تکتک لحظاتت همراهی میکنم... پس از گفتن این کلمات مرد مکثی کرد و به سوی میز برگشت. روی میز شیشههای خیلی زیادی وجود داشت که به دو شکل بودند. بعضی از آنها به شکل قلب و بعضی دیگر به شکل یک استوانه بزرگ؛ پس از چند لحظه شیشهای به شکل استوانه از روی میز بالا آورد و روبهروی آنها گرفت. - پیوند دوستیتان مبارکتان باشد، از حالا به بعد شما دوستان صمیمی هستید، دوستانی که تا همیشه با یکدیگر میمانند. دستان یکدیگر را رها کردند و جیزل شیشه را از دست او گرفت و تشکری کرد، سپس از میان جمعیت خارج شده و به سوی بازار به راه افتادهاند. - خوشحالم که بالاخره دوستی پیدا کردم آن هم یک دوست ابدی، آن هم شخصی مثل شما! جکسون شانهای بالا انداخت و به سوی او برگشت، با لحن خودمانیای گفت: - دیگر نیازی نیست مرا اینگونه خطاب کنی، راحت باش، همانطور که خودت گفتی ما دیگر دوستان ابدی هستیم که قرار است همیشه با هم دوست بمانیم، پس نباید با یکدیگر اینگونه سخن بگوییم، موافق نیستی؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - موافقم، از این به بعد مانند دو دوست با یکدیگر صحبت میکنیم. سپس شانهای بالا انداخت. - فقط زبان دوستی من کاملا با زبان عادیام متفاوت است، این را باید بدانی. جکسون خندهای کرد. - نکند میخواهی مرا بزنی؟ جیزل شانهای بالا انداخت. - شاید بخواهم؟ هر دو خندهای کردند. کمکم به بازار نزدیک میشدند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2080-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%84-%D8%AC%DB%8C%D8%B2%D9%84-mlcarmen-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10429 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.